• Love
    1
    0 Commentarii 0 Distribuiri 246 Views 0 previzualizare
  • ❁﷽❁
    دستای مهربون، دل‌های شاد


    یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

    توی یک خونه‌ی پُر از شادی و نور ، بابا علی مهربون، مامان فاطمه قشنگ ، زهرا جووون خوشگل و خدیجه کوچولو نازنین 👧🏻 زندگی می‌کردن. این خانواده‌ی خوب، همیشه دلشون می‌خواست به بقیه کمک کنن و دل آدما رو شاد کنن .

    یک روز قشنگ، بابا علی داشت می‌اومد خونه. دید یک پیرزن 👵🏻 مهربون، داره توی خیابون راه می‌ره، اما خیلی ناراحته و غصه‌داره . بار و بندیلش هم سنگین بود.

    بابا علی رفت جلو و گفت: "سلام مادر جون! خوبی؟ چرا انقدر ناراحتی؟"

    پیرزن گفت: "سلام پسرم! راستش خونه‌ام یک مشکلی پیدا کرده و من باید برم یک جای دیگه. اما خیلی غصه‌دارم که چطوری همه وسایلم رو ببرم و دلم آروم نمی‌گیره."

    بابا علی خندید و گفت: "عه! این که ناراحتی نداره! من کمکتون می‌کنم. خدا دوست داره ما به آدما کمک کنیم تا دلشون شاد بشه."

    بابا علی اومد خونه و قصه‌ی پیرزن رو برای مامان فاطمه و زهرا جووون و خدیجه کوچولو تعریف کرد.

    مامان فاطمه سریع گفت: "آخ جون! پس ما هم باید بریم کمک! زود باشیم بریم دل اون خانم رو شاد کنیم."

    زهرا جووون (که از خدیجه یکم بزرگ‌تر بود) گفت: "من می‌تونم وسایل‌های سبک‌تر رو بردارم." 💪🏻

    خدیجه کوچولو با اون صدای کوچولوش گفت: "منم می‌تونم دست مامان‌جون رو بگیرم که خسته نشه."

    همه‌ی خانواده با هم رفتن پیش پیرزن. پیرزن وقتی دید یک خانواده‌ی مهربون و شاد اومدن کمکش، چشم‌هاش پُر از اشک شد، اما این بار اشک شادی بود.

    بابا علی تند و تند وسایل سنگین رو برداشت. مامان فاطمه وسایل‌ها رو توی یک پارچه‌ی قشنگ پیچید . زهرا جووون یک عالمه وسایل ریزه میزه پیرزن رو گذاشت توی کیفش . و خدیجه کوچولو، دست‌های گرم پیرزن رو گرفت و باهاش حرف‌های قشنگ زد تا دلش آروم بشه.

    وقتی همه کارها تموم شد، پیرزن قشنگ خندید و گفت: "واییی! شماها مثل فرشته‌ها 🧚🏻‍♂️ اومدید. حالا دلم خیلی آرومه و اصلاً غصه ندارم. خدا بهتون پاداش بده."

    بابا علی و مامان فاطمه به هم نگاه کردن و خندیدن. دیدن که وقتی به کسی کمک می‌کنن، دل خودشون هم چقدر شاد می‌شه. فهمیدن که خدا خیلی دوست داره که ما زود به کمک آدم‌هایی بریم که غصه‌دارن یا کسی رو ندارن. این کار قشنگ، گناهان بد ما رو هم از بین می‌بره.

    الحمدلله خدیجه کوچولو و زهرا جووون یاد گرفتن که مهربونی کردن بهترین بازی دنیاست.


    قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌اش نرسید.



    پدر و مادر مهربان!
    این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر می‌باشد:

    امیر المومنین علی علیه السلام:

    مِنْ كَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَةُ الْمَلْهُوفِ وَ التَّنْفِيسُ عَنِ الْمَكْرُوبِ.

