• سر دو راهی، مخالف هوایت را #انتخاب کن

    امام صادق علیه السلام: إِذَا حَزَبَكَ أَمْران لَا تَدْرِيَ أَيُّهُمَا خَيْرٌ وَ أَصْوَبُ فَانْظُرْ أَيُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَى هَوَاكَ فَخَالِفْهُ فَإِنَّ كَثِيرَ الثَّوَابِ فِي مُخَالَفَةِ هَوَاك‏ (هرگاه مسئله‌ای برایت پیش آمد که نمی‌دانستی کدام راه بهتر و درست‌تر است، ببین کدام یک به هوس‌های تو نزدیک‌تر است و سپس خلاف آن را انجام ده؛ چرا که پاداش فراوان در مخالفت با هوای نفس است)
    #هوا #نفس #برنامه #تربیت
    #دوراهی #ثواب #تصمیم
    #سختی #حیرت #ریاضت
    #جلد1/ص155
    @bazm_behar
    🔻سر دو راهی، مخالف هوایت را #انتخاب کن ▫️امام صادق علیه السلام: إِذَا حَزَبَكَ أَمْران لَا تَدْرِيَ أَيُّهُمَا خَيْرٌ وَ أَصْوَبُ فَانْظُرْ أَيُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَى هَوَاكَ فَخَالِفْهُ فَإِنَّ كَثِيرَ الثَّوَابِ فِي مُخَالَفَةِ هَوَاك‏ (هرگاه مسئله‌ای برایت پیش آمد که نمی‌دانستی کدام راه بهتر و درست‌تر است، ببین کدام یک به هوس‌های تو نزدیک‌تر است و سپس خلاف آن را انجام ده؛ چرا که پاداش فراوان در مخالفت با هوای نفس است) #هوا #نفس #برنامه #تربیت #دوراهی #ثواب #تصمیم #سختی #حیرت #ریاضت #جلد1/ص155 @bazm_behar
    0 نظرات 0 اشتراک‌گذاری‌ها 235 بازدیدها 0 بازبینی‌ها
  • چگونه می توانیم با راه اندازی استارتاپ تورم اقتصادی جامعه را مهار کرد؟

    راه اندازی استارتاپ ها می تواند به کاهش تورم اقتصادی در جامعه کمک کند. با افزایش شغل ها و فعالیت های اقتصادی، بیشترین میزان اقلام مصرفی و خدمات در داخل کشور تولید و به فروش می رسند. در همین راستا، چندین راهبرد برای راه اندازی استارتاپ ها می تواند باعث کاهش تورم شود:

    ایجاد شغل و کاهش بیکاری: استارتاپ ها که در حوزه های مختلفی فعالیت می کنند، می توانند به ایجاد شغل و کاهش بیکاری کمک کنند. با در دسترس بودن شغل های جدید، بازار کار رقابتی تر می شود و بازار کار آمار بیکاری را کاهش می دهد.

    رشد اقتصادی: استارتاپ ها معمولاً با رشد سریع خود، درآمد زایی بالاتری را به دنبال دارند. این درآمد از تولید و به فروش رساندن محصولات و خدمات بدست می آید، که باعث رشد اقتصادی می شود. همچنین با توسعه این استارتاپ ها، می توان باعث جذب سرمایه گذاری های بیشتری شد.

    کاهش قیمت ها: رقابت بالا در بازار، سبب کاهش قیمت ها می شود. با توجه به اینکه استارتاپ ها به طور معمول در حوزه های نوین و پیشرفته فعالیت می کنند، قادر به ارائه محصولات و خدمات با بهترین تکنولوژی و کیفیت است. این به کنترل قیمت ها کمک می کند.

    کاهش وابستگی به خارج از کشور: با اینکه برخی از مواد اولیه و تجهیزات برای راه اندازی استارتاپ ها باید از خارج واردات شود، اما به طور کلی استارتاپ ها معمولاً ترجیح می دهند که محصولات و خدمات خود را داخل کشور تولید کنند. این منجر به کاهش وابستگی به خارج از کشور و کاهش هزینه های وارداتی می شود.

    بنابراین، با ایجاد شغل، رشد اقتصادی، کاهش قیمت ها و وابستگی به خارج از کشور، استارتاپ ها می توانند به کاهش تورم اقتصادی کمک کنند.

    درعین حال، برخی عواملی نیز می تواند به صورت غیر مستقیم به کاهش تورم اقتصادی کشور کمک کنند، نظیر:

    آموزش: واضح است که اگر شهروندان توانایی یادگیری مهارت های رایج را داشته باشند، به کاهش بیکاری و افزایش تولید کمک خواهند کرد. همچنین، مردم با آگاهی کافی درباره خدمات ارزان و تعرفه های قابل قبول، توانایی انتخاب صحیح بیشتری را در قبال محصولات و خدمات خود خواهند داشت.

    اصلاح سیاست ها: اصلاح سیاست های تصدی گری دولت و ارائه امور اقتصادی به مردم و تعاونی های واقعی مردمی نه غول های اقتصادی، توانایی رقابت سالم را در بازار را افزایش می دهد و بازار را در برابر کالاهای قاچاق، کالاهای با قیمت بالا و کارتل سازی محافظت می کند.

    فرهنگ سازی: به دلیل وجود آگاهی کم در میان قشر مردم، کمیتی عمده از جوامع بسیار کم درآمد در تلاش هستند تا از تبلیغات و تقلید از سلیقه های بازار برای خرید و استفاده از محصولاتی که بیش از حد گران هستند آگاه نشوند. فرهنگ سازی با هدف افزایش آگاهی و یاوری درباره خرید، صرفه جویی و شناخت کیفیت محصولات، می تواند برای کاهش تورم موثر باشد.

    بنابراین، تشکیل یک استارتاپ موفق می تواند همانند عوامل مذکور، کمک به کاهش تورم کرده و بهبود اقتصاد جامعه را به همراه داشته باشد.

    برای راه اندازی یک استارتاپ موفق با هدف کاهش تورم، می توانید این اقدامات را انجام دهید:

    بررسی بازار و نیازها: برای راه اندازی یک استارتاپ موفق، باید تحقیقاتی درباره بازار و نیازهای آن انجام شود. بررسی نیازها و توسعه محصولات و خدماتی که به طور مستقیم با کاهش تورم سبب می شوند، بسیار حائز اهمیت است.

    کار در حوزه های نوین و پیشرفته: انتخاب حوزه های نوین و پیشرفته، می تواند به کاهش تورم اقتصادی کمک کند. برای مثال، توسعه محصولات پایین هزینه و با راندمان بالا در حوزه انرژی پاک می تواند به کاهش هزینه های تولید بسیار کمک کند.

    سرمایه گذاری مناسب: یکی دیگر از عوامل کلیدی برای راه اندازی یک استارتاپ موفق، سرمایه گذاری مناسب و هوشمندانه است. تهیه بودجه و بررسی کافی از هزینه های تولید و تامین منابع مالی برای بازاریابی و تبلیغات صحیح، بسیار حیاتی است.

    تیم قوی و مهارتمند: برای راه اندازی استارتاپ موفق، باید تیمی قوی و مهارتمند به همراه باشد. تیم با تجربه، مهارت های متنوع، عملکرد ایده آل و انتخاب قابل اعتماد باعث می شود استارتاپ با موفقیت به سمت جلو برود.

    در نتیجه، راه اندازی یک استارتاپ موفق می تواند به کاهش تورم اقتصادی کمک کند و بهبود اقتصاد جامعه را به همراه داشته باشد. به عنوان یک کارآفرین، باید به رشد، استراتژی ها و تصمیماتی که در زمینه کاهش تورم به کار گرفته می شود، دقیقاً توجه کنید.
    جهت ارسال نظرات و ایده‌های خود به بنده پیام دهید.
    https://ble.ir/sayed_ali_hoseinian_vafa

    مطالب این کانال برای دیده شدن هیچ راهی جز معرفی شدن توسط شما ندارد ، پس زحمتش با شما
    https://ble.ir/sayed_ali_hoseinian
    با ما همراه شوید
    چگونه می توانیم با راه اندازی استارتاپ تورم اقتصادی جامعه را مهار کرد؟ راه اندازی استارتاپ ها می تواند به کاهش تورم اقتصادی در جامعه کمک کند. با افزایش شغل ها و فعالیت های اقتصادی، بیشترین میزان اقلام مصرفی و خدمات در داخل کشور تولید و به فروش می رسند. در همین راستا، چندین راهبرد برای راه اندازی استارتاپ ها می تواند باعث کاهش تورم شود: ایجاد شغل و کاهش بیکاری: استارتاپ ها که در حوزه های مختلفی فعالیت می کنند، می توانند به ایجاد شغل و کاهش بیکاری کمک کنند. با در دسترس بودن شغل های جدید، بازار کار رقابتی تر می شود و بازار کار آمار بیکاری را کاهش می دهد. رشد اقتصادی: استارتاپ ها معمولاً با رشد سریع خود، درآمد زایی بالاتری را به دنبال دارند. این درآمد از تولید و به فروش رساندن محصولات و خدمات بدست می آید، که باعث رشد اقتصادی می شود. همچنین با توسعه این استارتاپ ها، می توان باعث جذب سرمایه گذاری های بیشتری شد. کاهش قیمت ها: رقابت بالا در بازار، سبب کاهش قیمت ها می شود. با توجه به اینکه استارتاپ ها به طور معمول در حوزه های نوین و پیشرفته فعالیت می کنند، قادر به ارائه محصولات و خدمات با بهترین تکنولوژی و کیفیت است. این به کنترل قیمت ها کمک می کند. کاهش وابستگی به خارج از کشور: با اینکه برخی از مواد اولیه و تجهیزات برای راه اندازی استارتاپ ها باید از خارج واردات شود، اما به طور کلی استارتاپ ها معمولاً ترجیح می دهند که محصولات و خدمات خود را داخل کشور تولید کنند. این منجر به کاهش وابستگی به خارج از کشور و کاهش هزینه های وارداتی می شود. بنابراین، با ایجاد شغل، رشد اقتصادی، کاهش قیمت ها و وابستگی به خارج از کشور، استارتاپ ها می توانند به کاهش تورم اقتصادی کمک کنند. درعین حال، برخی عواملی نیز می تواند به صورت غیر مستقیم به کاهش تورم اقتصادی کشور کمک کنند، نظیر: آموزش: واضح است که اگر شهروندان توانایی یادگیری مهارت های رایج را داشته باشند، به کاهش بیکاری و افزایش تولید کمک خواهند کرد. همچنین، مردم با آگاهی کافی درباره خدمات ارزان و تعرفه های قابل قبول، توانایی انتخاب صحیح بیشتری را در قبال محصولات و خدمات خود خواهند داشت. اصلاح سیاست ها: اصلاح سیاست های تصدی گری دولت و ارائه امور اقتصادی به مردم و تعاونی های واقعی مردمی نه غول های اقتصادی، توانایی رقابت سالم را در بازار را افزایش می دهد و بازار را در برابر کالاهای قاچاق، کالاهای با قیمت بالا و کارتل سازی محافظت می کند. فرهنگ سازی: به دلیل وجود آگاهی کم در میان قشر مردم، کمیتی عمده از جوامع بسیار کم درآمد در تلاش هستند تا از تبلیغات و تقلید از سلیقه های بازار برای خرید و استفاده از محصولاتی که بیش از حد گران هستند آگاه نشوند. فرهنگ سازی با هدف افزایش آگاهی و یاوری درباره خرید، صرفه جویی و شناخت کیفیت محصولات، می تواند برای کاهش تورم موثر باشد. بنابراین، تشکیل یک استارتاپ موفق می تواند همانند عوامل مذکور، کمک به کاهش تورم کرده و بهبود اقتصاد جامعه را به همراه داشته باشد. برای راه اندازی یک استارتاپ موفق با هدف کاهش تورم، می توانید این اقدامات را انجام دهید: بررسی بازار و نیازها: برای راه اندازی یک استارتاپ موفق، باید تحقیقاتی درباره بازار و نیازهای آن انجام شود. بررسی نیازها و توسعه محصولات و خدماتی که به طور مستقیم با کاهش تورم سبب می شوند، بسیار حائز اهمیت است. کار در حوزه های نوین و پیشرفته: انتخاب حوزه های نوین و پیشرفته، می تواند به کاهش تورم اقتصادی کمک کند. برای مثال، توسعه محصولات پایین هزینه و با راندمان بالا در حوزه انرژی پاک می تواند به کاهش هزینه های تولید بسیار کمک کند. سرمایه گذاری مناسب: یکی دیگر از عوامل کلیدی برای راه اندازی یک استارتاپ موفق، سرمایه گذاری مناسب و هوشمندانه است. تهیه بودجه و بررسی کافی از هزینه های تولید و تامین منابع مالی برای بازاریابی و تبلیغات صحیح، بسیار حیاتی است. تیم قوی و مهارتمند: برای راه اندازی استارتاپ موفق، باید تیمی قوی و مهارتمند به همراه باشد. تیم با تجربه، مهارت های متنوع، عملکرد ایده آل و انتخاب قابل اعتماد باعث می شود استارتاپ با موفقیت به سمت جلو برود. در نتیجه، راه اندازی یک استارتاپ موفق می تواند به کاهش تورم اقتصادی کمک کند و بهبود اقتصاد جامعه را به همراه داشته باشد. به عنوان یک کارآفرین، باید به رشد، استراتژی ها و تصمیماتی که در زمینه کاهش تورم به کار گرفته می شود، دقیقاً توجه کنید. جهت ارسال نظرات و ایده‌های خود به بنده پیام دهید. https://ble.ir/sayed_ali_hoseinian_vafa 🌍🌎🌏🚀🚀🚀🌍🌎🌏 😀 مطالب این کانال برای دیده شدن هیچ راهی جز معرفی شدن توسط شما ندارد ، پس زحمتش با شما https://ble.ir/sayed_ali_hoseinian با ما همراه شوید
    0 نظرات 0 اشتراک‌گذاری‌ها 219 بازدیدها 0 بازبینی‌ها
  • طرح آمریکا برای اداره غزه و ۵ تهدید بزرگ


     در میانه‌ی جنگ آنگاه که اخبار و روایت‌های گوناگون اوج می‌گیرند و خیز بر می‌دارند و حتی برخی متخصص رسانه‌ای را در خود غرق می‌کنند - اخبار و روایت‌هایی که بعضاً حتی صحت و سقم‌شان هم مشخص نیست - سخن گفتن و روایت کردن از واقعیات، آن‌گونه که هستند نه آن‌گونه که دشمن آن را بازنمایی می‌کند، اهمیت و ضرورتی مضاعف پیدا می‌کند. البته نه به شکل آنچه که در هجوم اخبار و اطلاعاتی می‌بینیم و امکان رمزگشایی‌ آنها برای مخاطب مشخص نیست بلکه به شکلی که اولویت‌ها را به شیوه‌ای منطقی برای مخاطب مشخص کند، ارتباط منطقی میان پدیده‌ها را تشریح کرده و توجه مخاطب به سمت و سویی رهنمون شود که در حالت عادی چندان مد نظر قرار نمی‌گیرند.
    «صدای ایران»، روزنامه اینترنتی رسانه‌ی KHAMENEI.IR که از روزهای آغازین جنگ ۱۲ روزه رژیم صهیونی علیه ایران با مأموریتی که ذکر شد آغاز به کار کرد، حال و در زمان توقف آتش سعی دارد تا به‌صورت روزانه همراه ملّت ایران باشد. محورهای مهم و مرتبط را از لابه‌لای سیل اخبار و اطلاعات درست و نادرست بیرون کشیده، سره را از ناسره جدا کرده و وضعیت راهبردی جمهوری اسلامی ایران را آن‌گونه که هست روایت کند. «صدای ایران» صدای ملّت ایران خواهد بود و راوی ایستادگی و مقاومت آنها.
    صد و پنجاهمین شماره «صدای ایران» به روح مطهر شهید سعید قره‌داغی تقدیم شده است.
    این روزنامه اینترنتی هر شب حوالی ساعت ۲۲ در رسانه‌ی KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد.

    دریافت روزنامه اینترنتی «صدای ایران»؛ شماره صد و پنجاه



    سرمقاله 



     طرح آمریکا برای اداره غزه و ۵ تهدید بزرگ

     اعضای شورای امنیت سازمان ملل به پیشنویس قطعنامه آمریکا درباره‌ی غزه رأی مثبت دادند. این قطعنامه چارچوبی برای اداره‌‌ی غزه در مرحله‌ پساجنگ ارائه می‌دهد؛ چارچوبی که شامل سه رکن اصلی «شورای صلح»، «نیروی بین‌المللی ثبات» و «برنامه بازسازی تحت نظارت نهادهای خارجی» است.




    گروه حماس  و جهاد اسلامی مخالفت خود را با این طرح اعلام کرده و آن را قیمومیت بین‌المللی بر غزه دانسته‌اند. حتی نماینده روسیه در سازمان ملل نیز نحوه تصویب این سند را فریبکارانه دانسته و نسبت به پیامدهای آن هشدار داده است.

    در این طرح «شورای صلح» اختیار تصمیم‌گیری درباره بازسازی، مدیریت کمک‌ها و نظارت بر اصلاحات نهادی را بر عهده می‌گیرد و از نظر سیاسی بالاترین مرجع اداره‌ غزه در سال‌های انتقالی خواهد بود. ریاست این شورا به‌طور نمادین به رئیس‌جمهور آمریکا سپرده شده و مأموریت آن تا پایان سال ۲۰۲۷ تعیین شده است.

    در کنار این، «نیروی بین‌المللی ثبات» با مأموریت خلع سلاح گروه‌های مسلح، تأمین امنیت گذرگاه‌ها، آموزش نیروهای پلیس فلسطینی و ایجاد «مناطق امن» وارد غزه می‌شود.  

    بخش اقتصادی طرح نیز شامل ایجاد صندوق بازسازی است که تحت نظارت بانک جهانی و اهداکنندگان بین‌المللی عمل می‌کند. این صندوق قرار است توزیع بودجه‌ها، تعیین اولویت‌های بازسازی و نظارت بر اجرای پروژه‌ها را مدیریت کند، به این معنا که منابع مالی غزه از کنترل نهادهای فلسطینی خارج می‌شود.

    در ظاهر این طرح با زبان «ثبات»، «بازسازی» و «حمایت انسانی» نوشته شده، اما در عمل حامل پیامدهایی است که نگرانی‌های جدی برای مردم غزه ایجاد می‌کند.

    بزرگ‌ترین تهدید این طرح، سلب حاکمیت مردم غزه بر سرنوشت خود است. واگذاری مدیریت اداری، اقتصادی و امنیتی به یک شورای بین‌المللی، عملاً غزه را به منطقه‌ای تحت «قیمومیت» تبدیل می‌کند بدون آن‌که مردم در روند تصمیم‌گیری نقش واقعی داشته باشند. این وضعیت، خطر تکرار همان الگوهای تاریخی را دارد که در آنها قدرت‌های خارجی سرنوشت جوامع بحران‌زده را تعیین کرده‌اند و نتیجه، نه ثبات بلکه وابستگی و بی‌ثباتی بوده است.

    تهدید دوم، خواب خلع سلاح گروه‌های مقاومت است. این اقدام موازنه قدرت را در برابر اسرائیل به‌طور اساسی تضعیف می‌کند و مردم غزه را در برابر هرگونه تجاوز یا فشار نظامی آینده بی‌پناه می‌گذارد. از دید بسیاری از فلسطینی‌ها، طرح آمریکا تلاش می‌کند امنیت را از نگاه اسرائیل و نه از منظر مردم غزه تعریف کند. خلع سلاح در شرایطی مطرح شده که هیچ تضمینی برای پایان اشغال، توقف حملات یا به رسمیت شناختن حقوق ملی فلسطینی‌ها وجود ندارد.

    تهدید سوم، مدیریت خارجی منابع مالی و روند بازسازی است. وقتی بانک جهانی و اهداکنندگان خارجی تعیین می‌کنند چه چیزی بازسازی شود و چه پروژه‌هایی اولویت دارند، نیازهای واقعی مردم کنار گذاشته می‌شود و اولویت‌ها تحت تأثیر ملاحظات سیاسی قرار می‌گیرد. همین موضوع خطر تبدیل بازسازی به ابزار فشار سیاسی را ایجاد می‌کند.

    تهدید چهارم، احتمال طولانی‌شدن حضور نیروهای خارجی است. خروج این نیروها به «پیشرفت» در اصلاحات مشروط شده، معیاری مبهم که می‌تواند سال‌ها حضور خارجی را توجیه کند. 

    تهدید پنجم این است که تشکیل کشور فلسطین در طرح آمریکا مبهم و فاقد جدول زمانی روشن است و هیچ تضمین حاکمیتی ندارد.

    در کل این طرح به دنبال آن است که شکست‌های اسرائیل در میدان نبرد با مردم غزه را از طریق سیاسی و یک نیروی بین‌المللی محقق کند.



    منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-report?id=61808

    #ديگران__گزارش
    📰 طرح آمریکا برای اداره غزه و ۵ تهدید بزرگ  در میانه‌ی جنگ آنگاه که اخبار و روایت‌های گوناگون اوج می‌گیرند و خیز بر می‌دارند و حتی برخی متخصص رسانه‌ای را در خود غرق می‌کنند - اخبار و روایت‌هایی که بعضاً حتی صحت و سقم‌شان هم مشخص نیست - سخن گفتن و روایت کردن از واقعیات، آن‌گونه که هستند نه آن‌گونه که دشمن آن را بازنمایی می‌کند، اهمیت و ضرورتی مضاعف پیدا می‌کند. البته نه به شکل آنچه که در هجوم اخبار و اطلاعاتی می‌بینیم و امکان رمزگشایی‌ آنها برای مخاطب مشخص نیست بلکه به شکلی که اولویت‌ها را به شیوه‌ای منطقی برای مخاطب مشخص کند، ارتباط منطقی میان پدیده‌ها را تشریح کرده و توجه مخاطب به سمت و سویی رهنمون شود که در حالت عادی چندان مد نظر قرار نمی‌گیرند. «صدای ایران»، روزنامه اینترنتی رسانه‌ی KHAMENEI.IR که از روزهای آغازین جنگ ۱۲ روزه رژیم صهیونی علیه ایران با مأموریتی که ذکر شد آغاز به کار کرد، حال و در زمان توقف آتش سعی دارد تا به‌صورت روزانه همراه ملّت ایران باشد. محورهای مهم و مرتبط را از لابه‌لای سیل اخبار و اطلاعات درست و نادرست بیرون کشیده، سره را از ناسره جدا کرده و وضعیت راهبردی جمهوری اسلامی ایران را آن‌گونه که هست روایت کند. «صدای ایران» صدای ملّت ایران خواهد بود و راوی ایستادگی و مقاومت آنها. صد و پنجاهمین شماره «صدای ایران» به روح مطهر شهید سعید قره‌داغی تقدیم شده است. این روزنامه اینترنتی هر شب حوالی ساعت ۲۲ در رسانه‌ی KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد. دریافت روزنامه اینترنتی «صدای ایران»؛ شماره صد و پنجاه سرمقاله   طرح آمریکا برای اداره غزه و ۵ تهدید بزرگ  اعضای شورای امنیت سازمان ملل به پیشنویس قطعنامه آمریکا درباره‌ی غزه رأی مثبت دادند. این قطعنامه چارچوبی برای اداره‌‌ی غزه در مرحله‌ پساجنگ ارائه می‌دهد؛ چارچوبی که شامل سه رکن اصلی «شورای صلح»، «نیروی بین‌المللی ثبات» و «برنامه بازسازی تحت نظارت نهادهای خارجی» است. گروه حماس  و جهاد اسلامی مخالفت خود را با این طرح اعلام کرده و آن را قیمومیت بین‌المللی بر غزه دانسته‌اند. حتی نماینده روسیه در سازمان ملل نیز نحوه تصویب این سند را فریبکارانه دانسته و نسبت به پیامدهای آن هشدار داده است. در این طرح «شورای صلح» اختیار تصمیم‌گیری درباره بازسازی، مدیریت کمک‌ها و نظارت بر اصلاحات نهادی را بر عهده می‌گیرد و از نظر سیاسی بالاترین مرجع اداره‌ غزه در سال‌های انتقالی خواهد بود. ریاست این شورا به‌طور نمادین به رئیس‌جمهور آمریکا سپرده شده و مأموریت آن تا پایان سال ۲۰۲۷ تعیین شده است. در کنار این، «نیروی بین‌المللی ثبات» با مأموریت خلع سلاح گروه‌های مسلح، تأمین امنیت گذرگاه‌ها، آموزش نیروهای پلیس فلسطینی و ایجاد «مناطق امن» وارد غزه می‌شود.   بخش اقتصادی طرح نیز شامل ایجاد صندوق بازسازی است که تحت نظارت بانک جهانی و اهداکنندگان بین‌المللی عمل می‌کند. این صندوق قرار است توزیع بودجه‌ها، تعیین اولویت‌های بازسازی و نظارت بر اجرای پروژه‌ها را مدیریت کند، به این معنا که منابع مالی غزه از کنترل نهادهای فلسطینی خارج می‌شود. در ظاهر این طرح با زبان «ثبات»، «بازسازی» و «حمایت انسانی» نوشته شده، اما در عمل حامل پیامدهایی است که نگرانی‌های جدی برای مردم غزه ایجاد می‌کند. بزرگ‌ترین تهدید این طرح، سلب حاکمیت مردم غزه بر سرنوشت خود است. واگذاری مدیریت اداری، اقتصادی و امنیتی به یک شورای بین‌المللی، عملاً غزه را به منطقه‌ای تحت «قیمومیت» تبدیل می‌کند بدون آن‌که مردم در روند تصمیم‌گیری نقش واقعی داشته باشند. این وضعیت، خطر تکرار همان الگوهای تاریخی را دارد که در آنها قدرت‌های خارجی سرنوشت جوامع بحران‌زده را تعیین کرده‌اند و نتیجه، نه ثبات بلکه وابستگی و بی‌ثباتی بوده است. تهدید دوم، خواب خلع سلاح گروه‌های مقاومت است. این اقدام موازنه قدرت را در برابر اسرائیل به‌طور اساسی تضعیف می‌کند و مردم غزه را در برابر هرگونه تجاوز یا فشار نظامی آینده بی‌پناه می‌گذارد. از دید بسیاری از فلسطینی‌ها، طرح آمریکا تلاش می‌کند امنیت را از نگاه اسرائیل و نه از منظر مردم غزه تعریف کند. خلع سلاح در شرایطی مطرح شده که هیچ تضمینی برای پایان اشغال، توقف حملات یا به رسمیت شناختن حقوق ملی فلسطینی‌ها وجود ندارد. تهدید سوم، مدیریت خارجی منابع مالی و روند بازسازی است. وقتی بانک جهانی و اهداکنندگان خارجی تعیین می‌کنند چه چیزی بازسازی شود و چه پروژه‌هایی اولویت دارند، نیازهای واقعی مردم کنار گذاشته می‌شود و اولویت‌ها تحت تأثیر ملاحظات سیاسی قرار می‌گیرد. همین موضوع خطر تبدیل بازسازی به ابزار فشار سیاسی را ایجاد می‌کند. تهدید چهارم، احتمال طولانی‌شدن حضور نیروهای خارجی است. خروج این نیروها به «پیشرفت» در اصلاحات مشروط شده، معیاری مبهم که می‌تواند سال‌ها حضور خارجی را توجیه کند.  تهدید پنجم این است که تشکیل کشور فلسطین در طرح آمریکا مبهم و فاقد جدول زمانی روشن است و هیچ تضمین حاکمیتی ندارد. در کل این طرح به دنبال آن است که شکست‌های اسرائیل در میدان نبرد با مردم غزه را از طریق سیاسی و یک نیروی بین‌المللی محقق کند. 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-report?id=61808 #ديگران__گزارش
    0 نظرات 0 اشتراک‌گذاری‌ها 390 بازدیدها 0 بازبینی‌ها
  • روایت کامل‌ دفاع مقدس با شنیدن صدای زنان امکانپذیر است


     ۲۵ سال پیش، دیدن یک تصویر گذرا از چهره آرام یک جانباز قطع نخاعی بذر یک اثر در حوزه ادبیات مقاومت را در ذهن یک نویسنده کاشت. تصویری که آن‌قدر ماندگار بود که باعث شد بعد از شهادت آن جانباز، خانم زهرا حسینی مهرآبادی بعد از سال‌ها جست‌وجو، ده‌ها ساعت مصاحبه و نگارش «تب ناتمام» را با همراهی همسر و مادر شهید انجام دهد. کتابی که اخیرا تقریظ رهبر معظم انقلاب بر آن رونمایی می‌شود.
    بخش کتاب رسانه KHAMENEI.IR به همین مناسبت به گفت‌وگو با خانم زهرا حسینی مهرآبادی، نویسنده کتاب «تب ناتمام» پرداخته است.

     خودتان برای مرتبه اول چطور با سوژه آشنا شدید؟ 
     همه چیز از یک روز جمعه در سال ۱۳۷۹ شروع شد. از یک روز معمولی که من از تلویزیونی که بی‌جهت روشن بود شهید دخانچی را به طور خیلی اتفاقی دیدم. ایشان آن زمان هنوز به شهادت نرسیده و در زمره جانبازان قطع نخاع از گردن بودند. در اولین مواجهه، سؤالات متعددی پیرامون شرایط زندگی ایشان، مشکلات و محدودیت‌هایی که با آن مواجه بودند و مراقبت‌هایی که نیاز داشتند برایم مطرح شد. در این میان، چیزی که بیش از همه ذهنم را درگیر کرد، آرامشی بود که در چهره ایشان می‌دیدم. آرامششان تصنعی نبود. اینطور نبود که لبخند روی لبشان به ملاحظه دوربین باشد. آرامششان از عمق وجود برمی‌آمد. اینکه انسانی با آن شرایط، تا این حد آرام باشد و با وجود تمام سختی‌ها لبخند بزند؛ به قدری برایم تعجب‌آور بود که باعث شد تا مدتها اسم و چهره‌ ایشان در ذهنم باقی بماند.

    با توجه به شرایط خاصی که داشتند، مطمئن بودم داستان زندگی‌شان جذاب و متفاوت خواهد بود؛ لذا از اسفند سال ۱۳۸۰ که خبر شهادت ایشان را شنیدم، خیلی منتظر بودم تا نویسنده‌ای به سراغ مادر یا همسر این شهید بزرگوار برود و داستان زندگی شان را قلم بزند که متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد.

    از سال ۹۴ که قلم به دست گرفتم و وارد حوزه نگارش شدم، تصمیم داشتم سراغ این شهید بروم. سال ۹۷ بالاخره تصمیمم را عملی کردم و با همسر شهید ارتباط گرفتم. ایشان با بزرگواری تمام، بنده را به سمت مادر شهید سوق دادند و فرمودند: «اگر من ۴ سال از آقای دخانچی پرستاری کرده‌ام، مادرشان ۱۳ سال این بار را به دوش کشیده‌اند، اولویتی هم اگر باشد، با ایشان است.» این مسئله باعث اتفاق مبارکی شد. چون بیان روایت از زبان مادر موجب می‌شد زوایای بیشتری از زندگی شهید، از کودکی تا مجروحیت و شهادت، بیان شود و چهره کاملتری از ایشان به خواننده ارائه گردد. حُسن بزرگترش این بود که می‌توانستم بستری را که شهید دخانچی در آن تربیت شده بودند را هم ذکر کنم.
     
     از گردآوری اطلاعات و جزئیات برای نگارش کتاب بگویید. دقیقاً کار از چه زمانی آغاز شد و چطور این مسیر را طی کردید؟
     از سال ۹۷ مصاحبه‌ها را شروع کردم. هفته‌ای دوبار به نزد مادر شهید می‌رفتم و از زندگی و خاطراتشان می‌پرسیدم. از آنجا که بنا داشتم مشکلات یک قطع نخاع از گردن را از زوایای محتلف مورد بررسی قرار دهم، در جزئی‌ترین مسائل هم ورود می‌کردم، مادر شهید هم با صبوری کامل، سوالات ریز و درشتم را پاسخ می‌دادند. مصاحبه‌ها یک سال به طول انجامید. علاوه بر هشتاد ساعت مصاحبه با مادر، دو جلسه با آقای علی دخانچی برادر شهید و سه جلسه نیز با همسر شهید مصاحبه گرفتم. بعد از همراهی و همکاری بی‌دریغ خانواده شهید و اتمام مصاحبه‌ها، قلم به دست گرفتم و مشغول نوشتن شدم. نگارش کتاب دو سال زمان برد. علتش هم این بود که می‌خواستم کتابی شایسته و درخور شهید دخانچی، خانواده بزرگوارشان و مردم عزیز کشورم ارائه کنم. کتابی که بتواند عمق رنج این خانواده و از آن مهم‌تر، عظمت این شهید و خانواده‌اش را به شیواترین و تاثیرگذارترین شکل ممکن به مخاطب انتقال دهد. تمام ایام نگارش کتاب برای من شیرین بود. در تمام این مدت، خودم را با خانواده‌ای همیشه همراه، پرمحبت و صبور همنشین می‌دیدم که ۱۷ سال با جان و دل از جانباز روی تختشان مراقبت ‌کردند و همین نوشتن را برایم لذت‌بخش می‌کرد.

    در ابتدا بنا داشتم در خلال روایت مادر، بخش‌هایی از زندگی مشترک شهید و همسرشان را هم ذکر کنم؛ اما طی مصاحبه‌هایی که با خانم نیکوصحبت داشتم، متوجه عشق عمیق، افسانه‌ای و متفاوت ایشان و شهید شدم. عشقی الهی و مافوق تصور که حیف بود ناقص و در ضمن روایت مادر به نگارش دربیاید. از این رو تصمیم گرفتم به توفیق الهی، در کتابی مجزا روایت همسر شهید دخانچی را نیز به رشته تحریر درآورم.
     
     تا الان چه بازخوردهایی از کتاب داشته‌اید؟
     الحمدلله کتاب توانسته دیواری که گاهی بین نسل جوان و دفاع مقدس کشیده شده است را بردارد و با مخاطب جوان و نوجوان ارتباط برقرار کند. علّت موفقیت کتاب در حس و کشش عاطفی است که برای مخاطب ایجاد کرده. بسیاری از خوانندگان حتی کسانی که پیشینه مذهبی نداشتند، با مادر شهید هم‌ذات پنداری کرده‌ بودند. بسیاری معتقد بودند این کتاب زوایای جدیدی از جنگ را برای آنها باز کرده، زوایایی که بعد از چهل سال از اتمام جنگ هنوز برای آنها باز نشده بود. خیلی از خوانندگان تأکید داشتند که این کتاب نوع نگاهشان را به رنج، شادی، مشکلات و در یک کلام به زندگی تغییر داده.

    بازخوردهایی که تا الان به بنده رسیده، نشان می‌دهد که کتاب توانسته مخاطب را به درون زندگی یک جانباز قطع نخاع از گردن ببرد و درک ملموسی از شرایط چنین افرادی را به آنها ارائه کند. در یک کلام می‌توانم بگویم، بازخوردها عموما مثبت بوده. کتاب توانسته هم مخاطب عام را راضی کند و هم توجه مخاطبین خاص را جلب نماید که برای یک نویسنده، این بهترین اتفاق ممکن است.

     برای نگارش کتاب چه اصول و ملاحظاتی را مد نظر قرار دادید که سعی کنید اثر و متن کتاب را در آن چارچوب جلو ببرید؟
     هدف بنده از تألیف این کتاب، نه خلق یک سند خشک تاریخی بوده و نه خلق یک داستان تخیلی محض. بر همین اساس، از همان ابتدا اصل «تخطی‌ناپذیری از هسته اصلی روایت» را مدنظر قرار دادم. بر اساس این شاخص که واقعاً برایم مهم بود، سعی کردم هیچ ماجرا و اتفاقی را به دروغ در کتاب روایت نکنم. برای شخصیت‌های داستان از شهید گرفته تا پدر و مادر و برادرانشان هیچ عمل خلاف واقعیتی را ثبت نکردم. به هیچ عنوان این بنا را نداشتم که برای تحریک احساسات خواننده، حتی مطلبی را به دروغ ذکر کنم. به جد عرض می‌کنم که هر اتفاقی که در این کتاب ذکر شده، در خارج رخ داده است.

    در کنار تعهدم به ثبت واقعیت، این دغدغه را نیز داشتم که وقایع را با قلمی شیوا و روان و تاثیرگذار بنویسم تا برای خواننده جذّاب باشد. همچنین در صحنه‌هایی که مادر شهید تنها اصل ماجرا را به یاد داشتند و جزئیات را به خاطر نمی‌آوردند که بسیار هم نادر بود، در حد لزوم و بر اساس داشته‌ها، صحنه را توصیف می‌کردم تا تصویرسازی آن برای مخاطب راحت‌تر باشد. لذا اگر بخواهم در یک جمله پاسخ شما را بدهم، باید عرض کنم: من در این کتاب «دروغ» ننوشته‌ام؛ اما سعی کرده‌ام «حقیقت» را به شیوه‌ای «اثرگذار» روایت کنم.
     
     بعد از سه دهه و قوت گرفتن جریان ادبیات پایداری، چه نقدهایی به آثار این حوزه دارید؟
     با احترام به همه نویسندگان پیشکسوت و ایثارگرانی که روایت‌هایشان سنگ بنای ادبیات پایداری را گذاشته، باید عرض کنم مهم‌ترین نقدهایی که به ادبیات دفاع مقدس وارد است را می‌توان در چند بخش خلاصه کرد:
    اول از نظر محتوایی و درونمایه. ادبیات ما، اغلب نیمه‌ی تاریک وجود انسان‌ها را در جنگ نادیده می‌گیرد. در بسیاری از آثار، شهدا به صورت فرشته‌وار تصویر شده‌اند. انسان‌هایی که هیچ ترس، تردید، خستگی، اختلاف نظر و تضاد درونی ندارند. این نگاه، اگرچه به قصد تکریم شهدا است، اما در نهایت از انسانِ واقعی فاصله می‌گیرد و شخصیت‌پردازی را ضعیف می‌کند. همچنین تکرار مداوم صحنه‌های پرشور فداکاری، بدون ارائه لایه‌های جدید معنایی، باعث «عادی‌شدن حماسه» و کاهش تأثیرگذاری آن بر نسل جدید شده است.

    دوم از نظر زیبایی‌شناختی و فرم. در بسیاری از آثار، پیام و محتوای ارزشی بر عناصر داستانی مانند پیرنگ، شخصیت‌پردازی، گفت‌وگو و زبان غالب شده که نتیجه آن، خلق آثاری شده که بیشتر شبیه «سند تاریخی روایی» هستند تا یک «اثر ادبیِ ماندگار». زبان بسیاری از آثار این حوزه، متاسفانه زبان شعار و گزارش‌های رسمی است، نه زبان ادبی و تصویری که بتواند حس و حال صحنه را به مخاطب منتقل کند. دیالوگ‌ها نیز اغلب مصنوعی و بی‌روح هستند. زبان، فرم و دغدغه‌های این آثار اغلب برای مخاطب جوان امروزی جذابیت لازم را ندارد. آن‌ها جنگ را نه یک واقعیت ملموس، که یک «تاریخ دور» می‌بینند و ادبیات ما نتوانسته این فاصله را پر کند. نتیجه همه اینها، گسست نسل جوان از ادبیات دفاع مقدس شده، به نحوی که این ادبیات با همه گستردگی، نتوانسته به خوبی بین تجربه نسل جنگ و نسل سوم و چهارم انقلاب پل بزند.

     ادبیات دفاع مقدس برای زنده ماندن و تأثیرگذاری، باید از حالت «تاریخ‌نگاری حماسی» صرف خارج شود و به سمت «انسان‌شناسی جنگ» حرکت کند. باید جسارت پرداختن به تمام زوایای تاریک و روشنِ رزمندگان در جنگ را پیدا کند. باید از شعارزدگی فاصله بگیرد و به تکنیک‌های قدرتمند داستان‌نویسی جهانی مجهز شود. ما نیازمند آثاری هستیم که برای یک نوجوان اروپایی نیز، فارغ از هر پیشینه مذهبی و سیاسی، جذاب و تاثیرگذار باشد. این، بزرگ‌ترین وظیفه نویسندگان حوزه ادبیات پایداری است.
     
