❁﷽❁
قصه: راز جنگل دوستی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، توی یه جنگل سرسبز و قشنگ ، سه تا دوست جون جونی زندگی میکردند: یه خرس کوچولو تپلی و بامزه که عاشق عسل بود ، یه ببری شیطون و بازیگوش که همیشه دنبال ماجراجویی بود ، و یه شیر مهربون با یالهای طلایی که خیلی عاقل و دانا بود و همه دوستش داشتند.
یه روز آفتابی ، خرس کوچولو دلش یه عالمه عسل خواست. گفت: "وای، بچهها! دلم برای یه عسل شیرین و خوشمزه غش رفته! " ببری که همیشه پر از انرژی بود، گفت: "آخ جون! پس بریم دنبال عسل! حتماً یه جایی توی این جنگل پیدا میکنیم." شیر مهربون لبخندی زد و گفت: "باشه دوستان من، ولی باید با دقت و فکر بریم. جنگل پر از رازه و باید مواظب باشیم."
سه تا دوست راه افتادند. خرس کوچولو هی اینطرف و اونطرف رو بو میکشید به امید اینکه بوی عسل به مشامش برسه. ببری هم میدوید و میپرید و هیجانزده بود. شیر مهربون اما آروم و متفکر راه میرفت و به اطراف خوب نگاه میکرد .
اونا رفتند و رفتند تا به یه قسمت از جنگل رسیدند که خیلی ساکت و عجیب بود. درختها بلند و سر به فلک کشیده بودند و برگهاشون سایه بزرگی انداخته بود. خرس کوچولو یه کمی ترسید و چسبید به شیر مهربون . ببری هم که اولش شیطنت میکرد، حالا آرومتر شده بود.
یهو ببری یه صدای خشخش شنید و دید یه زنبور داره از لای درختها پرواز میکنه. با خوشحالی گفت: "پیداش کردم! حتماً کندو همین اطرافه!" و خواست بدو بره دنبال زنبور. شیر مهربون فوری جلوش رو گرفت و گفت: "صبر کن ببری جان! عجله نکن. شاید این یه دام باشه یا خطرناک باشه." خرس کوچولو که خیلی هوس عسل داشت، گفت: "آخه شیر مهربون، دیگه نمیتونم صبر کنم!"
شیر مهربون گفت: "دوستای خوبم، برای اینکه به هدفمون برسیم و پیروز بشیم، باید خوب فکر کنیم و عجله نکنیم و با تدبیر کار کنیم." بعد با چشمهای تیزبینش اطراف رو نگاه کرد و یه چیز برقبرقی پشت یه درخت بزرگ دید.
آروم آروم به سمت اون درخت رفتند و دیدند که اونجا یه کندوی عسل بزرگ و پر از عسل بود! ولی دور کندو یه عالمه خار و شاخه تیز بود که نمیشد به راحتی بهش نزدیک شد. خرس کوچولو با ناراحتی گفت: "آی، چقدر سخته! چطور عسل رو برداریم؟"
شیر مهربون گفت: "نگران نباشید، راهش رو پیدا میکنیم." بعد شروع کرد به فکر کردن. ببری هم که از اولش هیجانزده بود، حالا با دقت به شیر مهربون نگاه میکرد. شیر مهربون یه چوب بلند و محکم پیدا کرد و با کمک اون، شاخههای تیز رو آروم آروم کنار زد تا راه برای رسیدن به کندو باز شد. خرس کوچولو از خوشحالی بال درآورده بود!
وقتی به کندو رسیدند، خرس کوچولو حسابی عسل خورد و ببری هم از خوشحالی بالا و پایین میپرید. شیر مهربون هم لبخند میزد و از اینکه دوستاش خوشحال بودند، خوشحال بود. اونا فهمیدند که با فکر کردن و عجله نکردن و رازدار بودن، میتونن به هر چیزی که میخوان برسن.
قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 🐦⬛
🐦⬛
پدر و مادر مهربان!
این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر میباشد:
امیر المومنین علی علیه السلام:
الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَارِ.
پيروزى در دورانديشى، و دور انديشى در به كار گيرى صحيح انديشه، و انديشه صحيح به راز دارى است.
نهج البلاغه - حکمت ٤٨
🪷
کانال قصه شبهای رویایی
قصههای کودکانه از روایات اهل بیت علیهمالسلام.
https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
قصه: راز جنگل دوستی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، توی یه جنگل سرسبز و قشنگ ، سه تا دوست جون جونی زندگی میکردند: یه خرس کوچولو تپلی و بامزه که عاشق عسل بود ، یه ببری شیطون و بازیگوش که همیشه دنبال ماجراجویی بود ، و یه شیر مهربون با یالهای طلایی که خیلی عاقل و دانا بود و همه دوستش داشتند.