    از كفّاره گناهان بزرگ، به فرياد مردم رسيدن، و آرام كردن مصيبت ديدگان است.
    نهج البلاغه - حکمت ٢٤

    🪷
    قصه‌های شبانه از روایات اهل بیت علیهم‌السلام

    ان شاالله هر شب با یک قصه زیبا از معارف اهل بیت (علیهم السلام)، دنیایی از مهربانی، دانایی و نور را به قلب کودکانمان هدیه دهیم.

    https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    ❁﷽❁ ✨ دستای مهربون، دل‌های شاد ✨ یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. 🕌 توی یک خونه‌ی پُر از شادی و نور ☀️، بابا علی مهربون، مامان فاطمه قشنگ 🌸، زهرا جووون خوشگل و خدیجه کوچولو نازنین 👧🏻 زندگی می‌کردن. این خانواده‌ی خوب، همیشه دلشون می‌خواست به بقیه کمک کنن و دل آدما رو شاد کنن 😊. یک روز قشنگ، بابا علی داشت می‌اومد خونه. دید یک پیرزن 👵🏻 مهربون، داره توی خیابون راه می‌ره، اما خیلی ناراحته و غصه‌داره 😔. بار و بندیلش هم سنگین بود. بابا علی رفت جلو و گفت: "سلام مادر جون! خوبی؟ چرا انقدر ناراحتی؟" پیرزن گفت: "سلام پسرم! راستش خونه‌ام یک مشکلی پیدا کرده و من باید برم یک جای دیگه. اما خیلی غصه‌دارم که چطوری همه وسایلم رو ببرم و دلم آروم نمی‌گیره." 🥺 بابا علی خندید و گفت: "عه! این که ناراحتی نداره! من کمکتون می‌کنم. خدا دوست داره ما به آدما کمک کنیم تا دلشون شاد بشه." 🥰 بابا علی اومد خونه و قصه‌ی پیرزن رو برای مامان فاطمه و زهرا جووون و خدیجه کوچولو تعریف کرد. مامان فاطمه سریع گفت: "آخ جون! پس ما هم باید بریم کمک! زود باشیم بریم دل اون خانم رو شاد کنیم." زهرا جووون (که از خدیجه یکم بزرگ‌تر بود) گفت: "من می‌تونم وسایل‌های سبک‌تر رو بردارم." 💪🏻 خدیجه کوچولو با اون صدای کوچولوش گفت: "منم می‌تونم دست مامان‌جون رو بگیرم که خسته نشه." 🤝 همه‌ی خانواده با هم رفتن پیش پیرزن. پیرزن وقتی دید یک خانواده‌ی مهربون و شاد اومدن کمکش، چشم‌هاش پُر از اشک شد، اما این بار اشک شادی بود. 😄 بابا علی تند و تند وسایل سنگین رو برداشت. مامان فاطمه وسایل‌ها رو توی یک پارچه‌ی قشنگ پیچید 🎀. زهرا جووون یک عالمه وسایل ریزه میزه پیرزن رو گذاشت توی کیفش 🎒. و خدیجه کوچولو، دست‌های گرم پیرزن رو گرفت و باهاش حرف‌های قشنگ زد تا دلش آروم بشه. 🗣️ وقتی همه کارها تموم شد، پیرزن قشنگ خندید و گفت: "واییی! شماها مثل فرشته‌ها 🧚🏻‍♂️ اومدید. حالا دلم خیلی آرومه و اصلاً غصه ندارم. خدا بهتون پاداش بده." 🙏 بابا علی و مامان فاطمه به هم نگاه کردن و خندیدن. دیدن که وقتی به کسی کمک می‌کنن، دل خودشون هم چقدر شاد می‌شه. ✨ فهمیدن که خدا خیلی دوست داره که ما زود به کمک آدم‌هایی بریم که غصه‌دارن یا کسی رو ندارن. این کار قشنگ، گناهان بد ما رو هم از بین می‌بره. 🗑️ الحمدلله خدیجه کوچولو و زهرا جووون یاد گرفتن که مهربونی کردن بهترین بازی دنیاست. 💫 قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌اش نرسید. پدر و مادر مهربان! این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر می‌باشد: امیر المومنین علی علیه السلام: مِنْ كَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَةُ الْمَلْهُوفِ وَ التَّنْفِيسُ عَنِ الْمَكْرُوبِ. از كفّاره گناهان بزرگ، به فرياد مردم رسيدن، و آرام كردن مصيبت ديدگان است. نهج البلاغه - حکمت ٢٤ 🌼🌻💐🌷🏵️💮🌸🪷🌺🌹 قصه‌های شبانه از روایات اهل بیت علیهم‌السلام 🌟 ان شاالله هر شب با یک قصه زیبا از معارف اهل بیت (علیهم السلام)، دنیایی از مهربانی، دانایی و نور را به قلب کودکانمان هدیه دهیم. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    Love
    1
    0 Commentarii 0 Distribuiri 605 Views 0 previzualizare
  • بسم الله
    بسم الله
    Love
    Like
    5
    0 Commentarii 0 Distribuiri 917 Views 1 previzualizare
  • 0 Commentarii 0 Distribuiri 188 Views 0 previzualizare
  • ❁﷽❁
    قصه غرور فندقی و دوستی گنجشک مهربون

    یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، زیر گنبد کبود ، توی یک جنگل سرسبز و زیبا ، حیوانات زیادی در صلح و آرامش زندگی می‌کردند. اما در میان آنان، خرگوش کوچولویی به نام فندقی بود که به خاطر تنددویدنش ، غرور عجیبی داشت و مدام در فکر شنیدن تحسین دیگران بود.

    روزی آفتابی ، فندقی کنار رودخانه مشغول بازی بود که طاووس زیبای جنگل را با دم رنگارنگش دید. فندقی برای خودنمایی، سنگریزه‌ای به سوی طاووس پرتاب کرد. طاووس ناراحت گفت: «چرا پرهایم را کثیف کردی؟»
    فندقی با خنده پاسخ داد:«هه هه! مگر تو کی هستی؟ من از تو بهترم! من تندتر می‌دوم!»
    طاووس با اخلاق گفت:«غرور تو را روزی به پشیمانی می‌کشاند» و رفت.

    کمی بعد، فندقی گنجشک مهربونی را دید که دانه جمع می‌کرد. برای آزار او، خطایش را (پناه بردن به جای ناامن در روز بارانی ) به رخش کشید و مسخره‌اش کرد. گنجشک خجالت‌زده سرش را پایین انداخت. فندقی با غرور گفت: «من اگر بودم، به بلندترین درخت می‌رفتم!» و دور شد.

    اما ناگهان، پایش به ریشه‌ای گیر کرد و با درد زیادی بر زمین افتاد. هوا تاریک شد و او تنها و ترسیده ، به گریه افتاد. آنجا بود که به اشتباه خود پی برد: «چرا به دیگران آسیب زدم؟ چرا مغرور شدم؟»

    در آن تاریکی، گنجشک مهربان او را یافت و به جای کینه، به کمکش شتافت. او آقا فیل را آورد تا فندقی را نجات دهد. فندقی با شرمندگی عذرخواهی کرد. آقا فیل با مهربانی گفت: «پشیمانی از گناه، نزد خدا از کار نیکی که تو را دچار عجب کند، بهتر است.»

    گنجشک نیز او را بخشید و گفت: «بیا دوست باشیم و قول بده دیگر کسی را نیازاری.» فندقی قول داد و از آن روز، با تواضع و مهربانی زندگی کرد.

    پایان قصه

    پدر و مادر مهربان!
    این قصه، برداشتی است از سخن گهربار امام علی علیه السلام:
    «سَيِّئَةٌ تَسُوءُكَ خَيْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُكَ.»
    «گناهی که تو را ناراحت کند (و پشیمان سازد)، نزد خدا بهتر از کار نیکی است که تو را به خودبینی اندازد.»
    (نهج البلاغه، حکمت ۴۶)