     روایت‌های زنانه چه تفاوت‌هایی با روایت‌های مردانه دارند و چرا روایت جنگ نیاز به روایت زنانه دارد؟
     جنگ، یک «واقعه» واحد است، اما «تجربه‌ای» چندصدایی است. روایت مردانه، صدای میدان نبرد است؛ اما روایت زنانه، صدای جنگی است که به خانه آمده. این دو روایت، نه در تقابل، که در تکمیل یکدیگرند تا تصویری کامل از سال‌های دفاع مقدس را برای نسل جوان ترسیم کنند.

    عمده تفاوت‌ روایت‌های زنانه و مردانه از جنگ را می‌توان در این موارد خلاصه کرد:
     ۱. روایت‌های مردانه، عموماً بر «صحنه نبرد» متمرکز هستند: عملیات، شهادت، دلاوری، جغرافیای جنگی. این نوع روایت‌ها، «خارج از خانه» را روایت می‌کنند. اما روایت‌های زنانه، بر «اتفاقات زندگی روزمره» متمرکز هستند: انتظار، ترس از خبر شهادت، مدیریت خانه در غیاب مرد، تربیت فرزندان... این گونه روایت‌ها، «جنگ درون خانه» را روایت می‌کنند.

     ۲. در روایت مردانه، قهرمانی اغلب «حماسی و آشکار» است: مثل حمله به دشمن، دلاوری در میدان نبرد؛ اما در روایت زنانه، قهرمانی اغلب «دراماتیک و خاموش» است: مانند تحمل سال‌ها تنهایی، پایداری در برابر فشارهای اقتصادی و عاطفی، بزرگ کردن فرزندان، پرستاری از مجروحین جنگی و... این، نوع قهرمانی، «فرسایشی» است.

     ۳. در روایت‌های مردانه، اغلب درگیری اصلی حول محور «پذیرش مرگ» و غلبه بر ترس از آن است؛ اما در روایت‌های زنانه، درگیری اصلی حول محور «تلاش برای حفظ زندگی» می‌چرخد.

    درخصوص این که چرا جنگ، نیاز به روایت زنانه دارد؟ باید عرض کنم جنگ فقط در میدان نبرد رخ نداده. بیش از نیمی از جامعه ما (زنان) در پشت جبهه، جنگ خودشان را تجربه می‌کردند. بدون شنیدن صدای آنان، تاریخ جنگ، ناقص و یک‌بعدی روایت می‌شود. روایت زنانه، «مکمل» واقعه جنگ است. ‌روایت مردانه و حماسی، در درازمدت ممکن است جنگ را به یک «اپیک قهرمانی» تقلیل دهد و رنج، مصیبت و ویرانی‌های آن را کمرنگ کند. روایت زنانه، با تمرکز بر «رنج بازماندگان» و «تأثیر جنگ بر روان جامعه»، هرگز اجازه نمی‌دهد جنبه تراژیک و غم‌انگیز جنگ فراموش شود.

    نکته دیگر اینکه تجربه «انتظار»، «عشق»، «ترس از دست دادن عزیز» و «تلاش برای حفظ خانه»، تجربه‌هایی جهانی‌تر و ملموس‌تر برای مخاطبان غیرایرانی و نسل جوان امروز هستند تا جزئیات یک عملیات نظامی. روایت زنانه، پلی عاطفی می‌زند تا نسل‌های بعد بتوانند خود را به جای آن زنان بگذارند و آن دوران را درک کنند. روایت‌های زنانه برای ایجاد ارتباط با نسل‌های آینده قطعا و یقینا گزینه‌های بهتری هستند.

    روایت زنانه، گنجینه‌ای از عواطف، زاویه‌دیدهای تازه و زبان‌های بدیع را به ادبیات جهاد و مقاومت اضافه ‌کرده و به آن عمق، غنا و تنوع می‌بخشد. لذا به عنوان یک نویسنده، معتقدم که دفاع مقدس، زمانی به طور کامل روایت می‌شود که هم صدای شلیک تیر در خط مقدم را بشنویم، هم صدای گریه مادر در پشت جبهه را. هم شعله آتش را ببینیم، هم سایه‌های بلند آن بر دیوار خانه‌ها را.

     متشکرم از شما از اینکه در این گفتگو شرکت کردید.

    منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61819

    #ديگران__گفتگو
    📰 روایت کامل‌ دفاع مقدس با شنیدن صدای زنان امکانپذیر است  ۲۵ سال پیش، دیدن یک تصویر گذرا از چهره آرام یک جانباز قطع نخاعی بذر یک اثر در حوزه ادبیات مقاومت را در ذهن یک نویسنده کاشت. تصویری که آن‌قدر ماندگار بود که باعث شد بعد از شهادت آن جانباز، خانم زهرا حسینی مهرآبادی بعد از سال‌ها جست‌وجو، ده‌ها ساعت مصاحبه و نگارش «تب ناتمام» را با همراهی همسر و مادر شهید انجام دهد. کتابی که اخیرا تقریظ رهبر معظم انقلاب بر آن رونمایی می‌شود. بخش کتاب رسانه KHAMENEI.IR به همین مناسبت به گفت‌وگو با خانم زهرا حسینی مهرآبادی، نویسنده کتاب «تب ناتمام» پرداخته است.  خودتان برای مرتبه اول چطور با سوژه آشنا شدید؟   همه چیز از یک روز جمعه در سال ۱۳۷۹ شروع شد. از یک روز معمولی که من از تلویزیونی که بی‌جهت روشن بود شهید دخانچی را به طور خیلی اتفاقی دیدم. ایشان آن زمان هنوز به شهادت نرسیده و در زمره جانبازان قطع نخاع از گردن بودند. در اولین مواجهه، سؤالات متعددی پیرامون شرایط زندگی ایشان، مشکلات و محدودیت‌هایی که با آن مواجه بودند و مراقبت‌هایی که نیاز داشتند برایم مطرح شد. در این میان، چیزی که بیش از همه ذهنم را درگیر کرد، آرامشی بود که در چهره ایشان می‌دیدم. آرامششان تصنعی نبود. اینطور نبود که لبخند روی لبشان به ملاحظه دوربین باشد. آرامششان از عمق وجود برمی‌آمد. اینکه انسانی با آن شرایط، تا این حد آرام باشد و با وجود تمام سختی‌ها لبخند بزند؛ به قدری برایم تعجب‌آور بود که باعث شد تا مدتها اسم و چهره‌ ایشان در ذهنم باقی بماند. با توجه به شرایط خاصی که داشتند، مطمئن بودم داستان زندگی‌شان جذاب و متفاوت خواهد بود؛ لذا از اسفند سال ۱۳۸۰ که خبر شهادت ایشان را شنیدم، خیلی منتظر بودم تا نویسنده‌ای به سراغ مادر یا همسر این شهید بزرگوار برود و داستان زندگی شان را قلم بزند که متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد. از سال ۹۴ که قلم به دست گرفتم و وارد حوزه نگارش شدم، تصمیم داشتم سراغ این شهید بروم. سال ۹۷ بالاخره تصمیمم را عملی کردم و با همسر شهید ارتباط گرفتم. ایشان با بزرگواری تمام، بنده را به سمت مادر شهید سوق دادند و فرمودند: «اگر من ۴ سال از آقای دخانچی پرستاری کرده‌ام، مادرشان ۱۳ سال این بار را به دوش کشیده‌اند، اولویتی هم اگر باشد، با ایشان است.» این مسئله باعث اتفاق مبارکی شد. چون بیان روایت از زبان مادر موجب می‌شد زوایای بیشتری از زندگی شهید، از کودکی تا مجروحیت و شهادت، بیان شود و چهره کاملتری از ایشان به خواننده ارائه گردد. حُسن بزرگترش این بود که می‌توانستم بستری را که شهید دخانچی در آن تربیت شده بودند را هم ذکر کنم.    از گردآوری اطلاعات و جزئیات برای نگارش کتاب بگویید. دقیقاً کار از چه زمانی آغاز شد و چطور این مسیر را طی کردید؟  از سال ۹۷ مصاحبه‌ها را شروع کردم. هفته‌ای دوبار به نزد مادر شهید می‌رفتم و از زندگی و خاطراتشان می‌پرسیدم. از آنجا که بنا داشتم مشکلات یک قطع نخاع از گردن را از زوایای محتلف مورد بررسی قرار دهم، در جزئی‌ترین مسائل هم ورود می‌کردم، مادر شهید هم با صبوری کامل، سوالات ریز و درشتم را پاسخ می‌دادند. مصاحبه‌ها یک سال به طول انجامید. علاوه بر هشتاد ساعت مصاحبه با مادر، دو جلسه با آقای علی دخانچی برادر شهید و سه جلسه نیز با همسر شهید مصاحبه گرفتم. بعد از همراهی و همکاری بی‌دریغ خانواده شهید و اتمام مصاحبه‌ها، قلم به دست گرفتم و مشغول نوشتن شدم. نگارش کتاب دو سال زمان برد. علتش هم این بود که می‌خواستم کتابی شایسته و درخور شهید دخانچی، خانواده بزرگوارشان و مردم عزیز کشورم ارائه کنم. کتابی که بتواند عمق رنج این خانواده و از آن مهم‌تر، عظمت این شهید و خانواده‌اش را به شیواترین و تاثیرگذارترین شکل ممکن به مخاطب انتقال دهد. تمام ایام نگارش کتاب برای من شیرین بود. در تمام این مدت، خودم را با خانواده‌ای همیشه همراه، پرمحبت و صبور همنشین می‌دیدم که ۱۷ سال با جان و دل از جانباز روی تختشان مراقبت ‌کردند و همین نوشتن را برایم لذت‌بخش می‌کرد. در ابتدا بنا داشتم در خلال روایت مادر، بخش‌هایی از زندگی مشترک شهید و همسرشان را هم ذکر کنم؛ اما طی مصاحبه‌هایی که با خانم نیکوصحبت داشتم، متوجه عشق عمیق، افسانه‌ای و متفاوت ایشان و شهید شدم. عشقی الهی و مافوق تصور که حیف بود ناقص و در ضمن روایت مادر به نگارش دربیاید. از این رو تصمیم گرفتم به توفیق الهی، در کتابی مجزا روایت همسر شهید دخانچی را نیز به رشته تحریر درآورم.    تا الان چه بازخوردهایی از کتاب داشته‌اید؟  الحمدلله کتاب توانسته دیواری که گاهی بین نسل جوان و دفاع مقدس کشیده شده است را بردارد و با مخاطب جوان و نوجوان ارتباط برقرار کند. علّت موفقیت کتاب در حس و کشش عاطفی است که برای مخاطب ایجاد کرده. بسیاری از خوانندگان حتی کسانی که پیشینه مذهبی نداشتند، با مادر شهید هم‌ذات پنداری کرده‌ بودند. بسیاری معتقد بودند این کتاب زوایای جدیدی از جنگ را برای آنها باز کرده، زوایایی که بعد از چهل سال از اتمام جنگ هنوز برای آنها باز نشده بود. خیلی از خوانندگان تأکید داشتند که این کتاب نوع نگاهشان را به رنج، شادی، مشکلات و در یک کلام به زندگی تغییر داده. بازخوردهایی که تا الان به بنده رسیده، نشان می‌دهد که کتاب توانسته مخاطب را به درون زندگی یک جانباز قطع نخاع از گردن ببرد و درک ملموسی از شرایط چنین افرادی را به آنها ارائه کند. در یک کلام می‌توانم بگویم، بازخوردها عموما مثبت بوده. کتاب توانسته هم مخاطب عام را راضی کند و هم توجه مخاطبین خاص را جلب نماید که برای یک نویسنده، این بهترین اتفاق ممکن است.  برای نگارش کتاب چه اصول و ملاحظاتی را مد نظر قرار دادید که سعی کنید اثر و متن کتاب را در آن چارچوب جلو ببرید؟  هدف بنده از تألیف این کتاب، نه خلق یک سند خشک تاریخی بوده و نه خلق یک داستان تخیلی محض. بر همین اساس، از همان ابتدا اصل «تخطی‌ناپذیری از هسته اصلی روایت» را مدنظر قرار دادم. بر اساس این شاخص که واقعاً برایم مهم بود، سعی کردم هیچ ماجرا و اتفاقی را به دروغ در کتاب روایت نکنم. برای شخصیت‌های داستان از شهید گرفته تا پدر و مادر و برادرانشان هیچ عمل خلاف واقعیتی را ثبت نکردم. به هیچ عنوان این بنا را نداشتم که برای تحریک احساسات خواننده، حتی مطلبی را به دروغ ذکر کنم. به جد عرض می‌کنم که هر اتفاقی که در این کتاب ذکر شده، در خارج رخ داده است. در کنار تعهدم به ثبت واقعیت، این دغدغه را نیز داشتم که وقایع را با قلمی شیوا و روان و تاثیرگذار بنویسم تا برای خواننده جذّاب باشد. همچنین در صحنه‌هایی که مادر شهید تنها اصل ماجرا را به یاد داشتند و جزئیات را به خاطر نمی‌آوردند که بسیار هم نادر بود، در حد لزوم و بر اساس داشته‌ها، صحنه را توصیف می‌کردم تا تصویرسازی آن برای مخاطب راحت‌تر باشد. لذا اگر بخواهم در یک جمله پاسخ شما را بدهم، باید عرض کنم: من در این کتاب «دروغ» ننوشته‌ام؛ اما سعی کرده‌ام «حقیقت» را به شیوه‌ای «اثرگذار» روایت کنم.    بعد از سه دهه و قوت گرفتن جریان ادبیات پایداری، چه نقدهایی به آثار این حوزه دارید؟  با احترام به همه نویسندگان پیشکسوت و ایثارگرانی که روایت‌هایشان سنگ بنای ادبیات پایداری را گذاشته، باید عرض کنم مهم‌ترین نقدهایی که به ادبیات دفاع مقدس وارد است را می‌توان در چند بخش خلاصه کرد: اول از نظر محتوایی و درونمایه. ادبیات ما، اغلب نیمه‌ی تاریک وجود انسان‌ها را در جنگ نادیده می‌گیرد. در بسیاری از آثار، شهدا به صورت فرشته‌وار تصویر شده‌اند. انسان‌هایی که هیچ ترس، تردید، خستگی، اختلاف نظر و تضاد درونی ندارند. این نگاه، اگرچه به قصد تکریم شهدا است، اما در نهایت از انسانِ واقعی فاصله می‌گیرد و شخصیت‌پردازی را ضعیف می‌کند. همچنین تکرار مداوم صحنه‌های پرشور فداکاری، بدون ارائه لایه‌های جدید معنایی، باعث «عادی‌شدن حماسه» و کاهش تأثیرگذاری آن بر نسل جدید شده است. دوم از نظر زیبایی‌شناختی و فرم. در بسیاری از آثار، پیام و محتوای ارزشی بر عناصر داستانی مانند پیرنگ، شخصیت‌پردازی، گفت‌وگو و زبان غالب شده که نتیجه آن، خلق آثاری شده که بیشتر شبیه «سند تاریخی روایی» هستند تا یک «اثر ادبیِ ماندگار». زبان بسیاری از آثار این حوزه، متاسفانه زبان شعار و گزارش‌های رسمی است، نه زبان ادبی و تصویری که بتواند حس و حال صحنه را به مخاطب منتقل کند. دیالوگ‌ها نیز اغلب مصنوعی و بی‌روح هستند. زبان، فرم و دغدغه‌های این آثار اغلب برای مخاطب جوان امروزی جذابیت لازم را ندارد. آن‌ها جنگ را نه یک واقعیت ملموس، که یک «تاریخ دور» می‌بینند و ادبیات ما نتوانسته این فاصله را پر کند. نتیجه همه اینها، گسست نسل جوان از ادبیات دفاع مقدس شده، به نحوی که این ادبیات با همه گستردگی، نتوانسته به خوبی بین تجربه نسل جنگ و نسل سوم و چهارم انقلاب پل بزند.  ادبیات دفاع مقدس برای زنده ماندن و تأثیرگذاری، باید از حالت «تاریخ‌نگاری حماسی» صرف خارج شود و به سمت «انسان‌شناسی جنگ» حرکت کند. باید جسارت پرداختن به تمام زوایای تاریک و روشنِ رزمندگان در جنگ را پیدا کند. باید از شعارزدگی فاصله بگیرد و به تکنیک‌های قدرتمند داستان‌نویسی جهانی مجهز شود. ما نیازمند آثاری هستیم که برای یک نوجوان اروپایی نیز، فارغ از هر پیشینه مذهبی و سیاسی، جذاب و تاثیرگذار باشد. این، بزرگ‌ترین وظیفه نویسندگان حوزه ادبیات پایداری است.    روایت‌های زنانه چه تفاوت‌هایی با روایت‌های مردانه دارند و چرا روایت جنگ نیاز به روایت زنانه دارد؟  جنگ، یک «واقعه» واحد است، اما «تجربه‌ای» چندصدایی است. روایت مردانه، صدای میدان نبرد است؛ اما روایت زنانه، صدای جنگی است که به خانه آمده. این دو روایت، نه در تقابل، که در تکمیل یکدیگرند تا تصویری کامل از سال‌های دفاع مقدس را برای نسل جوان ترسیم کنند. عمده تفاوت‌ روایت‌های زنانه و مردانه از جنگ را می‌توان در این موارد خلاصه کرد:  ۱. روایت‌های مردانه، عموماً بر «صحنه نبرد» متمرکز هستند: عملیات، شهادت، دلاوری، جغرافیای جنگی. این نوع روایت‌ها، «خارج از خانه» را روایت می‌کنند. اما روایت‌های زنانه، بر «اتفاقات زندگی روزمره» متمرکز هستند: انتظار، ترس از خبر شهادت، مدیریت خانه در غیاب مرد، تربیت فرزندان... این گونه روایت‌ها، «جنگ درون خانه» را روایت می‌کنند.  ۲. در روایت مردانه، قهرمانی اغلب «حماسی و آشکار» است: مثل حمله به دشمن، دلاوری در میدان نبرد؛ اما در روایت زنانه، قهرمانی اغلب «دراماتیک و خاموش» است: مانند تحمل سال‌ها تنهایی، پایداری در برابر فشارهای اقتصادی و عاطفی، بزرگ کردن فرزندان، پرستاری از مجروحین جنگی و... این، نوع قهرمانی، «فرسایشی» است.  ۳. در روایت‌های مردانه، اغلب درگیری اصلی حول محور «پذیرش مرگ» و غلبه بر ترس از آن است؛ اما در روایت‌های زنانه، درگیری اصلی حول محور «تلاش برای حفظ زندگی» می‌چرخد. درخصوص این که چرا جنگ، نیاز به روایت زنانه دارد؟ باید عرض کنم جنگ فقط در میدان نبرد رخ نداده. بیش از نیمی از جامعه ما (زنان) در پشت جبهه، جنگ خودشان را تجربه می‌کردند. بدون شنیدن صدای آنان، تاریخ جنگ، ناقص و یک‌بعدی روایت می‌شود. روایت زنانه، «مکمل» واقعه جنگ است. ‌روایت مردانه و حماسی، در درازمدت ممکن است جنگ را به یک «اپیک قهرمانی» تقلیل دهد و رنج، مصیبت و ویرانی‌های آن را کمرنگ کند. روایت زنانه، با تمرکز بر «رنج بازماندگان» و «تأثیر جنگ بر روان جامعه»، هرگز اجازه نمی‌دهد جنبه تراژیک و غم‌انگیز جنگ فراموش شود. نکته دیگر اینکه تجربه «انتظار»، «عشق»، «ترس از دست دادن عزیز» و «تلاش برای حفظ خانه»، تجربه‌هایی جهانی‌تر و ملموس‌تر برای مخاطبان غیرایرانی و نسل جوان امروز هستند تا جزئیات یک عملیات نظامی. روایت زنانه، پلی عاطفی می‌زند تا نسل‌های بعد بتوانند خود را به جای آن زنان بگذارند و آن دوران را درک کنند. روایت‌های زنانه برای ایجاد ارتباط با نسل‌های آینده قطعا و یقینا گزینه‌های بهتری هستند. روایت زنانه، گنجینه‌ای از عواطف، زاویه‌دیدهای تازه و زبان‌های بدیع را به ادبیات جهاد و مقاومت اضافه ‌کرده و به آن عمق، غنا و تنوع می‌بخشد. لذا به عنوان یک نویسنده، معتقدم که دفاع مقدس، زمانی به طور کامل روایت می‌شود که هم صدای شلیک تیر در خط مقدم را بشنویم، هم صدای گریه مادر در پشت جبهه را. هم شعله آتش را ببینیم، هم سایه‌های بلند آن بر دیوار خانه‌ها را.  متشکرم از شما از اینکه در این گفتگو شرکت کردید. 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61819 #ديگران__گفتگو
    0 نظرات 0 اشتراک‌گذاری‌ها 489 بازدیدها 0 بازبینی‌ها
  • حاج حسن، خدای امیدواری در کار و زندگی بود



     «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود. من بیست و پنج شش سال است [که] ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
    اینها بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب است که پس از شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم بیان شد. دانشمندی که عنوان پدر موشکی ایران بر تارک وجودش نقش بسته است.
    به مناسبت ۲۱ آبان و سالروز شهادت این شهید، بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگوی تفصیلی با سرکار خانم الهام حیدری، همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم به روایت فعالیت‌های گوشه‌هایی از زندگی این شهید در کنار خانواده پرداخته است.

     مقدمه رسانه‌ی ریحانه KHAMENEI.IR:
    متن پیش رو از زبان زنی است که سال‌ها شاهد و همراه مردی بلندهمت اما آرام و بی‌ادعا بود؛ کسی که خلوص و گمنامی بنای اقتدار موشکی ایران را پایه گذاشت اما نامش بر بلندای تاریخ این سرزمین ماندگار شد. حاج حسن برای مردم ما «پدر موشکی ایران» است، اما برای همسرش، مردی بود با قلبی سرشار از مهربانی، سادگی و ایمان. کسی که در سکوت، رؤیای امنیت و پیشرفت کشورش را می‌ساخت. متن این گفت‌وگوی جذاب را بخوانید.

     ما خیلی دوست داریم بدانیم شما چگونه با آقای طهرانی‌مقدم زندگی کردید، سختی‌هایش را تحمل کردید، نبودن‌هایشان را گذراندید، و حتی بعد از شهادت ایشان چطور زندگی را ادامه دادید و فرزندتان را تربیت کردید. از ابتدا شروع می‌کنیم، چطور با هم آشنا شدید؟

     بسم الله الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب‌العالمین. مادر حاج‌آقا من را در یک محفلی دیدند و پسندیدند، در واقع به‌صورت سنتی برای خواستگاری آمدند.

     بحث خواستگاری‌تان چطور بود؟ چه گفت‌وگویی داشتید و از کجا فهمیدید به هم می‌خورید؟

     رابط ما بزرگواری بودند از خانواده‌ی شهدا که ما را با هم آشنا کردند. ایشان چون خانواده‌ی حاج‌آقا را می‌شناختند و از طرفی ما را هم می‌شناختند، میانجی‌گری لازم را انجام دادند تا ما به هم معرفی شویم. به‌صورت سنتی خانواده‌ها، پدر و مادرها با هم صحبت کردند و وقتی به توافق رسیدند، مراحل اولیه‌ی ورود حاج‌آقا در روزهای اول آغاز شد. ما همدیگر را دیدیم و ایشان یک دفعه که از جبهه آمده بودند، برای دیدار آمدند و فقط حدود ده تا پانزده دقیقه با همدیگر صحبت کردیم. چون زمان جنگ بود ــ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲، در اوج کارهای جنگی ــ ایشان به اصرار مادرشان تن به ازدواج داده بودند و اصلاً زیر بار ازدواج نمی‌رفتند. خانواده‌ی طهرانی‌مقدم به‌تازگی عزیزشان را از دست داده بودند؛ برادر کوچک حاج حسن، علی طهرانی‌مقدم، ظهر عاشورای سال ۱۳۵۹، یعنی در نخستین ماه‌های جنگ، به شهادت رسیده بود.

    علی آقا کمتر از بیست سال داشت و در گروه چریک‌هایی که همراه شهید مصطفی چمران بودند، در سوسنگرد، ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید. آخرین نفراتی بودند که دفاع کردند و پس از آن شهر سقوط کرد. مادر حاج‌آقا چون علی آقا را در سن کم از دست داده بود، دلش می‌خواست حسن آقا ــ که دائم در جبهه بود و چند برادر دیگر هم همه در جبهه بودند ــ هر چه زودتر ازدواج کند. مثل علی آقا نشود که ازدواج نکرده بود و به شهادت رسیده بود. امیدوار بود شاید ازدواج باعث بشود حسن آقا کمتر به جبهه برود. برای همین با اصرار مادر برای ازدواج آمده بود. بعدها می‌گفت اصلاً قصد ازدواج نداشتم، فقط به خاطر مادر آمدم. آن‌قدر به مادرش علاقه داشت که تا روزهای آخر زندگی، این محبت هر روز بیشتر می‌شد. به خاطر اطاعت از مادر آمدند و البته از این امر هم همیشه خوشحال بودند و بارها جمله‌ای را تکرار می‌کردند: «هر چه از ازدواجمان می‌گذرد، علاقه‌مان به هم بیشتر می‌شود و زندگی‌مان پایدارتر و بهتر می‌گردد.»
     
    ایشان هیچ وقت در برنامه‌ها و تصمیم‌‌هایی که خانواده‌ها می‌گرفتند، حضور نداشتند. پدر ایشان که فوت کرده بودند، در آن زمان نبودند. اما مادر و خواهر ایشان که علمدار جریانات و مسائل خانواده بودند، پیگیری کارها را انجام می‌دادند، زیرا ایشان به دلیل عملیات‌های مختلفی که انجام می‌شد، در تهران نبودند. بخصوص اینکه در انتهای سال ۶۲ عملیات‌های بسیار بزرگی قرار بود انجام شود. اگر یک کاری اتفاق می‌افتاد، ایشان می‌آمدند. قبل از ازدواج، شاید بیشتر از دو یا سه بار همدیگر را ندیدیم، گاهی یکی‌دو بار تماس تلفنی داشتیم، اما همه‌چیز کاملاً سنتی پیش رفت.

     چرا شما خواستید با ایشان ازدواج کنید؟

     در فراز و نشیب‌هایی که در طول جنگ و دفاع مقدس هشت‌ساله بود، ما جوان‌های آن دوران خیلی دل‌داده‌ی رهبری امام راحل رحمه‌الله بودیم. صحبت‌هایی که ایشان می‌کردند را در رأس امور کار خودمان قرار داده بودیم، صحبت‌های حضرت آقا را هم همین‌طور. این‌که چقدر حضور بانوان می‌توانست در جبهه و جنگ اثرگذار باشد، و چقدر خانواده‌ها می‌توانستند سهم در جنگ داشته باشند. اگرچه ما در پشت جبهه بودیم ــ جبهه فقط در مرزها بود ــ ولی ارتعاشات و مسائلی که ایجاد می‌شد، به پایتخت هم می‌رسید، البته بعدها هم به پایتخت موشک زدند. ببینید، من پیشنهاد می‌کنم به جوان‌ها حتماً کتاب‌های دوران جنگ را بخوانند و با فضای جنگ آشنا بشوند. جنگ دوازده‌روزه مقداری ما را متحول کرد؛ این‌که واقعاً شرایط جنگ، شرایط معمولی نیست، یک وضعیت فوق‌العاده است.
     
    ما پر از شور و هیجان دوران جنگ بودیم و احساس می‌کردیم ما هم می‌توانیم کاری بکنیم. برای همین، مثلاً من شخصاً با این‌که دبیرستانی بودم، رفتم دوره‌ی امدادگری یاد گرفتم. در بیمارستان‌ها، سپاه و جهاد کار می‌کردیم. آخر هفته‌ها به جهاد سازندگی می‌رفتیم و به کشاورزان کمک می‌کردیم، گندم درو می‌کردیم، در حالی‌که اصلاً بلد نبودیم داس به دست بگیریم. یادم است بارهای اول که داس گرفتم، انگشتم را بریدم، خون زیادی آمد و هنوز هم جایش مانده است. گاهی برای میوه‌چینی می‌رفتیم، گاهی برای خیاطی. مثلاً تشک‌ها و ابرهایی را می‌دادند که باید پارچه‌اش را می‌کشیدیم و می‌دوختیم. هر جایی احساس می‌کردیم می‌توانیم کمک کنیم، می‌رفتیم. در عین حال کلاس‌های عقیدتی هم داشتیم. آن موقع مثلاً پانزده، شانزده یا هفده‌ساله بودم، درواقع سال‌های دبیرستان.
     
    در نوزده‌سالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچ‌وقت نبود، این مسئله برای خانواده‌ی من کمی سنگین بود. حالا ما می‌خواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچ‌وقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئله‌ی نامزدی هم این موضوع مطرح بود. جزئیات این ماجراها هم در کتاب «خط مقدم» و هم در کتاب «مرد ابدی» آمده است. من پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز حتماً این کتاب‌ها را بخوانند. ما بیش از دوازده سال روی کتاب «مرد ابدی» کار کردیم و بیش از یک سال هم اوایل با کتاب «خطّ مقدم» همکاری داشتم.

     یعنی پدر شما ابتدا این ازدواج را قبول نمی‌کردند؟

     پدر من دو دلیل داشت: یکی این‌که حاج حسن هیچ‌وقت در خانه نبود و دیگری نگرانی از آینده‌ی کاری‌اش. خب بالاخره حق هر پدری است که وقتی می‌خواهد دخترش را به خانه‌ی بخت بفرستد، از ابتدایی‌ترین چیزها مطمئن شود، مثلاً این‌که داماد کاری داشته باشد. آن موقع هم سپاه مثل امروز نبود که همه‌چیز مشخص باشد، حقوق و امکانات داشته باشد. اصلاً هیچ‌چیز معلوم نبود؛ مثل بسیج امروزی که هر کس برای رضای خدا کار می‌کند. سپاه هم آن روزها همین‌طور بود.
     
    هیچ نظم و نظام خاصی که مثلاً شبیه ارتش باشد وجود نداشت. الان سپاه تقریباً مثل ارتش است؛ امکانات، رده‌بندی، درجه، پروژه و دسته‌بندی دارد. ولی آن زمان اصلاً این چیزها نبود. تصور کنید یک بسیجی که هیچ‌وقت در خانه نیست، خب برای چه می‌خواهد زن بگیرد؟ اگر شرایط آن سال‌ها را درست درک کنیم، یعنی سال‌های ۵۹ تا ۶۷ که زمان جنگ بود، بهتر می‌فهمیم خانواده‌ها چطور حاضر می‌شدند فرزندانشان را به چنین رزمنده‌هایی بسپارند.

    این صحبت‌ها در جریان بود که به هر حال، تا مرحله‌ی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانواده‌ی ما و خانواده‌ی حاج‌آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانواده‌ی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمی‌دانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه می‌خواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیست‌وپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج‌آقا مجله‌ای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیت‌الله خامنه‌ای ــ که آن زمان رئیس‌جمهور و مسئول جنگ بودند ــ همه‌ی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آن‌جا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیس‌جمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر می‌گذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگی‌ات هست بیایی. هم خانواده‌ی ما و هم خانواده‌ی حاج‌آقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همه‌ی ویژگی‌هایی که می‌خواستم را داشت.
     
    ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشسته‌ی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقه‌ی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن می‌دانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمده‌ام معذرت‌خواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم می‌رویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمی‌خواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیه‌ی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهاب‌ها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقه‌ی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آن‌ها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما می‌خواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و می‌توانید تشریف بیاورید.
     
    حقیقتاً رزمنده‌ها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا می‌خواستند، جنگ را برای خدا می‌خواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا می‌خواستند. چون برای خدا می‌خواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا می‌کرد. بسیار راحت می‌توانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیت‌هایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانواده‌ی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً این‌طور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترین‌ها را برایش رقم می‌زند. برای یک جوان ۲۳ ساله، این‌که بیاید و معذرت‌خواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم می‌گذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.

     وقتی رفتید سرِ خانه و زندگی‌تان، چه دیدید از آقای طهرانی‌مقدم که احساس کردید ایشان خیلی خاص هستند؟

     اصلاً اولین نگاهی را که من به حاج حسن کردم، یک اخلاص عجیبی در آن دیدم. قبل از این‌که حاج حسن شهید بشود هم این مطلب را می‌گفتم، که اخلاص خاصی درونش می‌دیدم. جالب این است که وقتی رهبر انقلاب اسلامی بعد از شهادت حاج حسن به منزل ما آمدند، ایشان هم می‌فرمودند: «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود.» همان درک اولیه‌ای که من از نگاه به ایشان داشتم، این بود که خیلی آدم مخلصی است، آدمی است که ریا در کارش نیست. ممکن بود اسیر شود، ممکن بود شهید شود، ممکن بود قطع عضو بشود. خب، جنگ بود، شوخی نبود. خیلی وقت‌ها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همین‌طور کار می‌کرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمی‌شد همه‌چیز متوقف بماند. باید زندگی می‌بود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر می‌شود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی می‌کردند، با این‌که خانه‌ها را می‌زدند. در تهران هم بودیم، می‌نشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه می‌دادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.
     
    وقتی ازدواج کردم رفتم در یک اتاق از خانه‌ی مادرشوهرم. یعنی با ایشان زندگی می‌کردم. مادر حاج حسن خودش یک سالار بود، واقعاً یک وزنه بود. چون یک خیریه‌ی بزرگ را اداره می‌کرد، مسئولیتش با ایشان بود. شبانه‌روز مشغول کار مردم بود، دائم در کار جبهه هزینه می‌کرد. خیاطی می‌کردند، ترشی درست می‌کردند، مربا و شربت درست می‌کردند. حتی می‌رفتند جبهه و غذای تازه درست می‌کردند. مثلاً ایام عید، چند کامیون گونی برنج می‌بردند، سبزی خشک‌شده و ماهی می‌بردند، می‌رفتند در پادگان غرب، سبزی‌پلو‌ماهی درست می‌کردند تا فقط روحیه بدهند با همین غذا درست‌کردن. این گروه تعداد زیادی بودند، زیر نظر استادشان، خانم خاکباز، که ایشان از مدیران تحصیل‌کرده‌ی زمان قبل از انقلاب بودند. تحصیل‌کرده و زجرکشیده‌ی دوران طاغوت بودند و آمده بودند با مادر حاج حسن یک خیریه تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از خانم‌ها در آن بودند، از خانواده‌های شهدا هم بودند. با هم می‌رفتند، گوشه‌ای از پادگان را می‌گرفتند و این کارها را انجام می‌دادند. وقتی هم به تهران برمی‌گشتند، مثلاً یک باغ را تقدیم جبهه می‌کردند. صبح زود می‌رفتند سیب‌ها را می‌چیدند، می‌آوردند. کامیون که می‌آمد، نصف حیاط خانه پر از سیب می‌شد. خانم‌ها از صبح تا شب می‌نشستند سیب پوست می‌کندند و خرد می‌کردند. فردایش دیگ‌های بزرگ بار می‌گذاشتند، مربا درست می‌کردند؛ یا ترشی، یا سرکه‌ی سیب و انگور. خانه‌ی حاج خانم همیشه این‌طور بود.
     
    من وارد خانه‌ای شده بودم که فقط یک اتاق به من اختصاص داده بودند؛ بقیه‌ی خانه خیریه بود. دائماً کار می‌کردند، مثل یک مؤسسه یا کارخانه که صبح‌ها همه می‌آیند و زنگ می‌زنند و مشغول می‌شوند. گاهی هم که بعد از مدتی حاج حسن برمی‌گشت، آن‌قدر دور و برمان شلوغ بود که اصلاً خجالت می‌کشید بیاید خانه. گاهی من برای دانشجوها تعریف می‌کنم که ما حتی نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم! گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام با هم صحبت می‌کردیم، اما همان‌جا هم خانم‌ها می‌آمدند و لباس شسته بودند می‌آمدند پهن کنند، یا چیزی بردارند یا چیزی بگذارند.
     
    دست‌نوشته‌های من هست، آن روزها می‌نوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. حتی حاج حسن هم دفترچه‌ی من را ندید. این دفترچه کاملاً شخصی برای خودم بود. احساس می‌کردم همه‌ی آن چیزهایی که در ذهنم هست، بنویسم و از خودم بیرون بیاورم و نگارش کنم. این کتاب‌هایی هم که اکنون نوشته شده، خیلی‌هایش از دست‌نوشته‌های خودم است. خانواده‌ی ما با این‌که برای جبهه و جنگ بودند و خودمان هم به سپاه می‌رفتیم، اما به آن حدی که خانواده‌ی حاج‌آقا در خط مقدم بودند، نبودیم. آن‌طور که زندگی‌شان وقف جبهه بود، زندگی ما این‌گونه نبود. چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. من دائماً در دست‌نوشته‌هایم می‌نوشتم: «خدایا، من با تو معامله می‌کنم.» همیشه تعدادی از انسان‌ها باید سنگ زیرین آسیاب باشند تا کار عبور کند و شرایط به بهترین نحو پیش برود. حالا اگر من این صحبت‌ها را می‌کنم، شاید بگویید حالا که یک خانم پخته‌ای شده و زمانه و زندگی طوری او را تربیت کرده که بتواند این‌طور صحبت کند. اما خوشحالم که آن روز قلم به دست گرفتم و این حرف‌ها را نوشتم. یعنی سند شد، سندی برای آیندگانی که بخواهند بفهمند سال ۶۰ زندگی چه‌طور بوده است.
     
    من یک آدم بیست ساله یا بیست‌و‌یک ساله بودم، شوهرم هیچ‌وقت نبود. می‌خواستم ببینم اوضاع و احوال را چه‌طور می‌بینم، چه‌طور نگارش می‌کنم. حالا اگر برویم مثلاً سال چهل، زنی که در سال ۱۳۴۰ زندگی می‌کرده، اوضاع را چه‌طور توصیف می‌کرده؟ برای ما جالب است. من آن موقع فکر می‌کردم قرار است ما بچه‌دار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید می‌شود، یا اسیر می‌شود، یا مجروح می‌شود، یا عضوی را از دست می‌دهد، یا ویلچری می‌شود.» دائم خبر می‌آمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی می‌دانستم که در آینده فرزند من می‌شود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشته‌های خودم می‌خواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصی‌مان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.
     
    همه‌ی این دست‌نوشته‌ها هست. روزی که نویسنده‌ها این‌ها را دیدند، اصلاً باور نمی‌کردند. بعضی شب‌ها که این نوشته‌ها را می‌نوشتم، تا دوازده شب از روی دلتنگی می‌نشستم و می‌نوشتم، مثلاً «یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه است که رفته و هیچ خبری هم نداریم.» امروز اگر همسرتان به مسافرت کاری برود، می‌دانید کجاست. دائماً با تلفن همراه در ارتباطید، حالِ همدیگر را می‌دانید. اما ما آن روز وقتی آن‌ها می‌رفتند، واقعاً دیگر هیچ خبری نداشتیم. هیچ وسیله‌ای نبود که بفهمیم حالشان خوب است یا نه. دائماً در دلهره بودیم. آن موقع منافقین هم خیلی فعال بودند. مثلاً به خانواده‌ها زنگ می‌زدند و چندین بار به ما گفتند که ایشان شهید شده. بعد باید می‌گشتی آدم‌هایی را پیدا می‌کردی که از او خبر داشته باشند و بفهمی کجاست و چه‌طور است. به این طریق می‌خواستند خبرگیری کنند. با همین تلفن‌ها آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند هر کسی که به جبهه می‌رود را شناسایی کنند، مهم نبود سرلشکر است یا امیر است و یا جایگاه بزرگی دارد. در اوایل جنگ، شناسایی افراد به این شکل مشخص نبود، حالا شاید در اواخر جنگ، آدم‌های شاخص مشخص بودند. اما در سال‌هایی که من دارم می‌گویم، مثلاً سال ۶۱ و ۶۲، هنوز خیلی از آدم‌های پخته مشخص نشده بودند و به آن درجه‌ی شکوفایی خود نرسیده بودند. منافقین قصدشان آزار و اذیت بود. یعنی همه را، حتی بازاری‌ها را که عکس امام داشتند، می‌کشتند. در یک فروشگاه یا هر جایی که بودند، این‌ها کارشان را انجام می‌دادند. تلفنی ردیابی می‌کردند و خانواده‌ها را اذیت می‌کردند و به طریقی آدم‌ها را شناسایی می‌کردند.

