❁﷽❁
مهر و تسبیح و بغض دیرین
کنار بازار بزرگ حرم امیرالمومنین (ع) در نجف، بوی عطر گلاب، نجواهای زائران و صدای تقتق تسبیحها، با تلاش مردی نجیب و پرهیزگار آمیخته بود. او سید حسن بود، صاحب یک مغازه کوچک فروش مهر و تسبیح. مهرها از کربلا میآمدند، تربت خام بودند و سخت. بچههای سید حسن، جلوی مغازه مینشستند. با دقت و صبر، مهرها را روی قالیچههای کهنه میگذاشتند و ساعتها میسابیدند تا زبری تربت برود و مهر نرم و صاف شود؛ تا مهر، آماده سجده بر پیشانی عاشق شود. این تلاش سخت، نماد زندگی سید حسن بود؛ تلاشی برای آوردن نان حلال سر سفرهای که برکتش، تعداد زیاد اولادش بود.
در کمند سیاست و خون
اما در این خانه، بذر عشق به اهل بیت (ع) با بذر مبارزه در آمیخته بود. سید محمد علی**، پسر بزرگ سید حسن، از ۱۵-۱۶ سالگی قدم به دنیای نظامیگری گذاشته بود. او نه تنها یک نظامی بود، بلکه قلبش با افکار نورانی **سید محمد باقر صدر گره خورده و او را به یکی از مریدان و حلقه نزدیکان آقا تبدیل کرده بود. پیوستن به حزب الدعوه یعنی پا نهادن در مسیری پر خطر در عراقی که زیر چکمههای رژیم بعث و شخص صدام نفس میکشید.
وقتی صدام به قدرت رسید، حلقه فشار بر دینداران و بهویژه یاران سید محمد باقر صدر تنگ و تنگتر شد. حکمهای دستگیری و اعدام، مثل بادی سوزان در نجف میوزید. سید محمد علی، که نامش در لیست بود، آواره شهرها شد. او از ترس، خود را در کنج خانهها پنهان میکرد و پدر میدانست که گناه پسر، سنگینتر از آن است که بتوان از آن گذشت.
آن صبح سیاه در جوار امیر (ع)
روزی شوم، سید حسن مثل همیشه، اول صبحی دم مغازهاش را آب و جارو میکرد تا روزی با برکت را آغاز کند. ناگهان، یک ماشین بعثی با بیحیایی تمام، درست روبروی حرم مطهر امیرالمومنین (ع) توقف کرد. صدای نوار ترانه ام کلثوم با لحنی بلند و هتاکانه، سکوت ملکوتی صبح را درید. دو بعثی مست و مغرور درون ماشین نشسته بودند.
سید حسن، خادم اهل بیت (ع)، طاقت این بیحرمتی را نداشت. غیرتش به جوش آمد. قدم پیش گذاشت و با لحنی تند به آنها تذکر داد. برای آن بعثیها، این تذکر حکم بهانهای بود که مدتها دنبالش میگشتند. مرد نجیب نجفی را گرفتند، سوار ماشین کردند و او را به نقطهای نامعلوم بردند.
۵۰ سال بینشانی
پسرعموهای سید حسن بیتابانه پیگیر شدند. یک توهین که اینقدر مجازات سنگینی ندارد! اما پاسخ هولناک و نفسگیر بود: «سید حسن را در ازای سید محمد علی نگه میداریم. اگر پسر بیاید، پدر را آزاد میکنیم.»
سید حسن تبدیل به یک گروگان شد؛ گروگان پسرِ مبارز و عقیدهاش.
از آن روز، تقریباً ۵۰ تا ۶۰ سال میگذرد. سید محمد علی پس از سقوط صدام، با قلبی پر از آتش، به عراق برگشت. تمام زندانهای عراق را گشت؛ از هر دیواری، از هر سلولی، از هر نگهبانی، سراغ پدر را گرفت. اما هیچ اثری پیدا نشد.
همبندیهای قدیمی و زندانیان آزاد شده، با چشمانی پر از اشک و صداهایی لرزان، خبر هولناکی را زمزمه کردند: «سید حسن شهید شد.»
اما شهادت او پایان ماجرا نبود. فاجعه، عمق دیگری داشت. ظاهراً شهید سید حسن حسینی، پس از شهادتش، قربانی وحشیانهترین اقدام رژیم بعث شده بود. او را با **چرخ گوشتهای مشهور آن زندانها چرخ کرده بودند تا هیچ اثر و نشانی از پیکرش باقی نماند. تا قبرش گم شود و خانوادهاش برای همیشه در حسرت یک نشان کوچک بسوزند.
و اینگونه شهید سید حسن حسینی**، در اسارت و غربت، در اوج مظلومیت به دست رژیم بعث شهید شد.
این سرنوشت اوست؛ قصهای از مهر و تسبیح و غیرت که به خون و بینشانی ختم شد. و این افتخار من است که نوه آن شهید بزرگوار هستم.
التماس دعا.