    🪷
    https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    ❁﷽❁ قصه غرور فندقی و دوستی گنجشک مهربون 🤝🐦 یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، زیر گنبد کبود 💙، توی یک جنگل سرسبز و زیبا 🌳، حیوانات زیادی در صلح و آرامش زندگی می‌کردند. اما در میان آنان، خرگوش کوچولویی به نام فندقی بود که به خاطر تنددویدنش 🏃، غرور عجیبی داشت و مدام در فکر شنیدن تحسین دیگران بود. 😠 روزی آفتابی ☀️، فندقی کنار رودخانه مشغول بازی بود که طاووس زیبای جنگل 🦚 را با دم رنگارنگش دید. فندقی برای خودنمایی، سنگریزه‌ای به سوی طاووس پرتاب کرد. طاووس ناراحت گفت: «چرا پرهایم را کثیف کردی؟» 😔 فندقی با خنده پاسخ داد:«هه هه! مگر تو کی هستی؟ من از تو بهترم! من تندتر می‌دوم!» 😜 طاووس با اخلاق گفت:«غرور تو را روزی به پشیمانی می‌کشاند» و رفت. 😥 کمی بعد، فندقی گنجشک مهربونی 🐦 را دید که دانه جمع می‌کرد. برای آزار او، خطایش را (پناه بردن به جای ناامن در روز بارانی 🌧️) به رخش کشید و مسخره‌اش کرد. گنجشک خجالت‌زده سرش را پایین انداخت. 🥺 فندقی با غرور گفت: «من اگر بودم، به بلندترین درخت می‌رفتم!» و دور شد. 🌳🏃💨 اما ناگهان، پایش به ریشه‌ای گیر کرد و با درد زیادی بر زمین افتاد. 🤕😭 هوا تاریک شد 🌙 و او تنها و ترسیده 😨، به گریه افتاد. آنجا بود که به اشتباه خود پی برد: «چرا به دیگران آسیب زدم؟ چرا مغرور شدم؟» 😔 در آن تاریکی، گنجشک مهربان او را یافت و به جای کینه، به کمکش شتافت. او آقا فیل 🐘 را آورد تا فندقی را نجات دهد. فندقی با شرمندگی عذرخواهی کرد. آقا فیل با مهربانی گفت: «پشیمانی از گناه، نزد خدا از کار نیکی که تو را دچار عجب کند، بهتر است.» 😊💖 گنجشک نیز او را بخشید و گفت: «بیا دوست باشیم و قول بده دیگر کسی را نیازاری.» 🤝 فندقی قول داد و از آن روز، با تواضع و مهربانی زندگی کرد. 😇 پایان قصه 🥳 پدر و مادر مهربان! این قصه، برداشتی است از سخن گهربار امام علی علیه السلام: «سَيِّئَةٌ تَسُوءُكَ خَيْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُكَ.» «گناهی که تو را ناراحت کند (و پشیمان سازد)، نزد خدا بهتر از کار نیکی است که تو را به خودبینی اندازد.» (نهج البلاغه، حکمت ۴۶) 🌼🌻💐🌷🏵️💮🌸🪷🌺🌹 🆔 https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    Love
    1
    0 Commentarii 0 Distribuiri 651 Views 1 previzualizare
  • آيين دوست يابى
    امیر المومنین علی علیه السلام:
    ناتوان ترين مردم كسى است كه در دوست يابى ناتوان است، و از او ناتوان تر آن كه دوستان خود را از دست بدهد.

    أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اكْتِسَابِ الْإِخْوَانِ وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَيَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ .

    نهج البلاغه - حکمت ١٢ (طرُق المودّة ):
    آيين دوست يابى 🙂 امیر المومنین علی علیه السلام: ناتوان ترين مردم كسى است كه در دوست يابى ناتوان است، و از او ناتوان تر آن كه دوستان خود را از دست بدهد. أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اكْتِسَابِ الْإِخْوَانِ وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَيَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ . نهج البلاغه - حکمت ١٢ (طرُق المودّة ):
    Love
    1
    0 Commentarii 0 Distribuiri 505 Views 1 previzualizare
  • 0 Commentarii 0 Distribuiri 43 Views 0 previzualizare
  • 0 Commentarii 0 Distribuiri 44 Views 0 previzualizare
  • 0 Commentarii 0 Distribuiri 55 Views 0 previzualizare
  • ❁﷽❁

    قصه: راز جنگل دوستی


    یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، توی یه جنگل سرسبز و قشنگ ، سه تا دوست جون جونی زندگی می‌کردند: یه خرس کوچولو تپلی و بامزه که عاشق عسل بود ، یه ببری شیطون و بازیگوش که همیشه دنبال ماجراجویی بود ، و یه شیر مهربون با یال‌های طلایی که خیلی عاقل و دانا بود و همه دوستش داشتند.

    یه روز آفتابی ، خرس کوچولو دلش یه عالمه عسل خواست. گفت: "وای، بچه‌ها! دلم برای یه عسل شیرین و خوشمزه غش رفته! " ببری که همیشه پر از انرژی بود، گفت: "آخ جون! پس بریم دنبال عسل! حتماً یه جایی توی این جنگل پیدا می‌کنیم." شیر مهربون لبخندی زد و گفت: "باشه دوستان من، ولی باید با دقت و فکر بریم. جنگل پر از رازه و باید مواظب باشیم."