    جالب این است که من این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را اصلاً دور نریختم و خراب نکردم. بعداً که جنگ تمام شد و شرایط عادی شد، من این‌ها را مثل یک سند نگهداری می‌کردم؛ یعنی بهترین جایی که امکان داشت، این ورقه‌ها و نامه‌هایی که به همدیگر می‌نوشتیم را نگه می‌داشتم. گاهی این دست‌نوشته‌ها در ماشین بود و هول‌هولکی نوشته می‌شد. من یک اطلس بزرگ داشتم و این‌ها را در آن می‌گذاشتم. بعدها الحمدلله آن‌ها را به عنوان سند ثبت کردند.

     چگونه نبودن‌های شوهر در زندگی را تحمل می‌کردید؟

     بله، من با نوشتن نامه‌ها و با گوش دادن یک‌سری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگی‌های خودم را برطرف می‌کردم. و این‌که احساس کردم اگر همین‌طور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریه‌ای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر می‌زند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاج‌آقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر می‌آوردم و گوش می‌دادم. آنها خیلی نجاتم داد. این‌ها وقتم را پر می‌کردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده می‌شود. باید در عین اینکه زندگی معمولی‌اش را می‌کند، روحش را هم توانمند کند.

     برایمان بیشتر بگویید از اینکه چطور شد ادامه تحصیلات را برای امیدواری زندگی‌تان انتخاب کردید؟

     من خودم انتخابم حوزه بود. خودِ ایشان هم خیلی راضی بود. همان موقع هم که حاج‌آقا بودند، من در حوزه تدریس داشتم. بعد چون دائماً جابه‌جایی داشتیم، نمی‌توانستم در یک حوزه‌ی ثابت بمانم. اول دو سه سال حوزه‌ی ثابت رفتم، ولی بعد جامعة‌الزهرا قم اسم‌نویسی کردم. آن موقع نوار دمِ خانه‌ها می‌فرستادند، سال‌های ۶۵ تا ۶۷. نوارها دمِ خانه می‌آمد. خب، من هم که دائم خانه‌ام را تغییر می‌دادم، باید مرتب می‌رفتم پست تا تحویل بگیرم، تا بیایم آدرس جدید بدهم و جایم را اعلام کنم. مجبور می‌شدم خودم بروم پست و آنها را بگیرم و گوش بدهم. صبح‌های زود گوش می‌دادم، شب و نصف‌شب هم همین‌طور. چون بچه‌های پشت‌سرِ هم داشتم؛ زینب‌خانم و حسین‌آقا که متولد ۶۵ و ۶۶ بودند. ولی در عین حال، در کنارشان درس را می‌خواندم.
     
    از اولِ زندگی احساس می‌کردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق می‌کند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک می‌بینم، خیلی بهتر می‌توانم زندگی کنم. خب، بچه‌ها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچ‌وقت نباشد، قطعاً همه‌ی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم می‌آمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم می‌آمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم می‌آمد. وقتی در جمع‌ها و مهمانی‌ها می‌دیدم بعضی از خانم‌ها گله می‌کنند که شوهرانمان هیچ‌وقت نیستند، من ناراحت می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم الان شرایط فرق می‌کند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصت‌ها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همه‌چیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیده‌اند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون این‌ها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آن‌ها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچه‌ها هم منتقل می‌شود.

     در فرزندداری چگونه عمل کردید که حضور کمرنگ پدر، کمترین آسیب را به آن‌ها بزند؟

     وقتی تنها بودم و هنوز بچه نداشتم، فقط علایق شخصی خودم باعث دلتنگی‌ام برای همسرم می‌شد. ولی بعدها که بچه‌ها آمدند، قضیه فرق کرد. بچه‌ها از من بابا می‌خواستند. بچه‌ها در مهمانی وقتی پدر دیگران را می‌دیدند، می‌گفتند چرا بابای ما نیست؟ در خیلی از موقعیت‌ها اگر حضور پدر کمرنگ باشد، مادر باید خیلی مدبّرانه برخورد کند. البته من خودم را آدم موفقی نمی‌دانم ولی تمام تلاشم این بود که خدا راه را به من نشان بدهد. بزرگیِ خدا و اهل‌بیت را می‌خواهم برایتان بگویم. خب حالا این بچه پنج‌ساله است، آن یکی شش‌ساله است. باید چه‌کار کنم؟ از صبح تا شب چه‌کارشان کنم؟ نه پارکی بود، نه تفریحی. آن موقع فقط تلویزیون بود که یک ساعت خاص برنامه‌ی کودک داشت. من می‌گفتم خدایا، چطور این‌ها را سرگرم کنم؟ گفتم خدایا کمک کن فقط سبک زندگی‌شان را درست کنند؛ پدربزرگ را ببوسند، مادربزرگ را احترام کنند، درست سلام‌وعلیک کنند. تئاتر بازی می‌کردیم. من مادربزرگ می‌شدم، او پدربزرگ می‌شد. یا با هم فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی مادرِ هنرمندی نیستم، ولی واقعاً از خدا کمک می‌خواستم. درست در همان جاهایی که نمی‌دانستم چه کنم، خدا و پیامبر و اهل‌بیت، به من کمک می‌کردند.
     
    به عنوان نمونه، من یک دفتر نقاشی برای بچه‌ها گذاشته بودم، مثلاً حاج‌آقا به من گفته بود هفته‌ی دیگر می‌آیم. البته او می‌گفت هفته‌ی دیگر، ولی من دو هفته حساب می‌کردم. دفتر را باز می‌کردم، بعد چند تا خانه می‌کشیدم. مثلاً یکی نوشابه دوست داشت، یکی شکلات دوست داشت، هرکدام چیزی که دوست داشتند را در آن خانه می‌نوشتم. بعد هر شب می‌گفتم باید این خانه‌ها رنگ شود تا به آخر برسد، وقتی رسید، بابا می‌آید. همیشه هم بیشتر می‌کشیدم، چون این‌ها زودتر رنگ می‌کردند! می‌گفتم نه دیگر، حالا که زودتر رنگ کردید، بابا دیرتر می‌آید، باید برویم صفحه‌ی بعد! بعد برایشان داستان می‌ساختم. مداحی یادشان می‌دادم، یکی مداح می‌شد، یکی سخنران می‌شد، یکی قاری قرآن می‌شد. قرآن حفظ کردن یادشان می‌دادم. اکنون دخترم حافظ قرآن است. کم‌کم این چیزها را با آن‌ها کار می‌کردم که هر زمانی چیزی یاد بگیرند. مثلاً نماز ظهر که می‌خواندم، به آن‌ها اذان و اقامه یاد می‌دادم. یعنی هر ساعتی از روز را به کاری اختصاص می‌دادم. وقتی جاروبرقی می‌کشیدم، سوره‌ی «ناس» می‌خواندم، وقتی گردگیری می‌کردم، سوره‌ی «فلق» را می‌خواندم. یعنی این‌طور به بچه‌ها قرآن یاد می‌دادم. همه‌اش هم برداشت‌های ذهنیِ خودم بود، یعنی کسی به من نگفته بود این کارها را بکن. تمام مسافرت‌ها، چه بابا باشد، چه نباشد، در ماشین که بودیم، من با این‌ها قرآن کار می‌کردم، با بچه‌ها حرف می‌زدم. همه‌ی این‌ها از حرف‌زدن با خدا و کمک خواستن از او بود. همیشه در ذهنم بود که اگر قرآن در رگ و خون بچه‌ها بنشیند، این‌ها بیمه می‌شوند. الان هم اعتقادم همین است، اساس زندگی‌ام بر پایه‌ی اهل‌بیت و قرآن است.

     آیا خاطره‌ای دارید که جایی بالاخره بریده باشید، گریه کرده باشید، عصبانی شده باشید؟

     خیلی. چون واقعاً سخت بود. این دفترچه که گفتم، بعضی از جاهایش چروک است، چون گریه کردم و نوشتم. ببینید، چرا روی این مسئله سختی‌ها تأکید می‌کنم؟ برای اینکه بچه‌ها فکر می‌کنند هیچ دوستی‌ای نبوده، هیچ زیبایی‌ای نبوده. شما ببینید، حقت است، مال خودت است، لذتی است که خدا برایت قرار داده، اما عشق به وطن، عشق به اسلام، اعتقاداتت این‌قدر برایت مهم است که باید فداکاری کنی، باید ازخودگذشتگی کنی. در شرایط جنگ چه کسی باید فداکاری بکند؟ باید یک عدّه در میدان می‌رفتند. این مسئله را من برای خودم دائماً تکرار می‌کردم، اما دلم آرام نمی‌شد. بالاخره اول ازدواجِ هر دختری، زیباترین روزهای عمرش است اما ما سخت‌ترین روزهای عمرمان را داشتیم. نه فقط من، بلکه همه‌ی کسانی که مثل من بودند، این‌گونه زندگی می‌کردند. من شرایط خوبی داشتم، در تهران بودم. چون از حاج‌آقا می‌خواستم مرا ببرد شهرهای جنوبی و نزدیک خطوط مقدم. خیلی‌ها بودند که رفتند و هفته‌ای یک‌بار می‌توانستند شوهرشان را ببینند. ولی ایشان حاضر نمی‌شد مرا ببرد. می‌گفت: «من خیلی دیر به‌دیر می‌آیم و حاضر نیستم به‌خاطر من تو یک هفته انتظار بکشی و من یک ساعت بیایم تو را ببینم.» چون دیده بود کسانی را که خانم‌هایشان را آورده بودند، بعد با اثرات همین هواپیماهایی که می‌آمدند، بمباران‌ها، صداهای وحشتناک، خیلی از خانم‌ها دچار آسیب‌های روحی شده بودند. حاج حسن می‌گفت: «من دوست ندارم تو این‌طوری باشی. می‌آیم سر می‌زنم، اما نه این‌طور که تو بیایی آن‌جا با آن شرایط سخت.» نه آب بود، نه امکانات، نه وسیله. شرایط سخت بود، این‌طور نبود که بروی هتل و هفته‌ای یک روز هم بیایند دیدنت. در فیلم «ویلایی‌ها» یک گوشه‌ای از آن را به نمایش گذاشتند، که چه‌طور برایشان آذوقه می‌آوردند. واقعاً هم همین‌طور بود و بلکه سخت‌تر از آن. می‌گفت: «من دوست ندارم تو با آن خانواده‌ها این‌طور اذیت شوی. باز کنار خانواده‌ی خودت هستی، پیش مادرت هستی، شرایط خودت را داری.» و در این شرایط، برای حاج حسن خیلی ارزشمند بود که من حوزه می‌رفتم و سرم گرم شده بود.

     آیا پیش آمده بود که به ایشان بگویید دیگر جبهه نرود؟

     بله، بارها گفته بودم، ولی ایشان من را قانع می‌کرد. می‌گفت: «شرایط، شرایطی است که باید برویم. آن‌هایی که نمی‌روند، روسیاهی به زغال می‌ماند.» البته همیشه می‌گفت: «شما خانم سخت‌گیری نیستی!» اما بیشتر از سر عشق و محبت بود، نه اینکه بگویم اصلا به جبهه نرو. مثلاً می‌گفتم کمتر برو! مقداری بیشتر خانه بمان! شما فکر کنید مثلاً یک ماه منتظر هستی اما او یک ساعت می‌آید و می‌رود. یا مثلاً یک ماه نبوده، صبح رفته جلسه، حالا مثلاً ظهر تا شب می‌ماند و شب هم باید برود.

     خودشان هیچ‌وقت نمی‌گفتند که این دوری برای من هم سخت است؟

     در نامه‌هایشان این چیزها را نوشته‌اند.

     پس نامه برایتان می‌نوشتند؟

     نامه‌های خیلی زیادی بود که ایشان می‌نوشت، من هم در جواب آن می‌نوشتم. نامه‌ها طوری نبود که همه‌اش حرف‌های عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان می‌داد. در وسط نامه‌، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمی‌دانم «قربانت بروم» از لفظ‌های خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان می‌کردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد می‌شدند اولاً می‌آمدند پیش من و می‌گفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچه‌ها می‌گفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهام‌جان متشکرم، الهام‌جان دوستت دارم.» از این الفاظ محبت‌آمیز در جمع استفاده می‌کرد تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.

     از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.

     خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیت‌شده‌ی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و این‌ها را از حضرت آیت‌الله لواسانی ــ که در محله‌شان نماز جماعت می‌خواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت می‌کردند در عین اینکه خیلی به‌روز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی می‌دید تنها چیزی که به این فرد نمی‌آمد، این بود که بعداً بشود فرمانده‌ی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ می‌پوشید، بیشتر شبیه درس‌خوانده‌های دانشگاهی بود. خیلی به او نمی‌آمد که در فنون نظامی بتواند همه‌فن‌حریف باشد؛ اما بود.
     
    بسیار شوخ‌طبع و با دوستانش خوش‌رفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرت‌هایمان به‌جا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت می‌آمد، اما مثلاً در بین جنگ، یک‌وقت می‌دیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبی‌اش همین بود. فوق‌العاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامه‌ریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمی‌کرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان می‌داد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.

     اهل تحمیل نظرات خود بر دیگران نبود؟

     اصلاً. یعنی با اخلاق خوب، مسیر را نشان می‌داد که چه‌طور باید بود. اگر بچه‌ها که دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما می‌رفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبی‌ها سینما نمی‌رفت. آن موقع‌ها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسک‌ها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلی‌ها می‌گفتند سینما رفتن درست نیست. بچه‌ها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران می‌رفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچه‌ها را بالا می‌زد، می‌گذاشت آب‌بازی کنند. قشنگ‌ترین خاطرات بچه‌ها همان بازی کردن در چمن‌ها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همان‌جا نماز جمعه شرکت می‌کرد. اکثر جمعه‌ها که با هم می‌رفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا می‌خوردیم. وقتی بودند، همیشه این‌طور بود. اگر نبودند که خب، نبودند.

    مثلاً شب‌ها پارک می‌رفتند تا بچه‌ها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام می‌دادند تا از دل بچه‌ها دربیاورند. برای همین همیشه بچه‌ها می‌دانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران می‌کند. بچه‌ها را فروشگاه می‌برد و می‌گفت هر چه می‌خواهید بخرید. بالاخره یک‌جوری جبران می‌کرد، چون می‌دانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود. ما این قضیه را بعد از جنگ هم داشتیم. بعد از جنگ نیز حضور حاج‌آقا کمتر و کمرنگ‌تر شده بود، چون داشت موشک را بومی‌سازی می‌کرد. آن هم نوعی جبهه بود، فقط با شکلی دیگر. خیلی‌ها بعد از جنگ سرِ خانه‌ و زندگیِ عادی‌شان برگشتند، ولی حاج‌آقا تازه کارش کلید خورد. بعد از جنگ، کارش بیشتر شده بود. نیامدن‌ها، مسافرت‌های طولانی به شهرستان‌ها، آزمایش‌ها و تست‌ها در بیابان‌ها برقرار بود. می‌گفت: «نمی‌دانی شب‌های بیابان چقدر سرد است، سرما تا مغز استخوان آدم می‌رود.» چون باید تست‌ها را خارج از شهر انجام می‌دادند. اکثر تست‌هایی هم که در سال‌های اول انجام می‌شد، ناموفق بود. برای همین، خیلی‌ها این را موازی‌کاری می‌دانستند و قبول نداشتند. ولی ایشان به خاطر تحقیق‌ها و پژوهش‌ها مصمم بود و باور داشت که این مسیر باید جهادی پیش برود.

     از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت ناامید نشدند؟

     خود ایشان اصلاً، خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم. آن زمان که حضرت امام زنده بودند، هنوز حاج حسن به مرحله‌ی بومی‌سازی نرسیده بود، بیشتر، کار عملیاتی موشک‌هایی بود که از جاهای دیگر می‌فرستادند. بعدها رهبر انقلاب هم از امیدواریِ کارِ حاج حسن می‌گفتند، چون دائماً خط‌های جلوتر را به او نشان می‌دادند. حاج حسن امیدوار بود، چون دلِ رهبرش امیدوار بود. دائماً می‌رفتند و گزارش‌های کاری‌شان را در زمان‌های مختلف می‌دادند. حضرت آقا برایشان هدف می‌گذاشتند و ایشان باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. الان هم روش حضرت آقا همین است، با پزشکان، معلمان، اساتید دانشگاه صحبت می‌کنند، برایشان هدف می‌گذارند. ولی خیلی از گروه‌ها به آن هدف حضرت آقا نگاه نمی‌کنند، مثل یک سخنرانی رد می‌شوند. حاج حسن نمونه‌ی کسی بود که ذوب در ولایت بود، هدف‌های حضرت آقا را می‌دید و طبق آن عمل می‌کرد.
     
    شهید حاجی‌زاده در یکی از دیدارهایی که منزل ما داشتند، با حاج‌آقا صحبت می‌کردند. ایشان می‌گفت برکت عجیبی در این کار هست. خیلی از کارها از صفر و زیرِ صفر شروع شد، اما هیچ کاری مثل این، برکت نداشت. فقط به خاطر اخلاصی بود که نفرات اولیه داشتند، از جمله خودِ حاج حسن که این کار را آغاز کرد، پرورش داد و برکت داد. این مجموعه کاملاً زیر نظر رهبر انقلاب اسلامی بود. از پایه تا بنا، هرچه آقا می‌گفتند، حاج حسن تلاش می‌کردند انجام دهند. حتی در نقطه‌زنی موشک‌ها، به جایی رسیده بودند که در دهه‌ی هشتاد، موشک‌ها به هدف می‌خوردند ولی چند ده متر اختلاف داشتند. حضرت آقا فرمودند اینجا نقطه‌ضعف است، بروید درستش کنید. آن‌ها ماه‌ها و شاید سال‌ها روی آن کار کردند. تمام فنون و تخصص‌ها را به‌کار بستند تا دقتِ موشک‌ها کامل شود. چرا؟ چون ، این قضیه، هدف اعلام شده از طرف رهبر انقلاب اسلامی بود. و این شد. موشک‌ها دقیقاً به هدف خوردند، همان‌طور که مدنظر بود، و ما عملاً دیدیم که به نتیجه رسید. الحمدلله رب‌العالمین.
     
    بله، ایشان خدای امیدواری بود. شکست‌های زیاد داشتند، دوستان بسیاری را از دست دادند؛ چون در آزمایش‌ها و کارهایی که انجام می‌دادند، خطر زیاد بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «این کار به دست امام زمان است و نیت، نیتِ علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام. ما شهید می‌دهیم ولی به تعداد کم. چون مسیر را باید برویم. خیلی از کشورها برای رسیدن به این جایگاه، کشته‌های زیادی دادند، ما کمتر دادیم و به اینجا رسیدیم.» و خودش هم در نهایت، کشته‌ی همین علم و همین مسیر شد، خودش با نزدیک چهل نفر از بچه‌هایی که در بیابان کار می‌کردند.

     آیا از مسائل کاری و خطرات آن با شما صحبت می‌کردند؟

     من نزدیک بیست‌وهشت سال با حاج حسن زندگی کردم. این‌قدر در وجود حاج حسن بودم و این‌قدر من و او یکی شده بودیم که کافی بود چشم‌هایش را ببینم، صورتش را ببینم، می‌فهمیدم چه روز سختی داشته است. می‌دانستم چه فراز و نشیب‌هایی را طی کرده، اصلاً لازم نبود حرف بزند، من می‌فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بعضی موقع‌ها می‌آمد، تمام دست‌هایش پوست‌پوست شده بود، پوست صورتش از شدت خشکیِ هوای آنجا ترک خورده بود. با این‌که خودش خیلی اهل رسیدگی بود، کرم مخصوص صورت، دست و پیشانی داشت، دکتر پوست رفته بود، چون پوستش برایش مهم بود. با همه‌ی این رسیدگی‌ها، تمام این پوست سوخته بود!
     
    من شش، هفت ماه قبل از این‌که ایشان به شهادت برسد، شاید هم بیشتر، هفت‌هشت ماه قبل از آن، حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد؛ ولی نه اتفاقِ شهادت. پیش خودم همیشه فکر می‌کردم قرار است عده‌ای علیه او کاری بکنند. چون آن زمان، زمانی بود که یک‌دفعه یکی را، مثلاً به خاطر اینکه دروس دانشگاهی نخوانده یا دو تا خانه دارد، شخصیتش را خرد در جامعه می‌کردند. سال‌های بین ۸۹ تا ۹۰ این‌طور بود؛ ترور شخصیت می‌کردند. من هم فکر می‌کردم قرار است این‌طور با او رفتار شود. بعد در حیاط می‌رفتم، راه می‌رفتم، دستم را به آسمان می‌گرفتم و دعا می‌کردم. می‌گفتم خدایا! من از حاج حسن بدی ندیدم، هیچ‌چیز جز خوبی، عزتمندی، آبرو، کرامت ندیدم. خدایا، به عزت و جلالت قسم، آبروی حاج حسن را حفظ کن. کسی نتواند آبروی او را ببرد. چون می‌دانستم دارد کار بزرگی انجام می‌دهد، با تمام وجودم می‌فهمیدم. چون گاهی می‌گفت: «کاری را که من می‌کنم، فقط حضرت آقا می‌داند.» یعنی بزرگیِ کار را می‌گفت، نه اینکه دیگران اطلاعی نداشته باشند. برای همین می‌گفت: «چون کارم بزرگ است، هر سختی‌ای باشد، رد می‌کنم.» واضح نمی‌گفت، ولی من متوجه می‌شدم.
     
    بارها پیش می‌آمد که مثلاً عروسی بود، عزا بود، جلسه‌ی مدرسه بود، جاهایی که معمولاً پدر باید حضور داشته باشد، من همیشه به‌تنهایی حضور داشتم، خب سخت است. بعد هم باید برای دیگران توضیح بدهی که چرا عروسی نیامد، چرا جلسه نیامد. اما من هیچ‌وقت سرافکنده نمی‌شدم که شوهرم نیامد. با اتکا و اطمینان می‌گفتم کار برایش پیش آمده، کارش مهم بود. می‌پرسیدند تو خسته نمی‌شوی؟ ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه، کاری است که باید انجام بشود. گاهی ممکن بود در خودم ناراحت بشوم، ولی این ناراحتی را طوری بروز نمی‌دادم که دیگران فرصت‌طلبانه استفاده کنند. چون وقتی آدم قوی برخورد کند، دیگران نمی‌توانند سوءاستفاده کنند و ضعیف برخورد بکنند.

     چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟

     من آن روز حوزه بودم، چون حوزه تدریس می‌کنم و شنبه بود. آن روز روزه گرفته بودم. اصلاً از صبح حالم خوب نبود، به‌سختی کلاس‌هایم را اداره کردم. به حدی حالم کسل و خسته‌کننده بود که همکارانم می‌گفتند امروز اصلاً یک جوری هستی! همیشه خودم با ماشین می‌رفتم، ولی آن روز ماشین نبرده بودم. چند بار طرف آب و آشپزخانه رفتم، چیزهایی که معمولاً در دفتر می‌آوردند، نخوردم. با خودم گفتم خجالت بکش زن، سن و سالی از تو گذشته. اما می‌دیدم یک به‌هم‌ریختگی دارم. گفتم حالا بخورم هم، حالم خوب نمی‌شود، ولش کن، نمی‌خورم. ظهر شد، تا ساعت دوازده کلاس داشتم. نماز ظهر را هم خواندم. یکی از خانم‌ها مرا رساند، مسیرش با من یکی بود. در ماشین گفتم: «چند وقت است اضطراب شدیدی دارم، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد.» حتی گریه کردم. من که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، خیلی سخت اشکم درمی‌آید، ولی آن روز بغضم ترکید. گفتم: «اصلاً یک احساس عجیبی دارم.» آن خانم گفت: «نه بابا! حاج‌آقا سالیان سال است در این کار است.» خودش هم همسرش سپاهی بود. گفتم: «می‌دانی هر روز صبح چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم هر روز صبح می‌رود روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند، خدایی نکرده اگر اتفاقی بیفتد...» گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ این چیزها شیطانی است!» بعد هم خندید و موضوع بحث را عوض کرد.
     
    من خانه آمدم. بچه‌ها آن روز خانه‌ی ما بودند. دخترم ازدواج کرده بود، پسر بزرگم هم خانه بود. نشستیم و کمی صحبت کردیم. یک‌دفعه دیدیم لوسترها حرکت کرد و خانه تکان خورد. من بلند شدم و خندیدم، گفتم: «دوباره این بسیجی‌ها یک کاری کردند! شاید یک نارنجکی زدند!» خیلی بی‌تفاوت رد شدم. بعدازظهر قرار بود مهمانی کوچکی برویم دیدن یکی از آشنایان که از کربلا آمده بود. چون عید غدیر بود، قبلش هم عرفه بود. آن روز مصادف شده بود با ایام عرفه و عید غدیر، یعنی ۲۱ آبان. تلویزیون ما هم آن روز نمی‌گرفت. هر کاری کردم اخبار ساعت دو را گوش بدهم، نشد. رفتم خوابیدم، نگو این قضیه اتفاق افتاده و همه می‌دانند، الا من! بچه‌ها هم نمی‌دانستند، اما بقیه می‌دانستند. من استراحتی کردم و بلند شدم، شیرینی خامه‌ای گرفتم و رفتم خانه‌ی آن بنده خدا که از کربلا آمده بود. ایشان همه‌چیز را می‌دانست. تعجب کرده بود چرا من در این موقعیت به خانه آن‌ها آمده‌ام.
     
    دیدم فضای خانه غیرعادی است، یک جوری است. گفتم به من چه ربطی دارد! خیلی خندیدم و صحبت کردم. هنوز اذان مغرب نشده بود، به دخترم که در خانه مانده بود گفتم سفره‌ی افطار را آماده کن، من می‌آیم یک چیزی بخورم. بنده خدا (دخترم) کلاس دوم راهنمایی بود. همه‌چیز را آماده کرده بود. چون در اتاق انتهایی بود، هیچ چراغی در حال و حیاط روشن نبود؛ خانه از بیرون تاریک مطلق بود. همه آمده بودند، دیده بودند تاریک است، فکر کرده بودند کسی خانه نیست و رفته بودند. ولی داشتند بیرون خانه راه می‌رفتند که ما برسیم. نماز خواندیم و دختر بزرگم که همراه من بود ــ چون خانه پدرشوهرش رفته بودیم ــ گفت: «بابا! این چه صدایی بود که آمد؟» پدر شوهرش گفت: «صدای کار حاج حسن بود.» همین جمله را که گفت، من تا ته خط را فهمیدم. چون هر روز با خودم تکرار می‌کردم که او دارد روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند. بعد دخترم گفت: «خب بابا چه شد؟» اما بلافاصله من گفتم: «من می‌دانم، تمام شد. چون کاری که او دارد، کافی است یک اتفاق کوچک پیش بیاید، تمام می‌شود.» دخترم گفت: «نه مامان!» گفتم: «من مطمئنم. اصلاً نمی‌خواهد چیزی بگویید، من مطمئنم.» با اطمینان کامل گفتم، مثل کسی که تازه به آرامش رسیده. چون تمام این سال‌ها منتظر ترور بودم. گروه‌های مختلفی می‌خواستند ایشان را ترور کنند. ما چندین بار اثاث‌کشی فوق‌العاده کرده بودیم، از این‌جا به آن‌جا. با این‌که در تهران بودیم، از دست منافقین آرامش نداشتیم. دائماً خانه عوض می‌کردیم. آخرین‌جا همین منزل آخر بود که ما را آوردند، گفتند برای اطمینان این‌جا باشید. ما خودمان تهرانی بودیم، خانه داشتیم، طهرانی‌مقدم‌ها هم خانه داشتند، ولی ما را به‌خاطر امنیت آورده بودند آن‌جا نشانده بودند. خب، من تازه آرام شده بودم. سی سال تلاش کرده بود تا به این نتیجه برسد، چرا باید ناراحت باشم؟ یعنی راحت قبول کردم.

     یعنی بدون گریه و شیون با خبر شهادت ایشان مواجه شدید؟

     من اصلاً گریه نکردم، شیون هم نکردم. همین‌طوری که الان هستم. فقط داشتم به خودم باور می‌دادم که دیگر شرایط فرق کرده است، دیگر مثل قبل نیست. آن موقع زهرا‌ جانم پنج‌ساله بود. خب، حالا من باید مراقب خانواده می‌بودم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم عواطفم را بروز ندهم، بلکه کاملاً سرکوب بکنم؛ مگر خیلی کم و به‌ندرت. چون بچه‌ها من را می‌دیدند. ما به خانه آمدیم. همین‌که رسیدیم، دیدیم کم‌کم همه دارند به خانه‌ی ما می‌آیند. دخترم که دوم راهنمایی بود گفت مامان، چه شده؟ یک جوری هستی، چه شده؟ گفتم چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. گفت ما سالیان سال منتظر چه بودیم؟ گفتم دیگر فعلاً بابا پیش ما نیست؛ ما قرار است برویم به او برسیم. گفت یعنی چه؟ نمی‌فهمم چه می‌گویی! گفتم دیگر بابا رسید به همان چیزی که دوست داشت، به همان‌جا رفت. گفت مامان! واضح‌تر بگو! من هم سعی کردم مرحله‌به‌مرحله بگویم تا بتواند خودش را آماده کند، چون هیچ‌چیز نمی‌دانست. در خانه مشغول کار خودش بود. بعد دید همه دارند خانه ما می‌آیند، هر کسی کاری می‌کند. چون نزدیک ایام غدیر بود و ما همیشه خانه‌مان را چراغانی می‌کردیم، پرچم می‌زدیم، هر کسی گوشه‌ای را جمع می‌کرد. می‌گفت مامان! تو را به خدا فقط به من بگو چه شده! گفتم فقط لباس مشکی‌هایمان را دربیاوریم. یواش‌یواش متوجه شد.
     
    من خیلی خدا را شکر می‌کنم. حاج حسن همیشه به ما بزرگی داد، عزت داد، کرامت داد. حالا هم حتی با رفتنش، یک درِ تازه‌ای در زندگی ما باز کرد؛ یعنی یک فرصت مجدد داد تا چشممان باز شود به چیزهایی که نمی‌دیدیم و نمی‌فهمیدیم. با رفتن خودش ما را بزرگ کرد، نه از نظر مقام، بلکه از نظر فهم و درک. همیشه هم خودش به من می‌گفت: «من اگر بروم، تو خیلی عزتمند می‌شوی.» می‌گفتم: «من عزت می‌خواهم چه‌کار؟ من شوهر می‌خواهم! من تو را دوست دارم. تازه می‌خواهیم با هم زندگی کنیم، تازه تو می‌خواهی بازنشسته شوی، تازه می‌خواهیم یک زندگی آرام داشته باشیم.» می‌گفت: «نه، من خیلی نمی‌مانم.» می‌گفتم: «نه، تو می‌مانی، خیلی هم خوب می‌مانی.»
     
    صبح که از خواب بلند می‌شد، یک ساعت به خودش می‌رسید. به شوخی می‌گفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن می‌شدی، ما چه می‌کردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام می‌داد. ببینید، این‌قدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصی‌اش را هم خودش انجام می‌داد. آرایشگاه نمی‌رفت، خودش موهایش را کوتاه می‌کرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام می‌داد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست می‌کرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.
     
    حالا یک چیز دیگر یادم افتاد تا از آن فضا کمی بیرون بیاییم. در دوران انقلاب، خودش بارها در جمع خانواده تعریف می‌کرد. می‌گفت: «آن موقع نوزده سالم بود، شب بیست‌ویکم بهمن ۵۷. می‌ریختند و پادگان‌ها را می‌گرفتند. پادگانِ نیروی هوایی را ریختند بگیرند، من هم با جمعیت رفتم. مردم در را شکستند، هر کسی یک تفنگی برداشت. من هر چه نگاه کردم دیدم همه دارند وسایل معمولی برمی‌دارند. گفتم من نباید چیز معمولی بردارم. رفتم تا انتهای انبار، دیدم دیگر همه‌چیز را برداشته‌اند. من رفتم و یک چیز گنده برداشتم که اصلاً نمی‌دانستم چیست. خب، سربازی هم که نرفته بودم، نوزده‌ساله بودم. کشیدم، کشیدم، با جثه‌ی کوچک و باریکم آن را آوردم. با چه سختی‌ای! حواسم هم بود گاردی‌ها نرسند. با وانت آن را به خانه‌ی پدرم آوردیم و زیر تخت قایم کردیم. فردا رادیو اعلام کرد که گاردی‌ها دارند صداوسیما را می‌گیرند. آن وسیله یک پایه داشت و یک چیزی سرش بود. خودم می‌گفتم آتشبار، درحالی‌که اصلاً اسمش آتشبار نبود. پشت وانت گذاشتم. هیچ فشنگی هم نداشت. همه گفتند بروید کنار، آن پسری که آتشبار دارد بیاید جلو! یعنی از هیبتِ آن استفاده شد، درحالی‌که هیچ کاری نمی‌کرد. همین باعث شد مردم روحیه بگیرند. همه فکر می‌کردند حالا از این چه درمی‌آید بیرون! درحالی‌که هیچ‌چیز نبود.» اما با همین توانست به مردم امید بدهد.» همیشه با خنده می‌گفت: «بعداً همان را تحویل دادم! اصلاً نمی‌شد با آن کاری کرد. اما مردم فکر می‌کردند اسلحه‌ی خاصی است!» از همان موقع می‌گفت: «همان باعث شد من همیشه در صف جلو باشم، چون مردم فکر می‌کردند آن اسلحه‌ی خاص دست من است!» ببینید، اگر یک روان‌شناس بیاید همین خاطره را تحلیل کند، می‌تواند بفهمد چه شخصیتی دارد. یعنی کسی بود که به کم راضی نمی‌شد، دنبال کارهای بزرگ، اثرگذار و نمادین می‌گشت.

     بعد از شهادت ایشان، تدریس حوزه را ادامه دادید؟

     زمانی که حاج حسن شهید شد، من پانزده سال میشد که در حوزه تدریس داشتم. الان هم تدریس دارم. الان در حسینیه‌مان کلاسهای مختلف برای بانوان تشکیل می‌شود.

     حضور شهید طهرانی‌مقدم را اکنون در زندگی حس می‌کنید؟

     اصلاً هست، شک نکنید، تازه بیشتر هم هست. همیشه با من است. به من کمک می‌کند. آن موقع که بود، واقعاً نبود؛ ولی الان هست. به عنوان مثل چند وقت پیش، به محض این که به او گفتم باید این کار انجام بشود، زنگ زدند گفتند کار انجام شد. در همین حسینیه‌ی ما، ایام سالروز تولد حاج حسن هر ساله قاریان بین‌المللی این‌جا می‌آیند قرآن می‌خوانند و ثواب آن را تقدیم به روح حاج حسن می‌کنند. شما نمی‌دانید این‌جا چه برنامه‌هایی هست؛ الحمدلله همه‌اش به برکت وجود خودِ شهداست. چون این‌جا متعلق به یک شهید نیست؛ عکس چهل شهید هست که با هم در آن واقعه به شهادت رسیدند. خدا می‌داند که شهدا خیلی زنده‌اند. یعنی وقتی که حاج حسن بود، واقعاً نبود؛ اما حالا که نیست، هست. آن موقع که شهید نشده بود، حاج‌آقا واقعاً نبود، یعنی سختی نبودنِ همسر و همه‌ی این‌ها خیلی به من فشار می‌آورد. بالاخره سخت بود دیگر، حالا هرچقدر هم خودت را راضی بکنی. ولی الان که نیست، کارهایم خیلی زود انجام می‌شود. نه اینکه بگویم مشکل ندارم، مگر می‌شود کسی بگوید مشکل ندارد؟ ولی راهِ طبیعی خودش را می‌رود، عبور می‌کند و تمام می‌شود.
     
    خیلی‌ها آمده‌اند و گفته‌اند ما حاج‌آقا را در خواب دیدیم و به او گفتیم خانمت بیچاره شده، چرا این‌قدر کار می‌کند؟ حاج‌آقا گفته «خودم حواسم به او هست، خودش می‌داند که من همیشه کمکش می‌کنم.» من چه می‌خواهم؟ وقتی آن‌جا رفته و دارد همه‌چیز را آماده می‌کند که ما هم آن‌جا برویم. البته من جای خودم باید هنر داشته باشم و عمل خوب خودم را انجام بدهم؛ شهید در این قسمت‌ها نمی‌تواند دخالت کند. ولی ما به کرامت و بزرگی خود شهدا امیدواریم. بخصوص بعد از این جنگ دوازده‌روزه شما نمی‌دانید چقدر یاد شهید طهرانی‌مقدم زنده شده است!

     از رفتار شهید طهرانی‌مقدم با اطرافیان بگویید.

     وقتی حاج حسن بود، درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود. جوان‌ها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانه‌ی ما بودند. این‌قدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یک‌ونیم نصف‌شب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصف‌شب نمی‌داند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت می‌کردم. اگر بچه‌ای یا مشکلی داشت، خودش را موظف می‌دانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالی‌اش را حل کند، راه زندگی را به او نشان می‌داد. مثلاً یکی می‌خواست انتخاب رشته بکند، حاج‌آقا راهنمایی‌اش می‌کرد. یکی می‌خواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش می‌کرد. بعد که ازدواج می‌کرد و می‌خواست بچه‌دار شود، حاج‌آقا سیسمونی می‌داد! بعد هم اگر خانه می‌خواست، برای او دنبال خانه می‌رفت. ما می‌گفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره می‌شد و از همان‌جا کمک می‌کرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج‌آقا، برای چه لباس عوض کردی؟ داری بیرون می‌روی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم می‌روم لباسم را به او بدهم!» یعنی این‌قدر مهربان و بخشنده بود. واقعاً هرچه بگویم کم گفتم.
     
    بعد شما فکر نکنید خانمی که چنین همسری دارد حسودی‌اش نمی‌شود! چرا، من خیلی حسودی‌ام می‌شد، ولی خب باید با این شوهر چه کار می‌کردم؟ این تیپش بود دیگر. ببینید، مثلاً یک روز در شهرک یک باغبان مشغول کار بود، روز عید بود، حاج‌آقا خودش را مرتب کرده بود، عطر زده بود، سوار ماشین شدیم. دیدیم چیزی وسط بوته‌ها تکان می‌خورد. گفت: «نگه دار!» گفتم برای چه؟ دیرمان شده! اما او پیاده شد، به سمت باغبان رفت، بغلش کرد، با اینکه عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوسیدش و گفت: «عیدت مبارک!» در کیفش همیشه پولِ نو می‌گذاشت، چند تا از آن‌ها را درآورد و در جیب او گذاشت. ببینید چقدر لذت داشت! وقتی حاج‌آقا شهید شد، همین باغبان‌های شهرک، تعمیراتی‌ها، سربازهای شهرک، نمی‌دانید چطور گریه می‌کردند. این‌قدر در دل‌ها نفوذ کرده بود. واقعاً می‌گویند «فرمانده‌ی دل‌ها»، حاج قاسم هم همین‌طور بود، شهید احمد کاظمی، شهید غلامعلی رشید و شهید ربانی هم همین‌طور بودند. همسر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «شب که به خانه می‌آید، ظرف‌ها را می‌شوید! حتی اگر چند تا ظرف باشد، می‌شوید، کابینت‌ها را هم مرتب می‌کند.»
     