مهر و تسبیح و بغض دیرین
کنار بازار بزرگ حرم امیرالمومنین (ع) در نجف، بوی عطر گلاب، نجواهای زائران و صدای تقتق تسبیحها، با تلاش مردی نجیب و پرهیزگار آمیخته بود. او سید حسن بود، صاحب یک مغازه کوچک فروش مهر و تسبیح. مهرها از کربلا میآمدند، تربت خام بودند و سخت. بچههای سید حسن، جلوی مغازه مینشستند. با دقت و صبر، مهرها را روی قالیچههای کهنه میگذاشتند و ساعتها میسابیدند تا زبری تربت برود و مهر نرم و صاف شود؛ تا مهر، آماده سجده بر پیشانی عاشق شود. این تلاش سخت، نماد زندگی سید حسن بود؛ تلاشی برای آوردن نان حلال سر سفرهای که برکتش، تعداد زیاد اولادش بود.
در کمند سیاست و خون
اما در این خانه، بذر عشق به اهل بیت (ع) با بذر مبارزه در آمیخته بود. سید محمد علی**، پسر بزرگ سید حسن، از ۱۵-۱۶ سالگی قدم به دنیای نظامیگری گذاشته بود. او نه تنها یک نظامی بود، بلکه قلبش با افکار نورانی **سید محمد باقر صدر گره خورده و او را به یکی از مریدان و حلقه نزدیکان آقا تبدیل کرده بود. پیوستن به حزب الدعوه یعنی پا نهادن در مسیری پر خطر در عراقی که زیر چکمههای رژیم بعث و شخص صدام نفس میکشید.
وقتی صدام به قدرت رسید، حلقه فشار بر دینداران و بهویژه یاران سید محمد باقر صدر تنگ و تنگتر شد. حکمهای دستگیری و اعدام، مثل بادی سوزان در نجف میوزید. سید محمد علی، که نامش در لیست بود، آواره شهرها شد. او از ترس، خود را در کنج خانهها پنهان میکرد و پدر میدانست که گناه پسر، سنگینتر از آن است که بتوان از آن گذشت.
آن صبح سیاه در جوار امیر (ع)
روزی شوم، سید حسن مثل همیشه، اول صبحی دم مغازهاش را آب و جارو میکرد تا روزی با برکت را آغاز کند. ناگهان، یک ماشین بعثی با بیحیایی تمام، درست روبروی حرم مطهر امیرالمومنین (ع) توقف کرد. صدای نوار ترانه ام کلثوم با لحنی بلند و هتاکانه، سکوت ملکوتی صبح را درید. دو بعثی مست و مغرور درون ماشین نشسته بودند.
سید حسن، خادم اهل بیت (ع)، طاقت این بیحرمتی را نداشت. غیرتش به جوش آمد. قدم پیش گذاشت و با لحنی تند به آنها تذکر داد. برای آن بعثیها، این تذکر حکم بهانهای بود که مدتها دنبالش میگشتند. مرد نجیب نجفی را گرفتند، سوار ماشین کردند و او را به نقطهای نامعلوم بردند.
۵۰ سال بینشانی
پسرعموهای سید حسن بیتابانه پیگیر شدند. یک توهین که اینقدر مجازات سنگینی ندارد! اما پاسخ هولناک و نفسگیر بود: «سید حسن را در ازای سید محمد علی نگه میداریم. اگر پسر بیاید، پدر را آزاد میکنیم.»
سید حسن تبدیل به یک گروگان شد؛ گروگان پسرِ مبارز و عقیدهاش.
از آن روز، تقریباً ۵۰ تا ۶۰ سال میگذرد. سید محمد علی پس از سقوط صدام، با قلبی پر از آتش، به عراق برگشت. تمام زندانهای عراق را گشت؛ از هر دیواری، از هر سلولی، از هر نگهبانی، سراغ پدر را گرفت. اما هیچ اثری پیدا نشد.
همبندیهای قدیمی و زندانیان آزاد شده، با چشمانی پر از اشک و صداهایی لرزان، خبر هولناکی را زمزمه کردند: «سید حسن شهید شد.»
اما شهادت او پایان ماجرا نبود. فاجعه، عمق دیگری داشت. ظاهراً شهید سید حسن حسینی، پس از شهادتش، قربانی وحشیانهترین اقدام رژیم بعث شده بود. او را با **چرخ گوشتهای مشهور آن زندانها چرخ کرده بودند تا هیچ اثر و نشانی از پیکرش باقی نماند. تا قبرش گم شود و خانوادهاش برای همیشه در حسرت یک نشان کوچک بسوزند.
و اینگونه شهید سید حسن حسینی**، در اسارت و غربت، در اوج مظلومیت به دست رژیم بعث شهید شد.
این سرنوشت اوست؛ قصهای از مهر و تسبیح و غیرت که به خون و بینشانی ختم شد. و این افتخار من است که نوه آن شهید بزرگوار هستم.
التماس دعا.