یه روز آفتابی ، خرس کوچولو دلش یه عالمه عسل خواست. گفت: "وای، بچهها! دلم برای یه عسل شیرین و خوشمزه غش رفته! " ببری که همیشه پر از انرژی بود، گفت: "آخ جون! پس بریم دنبال عسل! حتماً یه جایی توی این جنگل پیدا میکنیم." شیر مهربون لبخندی زد و گفت: "باشه دوستان من، ولی باید با دقت و فکر بریم. جنگل پر از رازه و باید مواظب باشیم."
سه تا دوست راه افتادند. خرس کوچولو هی اینطرف و اونطرف رو بو میکشید به امید اینکه بوی عسل به مشامش برسه. ببری هم میدوید و میپرید و هیجانزده بود. شیر مهربون اما آروم و متفکر راه میرفت و به اطراف خوب نگاه میکرد .
اونا رفتند و رفتند تا به یه قسمت از جنگل رسیدند که خیلی ساکت و عجیب بود. درختها بلند و سر به فلک کشیده بودند و برگهاشون سایه بزرگی انداخته بود. خرس کوچولو یه کمی ترسید و چسبید به شیر مهربون . ببری هم که اولش شیطنت میکرد، حالا آرومتر شده بود.
یهو ببری یه صدای خشخش شنید و دید یه زنبور داره از لای درختها پرواز میکنه. با خوشحالی گفت: "پیداش کردم! حتماً کندو همین اطرافه!" و خواست بدو بره دنبال زنبور. شیر مهربون فوری جلوش رو گرفت و گفت: "صبر کن ببری جان! عجله نکن. شاید این یه دام باشه یا خطرناک باشه." خرس کوچولو که خیلی هوس عسل داشت، گفت: "آخه شیر مهربون، دیگه نمیتونم صبر کنم!"
شیر مهربون گفت: "دوستای خوبم، برای اینکه به هدفمون برسیم و پیروز بشیم، باید خوب فکر کنیم و عجله نکنیم و با تدبیر کار کنیم." بعد با چشمهای تیزبینش اطراف رو نگاه کرد و یه چیز برقبرقی پشت یه درخت بزرگ دید.
آروم آروم به سمت اون درخت رفتند و دیدند که اونجا یه کندوی عسل بزرگ و پر از عسل بود! ولی دور کندو یه عالمه خار و شاخه تیز بود که نمیشد به راحتی بهش نزدیک شد. خرس کوچولو با ناراحتی گفت: "آی، چقدر سخته! چطور عسل رو برداریم؟"
شیر مهربون گفت: "نگران نباشید، راهش رو پیدا میکنیم." بعد شروع کرد به فکر کردن. ببری هم که از اولش هیجانزده بود، حالا با دقت به شیر مهربون نگاه میکرد. شیر مهربون یه چوب بلند و محکم پیدا کرد و با کمک اون، شاخههای تیز رو آروم آروم کنار زد تا راه برای رسیدن به کندو باز شد. خرس کوچولو از خوشحالی بال درآورده بود!
وقتی به کندو رسیدند، خرس کوچولو حسابی عسل خورد و ببری هم از خوشحالی بالا و پایین میپرید. شیر مهربون هم لبخند میزد و از اینکه دوستاش خوشحال بودند، خوشحال بود. اونا فهمیدند که با فکر کردن و عجله نکردن و رازدار بودن، میتونن به هر چیزی که میخوان برسن.
قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 🐦⬛
🐦⬛
پدر و مادر مهربان!
این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر میباشد:
امیر المومنین علی علیه السلام:
الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَارِ.
پيروزى در دورانديشى، و دور انديشى در به كار گيرى صحيح انديشه، و انديشه صحيح به راز دارى است.
نهج البلاغه - حکمت ٤٨
🪷
کانال قصه شبهای رویایی
قصههای کودکانه از روایات اهل بیت علیهمالسلام.
https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
❁﷽❁
قصه: 🐻🐯🦁 راز جنگل دوستی 🌟
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، توی یه جنگل سرسبز و قشنگ 🌳، سه تا دوست جون جونی زندگی میکردند: یه خرس کوچولو 🐻 تپلی و بامزه که عاشق عسل بود 🍯، یه ببری 🐯 شیطون و بازیگوش که همیشه دنبال ماجراجویی بود 🤸، و یه شیر مهربون 🦁 با یالهای طلایی که خیلی عاقل و دانا بود 📚 و همه دوستش داشتند.