    این‌ها مردهای عجیب و غریبی بودند. چون اتصالشان به بی‌نهایت بود؛ اتصالشان به اقیانوس بود و اقیانوس کم نمی‌آورد. چون اتصالشان به ولایت بود. اولاً حضرت آقا را دیده بودند، بزرگیِ حضرت آقا را دیده بودند. نشستن با حضرت آقا توفیقاتی دارد، ارتباط با سیدحسن نصرالله همین‌طور. ما یک‌بار لبنان رفته بودیم، بچه‌های حزب‌الله می‌گفتند نگذارید بفهمند شما خانواده‌ی شهید طهرانی‌مقدم هستید، چون اگر بفهمند، نمی‌گذارند از جایتان بلند شوید! هر شب یک جا دعوتتان می‌کنند. اینجا همه شهید طهرانی‌مقدم را می‌شناسند! چرا؟ به خاطر جنگ سی‌وسه‌روزه. همان موشک‌هایی که حاج حسن به کمک سردار سلیمانی و دیگران فرستاده بود، باعث شد آن‌ها در لبنان نجات پیدا کنند.

    چیزهای عجیبی در زندگی‌شان بود. جوان‌ها نمی‌دانند. گروه‌های مختلف می‌آیند، دانشجوها، دانش‌آموزان و... وقتی همین حرف‌ها را می‌زنم، مات و مبهوت می‌مانند. چون واقعاً فضای مجازی هرچه به این‌ها می‌دهد، مجازی است. ولی زندگیِ این‌ها حقیقت است، نورانیت است، فطرت است. آن چیزی که خدا در وجودشان گذاشته، در آن‌ها متبلور شده. کاری نکردند جز این‌که آن فطرتِ الهی را رشد دادند، بزرگ کردند، در مسیر خدا پروراندند. ولی ما این فطرت را خفه می‌کنیم، نمی‌گذاریم وجودمان رشد کند. با حسادت، با کینه، با دو‌به‌هم‌زنی، با غیبت نمی‌گذاریم نورانیت وارد وجودمان شود تا بتواند بازتاب داشته باشد. آیینه که بشوی، می‌توانی بازتاب داشته باشی و روی دل‌ها اثر بگذاری.

     شما خودتان خیلی پر از امید هستید در صحبت‌هایتان کاملاً این امید حس می‌شود و گفتید شهید طهرانی‌مقدم هم پر از امید بودند. رهبر انقلاب هم همیشه می‌گویند باید امید داشت، مخصوصاً جوان‌ها. اگر بخواهید به خانم‌ها توصیه بکنید که الان باید چه کار کنند، چطور باید امیدشان را حفظ کنند، چه می‌گویید؟

     ما باید خودمان را رشد بدهیم. رشد فقط در دروس دانشگاهی نیست. ما فکر می‌کنیم نوزادی که به دنیا می‌آید، رشدش یعنی این‌که شیر مادر بخورد، بعد شیر خشک، بعد غذای کمکی. خب، در کنار جسم که دارد رشد می‌کند، روح هم هست. مادرِ فهیم و دانا چه‌کار می‌کند؟ خودش را متصل به خدا و اهل‌بیت می‌کند. در عین این‌که دارد جسم بچه را رشد می‌دهد، سعی می‌کند روح بچه را هم رشد بدهد. چطور رشد می‌دهد؟ می‌بیند اهل‌بیت علیهم‌السلام گفته‌اند هفت سال اول این‌طور رفتار کن، هفت سال دوم آن‌طور، هفت سال سوم به این شکل. می‌رود و اطلاعاتش را زیاد می‌کند تا بداند فردا اگر بچه‌اش سؤال‌هایی می‌کند، کارهایی می‌کند، حرف‌هایی می‌زند، چطور به او نماز یاد بدهد، چطور خدا را به او معرفی کند. این‌ها همه راه دارد. بالاخره باید با اساتید مختلفی در ارتباط باشد. نه فقط اساتید دانشگاهی، بلکه اساتیدی که با قرآن و اهل‌بیت کار کرده‌اند. چون علم حقیقی نزد اهل‌بیت است.
     
    شما زیارت جامعه‌ی کبیره را ببینید؛ اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌فرمایند: «گنجِ اصلی ما هستیم، بیایید از ما برداشت کنید. ما غارهایی هستیم که شما در بیابانِ وحشت می‌توانید به ما پناهنده بشوید.» واقعیت این است که الان دنیا، دنیای غارت و تجاوز است. ما باید خودمان را از این بیابانِ پوچی و هیچی نجات بدهیم. شما یک «هسته» را در نظر بگیرید. اگر آن را ببرید بگذارید در حرم امام حسین علیه‌السلام، رشد می‌کند؟ اگر بگذارید پشت ویترین طلافروشی، رشد می‌کند؟ چه در کربلا بگذارید چه پشت ویترین، رشد نمی‌کند. چیزی را می‌طلبد که مخصوص خودش است. اگر هسته‌ی خرماست، باید در جای خاصی کاشته شود. ما هم همین‌طوریم. باید یاد بگیریم. من یک هسته‌ام. هنوز بارور نشده‌ام. اگر احساس خلأ می‌کنم، نباید فکر کنم با لباس مارک‌دار می‌توانم خودم را نشان بدهم، با طلا و جواهر، با ماشین زیبا و... نه. من آن هسته‌ام، اهل‌بیت علیهم‌السلام  به من یاد داده‌اند چطور رشد کنم. باید نفس خودم را، روح وجودی‌ام را رشد بدهم. آن روحی که همیشه تشنه است و دنبال چیزی است که او را آرام کند. این رشد نه با درس است، نه با استاد دانشگاه، نه با جلسه رفتن، حتی نه صرفاً با روضه رفتن. این رشد استاد می‌خواهد، استادی که روح را پرورش بدهد.
     
    اگر قرآن، قرآن باشد، اگر نمازِ من نماز باشد، باید به من آرامش بدهد. اگر ایمانم ایمان درستی باشد، باید مرا بزرگ کند، باید به من آرامش بدهد، باید به من امید بدهد. تا نمره‌ی ۱۴ بچه‌ام را دیدم، نباید به هم بریزم. باید بتوانم غضبم را کنترل کنم. اگر شرایط همسرم سخت شد، به هم نریزم. اگر مادرشوهرم چیزی گفت، یا خواهرشوهرم حرفی زد، نباید به‌هم بریزم. ما هنوز در دنیای خواهرشوهر و مادرشوهر مانده‌ایم! خیلی بد است. من می‌گویم خودمان را وصل کنیم به اقیانوس، به بی‌نهایت. یعنی برویم ببینیم اهل‌بیت علیهم‌السلام چطور افراد را رشد دادند و بزرگ شدند. مثلاً همان داستان معروف «عیاض» که بالای دیوار بود و می‌خواست دزدی کند؛ دید کسی دارد قرآن می‌خواند. صدایی به دلش رسید که «آیا وقتش نشده بیدار شوی؟» و همان لحظه دلش تکان خورد و مسیرش عوض شد.
     
    الان هم در این جریانات و اتفاقات اسرائیل نگاه کنید؛ چه کسانی در کشورهای اروپایی هستند که نه قیافه‌شان مسلمان است، نه لباس و رفتارشان دینی است، نه مذهبی‌اند اما دلشان، دل انسانی است. من همان «دل» را می‌گویم. ما باید دل‌هایمان را در مسیر الهی آزاد کنیم، واقعاً برویم به سمت و سویی که خودمان را بزرگ کنیم؛ با گناه نکردن. اول از همه باید برویم سراغ اساتیدی که ما را بزرگ کنند، چشممان را باز کنند. چشمِ معمولی همه‌چیز را می‌بیند، گوشِ معمولی همه‌چیز را می‌شنود، اما گوشِ الهی فقط ندای الهی را می‌شنود، چشمِ الهی فقط نگاه آقا را می‌بیند که پنجاه، شصت سالِ آینده را ایشان می‌بینند. اوست که پیام می‌دهد، آرامش می‌دهد، و می‌داند نتیجه چه خواهد شد. مثل حضرت موسی علیه‌السلام کنار دریا. بنی‌اسرائیل غر می‌زدند می‌گفتند: «بابا! فرعونیان رسیدند، سیاهیِ لشکر را می‌بینیم!» اما حضرت موسی آرام بود. گفت: «خدا به من گفته بیایم این‌جا، همین کار را بکنم.» مؤمنان فقط به حضرت موسی نگاه می‌کردند که چه می‌کند، همان را انجام می‌دادند. بقیه غر می‌زدند و ناامید بودند. ما هم باید همین‌طور باشیم. نگاه‌مان فقط به ولایت باشد. با ولایت بزرگ می‌شویم، با ولایت رشد می‌کنیم.
     
    من پیشنهادم این است که عزیزان، سخنرانی‌های حضرت آقا را مثل کلاس‌های درس ببینند. هرکدام یک واحد درسی است. اگر کسی در سیاست سردرگم است ــ حتی اگر نیست هم مهم نیست ــ باید بداند که نگاهش باید فقط به ولایت باشد. حاج حسن و دوستانی مثل حاج‌قاسم و دیگران، بزرگ نشدند مگر در سایه‌ی ولایت. با ولایت رشد کردند، بزرگ شدند. بر ما واجب است با ولایت باشیم، و آن خودشناسی را در خودمان انجام دهیم. وقتی خودمان را پرورش بدهیم، مثل آهن‌ربا می‌شویم، دائم چیزهای خوب را جذب می‌کنیم. اصلاً بدی را نمی‌بینیم، فقط خوبی را می‌بینیم. آدمی که خوب باشد، فقط خوبی را می‌بیند، بدی را نمی‌بیند. من بارها در اتفاقات مختلف دیده بودم، حاج‌آقا وقتی چیزی پیش می‌آمد، می‌گفت: «برو، اصلاً این‌طور نیست، یک‌جور دیگر است.» یعنی همیشه مثبت می‌دید. واقعاً بدی نمی‌دید، چون چشمش چشم خدایی بود. شهدا اکثراً همین‌طورند. با این نگاه که نگاه کنید، می‌بینید واقعاً فرق دارند. فرق ما با شهدا همین است؛ آن‌ها آن‌طور می‌بینند، آن‌طور عمل می‌کنند، چون خودشان را ساخته‌اند. این‌ها ساخته‌شده‌ی جبهه و جنگ و شرایط سخت‌اند. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، آن‌ها بیشتر ثمره می‌دادند، بیشتر گل می‌کردند.



    منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61714

    #ديگران__گفتگو
    📰 حاج حسن، خدای امیدواری در کار و زندگی بود  «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود. من بیست و پنج شش سال است [که] ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱ اینها بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب است که پس از شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم بیان شد. دانشمندی که عنوان پدر موشکی ایران بر تارک وجودش نقش بسته است. به مناسبت ۲۱ آبان و سالروز شهادت این شهید، بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگوی تفصیلی با سرکار خانم الهام حیدری، همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم به روایت فعالیت‌های گوشه‌هایی از زندگی این شهید در کنار خانواده پرداخته است.  مقدمه رسانه‌ی ریحانه KHAMENEI.IR: متن پیش رو از زبان زنی است که سال‌ها شاهد و همراه مردی بلندهمت اما آرام و بی‌ادعا بود؛ کسی که خلوص و گمنامی بنای اقتدار موشکی ایران را پایه گذاشت اما نامش بر بلندای تاریخ این سرزمین ماندگار شد. حاج حسن برای مردم ما «پدر موشکی ایران» است، اما برای همسرش، مردی بود با قلبی سرشار از مهربانی، سادگی و ایمان. کسی که در سکوت، رؤیای امنیت و پیشرفت کشورش را می‌ساخت. متن این گفت‌وگوی جذاب را بخوانید.  ما خیلی دوست داریم بدانیم شما چگونه با آقای طهرانی‌مقدم زندگی کردید، سختی‌هایش را تحمل کردید، نبودن‌هایشان را گذراندید، و حتی بعد از شهادت ایشان چطور زندگی را ادامه دادید و فرزندتان را تربیت کردید. از ابتدا شروع می‌کنیم، چطور با هم آشنا شدید؟  بسم الله الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب‌العالمین. مادر حاج‌آقا من را در یک محفلی دیدند و پسندیدند، در واقع به‌صورت سنتی برای خواستگاری آمدند.  بحث خواستگاری‌تان چطور بود؟ چه گفت‌وگویی داشتید و از کجا فهمیدید به هم می‌خورید؟  رابط ما بزرگواری بودند از خانواده‌ی شهدا که ما را با هم آشنا کردند. ایشان چون خانواده‌ی حاج‌آقا را می‌شناختند و از طرفی ما را هم می‌شناختند، میانجی‌گری لازم را انجام دادند تا ما به هم معرفی شویم. به‌صورت سنتی خانواده‌ها، پدر و مادرها با هم صحبت کردند و وقتی به توافق رسیدند، مراحل اولیه‌ی ورود حاج‌آقا در روزهای اول آغاز شد. ما همدیگر را دیدیم و ایشان یک دفعه که از جبهه آمده بودند، برای دیدار آمدند و فقط حدود ده تا پانزده دقیقه با همدیگر صحبت کردیم. چون زمان جنگ بود ــ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲، در اوج کارهای جنگی ــ ایشان به اصرار مادرشان تن به ازدواج داده بودند و اصلاً زیر بار ازدواج نمی‌رفتند. خانواده‌ی طهرانی‌مقدم به‌تازگی عزیزشان را از دست داده بودند؛ برادر کوچک حاج حسن، علی طهرانی‌مقدم، ظهر عاشورای سال ۱۳۵۹، یعنی در نخستین ماه‌های جنگ، به شهادت رسیده بود. علی آقا کمتر از بیست سال داشت و در گروه چریک‌هایی که همراه شهید مصطفی چمران بودند، در سوسنگرد، ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید. آخرین نفراتی بودند که دفاع کردند و پس از آن شهر سقوط کرد. مادر حاج‌آقا چون علی آقا را در سن کم از دست داده بود، دلش می‌خواست حسن آقا ــ که دائم در جبهه بود و چند برادر دیگر هم همه در جبهه بودند ــ هر چه زودتر ازدواج کند. مثل علی آقا نشود که ازدواج نکرده بود و به شهادت رسیده بود. امیدوار بود شاید ازدواج باعث بشود حسن آقا کمتر به جبهه برود. برای همین با اصرار مادر برای ازدواج آمده بود. بعدها می‌گفت اصلاً قصد ازدواج نداشتم، فقط به خاطر مادر آمدم. آن‌قدر به مادرش علاقه داشت که تا روزهای آخر زندگی، این محبت هر روز بیشتر می‌شد. به خاطر اطاعت از مادر آمدند و البته از این امر هم همیشه خوشحال بودند و بارها جمله‌ای را تکرار می‌کردند: «هر چه از ازدواجمان می‌گذرد، علاقه‌مان به هم بیشتر می‌شود و زندگی‌مان پایدارتر و بهتر می‌گردد.»   ایشان هیچ وقت در برنامه‌ها و تصمیم‌‌هایی که خانواده‌ها می‌گرفتند، حضور نداشتند. پدر ایشان که فوت کرده بودند، در آن زمان نبودند. اما مادر و خواهر ایشان که علمدار جریانات و مسائل خانواده بودند، پیگیری کارها را انجام می‌دادند، زیرا ایشان به دلیل عملیات‌های مختلفی که انجام می‌شد، در تهران نبودند. بخصوص اینکه در انتهای سال ۶۲ عملیات‌های بسیار بزرگی قرار بود انجام شود. اگر یک کاری اتفاق می‌افتاد، ایشان می‌آمدند. قبل از ازدواج، شاید بیشتر از دو یا سه بار همدیگر را ندیدیم، گاهی یکی‌دو بار تماس تلفنی داشتیم، اما همه‌چیز کاملاً سنتی پیش رفت.  چرا شما خواستید با ایشان ازدواج کنید؟  در فراز و نشیب‌هایی که در طول جنگ و دفاع مقدس هشت‌ساله بود، ما جوان‌های آن دوران خیلی دل‌داده‌ی رهبری امام راحل رحمه‌الله بودیم. صحبت‌هایی که ایشان می‌کردند را در رأس امور کار خودمان قرار داده بودیم، صحبت‌های حضرت آقا را هم همین‌طور. این‌که چقدر حضور بانوان می‌توانست در جبهه و جنگ اثرگذار باشد، و چقدر خانواده‌ها می‌توانستند سهم در جنگ داشته باشند. اگرچه ما در پشت جبهه بودیم ــ جبهه فقط در مرزها بود ــ ولی ارتعاشات و مسائلی که ایجاد می‌شد، به پایتخت هم می‌رسید، البته بعدها هم به پایتخت موشک زدند. ببینید، من پیشنهاد می‌کنم به جوان‌ها حتماً کتاب‌های دوران جنگ را بخوانند و با فضای جنگ آشنا بشوند. جنگ دوازده‌روزه مقداری ما را متحول کرد؛ این‌که واقعاً شرایط جنگ، شرایط معمولی نیست، یک وضعیت فوق‌العاده است.   ما پر از شور و هیجان دوران جنگ بودیم و احساس می‌کردیم ما هم می‌توانیم کاری بکنیم. برای همین، مثلاً من شخصاً با این‌که دبیرستانی بودم، رفتم دوره‌ی امدادگری یاد گرفتم. در بیمارستان‌ها، سپاه و جهاد کار می‌کردیم. آخر هفته‌ها به جهاد سازندگی می‌رفتیم و به کشاورزان کمک می‌کردیم، گندم درو می‌کردیم، در حالی‌که اصلاً بلد نبودیم داس به دست بگیریم. یادم است بارهای اول که داس گرفتم، انگشتم را بریدم، خون زیادی آمد و هنوز هم جایش مانده است. گاهی برای میوه‌چینی می‌رفتیم، گاهی برای خیاطی. مثلاً تشک‌ها و ابرهایی را می‌دادند که باید پارچه‌اش را می‌کشیدیم و می‌دوختیم. هر جایی احساس می‌کردیم می‌توانیم کمک کنیم، می‌رفتیم. در عین حال کلاس‌های عقیدتی هم داشتیم. آن موقع مثلاً پانزده، شانزده یا هفده‌ساله بودم، درواقع سال‌های دبیرستان.   در نوزده‌سالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچ‌وقت نبود، این مسئله برای خانواده‌ی من کمی سنگین بود. حالا ما می‌خواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچ‌وقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئله‌ی نامزدی هم این موضوع مطرح بود. جزئیات این ماجراها هم در کتاب «خط مقدم» و هم در کتاب «مرد ابدی» آمده است. من پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز حتماً این کتاب‌ها را بخوانند. ما بیش از دوازده سال روی کتاب «مرد ابدی» کار کردیم و بیش از یک سال هم اوایل با کتاب «خطّ مقدم» همکاری داشتم.  یعنی پدر شما ابتدا این ازدواج را قبول نمی‌کردند؟  پدر من دو دلیل داشت: یکی این‌که حاج حسن هیچ‌وقت در خانه نبود و دیگری نگرانی از آینده‌ی کاری‌اش. خب بالاخره حق هر پدری است که وقتی می‌خواهد دخترش را به خانه‌ی بخت بفرستد، از ابتدایی‌ترین چیزها مطمئن شود، مثلاً این‌که داماد کاری داشته باشد. آن موقع هم سپاه مثل امروز نبود که همه‌چیز مشخص باشد، حقوق و امکانات داشته باشد. اصلاً هیچ‌چیز معلوم نبود؛ مثل بسیج امروزی که هر کس برای رضای خدا کار می‌کند. سپاه هم آن روزها همین‌طور بود.   هیچ نظم و نظام خاصی که مثلاً شبیه ارتش باشد وجود نداشت. الان سپاه تقریباً مثل ارتش است؛ امکانات، رده‌بندی، درجه، پروژه و دسته‌بندی دارد. ولی آن زمان اصلاً این چیزها نبود. تصور کنید یک بسیجی که هیچ‌وقت در خانه نیست، خب برای چه می‌خواهد زن بگیرد؟ اگر شرایط آن سال‌ها را درست درک کنیم، یعنی سال‌های ۵۹ تا ۶۷ که زمان جنگ بود، بهتر می‌فهمیم خانواده‌ها چطور حاضر می‌شدند فرزندانشان را به چنین رزمنده‌هایی بسپارند. این صحبت‌ها در جریان بود که به هر حال، تا مرحله‌ی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانواده‌ی ما و خانواده‌ی حاج‌آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانواده‌ی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمی‌دانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه می‌خواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیست‌وپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج‌آقا مجله‌ای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیت‌الله خامنه‌ای ــ که آن زمان رئیس‌جمهور و مسئول جنگ بودند ــ همه‌ی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آن‌جا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیس‌جمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر می‌گذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگی‌ات هست بیایی. هم خانواده‌ی ما و هم خانواده‌ی حاج‌آقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همه‌ی ویژگی‌هایی که می‌خواستم را داشت.   ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشسته‌ی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقه‌ی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن می‌دانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمده‌ام معذرت‌خواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم می‌رویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمی‌خواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیه‌ی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهاب‌ها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقه‌ی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آن‌ها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما می‌خواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و می‌توانید تشریف بیاورید.   حقیقتاً رزمنده‌ها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا می‌خواستند، جنگ را برای خدا می‌خواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا می‌خواستند. چون برای خدا می‌خواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا می‌کرد. بسیار راحت می‌توانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیت‌هایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانواده‌ی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً این‌طور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترین‌ها را برایش رقم می‌زند. برای یک جوان ۲۳ ساله، این‌که بیاید و معذرت‌خواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم می‌گذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.  وقتی رفتید سرِ خانه و زندگی‌تان، چه دیدید از آقای طهرانی‌مقدم که احساس کردید ایشان خیلی خاص هستند؟  اصلاً اولین نگاهی را که من به حاج حسن کردم، یک اخلاص عجیبی در آن دیدم. قبل از این‌که حاج حسن شهید بشود هم این مطلب را می‌گفتم، که اخلاص خاصی درونش می‌دیدم. جالب این است که وقتی رهبر انقلاب اسلامی بعد از شهادت حاج حسن به منزل ما آمدند، ایشان هم می‌فرمودند: «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود.» همان درک اولیه‌ای که من از نگاه به ایشان داشتم، این بود که خیلی آدم مخلصی است، آدمی است که ریا در کارش نیست. ممکن بود اسیر شود، ممکن بود شهید شود، ممکن بود قطع عضو بشود. خب، جنگ بود، شوخی نبود. خیلی وقت‌ها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همین‌طور کار می‌کرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمی‌شد همه‌چیز متوقف بماند. باید زندگی می‌بود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر می‌شود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی می‌کردند، با این‌که خانه‌ها را می‌زدند. در تهران هم بودیم، می‌نشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه می‌دادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.   وقتی ازدواج کردم رفتم در یک اتاق از خانه‌ی مادرشوهرم. یعنی با ایشان زندگی می‌کردم. مادر حاج حسن خودش یک سالار بود، واقعاً یک وزنه بود. چون یک خیریه‌ی بزرگ را اداره می‌کرد، مسئولیتش با ایشان بود. شبانه‌روز مشغول کار مردم بود، دائم در کار جبهه هزینه می‌کرد. خیاطی می‌کردند، ترشی درست می‌کردند، مربا و شربت درست می‌کردند. حتی می‌رفتند جبهه و غذای تازه درست می‌کردند. مثلاً ایام عید، چند کامیون گونی برنج می‌بردند، سبزی خشک‌شده و ماهی می‌بردند، می‌رفتند در پادگان غرب، سبزی‌پلو‌ماهی درست می‌کردند تا فقط روحیه بدهند با همین غذا درست‌کردن. این گروه تعداد زیادی بودند، زیر نظر استادشان، خانم خاکباز، که ایشان از مدیران تحصیل‌کرده‌ی زمان قبل از انقلاب بودند. تحصیل‌کرده و زجرکشیده‌ی دوران طاغوت بودند و آمده بودند با مادر حاج حسن یک خیریه تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از خانم‌ها در آن بودند، از خانواده‌های شهدا هم بودند. با هم می‌رفتند، گوشه‌ای از پادگان را می‌گرفتند و این کارها را انجام می‌دادند. وقتی هم به تهران برمی‌گشتند، مثلاً یک باغ را تقدیم جبهه می‌کردند. صبح زود می‌رفتند سیب‌ها را می‌چیدند، می‌آوردند. کامیون که می‌آمد، نصف حیاط خانه پر از سیب می‌شد. خانم‌ها از صبح تا شب می‌نشستند سیب پوست می‌کندند و خرد می‌کردند. فردایش دیگ‌های بزرگ بار می‌گذاشتند، مربا درست می‌کردند؛ یا ترشی، یا سرکه‌ی سیب و انگور. خانه‌ی حاج خانم همیشه این‌طور بود.   من وارد خانه‌ای شده بودم که فقط یک اتاق به من اختصاص داده بودند؛ بقیه‌ی خانه خیریه بود. دائماً کار می‌کردند، مثل یک مؤسسه یا کارخانه که صبح‌ها همه می‌آیند و زنگ می‌زنند و مشغول می‌شوند. گاهی هم که بعد از مدتی حاج حسن برمی‌گشت، آن‌قدر دور و برمان شلوغ بود که اصلاً خجالت می‌کشید بیاید خانه. گاهی من برای دانشجوها تعریف می‌کنم که ما حتی نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم! گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام با هم صحبت می‌کردیم، اما همان‌جا هم خانم‌ها می‌آمدند و لباس شسته بودند می‌آمدند پهن کنند، یا چیزی بردارند یا چیزی بگذارند.   دست‌نوشته‌های من هست، آن روزها می‌نوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. حتی حاج حسن هم دفترچه‌ی من را ندید. این دفترچه کاملاً شخصی برای خودم بود. احساس می‌کردم همه‌ی آن چیزهایی که در ذهنم هست، بنویسم و از خودم بیرون بیاورم و نگارش کنم. این کتاب‌هایی هم که اکنون نوشته شده، خیلی‌هایش از دست‌نوشته‌های خودم است. خانواده‌ی ما با این‌که برای جبهه و جنگ بودند و خودمان هم به سپاه می‌رفتیم، اما به آن حدی که خانواده‌ی حاج‌آقا در خط مقدم بودند، نبودیم. آن‌طور که زندگی‌شان وقف جبهه بود، زندگی ما این‌گونه نبود. چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. من دائماً در دست‌نوشته‌هایم می‌نوشتم: «خدایا، من با تو معامله می‌کنم.» همیشه تعدادی از انسان‌ها باید سنگ زیرین آسیاب باشند تا کار عبور کند و شرایط به بهترین نحو پیش برود. حالا اگر من این صحبت‌ها را می‌کنم، شاید بگویید حالا که یک خانم پخته‌ای شده و زمانه و زندگی طوری او را تربیت کرده که بتواند این‌طور صحبت کند. اما خوشحالم که آن روز قلم به دست گرفتم و این حرف‌ها را نوشتم. یعنی سند شد، سندی برای آیندگانی که بخواهند بفهمند سال ۶۰ زندگی چه‌طور بوده است.   من یک آدم بیست ساله یا بیست‌و‌یک ساله بودم، شوهرم هیچ‌وقت نبود. می‌خواستم ببینم اوضاع و احوال را چه‌طور می‌بینم، چه‌طور نگارش می‌کنم. حالا اگر برویم مثلاً سال چهل، زنی که در سال ۱۳۴۰ زندگی می‌کرده، اوضاع را چه‌طور توصیف می‌کرده؟ برای ما جالب است. من آن موقع فکر می‌کردم قرار است ما بچه‌دار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید می‌شود، یا اسیر می‌شود، یا مجروح می‌شود، یا عضوی را از دست می‌دهد، یا ویلچری می‌شود.» دائم خبر می‌آمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی می‌دانستم که در آینده فرزند من می‌شود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشته‌های خودم می‌خواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصی‌مان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.   همه‌ی این دست‌نوشته‌ها هست. روزی که نویسنده‌ها این‌ها را دیدند، اصلاً باور نمی‌کردند. بعضی شب‌ها که این نوشته‌ها را می‌نوشتم، تا دوازده شب از روی دلتنگی می‌نشستم و می‌نوشتم، مثلاً «یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه است که رفته و هیچ خبری هم نداریم.» امروز اگر همسرتان به مسافرت کاری برود، می‌دانید کجاست. دائماً با تلفن همراه در ارتباطید، حالِ همدیگر را می‌دانید. اما ما آن روز وقتی آن‌ها می‌رفتند، واقعاً دیگر هیچ خبری نداشتیم. هیچ وسیله‌ای نبود که بفهمیم حالشان خوب است یا نه. دائماً در دلهره بودیم. آن موقع منافقین هم خیلی فعال بودند. مثلاً به خانواده‌ها زنگ می‌زدند و چندین بار به ما گفتند که ایشان شهید شده. بعد باید می‌گشتی آدم‌هایی را پیدا می‌کردی که از او خبر داشته باشند و بفهمی کجاست و چه‌طور است. به این طریق می‌خواستند خبرگیری کنند. با همین تلفن‌ها آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند هر کسی که به جبهه می‌رود را شناسایی کنند، مهم نبود سرلشکر است یا امیر است و یا جایگاه بزرگی دارد. در اوایل جنگ، شناسایی افراد به این شکل مشخص نبود، حالا شاید در اواخر جنگ، آدم‌های شاخص مشخص بودند. اما در سال‌هایی که من دارم می‌گویم، مثلاً سال ۶۱ و ۶۲، هنوز خیلی از آدم‌های پخته مشخص نشده بودند و به آن درجه‌ی شکوفایی خود نرسیده بودند. منافقین قصدشان آزار و اذیت بود. یعنی همه را، حتی بازاری‌ها را که عکس امام داشتند، می‌کشتند. در یک فروشگاه یا هر جایی که بودند، این‌ها کارشان را انجام می‌دادند. تلفنی ردیابی می‌کردند و خانواده‌ها را اذیت می‌کردند و به طریقی آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. جالب این است که من این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را اصلاً دور نریختم و خراب نکردم. بعداً که جنگ تمام شد و شرایط عادی شد، من این‌ها را مثل یک سند نگهداری می‌کردم؛ یعنی بهترین جایی که امکان داشت، این ورقه‌ها و نامه‌هایی که به همدیگر می‌نوشتیم را نگه می‌داشتم. گاهی این دست‌نوشته‌ها در ماشین بود و هول‌هولکی نوشته می‌شد. من یک اطلس بزرگ داشتم و این‌ها را در آن می‌گذاشتم. بعدها الحمدلله آن‌ها را به عنوان سند ثبت کردند.  چگونه نبودن‌های شوهر در زندگی را تحمل می‌کردید؟  بله، من با نوشتن نامه‌ها و با گوش دادن یک‌سری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگی‌های خودم را برطرف می‌کردم. و این‌که احساس کردم اگر همین‌طور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریه‌ای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر می‌زند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاج‌آقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر می‌آوردم و گوش می‌دادم. آنها خیلی نجاتم داد. این‌ها وقتم را پر می‌کردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده می‌شود. باید در عین اینکه زندگی معمولی‌اش را می‌کند، روحش را هم توانمند کند.  برایمان بیشتر بگویید از اینکه چطور شد ادامه تحصیلات را برای امیدواری زندگی‌تان انتخاب کردید؟  من خودم انتخابم حوزه بود. خودِ ایشان هم خیلی راضی بود. همان موقع هم که حاج‌آقا بودند، من در حوزه تدریس داشتم. بعد چون دائماً جابه‌جایی داشتیم، نمی‌توانستم در یک حوزه‌ی ثابت بمانم. اول دو سه سال حوزه‌ی ثابت رفتم، ولی بعد جامعة‌الزهرا قم اسم‌نویسی کردم. آن موقع نوار دمِ خانه‌ها می‌فرستادند، سال‌های ۶۵ تا ۶۷. نوارها دمِ خانه می‌آمد. خب، من هم که دائم خانه‌ام را تغییر می‌دادم، باید مرتب می‌رفتم پست تا تحویل بگیرم، تا بیایم آدرس جدید بدهم و جایم را اعلام کنم. مجبور می‌شدم خودم بروم پست و آنها را بگیرم و گوش بدهم. صبح‌های زود گوش می‌دادم، شب و نصف‌شب هم همین‌طور. چون بچه‌های پشت‌سرِ هم داشتم؛ زینب‌خانم و حسین‌آقا که متولد ۶۵ و ۶۶ بودند. ولی در عین حال، در کنارشان درس را می‌خواندم.   از اولِ زندگی احساس می‌کردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق می‌کند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک می‌بینم، خیلی بهتر می‌توانم زندگی کنم. خب، بچه‌ها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچ‌وقت نباشد، قطعاً همه‌ی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم می‌آمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم می‌آمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم می‌آمد. وقتی در جمع‌ها و مهمانی‌ها می‌دیدم بعضی از خانم‌ها گله می‌کنند که شوهرانمان هیچ‌وقت نیستند، من ناراحت می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم الان شرایط فرق می‌کند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصت‌ها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همه‌چیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیده‌اند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون این‌ها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آن‌ها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچه‌ها هم منتقل می‌شود.  در فرزندداری چگونه عمل کردید که حضور کمرنگ پدر، کمترین آسیب را به آن‌ها بزند؟  وقتی تنها بودم و هنوز بچه نداشتم، فقط علایق شخصی خودم باعث دلتنگی‌ام برای همسرم می‌شد. ولی بعدها که بچه‌ها آمدند، قضیه فرق کرد. بچه‌ها از من بابا می‌خواستند. بچه‌ها در مهمانی وقتی پدر دیگران را می‌دیدند، می‌گفتند چرا بابای ما نیست؟ در خیلی از موقعیت‌ها اگر حضور پدر کمرنگ باشد، مادر باید خیلی مدبّرانه برخورد کند. البته من خودم را آدم موفقی نمی‌دانم ولی تمام تلاشم این بود که خدا راه را به من نشان بدهد. بزرگیِ خدا و اهل‌بیت را می‌خواهم برایتان بگویم. خب حالا این بچه پنج‌ساله است، آن یکی شش‌ساله است. باید چه‌کار کنم؟ از صبح تا شب چه‌کارشان کنم؟ نه پارکی بود، نه تفریحی. آن موقع فقط تلویزیون بود که یک ساعت خاص برنامه‌ی کودک داشت. من می‌گفتم خدایا، چطور این‌ها را سرگرم کنم؟ گفتم خدایا کمک کن فقط سبک زندگی‌شان را درست کنند؛ پدربزرگ را ببوسند، مادربزرگ را احترام کنند، درست سلام‌وعلیک کنند. تئاتر بازی می‌کردیم. من مادربزرگ می‌شدم، او پدربزرگ می‌شد. یا با هم فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی مادرِ هنرمندی نیستم، ولی واقعاً از خدا کمک می‌خواستم. درست در همان جاهایی که نمی‌دانستم چه کنم، خدا و پیامبر و اهل‌بیت، به من کمک می‌کردند.   به عنوان نمونه، من یک دفتر نقاشی برای بچه‌ها گذاشته بودم، مثلاً حاج‌آقا به من گفته بود هفته‌ی دیگر می‌آیم. البته او می‌گفت هفته‌ی دیگر، ولی من دو هفته حساب می‌کردم. دفتر را باز می‌کردم، بعد چند تا خانه می‌کشیدم. مثلاً یکی نوشابه دوست داشت، یکی شکلات دوست داشت، هرکدام چیزی که دوست داشتند را در آن خانه می‌نوشتم. بعد هر شب می‌گفتم باید این خانه‌ها رنگ شود تا به آخر برسد، وقتی رسید، بابا می‌آید. همیشه هم بیشتر می‌کشیدم، چون این‌ها زودتر رنگ می‌کردند! می‌گفتم نه دیگر، حالا که زودتر رنگ کردید، بابا دیرتر می‌آید، باید برویم صفحه‌ی بعد! بعد برایشان داستان می‌ساختم. مداحی یادشان می‌دادم، یکی مداح می‌شد، یکی سخنران می‌شد، یکی قاری قرآن می‌شد. قرآن حفظ کردن یادشان می‌دادم. اکنون دخترم حافظ قرآن است. کم‌کم این چیزها را با آن‌ها کار می‌کردم که هر زمانی چیزی یاد بگیرند. مثلاً نماز ظهر که می‌خواندم، به آن‌ها اذان و اقامه یاد می‌دادم. یعنی هر ساعتی از روز را به کاری اختصاص می‌دادم. وقتی جاروبرقی می‌کشیدم، سوره‌ی «ناس» می‌خواندم، وقتی گردگیری می‌کردم، سوره‌ی «فلق» را می‌خواندم. یعنی این‌طور به بچه‌ها قرآن یاد می‌دادم. همه‌اش هم برداشت‌های ذهنیِ خودم بود، یعنی کسی به من نگفته بود این کارها را بکن. تمام مسافرت‌ها، چه بابا باشد، چه نباشد، در ماشین که بودیم، من با این‌ها قرآن کار می‌کردم، با بچه‌ها حرف می‌زدم. همه‌ی این‌ها از حرف‌زدن با خدا و کمک خواستن از او بود. همیشه در ذهنم بود که اگر قرآن در رگ و خون بچه‌ها بنشیند، این‌ها بیمه می‌شوند. الان هم اعتقادم همین است، اساس زندگی‌ام بر پایه‌ی اهل‌بیت و قرآن است.  آیا خاطره‌ای دارید که جایی بالاخره بریده باشید، گریه کرده باشید، عصبانی شده باشید؟  خیلی. چون واقعاً سخت بود. این دفترچه که گفتم، بعضی از جاهایش چروک است، چون گریه کردم و نوشتم. ببینید، چرا روی این مسئله سختی‌ها تأکید می‌کنم؟ برای اینکه بچه‌ها فکر می‌کنند هیچ دوستی‌ای نبوده، هیچ زیبایی‌ای نبوده. شما ببینید، حقت است، مال خودت است، لذتی است که خدا برایت قرار داده، اما عشق به وطن، عشق به اسلام، اعتقاداتت این‌قدر برایت مهم است که باید فداکاری کنی، باید ازخودگذشتگی کنی. در شرایط جنگ چه کسی باید فداکاری بکند؟ باید یک عدّه در میدان می‌رفتند. این مسئله را من برای خودم دائماً تکرار می‌کردم، اما دلم آرام نمی‌شد. بالاخره اول ازدواجِ هر دختری، زیباترین روزهای عمرش است اما ما سخت‌ترین روزهای عمرمان را داشتیم. نه فقط من، بلکه همه‌ی کسانی که مثل من بودند، این‌گونه زندگی می‌کردند. من شرایط خوبی داشتم، در تهران بودم. چون از حاج‌آقا می‌خواستم مرا ببرد شهرهای جنوبی و نزدیک خطوط مقدم. خیلی‌ها بودند که رفتند و هفته‌ای یک‌بار می‌توانستند شوهرشان را ببینند. ولی ایشان حاضر نمی‌شد مرا ببرد. می‌گفت: «من خیلی دیر به‌دیر می‌آیم و حاضر نیستم به‌خاطر من تو یک هفته انتظار بکشی و من یک ساعت بیایم تو را ببینم.» چون دیده بود کسانی را که خانم‌هایشان را آورده بودند، بعد با اثرات همین هواپیماهایی که می‌آمدند، بمباران‌ها، صداهای وحشتناک، خیلی از خانم‌ها دچار آسیب‌های روحی شده بودند. حاج حسن می‌گفت: «من دوست ندارم تو این‌طوری باشی. می‌آیم سر می‌زنم، اما نه این‌طور که تو بیایی آن‌جا با آن شرایط سخت.» نه آب بود، نه امکانات، نه وسیله. شرایط سخت بود، این‌طور نبود که بروی هتل و هفته‌ای یک روز هم بیایند دیدنت. در فیلم «ویلایی‌ها» یک گوشه‌ای از آن را به نمایش گذاشتند، که چه‌طور برایشان آذوقه می‌آوردند. واقعاً هم همین‌طور بود و بلکه سخت‌تر از آن. می‌گفت: «من دوست ندارم تو با آن خانواده‌ها این‌طور اذیت شوی. باز کنار خانواده‌ی خودت هستی، پیش مادرت هستی، شرایط خودت را داری.» و در این شرایط، برای حاج حسن خیلی ارزشمند بود که من حوزه می‌رفتم و سرم گرم شده بود.  آیا پیش آمده بود که به ایشان بگویید دیگر جبهه نرود؟  بله، بارها گفته بودم، ولی ایشان من را قانع می‌کرد. می‌گفت: «شرایط، شرایطی است که باید برویم. آن‌هایی که نمی‌روند، روسیاهی به زغال می‌ماند.» البته همیشه می‌گفت: «شما خانم سخت‌گیری نیستی!» اما بیشتر از سر عشق و محبت بود، نه اینکه بگویم اصلا به جبهه نرو. مثلاً می‌گفتم کمتر برو! مقداری بیشتر خانه بمان! شما فکر کنید مثلاً یک ماه منتظر هستی اما او یک ساعت می‌آید و می‌رود. یا مثلاً یک ماه نبوده، صبح رفته جلسه، حالا مثلاً ظهر تا شب می‌ماند و شب هم باید برود.  خودشان هیچ‌وقت نمی‌گفتند که این دوری برای من هم سخت است؟  در نامه‌هایشان این چیزها را نوشته‌اند.  پس نامه برایتان می‌نوشتند؟  نامه‌های خیلی زیادی بود که ایشان می‌نوشت، من هم در جواب آن می‌نوشتم. نامه‌ها طوری نبود که همه‌اش حرف‌های عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان می‌داد. در وسط نامه‌، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمی‌دانم «قربانت بروم» از لفظ‌های خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان می‌کردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد می‌شدند اولاً می‌آمدند پیش من و می‌گفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچه‌ها می‌گفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهام‌جان متشکرم، الهام‌جان دوستت دارم.» از این الفاظ محبت‌آمیز در جمع استفاده می‌کرد تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.  از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.  خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیت‌شده‌ی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و این‌ها را از حضرت آیت‌الله لواسانی ــ که در محله‌شان نماز جماعت می‌خواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت می‌کردند در عین اینکه خیلی به‌روز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی می‌دید تنها چیزی که به این فرد نمی‌آمد، این بود که بعداً بشود فرمانده‌ی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ می‌پوشید، بیشتر شبیه درس‌خوانده‌های دانشگاهی بود. خیلی به او نمی‌آمد که در فنون نظامی بتواند همه‌فن‌حریف باشد؛ اما بود.   بسیار شوخ‌طبع و با دوستانش خوش‌رفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرت‌هایمان به‌جا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت می‌آمد، اما مثلاً در بین جنگ، یک‌وقت می‌دیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبی‌اش همین بود. فوق‌العاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامه‌ریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمی‌کرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان می‌داد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.  اهل تحمیل نظرات خود بر دیگران نبود؟  اصلاً. یعنی با اخلاق خوب، مسیر را نشان می‌داد که چه‌طور باید بود. اگر بچه‌ها که دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما می‌رفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبی‌ها سینما نمی‌رفت. آن موقع‌ها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسک‌ها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلی‌ها می‌گفتند سینما رفتن درست نیست. بچه‌ها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران می‌رفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچه‌ها را بالا می‌زد، می‌گذاشت آب‌بازی کنند. قشنگ‌ترین خاطرات بچه‌ها همان بازی کردن در چمن‌ها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همان‌جا نماز جمعه شرکت می‌کرد. اکثر جمعه‌ها که با هم می‌رفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا می‌خوردیم. وقتی بودند، همیشه این‌طور بود. اگر نبودند که خب، نبودند. مثلاً شب‌ها پارک می‌رفتند تا بچه‌ها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام می‌دادند تا از دل بچه‌ها دربیاورند. برای همین همیشه بچه‌ها می‌دانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران می‌کند. بچه‌ها را فروشگاه می‌برد و می‌گفت هر چه می‌خواهید بخرید. بالاخره یک‌جوری جبران می‌کرد، چون می‌دانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود. ما این قضیه را بعد از جنگ هم داشتیم. بعد از جنگ نیز حضور حاج‌آقا کمتر و کمرنگ‌تر شده بود، چون داشت موشک را بومی‌سازی می‌کرد. آن هم نوعی جبهه بود، فقط با شکلی دیگر. خیلی‌ها بعد از جنگ سرِ خانه‌ و زندگیِ عادی‌شان برگشتند، ولی حاج‌آقا تازه کارش کلید خورد. بعد از جنگ، کارش بیشتر شده بود. نیامدن‌ها، مسافرت‌های طولانی به شهرستان‌ها، آزمایش‌ها و تست‌ها در بیابان‌ها برقرار بود. می‌گفت: «نمی‌دانی شب‌های بیابان چقدر سرد است، سرما تا مغز استخوان آدم می‌رود.» چون باید تست‌ها را خارج از شهر انجام می‌دادند. اکثر تست‌هایی هم که در سال‌های اول انجام می‌شد، ناموفق بود. برای همین، خیلی‌ها این را موازی‌کاری می‌دانستند و قبول نداشتند. ولی ایشان به خاطر تحقیق‌ها و پژوهش‌ها مصمم بود و باور داشت که این مسیر باید جهادی پیش برود.  از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت ناامید نشدند؟  خود ایشان اصلاً، خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم. آن زمان که حضرت امام زنده بودند، هنوز حاج حسن به مرحله‌ی بومی‌سازی نرسیده بود، بیشتر، کار عملیاتی موشک‌هایی بود که از جاهای دیگر می‌فرستادند. بعدها رهبر انقلاب هم از امیدواریِ کارِ حاج حسن می‌گفتند، چون دائماً خط‌های جلوتر را به او نشان می‌دادند. حاج حسن امیدوار بود، چون دلِ رهبرش امیدوار بود. دائماً می‌رفتند و گزارش‌های کاری‌شان را در زمان‌های مختلف می‌دادند. حضرت آقا برایشان هدف می‌گذاشتند و ایشان باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. الان هم روش حضرت آقا همین است، با پزشکان، معلمان، اساتید دانشگاه صحبت می‌کنند، برایشان هدف می‌گذارند. ولی خیلی از گروه‌ها به آن هدف حضرت آقا نگاه نمی‌کنند، مثل یک سخنرانی رد می‌شوند. حاج حسن نمونه‌ی کسی بود که ذوب در ولایت بود، هدف‌های حضرت آقا را می‌دید و طبق آن عمل می‌کرد.   شهید حاجی‌زاده در یکی از دیدارهایی که منزل ما داشتند، با حاج‌آقا صحبت می‌کردند. ایشان می‌گفت برکت عجیبی در این کار هست. خیلی از کارها از صفر و زیرِ صفر شروع شد، اما هیچ کاری مثل این، برکت نداشت. فقط به خاطر اخلاصی بود که نفرات اولیه داشتند، از جمله خودِ حاج حسن که این کار را آغاز کرد، پرورش داد و برکت داد. این مجموعه کاملاً زیر نظر رهبر انقلاب اسلامی بود. از پایه تا بنا، هرچه آقا می‌گفتند، حاج حسن تلاش می‌کردند انجام دهند. حتی در نقطه‌زنی موشک‌ها، به جایی رسیده بودند که در دهه‌ی هشتاد، موشک‌ها به هدف می‌خوردند ولی چند ده متر اختلاف داشتند. حضرت آقا فرمودند اینجا نقطه‌ضعف است، بروید درستش کنید. آن‌ها ماه‌ها و شاید سال‌ها روی آن کار کردند. تمام فنون و تخصص‌ها را به‌کار بستند تا دقتِ موشک‌ها کامل شود. چرا؟ چون ، این قضیه، هدف اعلام شده از طرف رهبر انقلاب اسلامی بود. و این شد. موشک‌ها دقیقاً به هدف خوردند، همان‌طور که مدنظر بود، و ما عملاً دیدیم که به نتیجه رسید. الحمدلله رب‌العالمین.   بله، ایشان خدای امیدواری بود. شکست‌های زیاد داشتند، دوستان بسیاری را از دست دادند؛ چون در آزمایش‌ها و کارهایی که انجام می‌دادند، خطر زیاد بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «این کار به دست امام زمان است و نیت، نیتِ علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام. ما شهید می‌دهیم ولی به تعداد کم. چون مسیر را باید برویم. خیلی از کشورها برای رسیدن به این جایگاه، کشته‌های زیادی دادند، ما کمتر دادیم و به اینجا رسیدیم.» و خودش هم در نهایت، کشته‌ی همین علم و همین مسیر شد، خودش با نزدیک چهل نفر از بچه‌هایی که در بیابان کار می‌کردند.  آیا از مسائل کاری و خطرات آن با شما صحبت می‌کردند؟  من نزدیک بیست‌وهشت سال با حاج حسن زندگی کردم. این‌قدر در وجود حاج حسن بودم و این‌قدر من و او یکی شده بودیم که کافی بود چشم‌هایش را ببینم، صورتش را ببینم، می‌فهمیدم چه روز سختی داشته است. می‌دانستم چه فراز و نشیب‌هایی را طی کرده، اصلاً لازم نبود حرف بزند، من می‌فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بعضی موقع‌ها می‌آمد، تمام دست‌هایش پوست‌پوست شده بود، پوست صورتش از شدت خشکیِ هوای آنجا ترک خورده بود. با این‌که خودش خیلی اهل رسیدگی بود، کرم مخصوص صورت، دست و پیشانی داشت، دکتر پوست رفته بود، چون پوستش برایش مهم بود. با همه‌ی این رسیدگی‌ها، تمام این پوست سوخته بود!   من شش، هفت ماه قبل از این‌که ایشان به شهادت برسد، شاید هم بیشتر، هفت‌هشت ماه قبل از آن، حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد؛ ولی نه اتفاقِ شهادت. پیش خودم همیشه فکر می‌کردم قرار است عده‌ای علیه او کاری بکنند. چون آن زمان، زمانی بود که یک‌دفعه یکی را، مثلاً به خاطر اینکه دروس دانشگاهی نخوانده یا دو تا خانه دارد، شخصیتش را خرد در جامعه می‌کردند. سال‌های بین ۸۹ تا ۹۰ این‌طور بود؛ ترور شخصیت می‌کردند. من هم فکر می‌کردم قرار است این‌طور با او رفتار شود. بعد در حیاط می‌رفتم، راه می‌رفتم، دستم را به آسمان می‌گرفتم و دعا می‌کردم. می‌گفتم خدایا! من از حاج حسن بدی ندیدم، هیچ‌چیز جز خوبی، عزتمندی، آبرو، کرامت ندیدم. خدایا، به عزت و جلالت قسم، آبروی حاج حسن را حفظ کن. کسی نتواند آبروی او را ببرد. چون می‌دانستم دارد کار بزرگی انجام می‌دهد، با تمام وجودم می‌فهمیدم. چون گاهی می‌گفت: «کاری را که من می‌کنم، فقط حضرت آقا می‌داند.» یعنی بزرگیِ کار را می‌گفت، نه اینکه دیگران اطلاعی نداشته باشند. برای همین می‌گفت: «چون کارم بزرگ است، هر سختی‌ای باشد، رد می‌کنم.» واضح نمی‌گفت، ولی من متوجه می‌شدم.   بارها پیش می‌آمد که مثلاً عروسی بود، عزا بود، جلسه‌ی مدرسه بود، جاهایی که معمولاً پدر باید حضور داشته باشد، من همیشه به‌تنهایی حضور داشتم، خب سخت است. بعد هم باید برای دیگران توضیح بدهی که چرا عروسی نیامد، چرا جلسه نیامد. اما من هیچ‌وقت سرافکنده نمی‌شدم که شوهرم نیامد. با اتکا و اطمینان می‌گفتم کار برایش پیش آمده، کارش مهم بود. می‌پرسیدند تو خسته نمی‌شوی؟ ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه، کاری است که باید انجام بشود. گاهی ممکن بود در خودم ناراحت بشوم، ولی این ناراحتی را طوری بروز نمی‌دادم که دیگران فرصت‌طلبانه استفاده کنند. چون وقتی آدم قوی برخورد کند، دیگران نمی‌توانند سوءاستفاده کنند و ضعیف برخورد بکنند.  چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟  من آن روز حوزه بودم، چون حوزه تدریس می‌کنم و شنبه بود. آن روز روزه گرفته بودم. اصلاً از صبح حالم خوب نبود، به‌سختی کلاس‌هایم را اداره کردم. به حدی حالم کسل و خسته‌کننده بود که همکارانم می‌گفتند امروز اصلاً یک جوری هستی! همیشه خودم با ماشین می‌رفتم، ولی آن روز ماشین نبرده بودم. چند بار طرف آب و آشپزخانه رفتم، چیزهایی که معمولاً در دفتر می‌آوردند، نخوردم. با خودم گفتم خجالت بکش زن، سن و سالی از تو گذشته. اما می‌دیدم یک به‌هم‌ریختگی دارم. گفتم حالا بخورم هم، حالم خوب نمی‌شود، ولش کن، نمی‌خورم. ظهر شد، تا ساعت دوازده کلاس داشتم. نماز ظهر را هم خواندم. یکی از خانم‌ها مرا رساند، مسیرش با من یکی بود. در ماشین گفتم: «چند وقت است اضطراب شدیدی دارم، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد.» حتی گریه کردم. من که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، خیلی سخت اشکم درمی‌آید، ولی آن روز بغضم ترکید. گفتم: «اصلاً یک احساس عجیبی دارم.» آن خانم گفت: «نه بابا! حاج‌آقا سالیان سال است در این کار است.» خودش هم همسرش سپاهی بود. گفتم: «می‌دانی هر روز صبح چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم هر روز صبح می‌رود روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند، خدایی نکرده اگر اتفاقی بیفتد...» گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ این چیزها شیطانی است!» بعد هم خندید و موضوع بحث را عوض کرد.   من خانه آمدم. بچه‌ها آن روز خانه‌ی ما بودند. دخترم ازدواج کرده بود، پسر بزرگم هم خانه بود. نشستیم و کمی صحبت کردیم. یک‌دفعه دیدیم لوسترها حرکت کرد و خانه تکان خورد. من بلند شدم و خندیدم، گفتم: «دوباره این بسیجی‌ها یک کاری کردند! شاید یک نارنجکی زدند!» خیلی بی‌تفاوت رد شدم. بعدازظهر قرار بود مهمانی کوچکی برویم دیدن یکی از آشنایان که از کربلا آمده بود. چون عید غدیر بود، قبلش هم عرفه بود. آن روز مصادف شده بود با ایام عرفه و عید غدیر، یعنی ۲۱ آبان. تلویزیون ما هم آن روز نمی‌گرفت. هر کاری کردم اخبار ساعت دو را گوش بدهم، نشد. رفتم خوابیدم، نگو این قضیه اتفاق افتاده و همه می‌دانند، الا من! بچه‌ها هم نمی‌دانستند، اما بقیه می‌دانستند. من استراحتی کردم و بلند شدم، شیرینی خامه‌ای گرفتم و رفتم خانه‌ی آن بنده خدا که از کربلا آمده بود. ایشان همه‌چیز را می‌دانست. تعجب کرده بود چرا من در این موقعیت به خانه آن‌ها آمده‌ام.   دیدم فضای خانه غیرعادی است، یک جوری است. گفتم به من چه ربطی دارد! خیلی خندیدم و صحبت کردم. هنوز اذان مغرب نشده بود، به دخترم که در خانه مانده بود گفتم سفره‌ی افطار را آماده کن، من می‌آیم یک چیزی بخورم. بنده خدا (دخترم) کلاس دوم راهنمایی بود. همه‌چیز را آماده کرده بود. چون در اتاق انتهایی بود، هیچ چراغی در حال و حیاط روشن نبود؛ خانه از بیرون تاریک مطلق بود. همه آمده بودند، دیده بودند تاریک است، فکر کرده بودند کسی خانه نیست و رفته بودند. ولی داشتند بیرون خانه راه می‌رفتند که ما برسیم. نماز خواندیم و دختر بزرگم که همراه من بود ــ چون خانه پدرشوهرش رفته بودیم ــ گفت: «بابا! این چه صدایی بود که آمد؟» پدر شوهرش گفت: «صدای کار حاج حسن بود.» همین جمله را که گفت، من تا ته خط را فهمیدم. چون هر روز با خودم تکرار می‌کردم که او دارد روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند. بعد دخترم گفت: «خب بابا چه شد؟» اما بلافاصله من گفتم: «من می‌دانم، تمام شد. چون کاری که او دارد، کافی است یک اتفاق کوچک پیش بیاید، تمام می‌شود.» دخترم گفت: «نه مامان!» گفتم: «من مطمئنم. اصلاً نمی‌خواهد چیزی بگویید، من مطمئنم.» با اطمینان کامل گفتم، مثل کسی که تازه به آرامش رسیده. چون تمام این سال‌ها منتظر ترور بودم. گروه‌های مختلفی می‌خواستند ایشان را ترور کنند. ما چندین بار اثاث‌کشی فوق‌العاده کرده بودیم، از این‌جا به آن‌جا. با این‌که در تهران بودیم، از دست منافقین آرامش نداشتیم. دائماً خانه عوض می‌کردیم. آخرین‌جا همین منزل آخر بود که ما را آوردند، گفتند برای اطمینان این‌جا باشید. ما خودمان تهرانی بودیم، خانه داشتیم، طهرانی‌مقدم‌ها هم خانه داشتند، ولی ما را به‌خاطر امنیت آورده بودند آن‌جا نشانده بودند. خب، من تازه آرام شده بودم. سی سال تلاش کرده بود تا به این نتیجه برسد، چرا باید ناراحت باشم؟ یعنی راحت قبول کردم.  یعنی بدون گریه و شیون با خبر شهادت ایشان مواجه شدید؟  من اصلاً گریه نکردم، شیون هم نکردم. همین‌طوری که الان هستم. فقط داشتم به خودم باور می‌دادم که دیگر شرایط فرق کرده است، دیگر مثل قبل نیست. آن موقع زهرا‌ جانم پنج‌ساله بود. خب، حالا من باید مراقب خانواده می‌بودم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم عواطفم را بروز ندهم، بلکه کاملاً سرکوب بکنم؛ مگر خیلی کم و به‌ندرت. چون بچه‌ها من را می‌دیدند. ما به خانه آمدیم. همین‌که رسیدیم، دیدیم کم‌کم همه دارند به خانه‌ی ما می‌آیند. دخترم که دوم راهنمایی بود گفت مامان، چه شده؟ یک جوری هستی، چه شده؟ گفتم چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. گفت ما سالیان سال منتظر چه بودیم؟ گفتم دیگر فعلاً بابا پیش ما نیست؛ ما قرار است برویم به او برسیم. گفت یعنی چه؟ نمی‌فهمم چه می‌گویی! گفتم دیگر بابا رسید به همان چیزی که دوست داشت، به همان‌جا رفت. گفت مامان! واضح‌تر بگو! من هم سعی کردم مرحله‌به‌مرحله بگویم تا بتواند خودش را آماده کند، چون هیچ‌چیز نمی‌دانست. در خانه مشغول کار خودش بود. بعد دید همه دارند خانه ما می‌آیند، هر کسی کاری می‌کند. چون نزدیک ایام غدیر بود و ما همیشه خانه‌مان را چراغانی می‌کردیم، پرچم می‌زدیم، هر کسی گوشه‌ای را جمع می‌کرد. می‌گفت مامان! تو را به خدا فقط به من بگو چه شده! گفتم فقط لباس مشکی‌هایمان را دربیاوریم. یواش‌یواش متوجه شد.   من خیلی خدا را شکر می‌کنم. حاج حسن همیشه به ما بزرگی داد، عزت داد، کرامت داد. حالا هم حتی با رفتنش، یک درِ تازه‌ای در زندگی ما باز کرد؛ یعنی یک فرصت مجدد داد تا چشممان باز شود به چیزهایی که نمی‌دیدیم و نمی‌فهمیدیم. با رفتن خودش ما را بزرگ کرد، نه از نظر مقام، بلکه از نظر فهم و درک. همیشه هم خودش به من می‌گفت: «من اگر بروم، تو خیلی عزتمند می‌شوی.» می‌گفتم: «من عزت می‌خواهم چه‌کار؟ من شوهر می‌خواهم! من تو را دوست دارم. تازه می‌خواهیم با هم زندگی کنیم، تازه تو می‌خواهی بازنشسته شوی، تازه می‌خواهیم یک زندگی آرام داشته باشیم.» می‌گفت: «نه، من خیلی نمی‌مانم.» می‌گفتم: «نه، تو می‌مانی، خیلی هم خوب می‌مانی.»   صبح که از خواب بلند می‌شد، یک ساعت به خودش می‌رسید. به شوخی می‌گفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن می‌شدی، ما چه می‌کردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام می‌داد. ببینید، این‌قدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصی‌اش را هم خودش انجام می‌داد. آرایشگاه نمی‌رفت، خودش موهایش را کوتاه می‌کرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام می‌داد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست می‌کرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.   حالا یک چیز دیگر یادم افتاد تا از آن فضا کمی بیرون بیاییم. در دوران انقلاب، خودش بارها در جمع خانواده تعریف می‌کرد. می‌گفت: «آن موقع نوزده سالم بود، شب بیست‌ویکم بهمن ۵۷. می‌ریختند و پادگان‌ها را می‌گرفتند. پادگانِ نیروی هوایی را ریختند بگیرند، من هم با جمعیت رفتم. مردم در را شکستند، هر کسی یک تفنگی برداشت. من هر چه نگاه کردم دیدم همه دارند وسایل معمولی برمی‌دارند. گفتم من نباید چیز معمولی بردارم. رفتم تا انتهای انبار، دیدم دیگر همه‌چیز را برداشته‌اند. من رفتم و یک چیز گنده برداشتم که اصلاً نمی‌دانستم چیست. خب، سربازی هم که نرفته بودم، نوزده‌ساله بودم. کشیدم، کشیدم، با جثه‌ی کوچک و باریکم آن را آوردم. با چه سختی‌ای! حواسم هم بود گاردی‌ها نرسند. با وانت آن را به خانه‌ی پدرم آوردیم و زیر تخت قایم کردیم. فردا رادیو اعلام کرد که گاردی‌ها دارند صداوسیما را می‌گیرند. آن وسیله یک پایه داشت و یک چیزی سرش بود. خودم می‌گفتم آتشبار، درحالی‌که اصلاً اسمش آتشبار نبود. پشت وانت گذاشتم. هیچ فشنگی هم نداشت. همه گفتند بروید کنار، آن پسری که آتشبار دارد بیاید جلو! یعنی از هیبتِ آن استفاده شد، درحالی‌که هیچ کاری نمی‌کرد. همین باعث شد مردم روحیه بگیرند. همه فکر می‌کردند حالا از این چه درمی‌آید بیرون! درحالی‌که هیچ‌چیز نبود.» اما با همین توانست به مردم امید بدهد.» همیشه با خنده می‌گفت: «بعداً همان را تحویل دادم! اصلاً نمی‌شد با آن کاری کرد. اما مردم فکر می‌کردند اسلحه‌ی خاصی است!» از همان موقع می‌گفت: «همان باعث شد من همیشه در صف جلو باشم، چون مردم فکر می‌کردند آن اسلحه‌ی خاص دست من است!» ببینید، اگر یک روان‌شناس بیاید همین خاطره را تحلیل کند، می‌تواند بفهمد چه شخصیتی دارد. یعنی کسی بود که به کم راضی نمی‌شد، دنبال کارهای بزرگ، اثرگذار و نمادین می‌گشت.  بعد از شهادت ایشان، تدریس حوزه را ادامه دادید؟  زمانی که حاج حسن شهید شد، من پانزده سال میشد که در حوزه تدریس داشتم. الان هم تدریس دارم. الان در حسینیه‌مان کلاسهای مختلف برای بانوان تشکیل می‌شود.  حضور شهید طهرانی‌مقدم را اکنون در زندگی حس می‌کنید؟  اصلاً هست، شک نکنید، تازه بیشتر هم هست. همیشه با من است. به من کمک می‌کند. آن موقع که بود، واقعاً نبود؛ ولی الان هست. به عنوان مثل چند وقت پیش، به محض این که به او گفتم باید این کار انجام بشود، زنگ زدند گفتند کار انجام شد. در همین حسینیه‌ی ما، ایام سالروز تولد حاج حسن هر ساله قاریان بین‌المللی این‌جا می‌آیند قرآن می‌خوانند و ثواب آن را تقدیم به روح حاج حسن می‌کنند. شما نمی‌دانید این‌جا چه برنامه‌هایی هست؛ الحمدلله همه‌اش به برکت وجود خودِ شهداست. چون این‌جا متعلق به یک شهید نیست؛ عکس چهل شهید هست که با هم در آن واقعه به شهادت رسیدند. خدا می‌داند که شهدا خیلی زنده‌اند. یعنی وقتی که حاج حسن بود، واقعاً نبود؛ اما حالا که نیست، هست. آن موقع که شهید نشده بود، حاج‌آقا واقعاً نبود، یعنی سختی نبودنِ همسر و همه‌ی این‌ها خیلی به من فشار می‌آورد. بالاخره سخت بود دیگر، حالا هرچقدر هم خودت را راضی بکنی. ولی الان که نیست، کارهایم خیلی زود انجام می‌شود. نه اینکه بگویم مشکل ندارم، مگر می‌شود کسی بگوید مشکل ندارد؟ ولی راهِ طبیعی خودش را می‌رود، عبور می‌کند و تمام می‌شود.   خیلی‌ها آمده‌اند و گفته‌اند ما حاج‌آقا را در خواب دیدیم و به او گفتیم خانمت بیچاره شده، چرا این‌قدر کار می‌کند؟ حاج‌آقا گفته «خودم حواسم به او هست، خودش می‌داند که من همیشه کمکش می‌کنم.» من چه می‌خواهم؟ وقتی آن‌جا رفته و دارد همه‌چیز را آماده می‌کند که ما هم آن‌جا برویم. البته من جای خودم باید هنر داشته باشم و عمل خوب خودم را انجام بدهم؛ شهید در این قسمت‌ها نمی‌تواند دخالت کند. ولی ما به کرامت و بزرگی خود شهدا امیدواریم. بخصوص بعد از این جنگ دوازده‌روزه شما نمی‌دانید چقدر یاد شهید طهرانی‌مقدم زنده شده است!  از رفتار شهید طهرانی‌مقدم با اطرافیان بگویید.  وقتی حاج حسن بود، درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود. جوان‌ها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانه‌ی ما بودند. این‌قدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یک‌ونیم نصف‌شب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصف‌شب نمی‌داند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت می‌کردم. اگر بچه‌ای یا مشکلی داشت، خودش را موظف می‌دانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالی‌اش را حل کند، راه زندگی را به او نشان می‌داد. مثلاً یکی می‌خواست انتخاب رشته بکند، حاج‌آقا راهنمایی‌اش می‌کرد. یکی می‌خواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش می‌کرد. بعد که ازدواج می‌کرد و می‌خواست بچه‌دار شود، حاج‌آقا سیسمونی می‌داد! بعد هم اگر خانه می‌خواست، برای او دنبال خانه می‌رفت. ما می‌گفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره می‌شد و از همان‌جا کمک می‌کرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج‌آقا، برای چه لباس عوض کردی؟ داری بیرون می‌روی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم می‌روم لباسم را به او بدهم!» یعنی این‌قدر مهربان و بخشنده بود. واقعاً هرچه بگویم کم گفتم.   بعد شما فکر نکنید خانمی که چنین همسری دارد حسودی‌اش نمی‌شود! چرا، من خیلی حسودی‌ام می‌شد، ولی خب باید با این شوهر چه کار می‌کردم؟ این تیپش بود دیگر. ببینید، مثلاً یک روز در شهرک یک باغبان مشغول کار بود، روز عید بود، حاج‌آقا خودش را مرتب کرده بود، عطر زده بود، سوار ماشین شدیم. دیدیم چیزی وسط بوته‌ها تکان می‌خورد. گفت: «نگه دار!» گفتم برای چه؟ دیرمان شده! اما او پیاده شد، به سمت باغبان رفت، بغلش کرد، با اینکه عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوسیدش و گفت: «عیدت مبارک!» در کیفش همیشه پولِ نو می‌گذاشت، چند تا از آن‌ها را درآورد و در جیب او گذاشت. ببینید چقدر لذت داشت! وقتی حاج‌آقا شهید شد، همین باغبان‌های شهرک، تعمیراتی‌ها، سربازهای شهرک، نمی‌دانید چطور گریه می‌کردند. این‌قدر در دل‌ها نفوذ کرده بود. واقعاً می‌گویند «فرمانده‌ی دل‌ها»، حاج قاسم هم همین‌طور بود، شهید احمد کاظمی، شهید غلامعلی رشید و شهید ربانی هم همین‌طور بودند. همسر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «شب که به خانه می‌آید، ظرف‌ها را می‌شوید! حتی اگر چند تا ظرف باشد، می‌شوید، کابینت‌ها را هم مرتب می‌کند.»   این‌ها مردهای عجیب و غریبی بودند. چون اتصالشان به بی‌نهایت بود؛ اتصالشان به اقیانوس بود و اقیانوس کم نمی‌آورد. چون اتصالشان به ولایت بود. اولاً حضرت آقا را دیده بودند، بزرگیِ حضرت آقا را دیده بودند. نشستن با حضرت آقا توفیقاتی دارد، ارتباط با سیدحسن نصرالله همین‌طور. ما یک‌بار لبنان رفته بودیم، بچه‌های حزب‌الله می‌گفتند نگذارید بفهمند شما خانواده‌ی شهید طهرانی‌مقدم هستید، چون اگر بفهمند، نمی‌گذارند از جایتان بلند شوید! هر شب یک جا دعوتتان می‌کنند. اینجا همه شهید طهرانی‌مقدم را می‌شناسند! چرا؟ به خاطر جنگ سی‌وسه‌روزه. همان موشک‌هایی که حاج حسن به کمک سردار سلیمانی و دیگران فرستاده بود، باعث شد آن‌ها در لبنان نجات پیدا کنند. چیزهای عجیبی در زندگی‌شان بود. جوان‌ها نمی‌دانند. گروه‌های مختلف می‌آیند، دانشجوها، دانش‌آموزان و... وقتی همین حرف‌ها را می‌زنم، مات و مبهوت می‌مانند. چون واقعاً فضای مجازی هرچه به این‌ها می‌دهد، مجازی است. ولی زندگیِ این‌ها حقیقت است، نورانیت است، فطرت است. آن چیزی که خدا در وجودشان گذاشته، در آن‌ها متبلور شده. کاری نکردند جز این‌که آن فطرتِ الهی را رشد دادند، بزرگ کردند، در مسیر خدا پروراندند. ولی ما این فطرت را خفه می‌کنیم، نمی‌گذاریم وجودمان رشد کند. با حسادت، با کینه، با دو‌به‌هم‌زنی، با غیبت نمی‌گذاریم نورانیت وارد وجودمان شود تا بتواند بازتاب داشته باشد. آیینه که بشوی، می‌توانی بازتاب داشته باشی و روی دل‌ها اثر بگذاری.  شما خودتان خیلی پر از امید هستید در صحبت‌هایتان کاملاً این امید حس می‌شود و گفتید شهید طهرانی‌مقدم هم پر از امید بودند. رهبر انقلاب هم همیشه می‌گویند باید امید داشت، مخصوصاً جوان‌ها. اگر بخواهید به خانم‌ها توصیه بکنید که الان باید چه کار کنند، چطور باید امیدشان را حفظ کنند، چه می‌گویید؟  ما باید خودمان را رشد بدهیم. رشد فقط در دروس دانشگاهی نیست. ما فکر می‌کنیم نوزادی که به دنیا می‌آید، رشدش یعنی این‌که شیر مادر بخورد، بعد شیر خشک، بعد غذای کمکی. خب، در کنار جسم که دارد رشد می‌کند، روح هم هست. مادرِ فهیم و دانا چه‌کار می‌کند؟ خودش را متصل به خدا و اهل‌بیت می‌کند. در عین این‌که دارد جسم بچه را رشد می‌دهد، سعی می‌کند روح بچه را هم رشد بدهد. چطور رشد می‌دهد؟ می‌بیند اهل‌بیت علیهم‌السلام گفته‌اند هفت سال اول این‌طور رفتار کن، هفت سال دوم آن‌طور، هفت سال سوم به این شکل. می‌رود و اطلاعاتش را زیاد می‌کند تا بداند فردا اگر بچه‌اش سؤال‌هایی می‌کند، کارهایی می‌کند، حرف‌هایی می‌زند، چطور به او نماز یاد بدهد، چطور خدا را به او معرفی کند. این‌ها همه راه دارد. بالاخره باید با اساتید مختلفی در ارتباط باشد. نه فقط اساتید دانشگاهی، بلکه اساتیدی که با قرآن و اهل‌بیت کار کرده‌اند. چون علم حقیقی نزد اهل‌بیت است.   شما زیارت جامعه‌ی کبیره را ببینید؛ اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌فرمایند: «گنجِ اصلی ما هستیم، بیایید از ما برداشت کنید. ما غارهایی هستیم که شما در بیابانِ وحشت می‌توانید به ما پناهنده بشوید.» واقعیت این است که الان دنیا، دنیای غارت و تجاوز است. ما باید خودمان را از این بیابانِ پوچی و هیچی نجات بدهیم. شما یک «هسته» را در نظر بگیرید. اگر آن را ببرید بگذارید در حرم امام حسین علیه‌السلام، رشد می‌کند؟ اگر بگذارید پشت ویترین طلافروشی، رشد می‌کند؟ چه در کربلا بگذارید چه پشت ویترین، رشد نمی‌کند. چیزی را می‌طلبد که مخصوص خودش است. اگر هسته‌ی خرماست، باید در جای خاصی کاشته شود. ما هم همین‌طوریم. باید یاد بگیریم. من یک هسته‌ام. هنوز بارور نشده‌ام. اگر احساس خلأ می‌کنم، نباید فکر کنم با لباس مارک‌دار می‌توانم خودم را نشان بدهم، با طلا و جواهر، با ماشین زیبا و... نه. من آن هسته‌ام، اهل‌بیت علیهم‌السلام  به من یاد داده‌اند چطور رشد کنم. باید نفس خودم را، روح وجودی‌ام را رشد بدهم. آن روحی که همیشه تشنه است و دنبال چیزی است که او را آرام کند. این رشد نه با درس است، نه با استاد دانشگاه، نه با جلسه رفتن، حتی نه صرفاً با روضه رفتن. این رشد استاد می‌خواهد، استادی که روح را پرورش بدهد.   اگر قرآن، قرآن باشد، اگر نمازِ من نماز باشد، باید به من آرامش بدهد. اگر ایمانم ایمان درستی باشد، باید مرا بزرگ کند، باید به من آرامش بدهد، باید به من امید بدهد. تا نمره‌ی ۱۴ بچه‌ام را دیدم، نباید به هم بریزم. باید بتوانم غضبم را کنترل کنم. اگر شرایط همسرم سخت شد، به هم نریزم. اگر مادرشوهرم چیزی گفت، یا خواهرشوهرم حرفی زد، نباید به‌هم بریزم. ما هنوز در دنیای خواهرشوهر و مادرشوهر مانده‌ایم! خیلی بد است. من می‌گویم خودمان را وصل کنیم به اقیانوس، به بی‌نهایت. یعنی برویم ببینیم اهل‌بیت علیهم‌السلام چطور افراد را رشد دادند و بزرگ شدند. مثلاً همان داستان معروف «عیاض» که بالای دیوار بود و می‌خواست دزدی کند؛ دید کسی دارد قرآن می‌خواند. صدایی به دلش رسید که «آیا وقتش نشده بیدار شوی؟» و همان لحظه دلش تکان خورد و مسیرش عوض شد.   الان هم در این جریانات و اتفاقات اسرائیل نگاه کنید؛ چه کسانی در کشورهای اروپایی هستند که نه قیافه‌شان مسلمان است، نه لباس و رفتارشان دینی است، نه مذهبی‌اند اما دلشان، دل انسانی است. من همان «دل» را می‌گویم. ما باید دل‌هایمان را در مسیر الهی آزاد کنیم، واقعاً برویم به سمت و سویی که خودمان را بزرگ کنیم؛ با گناه نکردن. اول از همه باید برویم سراغ اساتیدی که ما را بزرگ کنند، چشممان را باز کنند. چشمِ معمولی همه‌چیز را می‌بیند، گوشِ معمولی همه‌چیز را می‌شنود، اما گوشِ الهی فقط ندای الهی را می‌شنود، چشمِ الهی فقط نگاه آقا را می‌بیند که پنجاه، شصت سالِ آینده را ایشان می‌بینند. اوست که پیام می‌دهد، آرامش می‌دهد، و می‌داند نتیجه چه خواهد شد. مثل حضرت موسی علیه‌السلام کنار دریا. بنی‌اسرائیل غر می‌زدند می‌گفتند: «بابا! فرعونیان رسیدند، سیاهیِ لشکر را می‌بینیم!» اما حضرت موسی آرام بود. گفت: «خدا به من گفته بیایم این‌جا، همین کار را بکنم.» مؤمنان فقط به حضرت موسی نگاه می‌کردند که چه می‌کند، همان را انجام می‌دادند. بقیه غر می‌زدند و ناامید بودند. ما هم باید همین‌طور باشیم. نگاه‌مان فقط به ولایت باشد. با ولایت بزرگ می‌شویم، با ولایت رشد می‌کنیم.   من پیشنهادم این است که عزیزان، سخنرانی‌های حضرت آقا را مثل کلاس‌های درس ببینند. هرکدام یک واحد درسی است. اگر کسی در سیاست سردرگم است ــ حتی اگر نیست هم مهم نیست ــ باید بداند که نگاهش باید فقط به ولایت باشد. حاج حسن و دوستانی مثل حاج‌قاسم و دیگران، بزرگ نشدند مگر در سایه‌ی ولایت. با ولایت رشد کردند، بزرگ شدند. بر ما واجب است با ولایت باشیم، و آن خودشناسی را در خودمان انجام دهیم. وقتی خودمان را پرورش بدهیم، مثل آهن‌ربا می‌شویم، دائم چیزهای خوب را جذب می‌کنیم. اصلاً بدی را نمی‌بینیم، فقط خوبی را می‌بینیم. آدمی که خوب باشد، فقط خوبی را می‌بیند، بدی را نمی‌بیند. من بارها در اتفاقات مختلف دیده بودم، حاج‌آقا وقتی چیزی پیش می‌آمد، می‌گفت: «برو، اصلاً این‌طور نیست، یک‌جور دیگر است.» یعنی همیشه مثبت می‌دید. واقعاً بدی نمی‌دید، چون چشمش چشم خدایی بود. شهدا اکثراً همین‌طورند. با این نگاه که نگاه کنید، می‌بینید واقعاً فرق دارند. فرق ما با شهدا همین است؛ آن‌ها آن‌طور می‌بینند، آن‌طور عمل می‌کنند، چون خودشان را ساخته‌اند. این‌ها ساخته‌شده‌ی جبهه و جنگ و شرایط سخت‌اند. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، آن‌ها بیشتر ثمره می‌دادند، بیشتر گل می‌کردند. 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61714 #ديگران__گفتگو
    0 نظرات 0 اشتراک‌گذاری‌ها 812 بازدیدها 0 بازبینی‌ها
  • غرب و ایران مستقلّ مقتدر


     حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در سالهای اخیر با اشاره به وضعیت کنونی جهان غرب، تمدّن مادّی و غربی را در مسیر زوال و فرسایش دانسته و تأکید کردند که نشانه‌های این انحطاط به‌تدریج آشکار می‌شود؛ موضوعی که حتی اندیشمندان غربی نیز آن را تصدیق کرده‌اند. ایشان این روند را یکی از عوامل امیدبخش برای آینده تمدّن اسلامی توصیف می‌کنند: «امروز دنیای غرب در بن‌بست فکری و بن‌بست تئوریک است؛ خیلی از مسائل دنیا برایشان غیر قابل توجیه است، غیر قابل فهم است؛ با آن نگاه لیبرال‌ ـ دموکراسی که اینها داشتند نمیسازد خیلی از این چیزهایی که امروز در دنیا هست. امّا برای ما نه، برای ما همه چیز قابل حل است. نقش انسان، نقش اراده‌ی انسان، نقش توکّل به خدا، نقش حرکت تاریخ، مسئله‌ی مهدویّت و آینده‌ی قطعی اسلام، یک چیزهایی است که برای ما روشن است، برای آنها [نه]؛ ندارند، فاقدند، دستشان خالی است.» ۱۴۰۱/۰۶/۱۲ 

     همایش «ما و غرب؛ در آراء و اندیشه‌ی حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای» آبانماه سال گذشته فعالیت خود را آغاز کرد و دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴ نشست پایانی آن با حضور اساتید، پژوهشگران و نخبگان علمی و سیاسی در مرکز همایش‌های بین‌المللی صدا و سیما برگزار شد.
    دکتر علی لاریجانی، دبیر شورای امنیت ملّی، در نشست پایانی این همایش به ایراد سخن پرداخت. فراز و فرود پنج دوره تاریخی تقابل ایران و غرب، ستیز غرب با ملّت‌های مستقل و آزاد، هدف رئیس‌جمهور آمریکا از طرح شعار «صلح از طریق قدرت»، مذاکرات هسته‌ای ایران و زیاده‌خواهی غربی‌ها بعد از جنگ اخیر درباره مسئله موشکی، مسیر امروز غرب در ایجاد هرج و مرج بین‌المللی، همبستگی ملّت ایران و روایت فرماندهی رهبر انقلاب در جنگ ۱۲ روزه از جمله موضوعاتی بودند که دبیر شورای عالی امنیت ملّی آن‌ها را تبیین کرد. 
     رسانه KHAMENEI.IR در ادامه متن و فیلم این سخنان را منتشر میکند.