    سه تا دوست راه افتادند. خرس کوچولو هی این‌طرف و اون‌طرف رو بو می‌کشید به امید اینکه بوی عسل به مشامش برسه. ببری هم می‌دوید و می‌پرید و هیجان‌زده بود. شیر مهربون اما آروم و متفکر راه می‌رفت و به اطراف خوب نگاه می‌کرد .

    اونا رفتند و رفتند تا به یه قسمت از جنگل رسیدند که خیلی ساکت و عجیب بود. درخت‌ها بلند و سر به فلک کشیده بودند و برگ‌هاشون سایه بزرگی انداخته بود. خرس کوچولو یه کمی ترسید و چسبید به شیر مهربون . ببری هم که اولش شیطنت می‌کرد، حالا آروم‌تر شده بود.

    یهو ببری یه صدای خش‌خش شنید و دید یه زنبور داره از لای درخت‌ها پرواز می‌کنه. با خوشحالی گفت: "پیداش کردم! حتماً کندو همین اطرافه!" و خواست بدو بره دنبال زنبور. شیر مهربون فوری جلوش رو گرفت و گفت: "صبر کن ببری جان! عجله نکن. شاید این یه دام باشه یا خطرناک باشه." خرس کوچولو که خیلی هوس عسل داشت، گفت: "آخه شیر مهربون، دیگه نمی‌تونم صبر کنم!"

    شیر مهربون گفت: "دوستای خوبم، برای اینکه به هدفمون برسیم و پیروز بشیم، باید خوب فکر کنیم و عجله نکنیم و با تدبیر کار کنیم." بعد با چشم‌های تیزبینش اطراف رو نگاه کرد و یه چیز برق‌برقی پشت یه درخت بزرگ دید.

    آروم آروم به سمت اون درخت رفتند و دیدند که اونجا یه کندوی عسل بزرگ و پر از عسل بود! ولی دور کندو یه عالمه خار و شاخه تیز بود که نمی‌شد به راحتی بهش نزدیک شد. خرس کوچولو با ناراحتی گفت: "آی، چقدر سخته! چطور عسل رو برداریم؟"

    شیر مهربون گفت: "نگران نباشید، راهش رو پیدا می‌کنیم." بعد شروع کرد به فکر کردن. ببری هم که از اولش هیجان‌زده بود، حالا با دقت به شیر مهربون نگاه می‌کرد. شیر مهربون یه چوب بلند و محکم پیدا کرد و با کمک اون، شاخه‌های تیز رو آروم آروم کنار زد تا راه برای رسیدن به کندو باز شد. خرس کوچولو از خوشحالی بال درآورده بود!

    وقتی به کندو رسیدند، خرس کوچولو حسابی عسل خورد و ببری هم از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. شیر مهربون هم لبخند می‌زد و از اینکه دوستاش خوشحال بودند، خوشحال بود. اونا فهمیدند که با فکر کردن و عجله نکردن و رازدار بودن، می‌تونن به هر چیزی که می‌خوان برسن.

    قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 🐦‍⬛

    🐦‍⬛
    پدر و مادر مهربان!
    این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر می‌باشد:
    امیر المومنین علی علیه السلام:

    الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَارِ.

    پيروزى در دورانديشى، و دور انديشى در به كار گيرى صحيح انديشه، و انديشه صحيح به راز دارى است.

    نهج البلاغه - حکمت ٤٨
    🪷
    کانال قصه شبهای رویایی
    قصه‌های کودکانه از روایات اهل بیت علیهم‌السلام.