❁﷽❁
مهر و تسبیح و بغض دیرین
کنار بازار بزرگ حرم امیرالمومنین (ع) در نجف، بوی عطر گلاب، نجواهای زائران و صدای تقتق تسبیحها، با تلاش مردی نجیب و پرهیزگار آمیخته بود. او سید حسن بود، صاحب یک مغازه کوچک فروش مهر و تسبیح. مهرها از کربلا میآمدند، تربت خام بودند و سخت. بچههای سید حسن، جلوی مغازه مینشستند. با دقت و صبر، مهرها را روی قالیچههای کهنه میگذاشتند و ساعتها میسابیدند تا زبری تربت برود و مهر نرم و صاف شود؛ تا مهر، آماده سجده بر پیشانی عاشق شود. این تلاش سخت، نماد زندگی سید حسن بود؛ تلاشی برای آوردن نان حلال سر سفرهای که برکتش، تعداد زیاد اولادش بود.
در کمند سیاست و خون
اما در این خانه، بذر عشق به اهل بیت (ع) با بذر مبارزه در آمیخته بود. سید محمد علی**، پسر بزرگ سید حسن، از ۱۵-۱۶ سالگی قدم به دنیای نظامیگری گذاشته بود. او نه تنها یک نظامی بود، بلکه قلبش با افکار نورانی **سید محمد باقر صدر گره خورده و او را به یکی از مریدان و حلقه نزدیکان آقا تبدیل کرده بود. پیوستن به حزب الدعوه یعنی پا نهادن در مسیری پر خطر در عراقی که زیر چکمههای رژیم بعث و شخص صدام نفس میکشید.
وقتی صدام به قدرت رسید، حلقه فشار بر دینداران و بهویژه یاران سید محمد باقر صدر تنگ و تنگتر شد. حکمهای دستگیری و اعدام، مثل بادی سوزان در نجف میوزید. سید محمد علی، که نامش در لیست بود، آواره شهرها شد. او از ترس، خود را در کنج خانهها پنهان میکرد و پدر میدانست که گناه پسر، سنگینتر از آن است که بتوان از آن گذشت.
آن صبح سیاه در جوار امیر (ع)
روزی شوم، سید حسن مثل همیشه، اول صبحی دم مغازهاش را آب و جارو میکرد تا روزی با برکت را آغاز کند. ناگهان، یک ماشین بعثی با بیحیایی تمام، درست روبروی حرم مطهر امیرالمومنین (ع) توقف کرد. صدای نوار ترانه ام کلثوم با لحنی بلند و هتاکانه، سکوت ملکوتی صبح را درید. دو بعثی مست و مغرور درون ماشین نشسته بودند.
سید حسن، خادم اهل بیت (ع)، طاقت این بیحرمتی را نداشت. غیرتش به جوش آمد. قدم پیش گذاشت و با لحنی تند به آنها تذکر داد. برای آن بعثیها، این تذکر حکم بهانهای بود که مدتها دنبالش میگشتند. مرد نجیب نجفی را گرفتند، سوار ماشین کردند و او را به نقطهای نامعلوم بردند.
۵۰ سال بینشانی
پسرعموهای سید حسن بیتابانه پیگیر شدند. یک توهین که اینقدر مجازات سنگینی ندارد! اما پاسخ هولناک و نفسگیر بود: «سید حسن را در ازای سید محمد علی نگه میداریم. اگر پسر بیاید، پدر را آزاد میکنیم.»
سید حسن تبدیل به یک گروگان شد؛ گروگان پسرِ مبارز و عقیدهاش.
از آن روز، تقریباً ۵۰ تا ۶۰ سال میگذرد. سید محمد علی پس از سقوط صدام، با قلبی پر از آتش، به عراق برگشت. تمام زندانهای عراق را گشت؛ از هر دیواری، از هر سلولی، از هر نگهبانی، سراغ پدر را گرفت. اما هیچ اثری پیدا نشد.
همبندیهای قدیمی و زندانیان آزاد شده، با چشمانی پر از اشک و صداهایی لرزان، خبر هولناکی را زمزمه کردند: «سید حسن شهید شد.»
اما شهادت او پایان ماجرا نبود. فاجعه، عمق دیگری داشت. ظاهراً شهید سید حسن حسینی، پس از شهادتش، قربانی وحشیانهترین اقدام رژیم بعث شده بود. او را با **چرخ گوشتهای مشهور آن زندانها چرخ کرده بودند تا هیچ اثر و نشانی از پیکرش باقی نماند. تا قبرش گم شود و خانوادهاش برای همیشه در حسرت یک نشان کوچک بسوزند.
و اینگونه شهید سید حسن حسینی**، در اسارت و غربت، در اوج مظلومیت به دست رژیم بعث شهید شد.
این سرنوشت اوست؛ قصهای از مهر و تسبیح و غیرت که به خون و بینشانی ختم شد. و این افتخار من است که نوه آن شهید بزرگوار هستم.
التماس دعا.