    [دریافت فیلم]
     خدمت سروران گرامی سلام عرض می‌کنم و ارادت می‌ورزم، از دست‌اندرکاران همایش «ما و غرب» هم سپاسگزاری می‌کنم. در این ماه‌های اخیر، بارها شعار غرب و مخصوصاً آمریکا را شنیده‌اید که صلح را از طریق قدرت دنبال می‌کنند. فهم رابطه‌ی ما و غرب، امروز از همین شعار بهتر درک می‌شود.

    زمانی غرب مدّعی بود که بر علم و بر آزادی فکر تکیه زده است، نتیجه‌اش جنگ‌های جهانی شد؛ حالا مسیر خود را به‌کلّی روشن‌تر بیان کرده‌اند که قدرت همه‌کاره‌ی مناسبات است. سعدی علیه الرّحمة چه خوش گفت: «رأیِ بی‌قوّت مکر و فسون است و قوّتِ بی‌رأی جهل و جنون.» به تعبیر سعدی، زمانه‌ی ما وارد عصر جهل و جنون شده است.

    در طول تاریخ، روابط ایران و غرب به علل مختلف فرازوفرود بسیار داشت که این هم شامل جنبه‌های مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی می‌شد و شاید این روابط جزو پُرنوسان‌ترین تعاملات بین‌المللی محسوب می‌شود. در یک تقسیم‌بندی کلّی، شاید بتوان این ادوار را به پنج دوره تقسیم کرد.

    ابتدا دوره‌ی باستان است که ایران با حکومت هخامنشی، اشکانی و ساسانی اداره می‌شد و از تمدّنی قوی برخوردار بود. البتّه غرب هم تمدّن یونان و تمدّن روم را داشت که آن‌ها هم از جهاتی قوّت داشتند. جهانِ آن دوره این دو مرکز مهمّ قوی حکومتی را می‌شناخت و چون ایران از قدرتی عظیم برخوردار بود، غرب هیچ‌گاه زمینه‌ای برای تسلّط بر ایران نیافت؛ جنگ کردند، ولی نتوانستند تسلّط ماندگاری پیدا کنند. ایران در دوره‌ی هخامنشی با یونان باستان، هم تعامل داشت و هم برخورد نظامی. برخی مورّخین معتقدند تفکّرات ایرانی و دینی از طریق هگمتانه به سوی یونان کشیده شد. مسلّماً افلاطون در چهار قرن قبل از میلاد، در آثار خود از امپراتوری ایران سخن گفته که گاه آن را به جهتی ستوده و گاه بر آن اشکال وارد کرده؛ لذا روشن است که ارتباطات با امپراتوری ایران وجود داشت. برخی از مفسّران، گرایش افلاطون به دو عالم مثال و عالم محسوس را گرته‌برداری از دوگانگی عالم مینوی و گیتی در اندیشه‌ی زرتشت می‌دانند. هخامنشیان جنگ‌هایی نیز با یونان داشتند. این‌ها نمادی از کشمکش دو تمدّن در شرق و غرب بود. البتّه در آثار باقیمانده از متفکّران یونان، ارتباط دانشمندان با دربار امپراتوری ایران مطرح است؛ لذا ضمن این کشمکش‌ها، روابط هم وجود داشت.

    در دوره‌ی ساسانیان، روابط با بیزانس یا امپراتوری روم شرقی، هم صلح‌آمیز بود و همراه با تجارت، و هم کشمکش جنگی داشتند. این دو قدرت بزرگ در دو سوی جهان دارای تمدّن بودند و با یکدیگر رقابت داشتند. در ابتدای حکومت ساسانیان ــ یعنی سال ۲۲۴ میلادی ــ تا سقوط آنان در قرن هفتم میلادی، ایرانیان چندین جنگ با بیزانس داشتند، اغلب بر سر مناطقی مثل ارمنستان، بین‌النّهرین و شام. به هر تقدیر، ساسانیان و بیزانس یکدیگر را به عنوان دو امپراتور تقریباً هم‌سنگ قبول داشتند و به رسمیّت می‌شناختند؛ لذا سفیر به دربارِ هم می‌فرستادند و گاه بین آن‌ها پیمان صلح امضا می‌شد که چند دهه دوام داشت. البتّه رقابت در تجارت داشتند و هر دو امپراتوری می‌خواستند مسیرهای تجارت شرق به غرب را تحت کنترل بگیرند؛ یعنی همین چیزی که امروز به عنوان «جنگ کریدورها» مطرح است، در آن روزگار هم به نحو دیگری مطرح بود. روابط علمی و فرهنگی هم تا حدودی داشتند، کتب علمی در دو قلمرو به زبان یکدیگر ترجمه می‌شد و در هنر، معماری، فلسفه و پزشکی مراودات علمی داشتند. البتّه مذهب بیزانس مسیحیّت بود و امپراتوری ساسانی زرتشتی. با فروغ اسلام، این دو امپراتوری تحت تأثیر آن قرار گرفتند. نکته‌ی قابل توجّه در این دوران این است که امپراتوری ایران و امپراتوری غرب گرچه با یکدیگر رقابت و گاهی ستیز داشتند، امّا ایران مستقل بود و این استقلال بر قدرت متّکی بود و این قدرت جنبه‌ی ساختاری داشت؛ یعنی نظامات حکومتی ساسانیان نظامات قوی بود. از طرفی، حکومت ساسانیان با مذهب مرتبط بود، آئین زرتشت نقش مؤیّد حکومت را داشت و همین امر به حکومت ساسانی امتداد قدرت در بین توده‌ها داده بود. لذا استقلال ساسانیان یک امر پایداری محسوب می‌شد، تا طلوع تفکّر نوین دینی که توانست این ساختار را دگرگون کند.

    دوره‌ی صفویّه در قرن شانزدهم که مقارن با تحوّلات فکری و علمی در غرب بود، وضعیّت ایران و غرب نوع دیگری شد. صفویّه توانست منزلت ایران را مجدّداً به یک امپراتوری تبدیل کند که این بار متّکی بر حضور دانشمندان و علما و اندیشمندان نیز هست و این نکته‌ی مهمّ این دوران است؛ یعنی قدرت با علم همراه شد، زیرا شاه‌عبّاس صفوی بزرگان علمی را جمع کرد و اکرام نمود. از طرفی امپراتوری عثمانی با صفویّه، هم از نظر نوع قدرت و هم مذهب مختلف بود و کشمکش‌هایی با یکدیگر داشتند.

    صفویّه با کشورهای اروپایی نظیر پرتغال، اسپانیا، فرانسه و انگلستان ارتباطات مختلفی برقرار کرد. این، روابط ایران و غرب در دوران پیشامدرن محسوب می‌شود که شامل جنبه‌های سیاسی، نظامی، فرهنگی و اقتصادی و علمی است. در حوزه‌ی سیاسی و نظامی بین صفویّه و اروپا کشمکش نبود، بلکه نوعی همکاری بود؛ علّت این بود که اروپا نمی‌توانست در مقابل قدرت امپراتوری صفوی تسلّط‌طلبی بکند. صفویّه هیئت‌هایی به دربار اروپایی‌ها فرستاد و آن‌ها هم سفرایی در ایران داشتند، نظیر سِر آنتونی شرلی که در ایجاد روابط با صفویّه مؤثّر بود. در زمینه‌‌ی روابط اقتصادی و تجاری، ایرانِ آن زمان تولیدکننده‌ی عمده‌ی ابریشم بود و چون کمپانی هند شرقی علاقه‌مند به خرید ابریشم بود، لذا دفاتری در بندرعبّاس و اصفهان داشت. فرش، ادویه و فلزات در اروپا محبوبیّت زیادی داشتند و بخشی از تجارت آن‌ها از این نوع بود. در حوزه‌ی روابط علمی و فنّی، شاهان صفوی از خدمات اروپایی‌ها در زمینه‌ی توپ‌سازی، ساعت‌سازی، پزشکی و مهندسی استفاده کردند.

    ملاحظه می‌کنید که ایران عصر صفوی با اینکه در کنار امپراتوری عثمانی بود ــ که آن هم قوی بود و اختلافاتی با صفویّه داشت ــ امّا به سه علّت کاملاً مستقل زیست. اوّلاً متّکی بر علم و دانش بود و توانست بساط تفکّر را در ایران گسترش دهد. ثانیاً متّکی بر مذهب و تفکّر دینی بود؛ یعنی شاهان صفوی افتخار می‌کردند که به آراء علمای دین توجّه دارند و همین امر، رابطه‌ی پادشاهان با توده‌‌ی مردم را برقرار می‌کرد و برای قدرت حکومت یک امتداد پایداری ایجاد می‌کرد و این همان نکته‌ای است که ابن‌خلدون با عنوان «عصبیّت» از آن نام می‌برد که جنبه‌ی پایداری حکومت است. ثالثاً از نظر نظامی هم قدرت مقتدرانه‌ای ایجاد کرد. نهایتاً، یک ایران متّکی بر علم و دین و مقتدر، امپراتوری صفوی را در مقابل غرب هم‌تراز نمود.

    توجّه داشته باشید که در زمان صفوی، رشد علمی در غرب حرکت عظیمی پیدا کرد. علم به معنای «ساینس» با آراء دانشمندانی مثل دکارت، گالیله، کپلر در مسیر پیشرفت قرار گرفت و از نظر سیاسی با متفکّرانی نظیر هابز و لاک در مسیر دوران مدرن گام برداشتند؛ لذا غرب هم از قدرت پیش‌رونده برخوردار شد. امّا صفویّه از جهات دیگری ــ چه از بُعد علم، چه تقرّب دینی ــ نگاه متفاوتی داشت و بر قدرت هم متّکی بود. لذا بین ایران و غرب نوعی موازنه ایجاد شد، نه سلطه‌ی غرب بر ایران؛ یعنی عامل پایداری حکومت صفویّه استقلال فکری و اقتصادی و قدرت نظامی بود.

    در دوره‌ی قاجار، نفوذ انگلستان و روسیه در امور داخلی ایران افزایش یافت و قراردادهایی مثل گلستان و ترکمانچای و امتیازاتی مانند توتون و تنباکو و دخالت‌هایی که در عصر مشروطه در دولت و مجلس داشتند، همه‌ی این‌ها نگاه سلطه‌طلبانه‌ی آنان نسبت به ایران را نشان می‌دهد. عواملی نظیر استبداد، عدم توجّه به علم، بی‌اعتنایی به رشد اقتصادی، عملاً قاجار را در برابر توسعه‌ی پُرشتاب غرب دچار ضعف نمود؛ به طوری که سفرهای اروپایی شاهان قاجار با مخارج زیاد، آنان را دچار ضعف اراده در مقابل ظواهر غرب نمود و مخصوصاً ضعف در قدرت نظامی باعث فرودستی آنان شد. اقبال لاهوری، با چند بیت، کأنّه وصف حال قاجاریّه را نشان می‌دهد:
    قوّت مغرب نه از چنگ و رباب
    نی ز رقص دختران بی‌حجاب
    محکمیِ او نه از لادینی است
    نی فروغش از خط لاتینی است
    قوّت افرنگ از علم و فن است
    از همین آتش چراغش روشن است
    علم و فن را ای جوانِ شوخ‌وشنگ
    مغز می‌باید نه ملبوس فرنگ

    در دوران پهلوی، تسلّط غرب ــ به‌خصوص آمریکا و انگلیس ــ بر دربار و ساختار نیروهای مسلّح و اداره‌ی کشور علنی‌تر و عمیق‌تر شد؛ کودتای بیست‌وهشتم مرداد گوشه‌ای از این دخالت را آشکار می‌کند. اگر در دوره‌ی قاجار ایران دچار استبداد و عقب‌افتادگی بود، در دوران پهلوی دچار استبداد وابسته شد. ایران دوران پهلوی یکسره بنده‌وار از غرب تبعیّت می‌کرد. در این دوره، به‌هیچ‌وجه بحث استقلال مطرح نیست. خاطرات عَلَم ــ که وزیر دربار بود ــ وقتی مطالعه می‌شود، حالت سرشکستگی به انسان دست می‌دهد که سفرای انگلیس و آمریکا مستمرّاً با شاه جلسه می‌گذارند و دستورالعمل به او می‌دهند! با اینکه نفت منابع زیادی در دستان شاه می‌گذاشت، امّا اوّلاً سرسپردگی به آمریکا و انگلیس یک عامل ناپایداری این حکومت شد، چون همین دو کشور آن‌ها را سر کار آوردند؛ ثانیاً ستیز با دین ــ چه در دوره‌ی رضاشاه، چه در دوره‌ی محمّدرضا ــ رابطه‌ی حکومت با مردم را قطع کرد؛ ثالثاً با اینکه قدرت نظامی این دوره کم نبود، لکن به دلیل عدم استقلال و عدم توجّه به تفکّر دینی عملاً این قدرت کم‌خاصیّت شد.

    در تاریخ ایران، دوران پهلوی جزو سیاه‌ترین دوران‌ها از نظر سرسپردگی است. یکی از دلایل حدوث انقلاب همین تحقیرشدگی توسّط غرب است که ملّت بزرگ ایران این امر را تاب نیاورد. ملّتی که از یک سابقه‌ی طولانی امپراتوری برخوردار بود و همین‌طور از نظر فرهنگی پُرمحتوا بود و از نظر حکومتی ساختار نظام‌مند داشت که در کلّیّتِ جهان به چنین امری مورد ستایش بود، یکباره پادشاه چنین کشوری باید اوامر چند سفیر غربی را اطاعت کند! ملّت ایران همین ملّتی بود که امروز در مقابل آمریکا و غرب ایستاده است، همین امکانات مالی بلکه بیشتر در دست حکومت بود، امکانات نظامی زیادی هم داشتند، امّا فقر استقلال و حرّیّت حکومت پهلوی ملّت را در مقابل غرب به ذلّت کشانده بود.

    ایران در عصر انقلاب اسلامی یک تغییر جهت جدّی داشت و نسبت خود با غرب را معقول و سنجیده کرد؛ یعنی جهات مثبت و منفی غرب را درست فهم نمود و مناسبات خود را متناسب با منافع خود تنظیم کرد. رهبران صدر انقلاب اسلامی که غالباً افراد عقل‌گرا و اهل فلسفه بودند ــ نظیر حضرت امام، رهبر معظم انقلاب، آیت‌الله شهید مطهّری، آیت‌الله شهید بهشتی و دیگران ــ منهجی را برای انقلاب ترسیم نمودند که ابعاد دقیقی داشت.

    اوّلاً در تعامل با غرب از جهت علمی و فنّاوری در همه‌ی وجوه استقبال می‌کردند. این تعامل علمی در طول این چهار دهه وجود داشته، اساتید و دانشمندان به غرب رفت‌وآمد داشته‌اند و دانشگاه‌ها با یکدیگر مرتبط بوده‌اند. این وجه تعاملات علمی چون به رشد جامعه می‌انجامید، همواره مورد تأکید رهبران انقلاب اسلامی بود. البتّه گاه غرب در ارتباطات علمی و فنّاوری محدودیّت‌هایی ایجاد می‌کرد ــ چه در زمان جنگ به خاطر جنگ و چه در بحث هسته‌ای و گاه به خاطر مسائل اختلافی دیگر نظیر بحث حقوق بشر ــ امّا رشد علمی جامعه‌ی ما با گسترش دانشگاه‌ها راه خود را یافته بود و تأکید رهبران جمهوری اسلامی به توجّه نمودن به تسلّط علمی و فنّاوری، به دانشگاه‌ها تا حدّی سمت‌وسو داد. بااین‌حال، هنوز این ظرفیّت عظیم علمی در حلّ مسائل کشور و تولیدات داخلی در یک مسیر مناسب قرار نگرفته است، که البتّه اشکال در سازوکارهای داخلی ما است که مسیر همکاری نخبگان دانشگاهی با بخش‌های مختلف کشور هنوز هموار نیست.

    ثانیاً رابطه‌ی تجاری ایران و غرب پس از انقلاب در سطح بالایی وجود داشت و شاید بتوان گفت اوّلین شریک تجاری ایران، غرب بود که ریشه در ساختار ارتباطات بازرگانی گذشته‌ی ایران و غرب داشت. پس از انقلاب، با همه‌ی فرازوفرودها، مبنا قطع رابطه‌ی تجاری با غرب نبود، بلکه مبنا رعایت منافع ایران بود. لذا ارتباطات تجاری ایران با شرق و کشورهای اسلامی و همسایگان نیز بیشتر شد، ولی سال‌ها همچنان غرب شریک تجاری اوّل بود، لکن این روابط با فرازوفرود همراه بود؛ مثلاً سطح روابط در دوران جنگ با قبل و بعد از آن تفاوت داشت.

    یعنی رهبران ایران هیچ‌گاه عنادی با غرب نداشتند، بلکه رفتار غرب در قلمروهای سیاسی و امنیّتی و تسلّط‌طلبی آن‌ها همکاری‌ها را دچار بحران می‌کرد. وقتی غرب به جای احترام به انقلاب اسلامی دنبال مسئله‌سازی با ایران و بحران آفرینی داخلی و خارجی رفت، ملّت ایران را به عکس‌العمل کشاند. ملّتی که تازه از یوغ ستم شاه خارج شده بودند و تصمیم به ایجاد یک نظام مستقل داشتند تا ایران را آباد کنند، با حرکت تخریبی غرب مواجه شدند. توقّع آمریکا و غرب این بود که بار دیگر با شعاری دیگر استقلال ملّت ایران را سرقت کنند؛ اینجا بود که با نهیب امام مواجه شدند. گاه در داخل می‌شنویم که چرا رهبر معظّم انقلاب نسبت به آمریکا و غرب انذار می‌دهند که در مراودات خود مراقبت کنید. دلیل آن در تسلّط‌طلبی غرب است؛ وگرنه رهبر انقلاب، چه در مراودات اقتصادی و چه در تعاملات علمی، مؤیّد کار با غرب و شرق بوده‌اند. امّا وقتی آمریکا به انحاء مختلف ــ چه از طریق اقتصاد، چه فرهنگ، چه سیاست، چه آخرالامر از طریق قدرت نظامی که در این جنگ اخیر رخ نمود ــ دنبال استیلا بر ایران رفت، رهبر انقلاب با قدرت جلوی این حرکت رذیلانه ایستادند، کمااینکه ملّت بزرگ ایران هم در این جنگ با استواری در مقابل آنان قد عَلَم کردند. رهبر انقلاب و ملّت، هر دو، با ایستادگی خود استقلال کشور را صیانت نمودند.

    امروز کاملاً روشن شده است که مسئله‌ی هسته‌ای بهانه‌ای بیش نبود؛ برای چه؟ برای مبارزه با ملّت ایران؛ کمااینکه پس از جنگ اخیر می‌گویند در مورد موشک هم باید بحث کنیم که بردش چقدر شود یا در مورد منطقه نقش ایران باید فلان‌طور شود! همین رویکرد نشان می‌دهد آمریکا و غرب دنبال تسلّط‌طلبی هستند؛ وگرنه به شما چه ربطی دارد که درباره‌ی برد موشک‌های ایرانی نظر می‌دهید؟ آیا شما حاضرید ما بگوییم تا وقتی اروپا چنین موشک‌ها و سلاح هسته‌ای دارد، باید آماده‌ی جنگ با ما باشد؟ دقیقاً همین جا محلّ تقاطع دو فکر است: یکی قدرت و استیلا با شرق را دنبال می‌کند ــ به دلایل مختلف که امروز نسبت به چین هم این‌گونه نگاه ریبه‌آمیز را مشاهده می‌کنیم ــ و دیگری دنبال روابط متوازن است. ایران نه تسلّط‌طلب است، نه استیلای هیچ کشوری را می‌پذیرد و زیر بار حرف‌های مفت تسلیم هم نمی‌رود.

    ثالثاً تبادلات فرهنگی با غرب و شرق نیز پس از انقلاب برقرار بود، امّا توجّه رهبران نظام به مؤلّفه‌ی فایده‌مندی و تعالی‌بخشی معطوف می‌شد؛ یعنی انقلاب اسلامی هیچ‌گاه با عناصر مترقّی در فرهنگ غرب نظیر قانون‌گرایی،‌ نظم‌پذیری، توجّه به محیط زیست و نظایر آن تخالفی نداشتند، امّا محل نزاع در دو بخش بود. اوّل آنجا که غرب تبادل فرهنگی را بستری برای تهاجم فرهنگی قرار داد. دهه‌های قبل، رهبر معظّم انقلاب بر تهاجم فرهنگی غرب انذار دادند، عدّه‌ای آن را برنتافتند؛ ولی مرور زمان نشان داد که غرب دنبال جریان‌سازی فرهنگی و تسلّط فرهنگی بر دیگران است، چون هم تلقّی بیش از اندازه از فرهنگ خود دارد و دیگران را در سطح فرهنگ خود نمی‌داند و هم به دلیل تسلّط تکنولوژیک خود نوعی سیطره‌ی فکری و فرهنگی را برای خود مقدور می‌بیند که چنین استیلایی پایه‌ی تسلّط سیاسی، اقتصادی،‌ اجتماعی و امنیّتی خواهد بود. اقبال لاهوری چه نیکو این امر را در شعر خود ترسیم می‌کند:
    آه از افرنگ و از آئین او
    آه از اندیشه‌‌ی لادین او
    علم حق را ساحری آموختند
    ساحری نی کافری آموختند

    امروز برخی از فلاسفه‌ی پست‌مدرن اذعان دارند که در عصر جدید غرب، بحث در حقیقت و کشف واقعیّت بی‌مورد است؛ آنچه در اجتماع مؤثّر است و لباس واقعیّت بر تن دارد روایتی است که تکنولوژی و قدرت‌ها می‌سازند؛ حتّی در علم هم که باید در بیان حقیقت بی‌طرف باشد، سلطه‌ی قدرت در آن تعیین‌کننده است. فوکو به‌جد نقش شرکت‌های چندملّیّتی و قدرت‌های اقتصادی و غیره را در شکل دادن به فکر جامعه نقش اوّلی می‌داند. حال، این امر را باید در کنار تلقّی رهبران غرب نسبت به مسلمانان و اعراب قرار داد تا افسانه‌ی استعمار دقیق‌تر کشف شود. به چند نمونه از نظرات فلاسفه‌ی منتقد سلطه‌گری غرب توجّه کنید. ژان پل سارتر، فیلسوف فرانسوی، در نقد غرب می‌گوید غرب همواره با ساکنان خاورمیانه به مثابه‌ی موجوداتی مادون انسان در سطح یک میمون تکامل‌یافته رفتار می‌کرد و از نظر غربی‌ها مردمان آنجا فقط ساکنان سرزمین‌های عربی بودند، نه مالک واقعی آن‌ها. فرانتس فانون می‌گوید استعمار نه‌تنها منابع را غارت می‌کند، بلکه ذهن و هویّت مردم را نیز استعمار می‌کند. ادوارد سعید در کتاب «شرق‌شناسی» نشان می‌دهد غرب چگونه با ساختن تصویر تحقیرآمیز از شرق، سلطه‌ی فرهنگی و سیاسی خود را توجیه می‌کند.

    نکته‌ی دوّم که مورد توجّه رهبران انقلاب اسلامی در عرصه‌ی تبادل فرهنگی بود، گنجینه‌ی عظیم و ارزشمند فرهنگ ایرانی ـ اسلامی بود که در بسیاری از ساحات، بسی والاتر از فرهنگ غرب، مخصوصاً غرب امروز، مکانت دارد؛ غربی که به تعبیر هایدگر، انسان غربی را به جایی کشاند که هیچ‌گاه با پرسش‌های اساسی هستی مواجه نشود و دچار نسیان از هستی واقعی گردد؛ به تعبیر دیگر او، انسان غربی انسانی شد بی‌خانمان و از مقام سروری به واپسین درجه‌ی آدمیزاد ــ به تعبیر نیچه ــ سقوط کرد. امّا در این سوی عالم، حافظ، سعدی، مولوی، فلاسفه و عرفا فضای جدیدی ساختند که شاعر بلندآوازه‌ی آلمانی، گوته، چنان مجذوب تفکّر حافظ بود که پس از مطالعه‌ی دیوان حافظ، «دیوان غربی ـ شرقی» را نوشت که اداء احترام به حافظ کند. گوته حافظ را قرینِ روحیِ خود می‌دانست و از سبک شعری و نگاه عرفانی او تأثیرِ بسیار برد. آنه‌ماری شیمل، اسلام‌شناس آلمانی که کتاب «رومی و عشق الهی» را نوشت، معتقد است مولوی پلی میان شرق و غرب ایجاد کرد و عرفان او می‌تواند معنویّت را در دنیای مدرن احیا کند. لذا شناخت میراث فرهنگی و صیانت از آن، آن هم چنین سرمایه‌ی فرهنگی عظیمی، مسئولیّت نسل جوان امروز و فردا است. تأکید رهبر معظّم انقلاب به قلمرو فرهنگ اصیل و تکیه‌ی جامعه بدان از این رو است که حتّی خبرگان غرب بدان اذعان دارند.

    نکته‌ی سوّم مسئله‌ی سلطه‌طلبی سیاسی و امنیّتی غرب است که ریشه در چند قرن اخیر دارد. رهبران انقلاب اسلامی از این ویژگی غرب متنفّر بودند و پایه‌ی انقلاب اسلامی بر برکندن این سلطه بود. شعار انقلاب اسلامی «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بود. «استقلال» بن‌مایه‌ی همه‌ی سیاست‌ها در جمهوری اسلامی است. اگر «استقلال» نباشد، آزادی هم نخواهد بود، فرهنگ هم استواری نخواهد داشت، اقتصاد هم راه صواب طی نمی‌کند. اگر بر منهج فکری شهید مطهّری برای جامعه قائل به حیثیّت روحی مستقل باشیم که از فطرت برخوردار است، علی‌القاعده «استقلال» یکی از فطریّات روحی جمعی جامعه می‌تواند باشد.

    دوستان! در سیاست جهان معاصر، مستقل زیستن کار ساده‌ای نیست. همین کشورهایی که دم از حقوق انسان و صلح می‌زنند، به‌جد مانع اصلی زیست مستقلّ کشورها هستند. همین رئیس‌جمهور فعلی آمریکا که باافتخار از شعار «صلح از طریق قدرت» سخن می‌گوید و بدین‌گونه آمریکا را قدرت اوّل جهان می‌ستاید، دشمن اصلی استقلال کشورها است، چون متن این شعار حاوی این نکته است. بعد از جنگ جهانی، دولت‌ها به این نتیجه رسیدند که دموکراسیِ لیبرال به‌تنهایی صلح ایجاد نمی‌کند، بلکه باید یک ساختار بین‌المللی برای جلوگیری از جنگ ایجاد کرد که همین نظامات حقوقی بین‌المللی است که شکل گرفته است. آقای ترامپ اصرار دارد که این نظام‌ها را به هم بزند و قدرت را جایگزین قواعد بین‌المللی بکند. معنای این عمل ناپسند این است که دیگر قواعد عامّ بین‌المللی صلح‌ساز نیستند و قدرت صلح‌ساز است؛ پس کشورها یا باید تابع این قدرت و تسلیم او شوند ــ که دیگر مستقل نیستند ــ و یا این قدرت با آنان جنگ به راه می‌اندازد. این تفکّر اختصاص به ایشان ندارد؛ غرب، در چند قرن اخیر، همین سیاست را دنبال کرد ولی آقای ترامپ آن را علنی کرد. نتیجه‌ی این سیاست این است که هر وقت منافع آن‌ها اقتضا کند، می‌توانند علیه کشوری جنگ به راه بیندازند و حتّی آن را اشغال کنند. جنگ در عراق آیا با مجوّز شورای امنیّت بود؟ جنگ با ایران آیا مجوّزی داشت؟

    این مسیر، در واقع، نوعی هرج‌ومرج بین‌المللی است. حالا برده‌ی دست‌پرورده‌ی آمریکا یعنی رژیم صهیونیستی هم همین شعار را می‌دهد. البتّه این هرج‌ومرج بین‌المللی قطعاً آنان را پشیمان می‌کند. هرج‌ومرج، چه در داخل کشورها و چه در خارج، هیچ‌گاه به ایجادکنندگان آن رحم نمی‌کند و دامن آنان را می‌گیرد. آمریکا داعش را برای ایجاد هرج‌ومرج ایجاد کرد، دامنش را گرفت ــ البتّه حالا باز مجدّداً با هم رفیق شده‌اند! ــ چنان‌که در جنگ اخیر هم چنین شد. قدرت ملّت و پایداری و صلابت نیروهای مسلّح، دشمنان را سر عقل آورد که هر‌چه سریع‌تر ماجرای جنگ را جمع‌وجور کنند. امروز هم نیروهای مسلّح بر برخی کاستی‌ها مسلّط شده‌اند و باقدرت از ملّت دفاع خواهند کرد.

    توجّه کنیم هیچ‌گاه چهره‌ی رژیم صهیونیستی و آمریکا این‌قدر پلید و زشت نزد مردم دنیا معرّفی نشده بود. اقدامات اخیر آمریکا و رژیم صهیونیستی، در واقع نوعی پرده‌برداری از سرشت استعماری و پلید آنان بود. سال‌ها پیش، برژینسکی در کتاب خود شعری از یک شاعر سنگالی نقل می‌کند که در آن، نهایت انزجار ملّت‌ها از استعمار غربی را به رخ می‌کشد؛ می‌گوید «در آن روزها زمانی که تمدّن به چهره‌ی ما لگد زد، ما نمی‌دانستیم که خون ما زیباترین است؛ لاشخورها، در سایه‌ی چنگال‌های خود، بنای یادبود خون‌آلود قیمومیّت ما را ساختند.» امروز هزاران بار شرایط انزجار ملّت‌ها نسبت به آمریکا افزون شده است.

    خواهران و برادران گرامی! وقتی عرصه‌ی بین‌المللی خوی جنگل به خود می‌گیرد و قدرت جای منطق را تنگ می‌کند، راهی جز آن نیست که با هم باشیم تا قوی شویم. بحث مذاکره را برای تسلیم و سلطه‌ی جدید می‌خواهند، نه مصالحه‌ی عادلانه. مگر ایران در حال مذاکره نبود که یکباره جنگ راه انداختند؟ برای رئیس‌جمهور آمریکا ننگی بالاتر از این هست که علناً می‌گوید من به ملّت ایران کلک زدم و در حین مذاکره با آن‌ها جنگ کردم؟ آمریکا و رژیم صهیونیستی با هدفی در جنگ وارد شدند که ظرف چند روز متوجّه شدند گمانه‌ی آن‌ها اشتباه بود.

    در آن روزهای اوّلیّه‌ی جنگ که فشار نظامی همراه با تبلیغات وسیع برای ناامید کردن مردم طرّاحی شده بود، رهبر معظّم انقلاب با صلابت و اطمینان قلبی با مردم سخن گفت و نوید بیچارگی دشمنان را داد، صحنه‌ی جنگ را لحظه‌به‌لحظه کنترل می‌نمود، دستورات لازم را صادر می‌کرد، به طوری که تقریباً همه‌ی وقت ایشان مصروف جنگ و تأمین نیازهای مردم بود. باید پذیرفت که سه روز اوّل جنگ سه روز پُرحادثه بود، امّا طرّاحی فرماندهی کلّ قوا چنان بود که صحنه را تغییر داد؛ فرماندهی ایشان مستقیم، دقیق و استوار بود؛ با تک‌تک فرماندهان میدانی تماس داشتند و چگونگی واکنش را تدبیر می‌کردند. تدبیر ایشان همه‌ی صحنه‌ها را در بر داشت: توجّه به جنگ، به پشت جنگ، تدارکات آن، مخصوصاً نیازها و مایحتاج مردم که کاستی‌ای برای آنان ایجاد نشود؛ همه‌ی این‌ها با تدبیر ایشان راهبری شد و خداوند این مرد الهی و ملّت نستوه ایران را یاری نمود و صحنه‌ی جنگ تغییر کرد. صحنه‌ی این جنگ صحنه‌ای وسیع و پُرشتاب بود. به همین میزان، صلابت ملّت و همبستگی آن بانشاط و عزّت‌آفرین بود؛ به طوری که یکی از رهبران مهمّ منطقه گفت جهان همبستگی ملّت ایران را فهم کرد.

    این بود که ملّت بزرگ ایران هویّت ایرانی و اسلامی خود را که گوهری مستور از دید اغیار بود به رخ کشاند و پرده‌ی غبارآلودِ تبلیغاتِ غربِ پُرسروصدا را درید و به سنّت قدسی خود، یاعلی‌گویان در مقابل ستم آمریکایی ـ صهیونیستی سینه سپر کرد. روزگاری هگل گفته بود تاریخ از شرق و مشخّصاً از ایران آغاز می‌شود و بر این نظر بود که اصلاً با امپراتوری ایران نخستین گام را به پهنه‌ی تاریخ می‌گذاریم. ظاهراً تاریخ در این عصر تکرار شد و با انقلاب اسلامی، ملّت ایران بار دیگر در جنگی نابرابر، حقیقت استقلال‌خواهی و هویّت ملّی خود را باارزش‌تر از آن نشان دادند که موجودات ضعیفی کوس صلح از طریق قدرت و تسلیم‌خواهی را به گوش ایرانیان برسانند. انتظار امروز ملّت ایران از سیاستمداران کشور آن است که قدر این اراده‌ی ملّی را بدانند و با مواضع و حرف‌های غیر‌ضرور، شکاف در صفوف ملّت ایجاد نکنند. به قول اقبال لاهوری:
    پس چه باید کرد ای اقوام شرق
    باز روشن می‌شود ایّام شرق

    امروز غرب به جای دانایی از قدرت دم می‌زند و شرق و ایران از فکر، هویّت ملّی و استقلال؛ و قدرت واقعی این است، گرچه آمریکا مرتّب سخن از هواپیما و امکانات هوایی می‌گوید. همین نوع سخن گفتن و به نعل و به میخ زدن‌ها نشان می‌دهد دنبال شکستن اراده‌ی ملّت ایران هستند.