یه روز آفتابی ☀️، خرس کوچولو 🐻 دلش یه عالمه عسل خواست. گفت: "وای، بچهها! دلم برای یه عسل شیرین و خوشمزه غش رفته! 😋" ببری 🐯 که همیشه پر از انرژی بود، گفت: "آخ جون! پس بریم دنبال عسل! حتماً یه جایی توی این جنگل پیدا میکنیم." شیر مهربون 🦁 لبخندی زد و گفت: "باشه دوستان من، ولی باید با دقت و فکر بریم. جنگل پر از رازه و باید مواظب باشیم." 🤫
سه تا دوست راه افتادند. خرس کوچولو 🐻 هی اینطرف و اونطرف رو بو میکشید 👃 به امید اینکه بوی عسل به مشامش برسه. ببری 🐯 هم میدوید و میپرید و هیجانزده بود. شیر مهربون 🦁 اما آروم و متفکر راه میرفت و به اطراف خوب نگاه میکرد 👀.
اونا رفتند و رفتند تا به یه قسمت از جنگل رسیدند که خیلی ساکت و عجیب بود. 🤫 درختها بلند و سر به فلک کشیده بودند و برگهاشون سایه بزرگی انداخته بود. 🌲 خرس کوچولو 🐻 یه کمی ترسید و چسبید به شیر مهربون 🦁. ببری 🐯 هم که اولش شیطنت میکرد، حالا آرومتر شده بود.
یهو ببری 🐯 یه صدای خشخش شنید و دید یه زنبور 🐝 داره از لای درختها پرواز میکنه. با خوشحالی گفت: "پیداش کردم! حتماً کندو همین اطرافه!" 🤩 و خواست بدو بره دنبال زنبور. شیر مهربون 🦁 فوری جلوش رو گرفت و گفت: "صبر کن ببری جان! ✋ عجله نکن. شاید این یه دام باشه یا خطرناک باشه." خرس کوچولو 🐻 که خیلی هوس عسل داشت، گفت: "آخه شیر مهربون، دیگه نمیتونم صبر کنم!" 😩
شیر مهربون 🦁 گفت: "دوستای خوبم، برای اینکه به هدفمون برسیم و پیروز بشیم، باید خوب فکر کنیم و عجله نکنیم و با تدبیر کار کنیم." 🤫 بعد با چشمهای تیزبینش اطراف رو نگاه کرد و یه چیز برقبرقی پشت یه درخت بزرگ دید. ✨
آروم آروم به سمت اون درخت رفتند و دیدند که اونجا یه کندوی عسل 🍯 بزرگ و پر از عسل بود! 🥳 ولی دور کندو یه عالمه خار و شاخه تیز بود که نمیشد به راحتی بهش نزدیک شد. خرس کوچولو 🐻 با ناراحتی گفت: "آی، چقدر سخته! چطور عسل رو برداریم؟" 😔
شیر مهربون 🦁 گفت: "نگران نباشید، راهش رو پیدا میکنیم." بعد شروع کرد به فکر کردن. 🤔 ببری 🐯 هم که از اولش هیجانزده بود، حالا با دقت به شیر مهربون 🦁 نگاه میکرد. شیر مهربون 🦁 یه چوب بلند و محکم پیدا کرد و با کمک اون، شاخههای تیز رو آروم آروم کنار زد تا راه برای رسیدن به کندو باز شد. 🪜 خرس کوچولو 🐻 از خوشحالی بال درآورده بود! 🐻❄️
وقتی به کندو رسیدند، خرس کوچولو 🐻 حسابی عسل خورد 🍯 و ببری 🐯 هم از خوشحالی بالا و پایین میپرید. 🎉 شیر مهربون 🦁 هم لبخند میزد و از اینکه دوستاش خوشحال بودند، خوشحال بود. 😊 اونا فهمیدند که با فکر کردن و عجله نکردن و رازدار بودن، میتونن به هر چیزی که میخوان برسن. 🧠
قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 🐦⬛
🌛🌍🐰🐭🐦⬛🦉🦜🌜
پدر و مادر مهربان!
این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر میباشد:
امیر المومنین علی علیه السلام:
الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَارِ.
پيروزى در دورانديشى، و دور انديشى در به كار گيرى صحيح انديشه، و انديشه صحيح به راز دارى است.
نهج البلاغه - حکمت ٤٨
🌼🌻💐🌷🏵️💮🌸🪷🌺🌹
🌜 کانال قصه شبهای رویایی
🌟 قصههای کودکانه از روایات اهل بیت علیهمالسلام.
🆔 https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628