    https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    ❁﷽❁ قصه: 🐻🐯🦁 راز جنگل دوستی 🌟 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، توی یه جنگل سرسبز و قشنگ 🌳، سه تا دوست جون جونی زندگی می‌کردند: یه خرس کوچولو 🐻 تپلی و بامزه که عاشق عسل بود 🍯، یه ببری 🐯 شیطون و بازیگوش که همیشه دنبال ماجراجویی بود 🤸، و یه شیر مهربون 🦁 با یال‌های طلایی که خیلی عاقل و دانا بود 📚 و همه دوستش داشتند. یه روز آفتابی ☀️، خرس کوچولو 🐻 دلش یه عالمه عسل خواست. گفت: "وای، بچه‌ها! دلم برای یه عسل شیرین و خوشمزه غش رفته! 😋" ببری 🐯 که همیشه پر از انرژی بود، گفت: "آخ جون! پس بریم دنبال عسل! حتماً یه جایی توی این جنگل پیدا می‌کنیم." شیر مهربون 🦁 لبخندی زد و گفت: "باشه دوستان من، ولی باید با دقت و فکر بریم. جنگل پر از رازه و باید مواظب باشیم." 🤫 سه تا دوست راه افتادند. خرس کوچولو 🐻 هی این‌طرف و اون‌طرف رو بو می‌کشید 👃 به امید اینکه بوی عسل به مشامش برسه. ببری 🐯 هم می‌دوید و می‌پرید و هیجان‌زده بود. شیر مهربون 🦁 اما آروم و متفکر راه می‌رفت و به اطراف خوب نگاه می‌کرد 👀. اونا رفتند و رفتند تا به یه قسمت از جنگل رسیدند که خیلی ساکت و عجیب بود. 🤫 درخت‌ها بلند و سر به فلک کشیده بودند و برگ‌هاشون سایه بزرگی انداخته بود. 🌲 خرس کوچولو 🐻 یه کمی ترسید و چسبید به شیر مهربون 🦁. ببری 🐯 هم که اولش شیطنت می‌کرد، حالا آروم‌تر شده بود. یهو ببری 🐯 یه صدای خش‌خش شنید و دید یه زنبور 🐝 داره از لای درخت‌ها پرواز می‌کنه. با خوشحالی گفت: "پیداش کردم! حتماً کندو همین اطرافه!" 🤩 و خواست بدو بره دنبال زنبور. شیر مهربون 🦁 فوری جلوش رو گرفت و گفت: "صبر کن ببری جان! ✋ عجله نکن. شاید این یه دام باشه یا خطرناک باشه." خرس کوچولو 🐻 که خیلی هوس عسل داشت، گفت: "آخه شیر مهربون، دیگه نمی‌تونم صبر کنم!" 😩 شیر مهربون 🦁 گفت: "دوستای خوبم، برای اینکه به هدفمون برسیم و پیروز بشیم، باید خوب فکر کنیم و عجله نکنیم و با تدبیر کار کنیم." 🤫 بعد با چشم‌های تیزبینش اطراف رو نگاه کرد و یه چیز برق‌برقی پشت یه درخت بزرگ دید. ✨ آروم آروم به سمت اون درخت رفتند و دیدند که اونجا یه کندوی عسل 🍯 بزرگ و پر از عسل بود! 🥳 ولی دور کندو یه عالمه خار و شاخه تیز بود که نمی‌شد به راحتی بهش نزدیک شد. خرس کوچولو 🐻 با ناراحتی گفت: "آی، چقدر سخته! چطور عسل رو برداریم؟" 😔 شیر مهربون 🦁 گفت: "نگران نباشید، راهش رو پیدا می‌کنیم." بعد شروع کرد به فکر کردن. 🤔 ببری 🐯 هم که از اولش هیجان‌زده بود، حالا با دقت به شیر مهربون 🦁 نگاه می‌کرد. شیر مهربون 🦁 یه چوب بلند و محکم پیدا کرد و با کمک اون، شاخه‌های تیز رو آروم آروم کنار زد تا راه برای رسیدن به کندو باز شد. 🪜 خرس کوچولو 🐻 از خوشحالی بال درآورده بود! 🐻‍❄️ وقتی به کندو رسیدند، خرس کوچولو 🐻 حسابی عسل خورد 🍯 و ببری 🐯 هم از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. 🎉 شیر مهربون 🦁 هم لبخند می‌زد و از اینکه دوستاش خوشحال بودند، خوشحال بود. 😊 اونا فهمیدند که با فکر کردن و عجله نکردن و رازدار بودن، می‌تونن به هر چیزی که می‌خوان برسن. 🧠 قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 🐦‍⬛ 🌛🌍🐰🐭🐦‍⬛🦉🦜🌜 پدر و مادر مهربان! این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر می‌باشد: امیر المومنین علی علیه السلام: الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَارِ. پيروزى در دورانديشى، و دور انديشى در به كار گيرى صحيح انديشه، و انديشه صحيح به راز دارى است. نهج البلاغه - حکمت ٤٨ 🌼🌻💐🌷🏵️💮🌸🪷🌺🌹 🌜 کانال قصه شبهای رویایی 🌟 قصه‌های کودکانه از روایات اهل بیت علیهم‌السلام. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    Love
    1
    0 Commentarii 0 Distribuiri 484 Views 0 previzualizare
شبکه اجتماعی امین https://aminsocial.com