    باز می‌گویم: ایران نه استیلاطلب است، نه استقلال خود را در معرض فروش قرار می‌دهد و حتّی اگر به قیمت رویارویی تمام شود، باقدرت جلوی وحشیگری مدرن می‌ایستد. کلید کار در تغییر رویکرد غرب نهفته است که دست از تسلّط‌طلبی بردارند؛ آنگاه شرایط عوض می‌شود، وگرنه تهدیدات آمریکا تأثیری بر اراده‌ی ملّی ایرانیان نخواهد داشت. سعدی علیه الرّحمة می‌گوید:
    آن شنیدی که لاغری دانا
    گفت باری به ابلهی فربه
    اسبِ تازی اگر ضعیف بود
    همچنان از طویله‌ای خر به

    والسّلام علیکم و رحمة‌الله


    منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-note?id=61741

    #ديگران__يادداشت
    📰 غرب و ایران مستقلّ مقتدر  حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در سالهای اخیر با اشاره به وضعیت کنونی جهان غرب، تمدّن مادّی و غربی را در مسیر زوال و فرسایش دانسته و تأکید کردند که نشانه‌های این انحطاط به‌تدریج آشکار می‌شود؛ موضوعی که حتی اندیشمندان غربی نیز آن را تصدیق کرده‌اند. ایشان این روند را یکی از عوامل امیدبخش برای آینده تمدّن اسلامی توصیف می‌کنند: «امروز دنیای غرب در بن‌بست فکری و بن‌بست تئوریک است؛ خیلی از مسائل دنیا برایشان غیر قابل توجیه است، غیر قابل فهم است؛ با آن نگاه لیبرال‌ ـ دموکراسی که اینها داشتند نمیسازد خیلی از این چیزهایی که امروز در دنیا هست. امّا برای ما نه، برای ما همه چیز قابل حل است. نقش انسان، نقش اراده‌ی انسان، نقش توکّل به خدا، نقش حرکت تاریخ، مسئله‌ی مهدویّت و آینده‌ی قطعی اسلام، یک چیزهایی است که برای ما روشن است، برای آنها [نه]؛ ندارند، فاقدند، دستشان خالی است.» ۱۴۰۱/۰۶/۱۲   همایش «ما و غرب؛ در آراء و اندیشه‌ی حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای» آبانماه سال گذشته فعالیت خود را آغاز کرد و دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴ نشست پایانی آن با حضور اساتید، پژوهشگران و نخبگان علمی و سیاسی در مرکز همایش‌های بین‌المللی صدا و سیما برگزار شد. دکتر علی لاریجانی، دبیر شورای امنیت ملّی، در نشست پایانی این همایش به ایراد سخن پرداخت. فراز و فرود پنج دوره تاریخی تقابل ایران و غرب، ستیز غرب با ملّت‌های مستقل و آزاد، هدف رئیس‌جمهور آمریکا از طرح شعار «صلح از طریق قدرت»، مذاکرات هسته‌ای ایران و زیاده‌خواهی غربی‌ها بعد از جنگ اخیر درباره مسئله موشکی، مسیر امروز غرب در ایجاد هرج و مرج بین‌المللی، همبستگی ملّت ایران و روایت فرماندهی رهبر انقلاب در جنگ ۱۲ روزه از جمله موضوعاتی بودند که دبیر شورای عالی امنیت ملّی آن‌ها را تبیین کرد.   رسانه KHAMENEI.IR در ادامه متن و فیلم این سخنان را منتشر میکند. [دریافت فیلم]  خدمت سروران گرامی سلام عرض می‌کنم و ارادت می‌ورزم، از دست‌اندرکاران همایش «ما و غرب» هم سپاسگزاری می‌کنم. در این ماه‌های اخیر، بارها شعار غرب و مخصوصاً آمریکا را شنیده‌اید که صلح را از طریق قدرت دنبال می‌کنند. فهم رابطه‌ی ما و غرب، امروز از همین شعار بهتر درک می‌شود. زمانی غرب مدّعی بود که بر علم و بر آزادی فکر تکیه زده است، نتیجه‌اش جنگ‌های جهانی شد؛ حالا مسیر خود را به‌کلّی روشن‌تر بیان کرده‌اند که قدرت همه‌کاره‌ی مناسبات است. سعدی علیه الرّحمة چه خوش گفت: «رأیِ بی‌قوّت مکر و فسون است و قوّتِ بی‌رأی جهل و جنون.» به تعبیر سعدی، زمانه‌ی ما وارد عصر جهل و جنون شده است. در طول تاریخ، روابط ایران و غرب به علل مختلف فرازوفرود بسیار داشت که این هم شامل جنبه‌های مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی می‌شد و شاید این روابط جزو پُرنوسان‌ترین تعاملات بین‌المللی محسوب می‌شود. در یک تقسیم‌بندی کلّی، شاید بتوان این ادوار را به پنج دوره تقسیم کرد. ابتدا دوره‌ی باستان است که ایران با حکومت هخامنشی، اشکانی و ساسانی اداره می‌شد و از تمدّنی قوی برخوردار بود. البتّه غرب هم تمدّن یونان و تمدّن روم را داشت که آن‌ها هم از جهاتی قوّت داشتند. جهانِ آن دوره این دو مرکز مهمّ قوی حکومتی را می‌شناخت و چون ایران از قدرتی عظیم برخوردار بود، غرب هیچ‌گاه زمینه‌ای برای تسلّط بر ایران نیافت؛ جنگ کردند، ولی نتوانستند تسلّط ماندگاری پیدا کنند. ایران در دوره‌ی هخامنشی با یونان باستان، هم تعامل داشت و هم برخورد نظامی. برخی مورّخین معتقدند تفکّرات ایرانی و دینی از طریق هگمتانه به سوی یونان کشیده شد. مسلّماً افلاطون در چهار قرن قبل از میلاد، در آثار خود از امپراتوری ایران سخن گفته که گاه آن را به جهتی ستوده و گاه بر آن اشکال وارد کرده؛ لذا روشن است که ارتباطات با امپراتوری ایران وجود داشت. برخی از مفسّران، گرایش افلاطون به دو عالم مثال و عالم محسوس را گرته‌برداری از دوگانگی عالم مینوی و گیتی در اندیشه‌ی زرتشت می‌دانند. هخامنشیان جنگ‌هایی نیز با یونان داشتند. این‌ها نمادی از کشمکش دو تمدّن در شرق و غرب بود. البتّه در آثار باقیمانده از متفکّران یونان، ارتباط دانشمندان با دربار امپراتوری ایران مطرح است؛ لذا ضمن این کشمکش‌ها، روابط هم وجود داشت. در دوره‌ی ساسانیان، روابط با بیزانس یا امپراتوری روم شرقی، هم صلح‌آمیز بود و همراه با تجارت، و هم کشمکش جنگی داشتند. این دو قدرت بزرگ در دو سوی جهان دارای تمدّن بودند و با یکدیگر رقابت داشتند. در ابتدای حکومت ساسانیان ــ یعنی سال ۲۲۴ میلادی ــ تا سقوط آنان در قرن هفتم میلادی، ایرانیان چندین جنگ با بیزانس داشتند، اغلب بر سر مناطقی مثل ارمنستان، بین‌النّهرین و شام. به هر تقدیر، ساسانیان و بیزانس یکدیگر را به عنوان دو امپراتور تقریباً هم‌سنگ قبول داشتند و به رسمیّت می‌شناختند؛ لذا سفیر به دربارِ هم می‌فرستادند و گاه بین آن‌ها پیمان صلح امضا می‌شد که چند دهه دوام داشت. البتّه رقابت در تجارت داشتند و هر دو امپراتوری می‌خواستند مسیرهای تجارت شرق به غرب را تحت کنترل بگیرند؛ یعنی همین چیزی که امروز به عنوان «جنگ کریدورها» مطرح است، در آن روزگار هم به نحو دیگری مطرح بود. روابط علمی و فرهنگی هم تا حدودی داشتند، کتب علمی در دو قلمرو به زبان یکدیگر ترجمه می‌شد و در هنر، معماری، فلسفه و پزشکی مراودات علمی داشتند. البتّه مذهب بیزانس مسیحیّت بود و امپراتوری ساسانی زرتشتی. با فروغ اسلام، این دو امپراتوری تحت تأثیر آن قرار گرفتند. نکته‌ی قابل توجّه در این دوران این است که امپراتوری ایران و امپراتوری غرب گرچه با یکدیگر رقابت و گاهی ستیز داشتند، امّا ایران مستقل بود و این استقلال بر قدرت متّکی بود و این قدرت جنبه‌ی ساختاری داشت؛ یعنی نظامات حکومتی ساسانیان نظامات قوی بود. از طرفی، حکومت ساسانیان با مذهب مرتبط بود، آئین زرتشت نقش مؤیّد حکومت را داشت و همین امر به حکومت ساسانی امتداد قدرت در بین توده‌ها داده بود. لذا استقلال ساسانیان یک امر پایداری محسوب می‌شد، تا طلوع تفکّر نوین دینی که توانست این ساختار را دگرگون کند. دوره‌ی صفویّه در قرن شانزدهم که مقارن با تحوّلات فکری و علمی در غرب بود، وضعیّت ایران و غرب نوع دیگری شد. صفویّه توانست منزلت ایران را مجدّداً به یک امپراتوری تبدیل کند که این بار متّکی بر حضور دانشمندان و علما و اندیشمندان نیز هست و این نکته‌ی مهمّ این دوران است؛ یعنی قدرت با علم همراه شد، زیرا شاه‌عبّاس صفوی بزرگان علمی را جمع کرد و اکرام نمود. از طرفی امپراتوری عثمانی با صفویّه، هم از نظر نوع قدرت و هم مذهب مختلف بود و کشمکش‌هایی با یکدیگر داشتند. صفویّه با کشورهای اروپایی نظیر پرتغال، اسپانیا، فرانسه و انگلستان ارتباطات مختلفی برقرار کرد. این، روابط ایران و غرب در دوران پیشامدرن محسوب می‌شود که شامل جنبه‌های سیاسی، نظامی، فرهنگی و اقتصادی و علمی است. در حوزه‌ی سیاسی و نظامی بین صفویّه و اروپا کشمکش نبود، بلکه نوعی همکاری بود؛ علّت این بود که اروپا نمی‌توانست در مقابل قدرت امپراتوری صفوی تسلّط‌طلبی بکند. صفویّه هیئت‌هایی به دربار اروپایی‌ها فرستاد و آن‌ها هم سفرایی در ایران داشتند، نظیر سِر آنتونی شرلی که در ایجاد روابط با صفویّه مؤثّر بود. در زمینه‌‌ی روابط اقتصادی و تجاری، ایرانِ آن زمان تولیدکننده‌ی عمده‌ی ابریشم بود و چون کمپانی هند شرقی علاقه‌مند به خرید ابریشم بود، لذا دفاتری در بندرعبّاس و اصفهان داشت. فرش، ادویه و فلزات در اروپا محبوبیّت زیادی داشتند و بخشی از تجارت آن‌ها از این نوع بود. در حوزه‌ی روابط علمی و فنّی، شاهان صفوی از خدمات اروپایی‌ها در زمینه‌ی توپ‌سازی، ساعت‌سازی، پزشکی و مهندسی استفاده کردند. ملاحظه می‌کنید که ایران عصر صفوی با اینکه در کنار امپراتوری عثمانی بود ــ که آن هم قوی بود و اختلافاتی با صفویّه داشت ــ امّا به سه علّت کاملاً مستقل زیست. اوّلاً متّکی بر علم و دانش بود و توانست بساط تفکّر را در ایران گسترش دهد. ثانیاً متّکی بر مذهب و تفکّر دینی بود؛ یعنی شاهان صفوی افتخار می‌کردند که به آراء علمای دین توجّه دارند و همین امر، رابطه‌ی پادشاهان با توده‌‌ی مردم را برقرار می‌کرد و برای قدرت حکومت یک امتداد پایداری ایجاد می‌کرد و این همان نکته‌ای است که ابن‌خلدون با عنوان «عصبیّت» از آن نام می‌برد که جنبه‌ی پایداری حکومت است. ثالثاً از نظر نظامی هم قدرت مقتدرانه‌ای ایجاد کرد. نهایتاً، یک ایران متّکی بر علم و دین و مقتدر، امپراتوری صفوی را در مقابل غرب هم‌تراز نمود. توجّه داشته باشید که در زمان صفوی، رشد علمی در غرب حرکت عظیمی پیدا کرد. علم به معنای «ساینس» با آراء دانشمندانی مثل دکارت، گالیله، کپلر در مسیر پیشرفت قرار گرفت و از نظر سیاسی با متفکّرانی نظیر هابز و لاک در مسیر دوران مدرن گام برداشتند؛ لذا غرب هم از قدرت پیش‌رونده برخوردار شد. امّا صفویّه از جهات دیگری ــ چه از بُعد علم، چه تقرّب دینی ــ نگاه متفاوتی داشت و بر قدرت هم متّکی بود. لذا بین ایران و غرب نوعی موازنه ایجاد شد، نه سلطه‌ی غرب بر ایران؛ یعنی عامل پایداری حکومت صفویّه استقلال فکری و اقتصادی و قدرت نظامی بود. در دوره‌ی قاجار، نفوذ انگلستان و روسیه در امور داخلی ایران افزایش یافت و قراردادهایی مثل گلستان و ترکمانچای و امتیازاتی مانند توتون و تنباکو و دخالت‌هایی که در عصر مشروطه در دولت و مجلس داشتند، همه‌ی این‌ها نگاه سلطه‌طلبانه‌ی آنان نسبت به ایران را نشان می‌دهد. عواملی نظیر استبداد، عدم توجّه به علم، بی‌اعتنایی به رشد اقتصادی، عملاً قاجار را در برابر توسعه‌ی پُرشتاب غرب دچار ضعف نمود؛ به طوری که سفرهای اروپایی شاهان قاجار با مخارج زیاد، آنان را دچار ضعف اراده در مقابل ظواهر غرب نمود و مخصوصاً ضعف در قدرت نظامی باعث فرودستی آنان شد. اقبال لاهوری، با چند بیت، کأنّه وصف حال قاجاریّه را نشان می‌دهد: قوّت مغرب نه از چنگ و رباب نی ز رقص دختران بی‌حجاب محکمیِ او نه از لادینی است نی فروغش از خط لاتینی است قوّت افرنگ از علم و فن است از همین آتش چراغش روشن است علم و فن را ای جوانِ شوخ‌وشنگ مغز می‌باید نه ملبوس فرنگ در دوران پهلوی، تسلّط غرب ــ به‌خصوص آمریکا و انگلیس ــ بر دربار و ساختار نیروهای مسلّح و اداره‌ی کشور علنی‌تر و عمیق‌تر شد؛ کودتای بیست‌وهشتم مرداد گوشه‌ای از این دخالت را آشکار می‌کند. اگر در دوره‌ی قاجار ایران دچار استبداد و عقب‌افتادگی بود، در دوران پهلوی دچار استبداد وابسته شد. ایران دوران پهلوی یکسره بنده‌وار از غرب تبعیّت می‌کرد. در این دوره، به‌هیچ‌وجه بحث استقلال مطرح نیست. خاطرات عَلَم ــ که وزیر دربار بود ــ وقتی مطالعه می‌شود، حالت سرشکستگی به انسان دست می‌دهد که سفرای انگلیس و آمریکا مستمرّاً با شاه جلسه می‌گذارند و دستورالعمل به او می‌دهند! با اینکه نفت منابع زیادی در دستان شاه می‌گذاشت، امّا اوّلاً سرسپردگی به آمریکا و انگلیس یک عامل ناپایداری این حکومت شد، چون همین دو کشور آن‌ها را سر کار آوردند؛ ثانیاً ستیز با دین ــ چه در دوره‌ی رضاشاه، چه در دوره‌ی محمّدرضا ــ رابطه‌ی حکومت با مردم را قطع کرد؛ ثالثاً با اینکه قدرت نظامی این دوره کم نبود، لکن به دلیل عدم استقلال و عدم توجّه به تفکّر دینی عملاً این قدرت کم‌خاصیّت شد. در تاریخ ایران، دوران پهلوی جزو سیاه‌ترین دوران‌ها از نظر سرسپردگی است. یکی از دلایل حدوث انقلاب همین تحقیرشدگی توسّط غرب است که ملّت بزرگ ایران این امر را تاب نیاورد. ملّتی که از یک سابقه‌ی طولانی امپراتوری برخوردار بود و همین‌طور از نظر فرهنگی پُرمحتوا بود و از نظر حکومتی ساختار نظام‌مند داشت که در کلّیّتِ جهان به چنین امری مورد ستایش بود، یکباره پادشاه چنین کشوری باید اوامر چند سفیر غربی را اطاعت کند! ملّت ایران همین ملّتی بود که امروز در مقابل آمریکا و غرب ایستاده است، همین امکانات مالی بلکه بیشتر در دست حکومت بود، امکانات نظامی زیادی هم داشتند، امّا فقر استقلال و حرّیّت حکومت پهلوی ملّت را در مقابل غرب به ذلّت کشانده بود. ایران در عصر انقلاب اسلامی یک تغییر جهت جدّی داشت و نسبت خود با غرب را معقول و سنجیده کرد؛ یعنی جهات مثبت و منفی غرب را درست فهم نمود و مناسبات خود را متناسب با منافع خود تنظیم کرد. رهبران صدر انقلاب اسلامی که غالباً افراد عقل‌گرا و اهل فلسفه بودند ــ نظیر حضرت امام، رهبر معظم انقلاب، آیت‌الله شهید مطهّری، آیت‌الله شهید بهشتی و دیگران ــ منهجی را برای انقلاب ترسیم نمودند که ابعاد دقیقی داشت. اوّلاً در تعامل با غرب از جهت علمی و فنّاوری در همه‌ی وجوه استقبال می‌کردند. این تعامل علمی در طول این چهار دهه وجود داشته، اساتید و دانشمندان به غرب رفت‌وآمد داشته‌اند و دانشگاه‌ها با یکدیگر مرتبط بوده‌اند. این وجه تعاملات علمی چون به رشد جامعه می‌انجامید، همواره مورد تأکید رهبران انقلاب اسلامی بود. البتّه گاه غرب در ارتباطات علمی و فنّاوری محدودیّت‌هایی ایجاد می‌کرد ــ چه در زمان جنگ به خاطر جنگ و چه در بحث هسته‌ای و گاه به خاطر مسائل اختلافی دیگر نظیر بحث حقوق بشر ــ امّا رشد علمی جامعه‌ی ما با گسترش دانشگاه‌ها راه خود را یافته بود و تأکید رهبران جمهوری اسلامی به توجّه نمودن به تسلّط علمی و فنّاوری، به دانشگاه‌ها تا حدّی سمت‌وسو داد. بااین‌حال، هنوز این ظرفیّت عظیم علمی در حلّ مسائل کشور و تولیدات داخلی در یک مسیر مناسب قرار نگرفته است، که البتّه اشکال در سازوکارهای داخلی ما است که مسیر همکاری نخبگان دانشگاهی با بخش‌های مختلف کشور هنوز هموار نیست. ثانیاً رابطه‌ی تجاری ایران و غرب پس از انقلاب در سطح بالایی وجود داشت و شاید بتوان گفت اوّلین شریک تجاری ایران، غرب بود که ریشه در ساختار ارتباطات بازرگانی گذشته‌ی ایران و غرب داشت. پس از انقلاب، با همه‌ی فرازوفرودها، مبنا قطع رابطه‌ی تجاری با غرب نبود، بلکه مبنا رعایت منافع ایران بود. لذا ارتباطات تجاری ایران با شرق و کشورهای اسلامی و همسایگان نیز بیشتر شد، ولی سال‌ها همچنان غرب شریک تجاری اوّل بود، لکن این روابط با فرازوفرود همراه بود؛ مثلاً سطح روابط در دوران جنگ با قبل و بعد از آن تفاوت داشت. یعنی رهبران ایران هیچ‌گاه عنادی با غرب نداشتند، بلکه رفتار غرب در قلمروهای سیاسی و امنیّتی و تسلّط‌طلبی آن‌ها همکاری‌ها را دچار بحران می‌کرد. وقتی غرب به جای احترام به انقلاب اسلامی دنبال مسئله‌سازی با ایران و بحران آفرینی داخلی و خارجی رفت، ملّت ایران را به عکس‌العمل کشاند. ملّتی که تازه از یوغ ستم شاه خارج شده بودند و تصمیم به ایجاد یک نظام مستقل داشتند تا ایران را آباد کنند، با حرکت تخریبی غرب مواجه شدند. توقّع آمریکا و غرب این بود که بار دیگر با شعاری دیگر استقلال ملّت ایران را سرقت کنند؛ اینجا بود که با نهیب امام مواجه شدند. گاه در داخل می‌شنویم که چرا رهبر معظّم انقلاب نسبت به آمریکا و غرب انذار می‌دهند که در مراودات خود مراقبت کنید. دلیل آن در تسلّط‌طلبی غرب است؛ وگرنه رهبر انقلاب، چه در مراودات اقتصادی و چه در تعاملات علمی، مؤیّد کار با غرب و شرق بوده‌اند. امّا وقتی آمریکا به انحاء مختلف ــ چه از طریق اقتصاد، چه فرهنگ، چه سیاست، چه آخرالامر از طریق قدرت نظامی که در این جنگ اخیر رخ نمود ــ دنبال استیلا بر ایران رفت، رهبر انقلاب با قدرت جلوی این حرکت رذیلانه ایستادند، کمااینکه ملّت بزرگ ایران هم در این جنگ با استواری در مقابل آنان قد عَلَم کردند. رهبر انقلاب و ملّت، هر دو، با ایستادگی خود استقلال کشور را صیانت نمودند. امروز کاملاً روشن شده است که مسئله‌ی هسته‌ای بهانه‌ای بیش نبود؛ برای چه؟ برای مبارزه با ملّت ایران؛ کمااینکه پس از جنگ اخیر می‌گویند در مورد موشک هم باید بحث کنیم که بردش چقدر شود یا در مورد منطقه نقش ایران باید فلان‌طور شود! همین رویکرد نشان می‌دهد آمریکا و غرب دنبال تسلّط‌طلبی هستند؛ وگرنه به شما چه ربطی دارد که درباره‌ی برد موشک‌های ایرانی نظر می‌دهید؟ آیا شما حاضرید ما بگوییم تا وقتی اروپا چنین موشک‌ها و سلاح هسته‌ای دارد، باید آماده‌ی جنگ با ما باشد؟ دقیقاً همین جا محلّ تقاطع دو فکر است: یکی قدرت و استیلا با شرق را دنبال می‌کند ــ به دلایل مختلف که امروز نسبت به چین هم این‌گونه نگاه ریبه‌آمیز را مشاهده می‌کنیم ــ و دیگری دنبال روابط متوازن است. ایران نه تسلّط‌طلب است، نه استیلای هیچ کشوری را می‌پذیرد و زیر بار حرف‌های مفت تسلیم هم نمی‌رود. ثالثاً تبادلات فرهنگی با غرب و شرق نیز پس از انقلاب برقرار بود، امّا توجّه رهبران نظام به مؤلّفه‌ی فایده‌مندی و تعالی‌بخشی معطوف می‌شد؛ یعنی انقلاب اسلامی هیچ‌گاه با عناصر مترقّی در فرهنگ غرب نظیر قانون‌گرایی،‌ نظم‌پذیری، توجّه به محیط زیست و نظایر آن تخالفی نداشتند، امّا محل نزاع در دو بخش بود. اوّل آنجا که غرب تبادل فرهنگی را بستری برای تهاجم فرهنگی قرار داد. دهه‌های قبل، رهبر معظّم انقلاب بر تهاجم فرهنگی غرب انذار دادند، عدّه‌ای آن را برنتافتند؛ ولی مرور زمان نشان داد که غرب دنبال جریان‌سازی فرهنگی و تسلّط فرهنگی بر دیگران است، چون هم تلقّی بیش از اندازه از فرهنگ خود دارد و دیگران را در سطح فرهنگ خود نمی‌داند و هم به دلیل تسلّط تکنولوژیک خود نوعی سیطره‌ی فکری و فرهنگی را برای خود مقدور می‌بیند که چنین استیلایی پایه‌ی تسلّط سیاسی، اقتصادی،‌ اجتماعی و امنیّتی خواهد بود. اقبال لاهوری چه نیکو این امر را در شعر خود ترسیم می‌کند: آه از افرنگ و از آئین او آه از اندیشه‌‌ی لادین او علم حق را ساحری آموختند ساحری نی کافری آموختند امروز برخی از فلاسفه‌ی پست‌مدرن اذعان دارند که در عصر جدید غرب، بحث در حقیقت و کشف واقعیّت بی‌مورد است؛ آنچه در اجتماع مؤثّر است و لباس واقعیّت بر تن دارد روایتی است که تکنولوژی و قدرت‌ها می‌سازند؛ حتّی در علم هم که باید در بیان حقیقت بی‌طرف باشد، سلطه‌ی قدرت در آن تعیین‌کننده است. فوکو به‌جد نقش شرکت‌های چندملّیّتی و قدرت‌های اقتصادی و غیره را در شکل دادن به فکر جامعه نقش اوّلی می‌داند. حال، این امر را باید در کنار تلقّی رهبران غرب نسبت به مسلمانان و اعراب قرار داد تا افسانه‌ی استعمار دقیق‌تر کشف شود. به چند نمونه از نظرات فلاسفه‌ی منتقد سلطه‌گری غرب توجّه کنید. ژان پل سارتر، فیلسوف فرانسوی، در نقد غرب می‌گوید غرب همواره با ساکنان خاورمیانه به مثابه‌ی موجوداتی مادون انسان در سطح یک میمون تکامل‌یافته رفتار می‌کرد و از نظر غربی‌ها مردمان آنجا فقط ساکنان سرزمین‌های عربی بودند، نه مالک واقعی آن‌ها. فرانتس فانون می‌گوید استعمار نه‌تنها منابع را غارت می‌کند، بلکه ذهن و هویّت مردم را نیز استعمار می‌کند. ادوارد سعید در کتاب «شرق‌شناسی» نشان می‌دهد غرب چگونه با ساختن تصویر تحقیرآمیز از شرق، سلطه‌ی فرهنگی و سیاسی خود را توجیه می‌کند. نکته‌ی دوّم که مورد توجّه رهبران انقلاب اسلامی در عرصه‌ی تبادل فرهنگی بود، گنجینه‌ی عظیم و ارزشمند فرهنگ ایرانی ـ اسلامی بود که در بسیاری از ساحات، بسی والاتر از فرهنگ غرب، مخصوصاً غرب امروز، مکانت دارد؛ غربی که به تعبیر هایدگر، انسان غربی را به جایی کشاند که هیچ‌گاه با پرسش‌های اساسی هستی مواجه نشود و دچار نسیان از هستی واقعی گردد؛ به تعبیر دیگر او، انسان غربی انسانی شد بی‌خانمان و از مقام سروری به واپسین درجه‌ی آدمیزاد ــ به تعبیر نیچه ــ سقوط کرد. امّا در این سوی عالم، حافظ، سعدی، مولوی، فلاسفه و عرفا فضای جدیدی ساختند که شاعر بلندآوازه‌ی آلمانی، گوته، چنان مجذوب تفکّر حافظ بود که پس از مطالعه‌ی دیوان حافظ، «دیوان غربی ـ شرقی» را نوشت که اداء احترام به حافظ کند. گوته حافظ را قرینِ روحیِ خود می‌دانست و از سبک شعری و نگاه عرفانی او تأثیرِ بسیار برد. آنه‌ماری شیمل، اسلام‌شناس آلمانی که کتاب «رومی و عشق الهی» را نوشت، معتقد است مولوی پلی میان شرق و غرب ایجاد کرد و عرفان او می‌تواند معنویّت را در دنیای مدرن احیا کند. لذا شناخت میراث فرهنگی و صیانت از آن، آن هم چنین سرمایه‌ی فرهنگی عظیمی، مسئولیّت نسل جوان امروز و فردا است. تأکید رهبر معظّم انقلاب به قلمرو فرهنگ اصیل و تکیه‌ی جامعه بدان از این رو است که حتّی خبرگان غرب بدان اذعان دارند. نکته‌ی سوّم مسئله‌ی سلطه‌طلبی سیاسی و امنیّتی غرب است که ریشه در چند قرن اخیر دارد. رهبران انقلاب اسلامی از این ویژگی غرب متنفّر بودند و پایه‌ی انقلاب اسلامی بر برکندن این سلطه بود. شعار انقلاب اسلامی «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بود. «استقلال» بن‌مایه‌ی همه‌ی سیاست‌ها در جمهوری اسلامی است. اگر «استقلال» نباشد، آزادی هم نخواهد بود، فرهنگ هم استواری نخواهد داشت، اقتصاد هم راه صواب طی نمی‌کند. اگر بر منهج فکری شهید مطهّری برای جامعه قائل به حیثیّت روحی مستقل باشیم که از فطرت برخوردار است، علی‌القاعده «استقلال» یکی از فطریّات روحی جمعی جامعه می‌تواند باشد. دوستان! در سیاست جهان معاصر، مستقل زیستن کار ساده‌ای نیست. همین کشورهایی که دم از حقوق انسان و صلح می‌زنند، به‌جد مانع اصلی زیست مستقلّ کشورها هستند. همین رئیس‌جمهور فعلی آمریکا که باافتخار از شعار «صلح از طریق قدرت» سخن می‌گوید و بدین‌گونه آمریکا را قدرت اوّل جهان می‌ستاید، دشمن اصلی استقلال کشورها است، چون متن این شعار حاوی این نکته است. بعد از جنگ جهانی، دولت‌ها به این نتیجه رسیدند که دموکراسیِ لیبرال به‌تنهایی صلح ایجاد نمی‌کند، بلکه باید یک ساختار بین‌المللی برای جلوگیری از جنگ ایجاد کرد که همین نظامات حقوقی بین‌المللی است که شکل گرفته است. آقای ترامپ اصرار دارد که این نظام‌ها را به هم بزند و قدرت را جایگزین قواعد بین‌المللی بکند. معنای این عمل ناپسند این است که دیگر قواعد عامّ بین‌المللی صلح‌ساز نیستند و قدرت صلح‌ساز است؛ پس کشورها یا باید تابع این قدرت و تسلیم او شوند ــ که دیگر مستقل نیستند ــ و یا این قدرت با آنان جنگ به راه می‌اندازد. این تفکّر اختصاص به ایشان ندارد؛ غرب، در چند قرن اخیر، همین سیاست را دنبال کرد ولی آقای ترامپ آن را علنی کرد. نتیجه‌ی این سیاست این است که هر وقت منافع آن‌ها اقتضا کند، می‌توانند علیه کشوری جنگ به راه بیندازند و حتّی آن را اشغال کنند. جنگ در عراق آیا با مجوّز شورای امنیّت بود؟ جنگ با ایران آیا مجوّزی داشت؟ این مسیر، در واقع، نوعی هرج‌ومرج بین‌المللی است. حالا برده‌ی دست‌پرورده‌ی آمریکا یعنی رژیم صهیونیستی هم همین شعار را می‌دهد. البتّه این هرج‌ومرج بین‌المللی قطعاً آنان را پشیمان می‌کند. هرج‌ومرج، چه در داخل کشورها و چه در خارج، هیچ‌گاه به ایجادکنندگان آن رحم نمی‌کند و دامن آنان را می‌گیرد. آمریکا داعش را برای ایجاد هرج‌ومرج ایجاد کرد، دامنش را گرفت ــ البتّه حالا باز مجدّداً با هم رفیق شده‌اند! ــ چنان‌که در جنگ اخیر هم چنین شد. قدرت ملّت و پایداری و صلابت نیروهای مسلّح، دشمنان را سر عقل آورد که هر‌چه سریع‌تر ماجرای جنگ را جمع‌وجور کنند. امروز هم نیروهای مسلّح بر برخی کاستی‌ها مسلّط شده‌اند و باقدرت از ملّت دفاع خواهند کرد. توجّه کنیم هیچ‌گاه چهره‌ی رژیم صهیونیستی و آمریکا این‌قدر پلید و زشت نزد مردم دنیا معرّفی نشده بود. اقدامات اخیر آمریکا و رژیم صهیونیستی، در واقع نوعی پرده‌برداری از سرشت استعماری و پلید آنان بود. سال‌ها پیش، برژینسکی در کتاب خود شعری از یک شاعر سنگالی نقل می‌کند که در آن، نهایت انزجار ملّت‌ها از استعمار غربی را به رخ می‌کشد؛ می‌گوید «در آن روزها زمانی که تمدّن به چهره‌ی ما لگد زد، ما نمی‌دانستیم که خون ما زیباترین است؛ لاشخورها، در سایه‌ی چنگال‌های خود، بنای یادبود خون‌آلود قیمومیّت ما را ساختند.» امروز هزاران بار شرایط انزجار ملّت‌ها نسبت به آمریکا افزون شده است. خواهران و برادران گرامی! وقتی عرصه‌ی بین‌المللی خوی جنگل به خود می‌گیرد و قدرت جای منطق را تنگ می‌کند، راهی جز آن نیست که با هم باشیم تا قوی شویم. بحث مذاکره را برای تسلیم و سلطه‌ی جدید می‌خواهند، نه مصالحه‌ی عادلانه. مگر ایران در حال مذاکره نبود که یکباره جنگ راه انداختند؟ برای رئیس‌جمهور آمریکا ننگی بالاتر از این هست که علناً می‌گوید من به ملّت ایران کلک زدم و در حین مذاکره با آن‌ها جنگ کردم؟ آمریکا و رژیم صهیونیستی با هدفی در جنگ وارد شدند که ظرف چند روز متوجّه شدند گمانه‌ی آن‌ها اشتباه بود. در آن روزهای اوّلیّه‌ی جنگ که فشار نظامی همراه با تبلیغات وسیع برای ناامید کردن مردم طرّاحی شده بود، رهبر معظّم انقلاب با صلابت و اطمینان قلبی با مردم سخن گفت و نوید بیچارگی دشمنان را داد، صحنه‌ی جنگ را لحظه‌به‌لحظه کنترل می‌نمود، دستورات لازم را صادر می‌کرد، به طوری که تقریباً همه‌ی وقت ایشان مصروف جنگ و تأمین نیازهای مردم بود. باید پذیرفت که سه روز اوّل جنگ سه روز پُرحادثه بود، امّا طرّاحی فرماندهی کلّ قوا چنان بود که صحنه را تغییر داد؛ فرماندهی ایشان مستقیم، دقیق و استوار بود؛ با تک‌تک فرماندهان میدانی تماس داشتند و چگونگی واکنش را تدبیر می‌کردند. تدبیر ایشان همه‌ی صحنه‌ها را در بر داشت: توجّه به جنگ، به پشت جنگ، تدارکات آن، مخصوصاً نیازها و مایحتاج مردم که کاستی‌ای برای آنان ایجاد نشود؛ همه‌ی این‌ها با تدبیر ایشان راهبری شد و خداوند این مرد الهی و ملّت نستوه ایران را یاری نمود و صحنه‌ی جنگ تغییر کرد. صحنه‌ی این جنگ صحنه‌ای وسیع و پُرشتاب بود. به همین میزان، صلابت ملّت و همبستگی آن بانشاط و عزّت‌آفرین بود؛ به طوری که یکی از رهبران مهمّ منطقه گفت جهان همبستگی ملّت ایران را فهم کرد. این بود که ملّت بزرگ ایران هویّت ایرانی و اسلامی خود را که گوهری مستور از دید اغیار بود به رخ کشاند و پرده‌ی غبارآلودِ تبلیغاتِ غربِ پُرسروصدا را درید و به سنّت قدسی خود، یاعلی‌گویان در مقابل ستم آمریکایی ـ صهیونیستی سینه سپر کرد. روزگاری هگل گفته بود تاریخ از شرق و مشخّصاً از ایران آغاز می‌شود و بر این نظر بود که اصلاً با امپراتوری ایران نخستین گام را به پهنه‌ی تاریخ می‌گذاریم. ظاهراً تاریخ در این عصر تکرار شد و با انقلاب اسلامی، ملّت ایران بار دیگر در جنگی نابرابر، حقیقت استقلال‌خواهی و هویّت ملّی خود را باارزش‌تر از آن نشان دادند که موجودات ضعیفی کوس صلح از طریق قدرت و تسلیم‌خواهی را به گوش ایرانیان برسانند. انتظار امروز ملّت ایران از سیاستمداران کشور آن است که قدر این اراده‌ی ملّی را بدانند و با مواضع و حرف‌های غیر‌ضرور، شکاف در صفوف ملّت ایجاد نکنند. به قول اقبال لاهوری: پس چه باید کرد ای اقوام شرق باز روشن می‌شود ایّام شرق امروز غرب به جای دانایی از قدرت دم می‌زند و شرق و ایران از فکر، هویّت ملّی و استقلال؛ و قدرت واقعی این است، گرچه آمریکا مرتّب سخن از هواپیما و امکانات هوایی می‌گوید. همین نوع سخن گفتن و به نعل و به میخ زدن‌ها نشان می‌دهد دنبال شکستن اراده‌ی ملّت ایران هستند. باز می‌گویم: ایران نه استیلاطلب است، نه استقلال خود را در معرض فروش قرار می‌دهد و حتّی اگر به قیمت رویارویی تمام شود، باقدرت جلوی وحشیگری مدرن می‌ایستد. کلید کار در تغییر رویکرد غرب نهفته است که دست از تسلّط‌طلبی بردارند؛ آنگاه شرایط عوض می‌شود، وگرنه تهدیدات آمریکا تأثیری بر اراده‌ی ملّی ایرانیان نخواهد داشت. سعدی علیه الرّحمة می‌گوید: آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری به ابلهی فربه اسبِ تازی اگر ضعیف بود همچنان از طویله‌ای خر به والسّلام علیکم و رحمة‌الله 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-note?id=61741 #ديگران__يادداشت
    0 نظرات 0 اشتراک‌گذاری‌ها 415 بازدیدها 0 بازبینی‌ها
  • حاج حسن، خدای امیدواری در کار و زندگی بود



     «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود. من بیست و پنج شش سال است [که] ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
    اینها بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب است که پس از شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم بیان شد. دانشمندی که عنوان پدر موشکی ایران بر تارک وجودش نقش بسته است.
    به مناسبت ۲۱ آبان و سالروز شهادت این شهید، بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگوی تفصیلی با سرکار خانم الهام حیدری، همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم به روایت فعالیت‌های گوشه‌هایی از زندگی این شهید در کنار خانواده پرداخته است.

     مقدمه رسانه‌ی ریحانه KHAMENEI.IR:
    متن پیش رو از زبان زنی است که سال‌ها شاهد و همراه مردی بلندهمت اما آرام و بی‌ادعا بود؛ کسی که خلوص و گمنامی بنای اقتدار موشکی ایران را پایه گذاشت اما نامش بر بلندای تاریخ این سرزمین ماندگار شد. حاج حسن برای مردم ما «پدر موشکی ایران» است، اما برای همسرش، مردی بود با قلبی سرشار از مهربانی، سادگی و ایمان. کسی که در سکوت، رؤیای امنیت و پیشرفت کشورش را می‌ساخت. متن این گفت‌وگوی جذاب را بخوانید.

     ما خیلی دوست داریم بدانیم شما چگونه با آقای طهرانی‌مقدم زندگی کردید، سختی‌هایش را تحمل کردید، نبودن‌هایشان را گذراندید، و حتی بعد از شهادت ایشان چطور زندگی را ادامه دادید و فرزندتان را تربیت کردید. از ابتدا شروع می‌کنیم، چطور با هم آشنا شدید؟

     بسم الله الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب‌العالمین. مادر حاج‌آقا من را در یک محفلی دیدند و پسندیدند، در واقع به‌صورت سنتی برای خواستگاری آمدند.

     بحث خواستگاری‌تان چطور بود؟ چه گفت‌وگویی داشتید و از کجا فهمیدید به هم می‌خورید؟

     رابط ما بزرگواری بودند از خانواده‌ی شهدا که ما را با هم آشنا کردند. ایشان چون خانواده‌ی حاج‌آقا را می‌شناختند و از طرفی ما را هم می‌شناختند، میانجی‌گری لازم را انجام دادند تا ما به هم معرفی شویم. به‌صورت سنتی خانواده‌ها، پدر و مادرها با هم صحبت کردند و وقتی به توافق رسیدند، مراحل اولیه‌ی ورود حاج‌آقا در روزهای اول آغاز شد. ما همدیگر را دیدیم و ایشان یک دفعه که از جبهه آمده بودند، برای دیدار آمدند و فقط حدود ده تا پانزده دقیقه با همدیگر صحبت کردیم. چون زمان جنگ بود ــ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲، در اوج کارهای جنگی ــ ایشان به اصرار مادرشان تن به ازدواج داده بودند و اصلاً زیر بار ازدواج نمی‌رفتند. خانواده‌ی طهرانی‌مقدم به‌تازگی عزیزشان را از دست داده بودند؛ برادر کوچک حاج حسن، علی طهرانی‌مقدم، ظهر عاشورای سال ۱۳۵۹، یعنی در نخستین ماه‌های جنگ، به شهادت رسیده بود.

    علی آقا کمتر از بیست سال داشت و در گروه چریک‌هایی که همراه شهید مصطفی چمران بودند، در سوسنگرد، ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید. آخرین نفراتی بودند که دفاع کردند و پس از آن شهر سقوط کرد. مادر حاج‌آقا چون علی آقا را در سن کم از دست داده بود، دلش می‌خواست حسن آقا ــ که دائم در جبهه بود و چند برادر دیگر هم همه در جبهه بودند ــ هر چه زودتر ازدواج کند. مثل علی آقا نشود که ازدواج نکرده بود و به شهادت رسیده بود. امیدوار بود شاید ازدواج باعث بشود حسن آقا کمتر به جبهه برود. برای همین با اصرار مادر برای ازدواج آمده بود. بعدها می‌گفت اصلاً قصد ازدواج نداشتم، فقط به خاطر مادر آمدم. آن‌قدر به مادرش علاقه داشت که تا روزهای آخر زندگی، این محبت هر روز بیشتر می‌شد. به خاطر اطاعت از مادر آمدند و البته از این امر هم همیشه خوشحال بودند و بارها جمله‌ای را تکرار می‌کردند: «هر چه از ازدواجمان می‌گذرد، علاقه‌مان به هم بیشتر می‌شود و زندگی‌مان پایدارتر و بهتر می‌گردد.»
     
    ایشان هیچ وقت در برنامه‌ها و تصمیم‌‌هایی که خانواده‌ها می‌گرفتند، حضور نداشتند. پدر ایشان که فوت کرده بودند، در آن زمان نبودند. اما مادر و خواهر ایشان که علمدار جریانات و مسائل خانواده بودند، پیگیری کارها را انجام می‌دادند، زیرا ایشان به دلیل عملیات‌های مختلفی که انجام می‌شد، در تهران نبودند. بخصوص اینکه در انتهای سال ۶۲ عملیات‌های بسیار بزرگی قرار بود انجام شود. اگر یک کاری اتفاق می‌افتاد، ایشان می‌آمدند. قبل از ازدواج، شاید بیشتر از دو یا سه بار همدیگر را ندیدیم، گاهی یکی‌دو بار تماس تلفنی داشتیم، اما همه‌چیز کاملاً سنتی پیش رفت.

     چرا شما خواستید با ایشان ازدواج کنید؟

     در فراز و نشیب‌هایی که در طول جنگ و دفاع مقدس هشت‌ساله بود، ما جوان‌های آن دوران خیلی دل‌داده‌ی رهبری امام راحل رحمه‌الله بودیم. صحبت‌هایی که ایشان می‌کردند را در رأس امور کار خودمان قرار داده بودیم، صحبت‌های حضرت آقا را هم همین‌طور. این‌که چقدر حضور بانوان می‌توانست در جبهه و جنگ اثرگذار باشد، و چقدر خانواده‌ها می‌توانستند سهم در جنگ داشته باشند. اگرچه ما در پشت جبهه بودیم ــ جبهه فقط در مرزها بود ــ ولی ارتعاشات و مسائلی که ایجاد می‌شد، به پایتخت هم می‌رسید، البته بعدها هم به پایتخت موشک زدند. ببینید، من پیشنهاد می‌کنم به جوان‌ها حتماً کتاب‌های دوران جنگ را بخوانند و با فضای جنگ آشنا بشوند. جنگ دوازده‌روزه مقداری ما را متحول کرد؛ این‌که واقعاً شرایط جنگ، شرایط معمولی نیست، یک وضعیت فوق‌العاده است.
     
    ما پر از شور و هیجان دوران جنگ بودیم و احساس می‌کردیم ما هم می‌توانیم کاری بکنیم. برای همین، مثلاً من شخصاً با این‌که دبیرستانی بودم، رفتم دوره‌ی امدادگری یاد گرفتم. در بیمارستان‌ها، سپاه و جهاد کار می‌کردیم. آخر هفته‌ها به جهاد سازندگی می‌رفتیم و به کشاورزان کمک می‌کردیم، گندم درو می‌کردیم، در حالی‌که اصلاً بلد نبودیم داس به دست بگیریم. یادم است بارهای اول که داس گرفتم، انگشتم را بریدم، خون زیادی آمد و هنوز هم جایش مانده است. گاهی برای میوه‌چینی می‌رفتیم، گاهی برای خیاطی. مثلاً تشک‌ها و ابرهایی را می‌دادند که باید پارچه‌اش را می‌کشیدیم و می‌دوختیم. هر جایی احساس می‌کردیم می‌توانیم کمک کنیم، می‌رفتیم. در عین حال کلاس‌های عقیدتی هم داشتیم. آن موقع مثلاً پانزده، شانزده یا هفده‌ساله بودم، درواقع سال‌های دبیرستان.
     
    در نوزده‌سالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچ‌وقت نبود، این مسئله برای خانواده‌ی من کمی سنگین بود. حالا ما می‌خواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچ‌وقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئله‌ی نامزدی هم این موضوع مطرح بود. جزئیات این ماجراها هم در کتاب «خط مقدم» و هم در کتاب «مرد ابدی» آمده است. من پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز حتماً این کتاب‌ها را بخوانند. ما بیش از دوازده سال روی کتاب «مرد ابدی» کار کردیم و بیش از یک سال هم اوایل با کتاب «خطّ مقدم» همکاری داشتم.

     یعنی پدر شما ابتدا این ازدواج را قبول نمی‌کردند؟

     پدر من دو دلیل داشت: یکی این‌که حاج حسن هیچ‌وقت در خانه نبود و دیگری نگرانی از آینده‌ی کاری‌اش. خب بالاخره حق هر پدری است که وقتی می‌خواهد دخترش را به خانه‌ی بخت بفرستد، از ابتدایی‌ترین چیزها مطمئن شود، مثلاً این‌که داماد کاری داشته باشد. آن موقع هم سپاه مثل امروز نبود که همه‌چیز مشخص باشد، حقوق و امکانات داشته باشد. اصلاً هیچ‌چیز معلوم نبود؛ مثل بسیج امروزی که هر کس برای رضای خدا کار می‌کند. سپاه هم آن روزها همین‌طور بود.
     
    هیچ نظم و نظام خاصی که مثلاً شبیه ارتش باشد وجود نداشت. الان سپاه تقریباً مثل ارتش است؛ امکانات، رده‌بندی، درجه، پروژه و دسته‌بندی دارد. ولی آن زمان اصلاً این چیزها نبود. تصور کنید یک بسیجی که هیچ‌وقت در خانه نیست، خب برای چه می‌خواهد زن بگیرد؟ اگر شرایط آن سال‌ها را درست درک کنیم، یعنی سال‌های ۵۹ تا ۶۷ که زمان جنگ بود، بهتر می‌فهمیم خانواده‌ها چطور حاضر می‌شدند فرزندانشان را به چنین رزمنده‌هایی بسپارند.

    این صحبت‌ها در جریان بود که به هر حال، تا مرحله‌ی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانواده‌ی ما و خانواده‌ی حاج‌آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانواده‌ی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمی‌دانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه می‌خواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیست‌وپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج‌آقا مجله‌ای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیت‌الله خامنه‌ای ــ که آن زمان رئیس‌جمهور و مسئول جنگ بودند ــ همه‌ی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آن‌جا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیس‌جمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر می‌گذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگی‌ات هست بیایی. هم خانواده‌ی ما و هم خانواده‌ی حاج‌آقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همه‌ی ویژگی‌هایی که می‌خواستم را داشت.
     
    ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشسته‌ی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقه‌ی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن می‌دانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمده‌ام معذرت‌خواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم می‌رویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمی‌خواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیه‌ی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهاب‌ها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقه‌ی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آن‌ها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما می‌خواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و می‌توانید تشریف بیاورید.
     
    حقیقتاً رزمنده‌ها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا می‌خواستند، جنگ را برای خدا می‌خواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا می‌خواستند. چون برای خدا می‌خواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا می‌کرد. بسیار راحت می‌توانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیت‌هایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانواده‌ی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً این‌طور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترین‌ها را برایش رقم می‌زند. برای یک جوان ۲۳ ساله، این‌که بیاید و معذرت‌خواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم می‌گذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.

     وقتی رفتید سرِ خانه و زندگی‌تان، چه دیدید از آقای طهرانی‌مقدم که احساس کردید ایشان خیلی خاص هستند؟

     اصلاً اولین نگاهی را که من به حاج حسن کردم، یک اخلاص عجیبی در آن دیدم. قبل از این‌که حاج حسن شهید بشود هم این مطلب را می‌گفتم، که اخلاص خاصی درونش می‌دیدم. جالب این است که وقتی رهبر انقلاب اسلامی بعد از شهادت حاج حسن به منزل ما آمدند، ایشان هم می‌فرمودند: «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود.» همان درک اولیه‌ای که من از نگاه به ایشان داشتم، این بود که خیلی آدم مخلصی است، آدمی است که ریا در کارش نیست. ممکن بود اسیر شود، ممکن بود شهید شود، ممکن بود قطع عضو بشود. خب، جنگ بود، شوخی نبود. خیلی وقت‌ها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همین‌طور کار می‌کرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمی‌شد همه‌چیز متوقف بماند. باید زندگی می‌بود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر می‌شود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی می‌کردند، با این‌که خانه‌ها را می‌زدند. در تهران هم بودیم، می‌نشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه می‌دادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.
     
    وقتی ازدواج کردم رفتم در یک اتاق از خانه‌ی مادرشوهرم. یعنی با ایشان زندگی می‌کردم. مادر حاج حسن خودش یک سالار بود، واقعاً یک وزنه بود. چون یک خیریه‌ی بزرگ را اداره می‌کرد، مسئولیتش با ایشان بود. شبانه‌روز مشغول کار مردم بود، دائم در کار جبهه هزینه می‌کرد. خیاطی می‌کردند، ترشی درست می‌کردند، مربا و شربت درست می‌کردند. حتی می‌رفتند جبهه و غذای تازه درست می‌کردند. مثلاً ایام عید، چند کامیون گونی برنج می‌بردند، سبزی خشک‌شده و ماهی می‌بردند، می‌رفتند در پادگان غرب، سبزی‌پلو‌ماهی درست می‌کردند تا فقط روحیه بدهند با همین غذا درست‌کردن. این گروه تعداد زیادی بودند، زیر نظر استادشان، خانم خاکباز، که ایشان از مدیران تحصیل‌کرده‌ی زمان قبل از انقلاب بودند. تحصیل‌کرده و زجرکشیده‌ی دوران طاغوت بودند و آمده بودند با مادر حاج حسن یک خیریه تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از خانم‌ها در آن بودند، از خانواده‌های شهدا هم بودند. با هم می‌رفتند، گوشه‌ای از پادگان را می‌گرفتند و این کارها را انجام می‌دادند. وقتی هم به تهران برمی‌گشتند، مثلاً یک باغ را تقدیم جبهه می‌کردند. صبح زود می‌رفتند سیب‌ها را می‌چیدند، می‌آوردند. کامیون که می‌آمد، نصف حیاط خانه پر از سیب می‌شد. خانم‌ها از صبح تا شب می‌نشستند سیب پوست می‌کندند و خرد می‌کردند. فردایش دیگ‌های بزرگ بار می‌گذاشتند، مربا درست می‌کردند؛ یا ترشی، یا سرکه‌ی سیب و انگور. خانه‌ی حاج خانم همیشه این‌طور بود.
     
    من وارد خانه‌ای شده بودم که فقط یک اتاق به من اختصاص داده بودند؛ بقیه‌ی خانه خیریه بود. دائماً کار می‌کردند، مثل یک مؤسسه یا کارخانه که صبح‌ها همه می‌آیند و زنگ می‌زنند و مشغول می‌شوند. گاهی هم که بعد از مدتی حاج حسن برمی‌گشت، آن‌قدر دور و برمان شلوغ بود که اصلاً خجالت می‌کشید بیاید خانه. گاهی من برای دانشجوها تعریف می‌کنم که ما حتی نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم! گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام با هم صحبت می‌کردیم، اما همان‌جا هم خانم‌ها می‌آمدند و لباس شسته بودند می‌آمدند پهن کنند، یا چیزی بردارند یا چیزی بگذارند.
     
    دست‌نوشته‌های من هست، آن روزها می‌نوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. حتی حاج حسن هم دفترچه‌ی من را ندید. این دفترچه کاملاً شخصی برای خودم بود. احساس می‌کردم همه‌ی آن چیزهایی که در ذهنم هست، بنویسم و از خودم بیرون بیاورم و نگارش کنم. این کتاب‌هایی هم که اکنون نوشته شده، خیلی‌هایش از دست‌نوشته‌های خودم است. خانواده‌ی ما با این‌که برای جبهه و جنگ بودند و خودمان هم به سپاه می‌رفتیم، اما به آن حدی که خانواده‌ی حاج‌آقا در خط مقدم بودند، نبودیم. آن‌طور که زندگی‌شان وقف جبهه بود، زندگی ما این‌گونه نبود. چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. من دائماً در دست‌نوشته‌هایم می‌نوشتم: «خدایا، من با تو معامله می‌کنم.» همیشه تعدادی از انسان‌ها باید سنگ زیرین آسیاب باشند تا کار عبور کند و شرایط به بهترین نحو پیش برود. حالا اگر من این صحبت‌ها را می‌کنم، شاید بگویید حالا که یک خانم پخته‌ای شده و زمانه و زندگی طوری او را تربیت کرده که بتواند این‌طور صحبت کند. اما خوشحالم که آن روز قلم به دست گرفتم و این حرف‌ها را نوشتم. یعنی سند شد، سندی برای آیندگانی که بخواهند بفهمند سال ۶۰ زندگی چه‌طور بوده است.
     
    من یک آدم بیست ساله یا بیست‌و‌یک ساله بودم، شوهرم هیچ‌وقت نبود. می‌خواستم ببینم اوضاع و احوال را چه‌طور می‌بینم، چه‌طور نگارش می‌کنم. حالا اگر برویم مثلاً سال چهل، زنی که در سال ۱۳۴۰ زندگی می‌کرده، اوضاع را چه‌طور توصیف می‌کرده؟ برای ما جالب است. من آن موقع فکر می‌کردم قرار است ما بچه‌دار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید می‌شود، یا اسیر می‌شود، یا مجروح می‌شود، یا عضوی را از دست می‌دهد، یا ویلچری می‌شود.» دائم خبر می‌آمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی می‌دانستم که در آینده فرزند من می‌شود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشته‌های خودم می‌خواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصی‌مان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.
     
    همه‌ی این دست‌نوشته‌ها هست. روزی که نویسنده‌ها این‌ها را دیدند، اصلاً باور نمی‌کردند. بعضی شب‌ها که این نوشته‌ها را می‌نوشتم، تا دوازده شب از روی دلتنگی می‌نشستم و می‌نوشتم، مثلاً «یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه است که رفته و هیچ خبری هم نداریم.» امروز اگر همسرتان به مسافرت کاری برود، می‌دانید کجاست. دائماً با تلفن همراه در ارتباطید، حالِ همدیگر را می‌دانید. اما ما آن روز وقتی آن‌ها می‌رفتند، واقعاً دیگر هیچ خبری نداشتیم. هیچ وسیله‌ای نبود که بفهمیم حالشان خوب است یا نه. دائماً در دلهره بودیم. آن موقع منافقین هم خیلی فعال بودند. مثلاً به خانواده‌ها زنگ می‌زدند و چندین بار به ما گفتند که ایشان شهید شده. بعد باید می‌گشتی آدم‌هایی را پیدا می‌کردی که از او خبر داشته باشند و بفهمی کجاست و چه‌طور است. به این طریق می‌خواستند خبرگیری کنند. با همین تلفن‌ها آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند هر کسی که به جبهه می‌رود را شناسایی کنند، مهم نبود سرلشکر است یا امیر است و یا جایگاه بزرگی دارد. در اوایل جنگ، شناسایی افراد به این شکل مشخص نبود، حالا شاید در اواخر جنگ، آدم‌های شاخص مشخص بودند. اما در سال‌هایی که من دارم می‌گویم، مثلاً سال ۶۱ و ۶۲، هنوز خیلی از آدم‌های پخته مشخص نشده بودند و به آن درجه‌ی شکوفایی خود نرسیده بودند. منافقین قصدشان آزار و اذیت بود. یعنی همه را، حتی بازاری‌ها را که عکس امام داشتند، می‌کشتند. در یک فروشگاه یا هر جایی که بودند، این‌ها کارشان را انجام می‌دادند. تلفنی ردیابی می‌کردند و خانواده‌ها را اذیت می‌کردند و به طریقی آدم‌ها را شناسایی می‌کردند.

    جالب این است که من این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را اصلاً دور نریختم و خراب نکردم. بعداً که جنگ تمام شد و شرایط عادی شد، من این‌ها را مثل یک سند نگهداری می‌کردم؛ یعنی بهترین جایی که امکان داشت، این ورقه‌ها و نامه‌هایی که به همدیگر می‌نوشتیم را نگه می‌داشتم. گاهی این دست‌نوشته‌ها در ماشین بود و هول‌هولکی نوشته می‌شد. من یک اطلس بزرگ داشتم و این‌ها را در آن می‌گذاشتم. بعدها الحمدلله آن‌ها را به عنوان سند ثبت کردند.

     چگونه نبودن‌های شوهر در زندگی را تحمل می‌کردید؟

     بله، من با نوشتن نامه‌ها و با گوش دادن یک‌سری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگی‌های خودم را برطرف می‌کردم. و این‌که احساس کردم اگر همین‌طور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریه‌ای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر می‌زند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاج‌آقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر می‌آوردم و گوش می‌دادم. آنها خیلی نجاتم داد. این‌ها وقتم را پر می‌کردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده می‌شود. باید در عین اینکه زندگی معمولی‌اش را می‌کند، روحش را هم توانمند کند.

     برایمان بیشتر بگویید از اینکه چطور شد ادامه تحصیلات را برای امیدواری زندگی‌تان انتخاب کردید؟

     من خودم انتخابم حوزه بود. خودِ ایشان هم خیلی راضی بود. همان موقع هم که حاج‌آقا بودند، من در حوزه تدریس داشتم. بعد چون دائماً جابه‌جایی داشتیم، نمی‌توانستم در یک حوزه‌ی ثابت بمانم. اول دو سه سال حوزه‌ی ثابت رفتم، ولی بعد جامعة‌الزهرا قم اسم‌نویسی کردم. آن موقع نوار دمِ خانه‌ها می‌فرستادند، سال‌های ۶۵ تا ۶۷. نوارها دمِ خانه می‌آمد. خب، من هم که دائم خانه‌ام را تغییر می‌دادم، باید مرتب می‌رفتم پست تا تحویل بگیرم، تا بیایم آدرس جدید بدهم و جایم را اعلام کنم. مجبور می‌شدم خودم بروم پست و آنها را بگیرم و گوش بدهم. صبح‌های زود گوش می‌دادم، شب و نصف‌شب هم همین‌طور. چون بچه‌های پشت‌سرِ هم داشتم؛ زینب‌خانم و حسین‌آقا که متولد ۶۵ و ۶۶ بودند. ولی در عین حال، در کنارشان درس را می‌خواندم.
     
    از اولِ زندگی احساس می‌کردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق می‌کند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک می‌بینم، خیلی بهتر می‌توانم زندگی کنم. خب، بچه‌ها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچ‌وقت نباشد، قطعاً همه‌ی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم می‌آمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم می‌آمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم می‌آمد. وقتی در جمع‌ها و مهمانی‌ها می‌دیدم بعضی از خانم‌ها گله می‌کنند که شوهرانمان هیچ‌وقت نیستند، من ناراحت می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم الان شرایط فرق می‌کند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصت‌ها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همه‌چیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیده‌اند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون این‌ها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آن‌ها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچه‌ها هم منتقل می‌شود.

     در فرزندداری چگونه عمل کردید که حضور کمرنگ پدر، کمترین آسیب را به آن‌ها بزند؟

     وقتی تنها بودم و هنوز بچه نداشتم، فقط علایق شخصی خودم باعث دلتنگی‌ام برای همسرم می‌شد. ولی بعدها که بچه‌ها آمدند، قضیه فرق کرد. بچه‌ها از من بابا می‌خواستند. بچه‌ها در مهمانی وقتی پدر دیگران را می‌دیدند، می‌گفتند چرا بابای ما نیست؟ در خیلی از موقعیت‌ها اگر حضور پدر کمرنگ باشد، مادر باید خیلی مدبّرانه برخورد کند. البته من خودم را آدم موفقی نمی‌دانم ولی تمام تلاشم این بود که خدا راه را به من نشان بدهد. بزرگیِ خدا و اهل‌بیت را می‌خواهم برایتان بگویم. خب حالا این بچه پنج‌ساله است، آن یکی شش‌ساله است. باید چه‌کار کنم؟ از صبح تا شب چه‌کارشان کنم؟ نه پارکی بود، نه تفریحی. آن موقع فقط تلویزیون بود که یک ساعت خاص برنامه‌ی کودک داشت. من می‌گفتم خدایا، چطور این‌ها را سرگرم کنم؟ گفتم خدایا کمک کن فقط سبک زندگی‌شان را درست کنند؛ پدربزرگ را ببوسند، مادربزرگ را احترام کنند، درست سلام‌وعلیک کنند. تئاتر بازی می‌کردیم. من مادربزرگ می‌شدم، او پدربزرگ می‌شد. یا با هم فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی مادرِ هنرمندی نیستم، ولی واقعاً از خدا کمک می‌خواستم. درست در همان جاهایی که نمی‌دانستم چه کنم، خدا و پیامبر و اهل‌بیت، به من کمک می‌کردند.
     
    به عنوان نمونه، من یک دفتر نقاشی برای بچه‌ها گذاشته بودم، مثلاً حاج‌آقا به من گفته بود هفته‌ی دیگر می‌آیم. البته او می‌گفت هفته‌ی دیگر، ولی من دو هفته حساب می‌کردم. دفتر را باز می‌کردم، بعد چند تا خانه می‌کشیدم. مثلاً یکی نوشابه دوست داشت، یکی شکلات دوست داشت، هرکدام چیزی که دوست داشتند را در آن خانه می‌نوشتم. بعد هر شب می‌گفتم باید این خانه‌ها رنگ شود تا به آخر برسد، وقتی رسید، بابا می‌آید. همیشه هم بیشتر می‌کشیدم، چون این‌ها زودتر رنگ می‌کردند! می‌گفتم نه دیگر، حالا که زودتر رنگ کردید، بابا دیرتر می‌آید، باید برویم صفحه‌ی بعد! بعد برایشان داستان می‌ساختم. مداحی یادشان می‌دادم، یکی مداح می‌شد، یکی سخنران می‌شد، یکی قاری قرآن می‌شد. قرآن حفظ کردن یادشان می‌دادم. اکنون دخترم حافظ قرآن است. کم‌کم این چیزها را با آن‌ها کار می‌کردم که هر زمانی چیزی یاد بگیرند. مثلاً نماز ظهر که می‌خواندم، به آن‌ها اذان و اقامه یاد می‌دادم. یعنی هر ساعتی از روز را به کاری اختصاص می‌دادم. وقتی جاروبرقی می‌کشیدم، سوره‌ی «ناس» می‌خواندم، وقتی گردگیری می‌کردم، سوره‌ی «فلق» را می‌خواندم. یعنی این‌طور به بچه‌ها قرآن یاد می‌دادم. همه‌اش هم برداشت‌های ذهنیِ خودم بود، یعنی کسی به من نگفته بود این کارها را بکن. تمام مسافرت‌ها، چه بابا باشد، چه نباشد، در ماشین که بودیم، من با این‌ها قرآن کار می‌کردم، با بچه‌ها حرف می‌زدم. همه‌ی این‌ها از حرف‌زدن با خدا و کمک خواستن از او بود. همیشه در ذهنم بود که اگر قرآن در رگ و خون بچه‌ها بنشیند، این‌ها بیمه می‌شوند. الان هم اعتقادم همین است، اساس زندگی‌ام بر پایه‌ی اهل‌بیت و قرآن است.

     آیا خاطره‌ای دارید که جایی بالاخره بریده باشید، گریه کرده باشید، عصبانی شده باشید؟

     خیلی. چون واقعاً سخت بود. این دفترچه که گفتم، بعضی از جاهایش چروک است، چون گریه کردم و نوشتم. ببینید، چرا روی این مسئله سختی‌ها تأکید می‌کنم؟ برای اینکه بچه‌ها فکر می‌کنند هیچ دوستی‌ای نبوده، هیچ زیبایی‌ای نبوده. شما ببینید، حقت است، مال خودت است، لذتی است که خدا برایت قرار داده، اما عشق به وطن، عشق به اسلام، اعتقاداتت این‌قدر برایت مهم است که باید فداکاری کنی، باید ازخودگذشتگی کنی. در شرایط جنگ چه کسی باید فداکاری بکند؟ باید یک عدّه در میدان می‌رفتند. این مسئله را من برای خودم دائماً تکرار می‌کردم، اما دلم آرام نمی‌شد. بالاخره اول ازدواجِ هر دختری، زیباترین روزهای عمرش است اما ما سخت‌ترین روزهای عمرمان را داشتیم. نه فقط من، بلکه همه‌ی کسانی که مثل من بودند، این‌گونه زندگی می‌کردند. من شرایط خوبی داشتم، در تهران بودم. چون از حاج‌آقا می‌خواستم مرا ببرد شهرهای جنوبی و نزدیک خطوط مقدم. خیلی‌ها بودند که رفتند و هفته‌ای یک‌بار می‌توانستند شوهرشان را ببینند. ولی ایشان حاضر نمی‌شد مرا ببرد. می‌گفت: «من خیلی دیر به‌دیر می‌آیم و حاضر نیستم به‌خاطر من تو یک هفته انتظار بکشی و من یک ساعت بیایم تو را ببینم.» چون دیده بود کسانی را که خانم‌هایشان را آورده بودند، بعد با اثرات همین هواپیماهایی که می‌آمدند، بمباران‌ها، صداهای وحشتناک، خیلی از خانم‌ها دچار آسیب‌های روحی شده بودند. حاج حسن می‌گفت: «من دوست ندارم تو این‌طوری باشی. می‌آیم سر می‌زنم، اما نه این‌طور که تو بیایی آن‌جا با آن شرایط سخت.» نه آب بود، نه امکانات، نه وسیله. شرایط سخت بود، این‌طور نبود که بروی هتل و هفته‌ای یک روز هم بیایند دیدنت. در فیلم «ویلایی‌ها» یک گوشه‌ای از آن را به نمایش گذاشتند، که چه‌طور برایشان آذوقه می‌آوردند. واقعاً هم همین‌طور بود و بلکه سخت‌تر از آن. می‌گفت: «من دوست ندارم تو با آن خانواده‌ها این‌طور اذیت شوی. باز کنار خانواده‌ی خودت هستی، پیش مادرت هستی، شرایط خودت را داری.» و در این شرایط، برای حاج حسن خیلی ارزشمند بود که من حوزه می‌رفتم و سرم گرم شده بود.

     آیا پیش آمده بود که به ایشان بگویید دیگر جبهه نرود؟

     بله، بارها گفته بودم، ولی ایشان من را قانع می‌کرد. می‌گفت: «شرایط، شرایطی است که باید برویم. آن‌هایی که نمی‌روند، روسیاهی به زغال می‌ماند.» البته همیشه می‌گفت: «شما خانم سخت‌گیری نیستی!» اما بیشتر از سر عشق و محبت بود، نه اینکه بگویم اصلا به جبهه نرو. مثلاً می‌گفتم کمتر برو! مقداری بیشتر خانه بمان! شما فکر کنید مثلاً یک ماه منتظر هستی اما او یک ساعت می‌آید و می‌رود. یا مثلاً یک ماه نبوده، صبح رفته جلسه، حالا مثلاً ظهر تا شب می‌ماند و شب هم باید برود.

     خودشان هیچ‌وقت نمی‌گفتند که این دوری برای من هم سخت است؟

     در نامه‌هایشان این چیزها را نوشته‌اند.

     پس نامه برایتان می‌نوشتند؟

     نامه‌های خیلی زیادی بود که ایشان می‌نوشت، من هم در جواب آن می‌نوشتم. نامه‌ها طوری نبود که همه‌اش حرف‌های عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان می‌داد. در وسط نامه‌، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمی‌دانم «قربانت بروم» از لفظ‌های خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان می‌کردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد می‌شدند اولاً می‌آمدند پیش من و می‌گفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچه‌ها می‌گفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهام‌جان متشکرم، الهام‌جان دوستت دارم.» از این الفاظ محبت‌آمیز در جمع استفاده می‌کرد تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.

     از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.

     خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیت‌شده‌ی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و این‌ها را از حضرت آیت‌الله لواسانی ــ که در محله‌شان نماز جماعت می‌خواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت می‌کردند در عین اینکه خیلی به‌روز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی می‌دید تنها چیزی که به این فرد نمی‌آمد، این بود که بعداً بشود فرمانده‌ی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ می‌پوشید، بیشتر شبیه درس‌خوانده‌های دانشگاهی بود. خیلی به او نمی‌آمد که در فنون نظامی بتواند همه‌فن‌حریف باشد؛ اما بود.
     
    بسیار شوخ‌طبع و با دوستانش خوش‌رفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرت‌هایمان به‌جا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت می‌آمد، اما مثلاً در بین جنگ، یک‌وقت می‌دیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبی‌اش همین بود. فوق‌العاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامه‌ریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمی‌کرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان می‌داد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.

     اهل تحمیل نظرات خود بر دیگران نبود؟

     اصلاً. یعنی با اخلاق خوب، مسیر را نشان می‌داد که چه‌طور باید بود. اگر بچه‌ها که دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما می‌رفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبی‌ها سینما نمی‌رفت. آن موقع‌ها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسک‌ها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلی‌ها می‌گفتند سینما رفتن درست نیست. بچه‌ها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران می‌رفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچه‌ها را بالا می‌زد، می‌گذاشت آب‌بازی کنند. قشنگ‌ترین خاطرات بچه‌ها همان بازی کردن در چمن‌ها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همان‌جا نماز جمعه شرکت می‌کرد. اکثر جمعه‌ها که با هم می‌رفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا می‌خوردیم. وقتی بودند، همیشه این‌طور بود. اگر نبودند که خب، نبودند.

    مثلاً شب‌ها پارک می‌رفتند تا بچه‌ها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام می‌دادند تا از دل بچه‌ها دربیاورند. برای همین همیشه بچه‌ها می‌دانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران می‌کند. بچه‌ها را فروشگاه می‌برد و می‌گفت هر چه می‌خواهید بخرید. بالاخره یک‌جوری جبران می‌کرد، چون می‌دانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود. ما این قضیه را بعد از جنگ هم داشتیم. بعد از جنگ نیز حضور حاج‌آقا کمتر و کمرنگ‌تر شده بود، چون داشت موشک را بومی‌سازی می‌کرد. آن هم نوعی جبهه بود، فقط با شکلی دیگر. خیلی‌ها بعد از جنگ سرِ خانه‌ و زندگیِ عادی‌شان برگشتند، ولی حاج‌آقا تازه کارش کلید خورد. بعد از جنگ، کارش بیشتر شده بود. نیامدن‌ها، مسافرت‌های طولانی به شهرستان‌ها، آزمایش‌ها و تست‌ها در بیابان‌ها برقرار بود. می‌گفت: «نمی‌دانی شب‌های بیابان چقدر سرد است، سرما تا مغز استخوان آدم می‌رود.» چون باید تست‌ها را خارج از شهر انجام می‌دادند. اکثر تست‌هایی هم که در سال‌های اول انجام می‌شد، ناموفق بود. برای همین، خیلی‌ها این را موازی‌کاری می‌دانستند و قبول نداشتند. ولی ایشان به خاطر تحقیق‌ها و پژوهش‌ها مصمم بود و باور داشت که این مسیر باید جهادی پیش برود.

     از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت ناامید نشدند؟

     خود ایشان اصلاً، خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم. آن زمان که حضرت امام زنده بودند، هنوز حاج حسن به مرحله‌ی بومی‌سازی نرسیده بود، بیشتر، کار عملیاتی موشک‌هایی بود که از جاهای دیگر می‌فرستادند. بعدها رهبر انقلاب هم از امیدواریِ کارِ حاج حسن می‌گفتند، چون دائماً خط‌های جلوتر را به او نشان می‌دادند. حاج حسن امیدوار بود، چون دلِ رهبرش امیدوار بود. دائماً می‌رفتند و گزارش‌های کاری‌شان را در زمان‌های مختلف می‌دادند. حضرت آقا برایشان هدف می‌گذاشتند و ایشان باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. الان هم روش حضرت آقا همین است، با پزشکان، معلمان، اساتید دانشگاه صحبت می‌کنند، برایشان هدف می‌گذارند. ولی خیلی از گروه‌ها به آن هدف حضرت آقا نگاه نمی‌کنند، مثل یک سخنرانی رد می‌شوند. حاج حسن نمونه‌ی کسی بود که ذوب در ولایت بود، هدف‌های حضرت آقا را می‌دید و طبق آن عمل می‌کرد.
     
    شهید حاجی‌زاده در یکی از دیدارهایی که منزل ما داشتند، با حاج‌آقا صحبت می‌کردند. ایشان می‌گفت برکت عجیبی در این کار هست. خیلی از کارها از صفر و زیرِ صفر شروع شد، اما هیچ کاری مثل این، برکت نداشت. فقط به خاطر اخلاصی بود که نفرات اولیه داشتند، از جمله خودِ حاج حسن که این کار را آغاز کرد، پرورش داد و برکت داد. این مجموعه کاملاً زیر نظر رهبر انقلاب اسلامی بود. از پایه تا بنا، هرچه آقا می‌گفتند، حاج حسن تلاش می‌کردند انجام دهند. حتی در نقطه‌زنی موشک‌ها، به جایی رسیده بودند که در دهه‌ی هشتاد، موشک‌ها به هدف می‌خوردند ولی چند ده متر اختلاف داشتند. حضرت آقا فرمودند اینجا نقطه‌ضعف است، بروید درستش کنید. آن‌ها ماه‌ها و شاید سال‌ها روی آن کار کردند. تمام فنون و تخصص‌ها را به‌کار بستند تا دقتِ موشک‌ها کامل شود. چرا؟ چون ، این قضیه، هدف اعلام شده از طرف رهبر انقلاب اسلامی بود. و این شد. موشک‌ها دقیقاً به هدف خوردند، همان‌طور که مدنظر بود، و ما عملاً دیدیم که به نتیجه رسید. الحمدلله رب‌العالمین.
     
    بله، ایشان خدای امیدواری بود. شکست‌های زیاد داشتند، دوستان بسیاری را از دست دادند؛ چون در آزمایش‌ها و کارهایی که انجام می‌دادند، خطر زیاد بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «این کار به دست امام زمان است و نیت، نیتِ علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام. ما شهید می‌دهیم ولی به تعداد کم. چون مسیر را باید برویم. خیلی از کشورها برای رسیدن به این جایگاه، کشته‌های زیادی دادند، ما کمتر دادیم و به اینجا رسیدیم.» و خودش هم در نهایت، کشته‌ی همین علم و همین مسیر شد، خودش با نزدیک چهل نفر از بچه‌هایی که در بیابان کار می‌کردند.

     آیا از مسائل کاری و خطرات آن با شما صحبت می‌کردند؟

     من نزدیک بیست‌وهشت سال با حاج حسن زندگی کردم. این‌قدر در وجود حاج حسن بودم و این‌قدر من و او یکی شده بودیم که کافی بود چشم‌هایش را ببینم، صورتش را ببینم، می‌فهمیدم چه روز سختی داشته است. می‌دانستم چه فراز و نشیب‌هایی را طی کرده، اصلاً لازم نبود حرف بزند، من می‌فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بعضی موقع‌ها می‌آمد، تمام دست‌هایش پوست‌پوست شده بود، پوست صورتش از شدت خشکیِ هوای آنجا ترک خورده بود. با این‌که خودش خیلی اهل رسیدگی بود، کرم مخصوص صورت، دست و پیشانی داشت، دکتر پوست رفته بود، چون پوستش برایش مهم بود. با همه‌ی این رسیدگی‌ها، تمام این پوست سوخته بود!
     
    من شش، هفت ماه قبل از این‌که ایشان به شهادت برسد، شاید هم بیشتر، هفت‌هشت ماه قبل از آن، حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد؛ ولی نه اتفاقِ شهادت. پیش خودم همیشه فکر می‌کردم قرار است عده‌ای علیه او کاری بکنند. چون آن زمان، زمانی بود که یک‌دفعه یکی را، مثلاً به خاطر اینکه دروس دانشگاهی نخوانده یا دو تا خانه دارد، شخصیتش را خرد در جامعه می‌کردند. سال‌های بین ۸۹ تا ۹۰ این‌طور بود؛ ترور شخصیت می‌کردند. من هم فکر می‌کردم قرار است این‌طور با او رفتار شود. بعد در حیاط می‌رفتم، راه می‌رفتم، دستم را به آسمان می‌گرفتم و دعا می‌کردم. می‌گفتم خدایا! من از حاج حسن بدی ندیدم، هیچ‌چیز جز خوبی، عزتمندی، آبرو، کرامت ندیدم. خدایا، به عزت و جلالت قسم، آبروی حاج حسن را حفظ کن. کسی نتواند آبروی او را ببرد. چون می‌دانستم دارد کار بزرگی انجام می‌دهد، با تمام وجودم می‌فهمیدم. چون گاهی می‌گفت: «کاری را که من می‌کنم، فقط حضرت آقا می‌داند.» یعنی بزرگیِ کار را می‌گفت، نه اینکه دیگران اطلاعی نداشته باشند. برای همین می‌گفت: «چون کارم بزرگ است، هر سختی‌ای باشد، رد می‌کنم.» واضح نمی‌گفت، ولی من متوجه می‌شدم.
     
    بارها پیش می‌آمد که مثلاً عروسی بود، عزا بود، جلسه‌ی مدرسه بود، جاهایی که معمولاً پدر باید حضور داشته باشد، من همیشه به‌تنهایی حضور داشتم، خب سخت است. بعد هم باید برای دیگران توضیح بدهی که چرا عروسی نیامد، چرا جلسه نیامد. اما من هیچ‌وقت سرافکنده نمی‌شدم که شوهرم نیامد. با اتکا و اطمینان می‌گفتم کار برایش پیش آمده، کارش مهم بود. می‌پرسیدند تو خسته نمی‌شوی؟ ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه، کاری است که باید انجام بشود. گاهی ممکن بود در خودم ناراحت بشوم، ولی این ناراحتی را طوری بروز نمی‌دادم که دیگران فرصت‌طلبانه استفاده کنند. چون وقتی آدم قوی برخورد کند، دیگران نمی‌توانند سوءاستفاده کنند و ضعیف برخورد بکنند.

     چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟

     من آن روز حوزه بودم، چون حوزه تدریس می‌کنم و شنبه بود. آن روز روزه گرفته بودم. اصلاً از صبح حالم خوب نبود، به‌سختی کلاس‌هایم را اداره کردم. به حدی حالم کسل و خسته‌کننده بود که همکارانم می‌گفتند امروز اصلاً یک جوری هستی! همیشه خودم با ماشین می‌رفتم، ولی آن روز ماشین نبرده بودم. چند بار طرف آب و آشپزخانه رفتم، چیزهایی که معمولاً در دفتر می‌آوردند، نخوردم. با خودم گفتم خجالت بکش زن، سن و سالی از تو گذشته. اما می‌دیدم یک به‌هم‌ریختگی دارم. گفتم حالا بخورم هم، حالم خوب نمی‌شود، ولش کن، نمی‌خورم. ظهر شد، تا ساعت دوازده کلاس داشتم. نماز ظهر را هم خواندم. یکی از خانم‌ها مرا رساند، مسیرش با من یکی بود. در ماشین گفتم: «چند وقت است اضطراب شدیدی دارم، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد.» حتی گریه کردم. من که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، خیلی سخت اشکم درمی‌آید، ولی آن روز بغضم ترکید. گفتم: «اصلاً یک احساس عجیبی دارم.» آن خانم گفت: «نه بابا! حاج‌آقا سالیان سال است در این کار است.» خودش هم همسرش سپاهی بود. گفتم: «می‌دانی هر روز صبح چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم هر روز صبح می‌رود روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند، خدایی نکرده اگر اتفاقی بیفتد...» گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ این چیزها شیطانی است!» بعد هم خندید و موضوع بحث را عوض کرد.
     
    من خانه آمدم. بچه‌ها آن روز خانه‌ی ما بودند. دخترم ازدواج کرده بود، پسر بزرگم هم خانه بود. نشستیم و کمی صحبت کردیم. یک‌دفعه دیدیم لوسترها حرکت کرد و خانه تکان خورد. من بلند شدم و خندیدم، گفتم: «دوباره این بسیجی‌ها یک کاری کردند! شاید یک نارنجکی زدند!» خیلی بی‌تفاوت رد شدم. بعدازظهر قرار بود مهمانی کوچکی برویم دیدن یکی از آشنایان که از کربلا آمده بود. چون عید غدیر بود، قبلش هم عرفه بود. آن روز مصادف شده بود با ایام عرفه و عید غدیر، یعنی ۲۱ آبان. تلویزیون ما هم آن روز نمی‌گرفت. هر کاری کردم اخبار ساعت دو را گوش بدهم، نشد. رفتم خوابیدم، نگو این قضیه اتفاق افتاده و همه می‌دانند، الا من! بچه‌ها هم نمی‌دانستند، اما بقیه می‌دانستند. من استراحتی کردم و بلند شدم، شیرینی خامه‌ای گرفتم و رفتم خانه‌ی آن بنده خدا که از کربلا آمده بود. ایشان همه‌چیز را می‌دانست. تعجب کرده بود چرا من در این موقعیت به خانه آن‌ها آمده‌ام.
     
    دیدم فضای خانه غیرعادی است، یک جوری است. گفتم به من چه ربطی دارد! خیلی خندیدم و صحبت کردم. هنوز اذان مغرب نشده بود، به دخترم که در خانه مانده بود گفتم سفره‌ی افطار را آماده کن، من می‌آیم یک چیزی بخورم. بنده خدا (دخترم) کلاس دوم راهنمایی بود. همه‌چیز را آماده کرده بود. چون در اتاق انتهایی بود، هیچ چراغی در حال و حیاط روشن نبود؛ خانه از بیرون تاریک مطلق بود. همه آمده بودند، دیده بودند تاریک است، فکر کرده بودند کسی خانه نیست و رفته بودند. ولی داشتند بیرون خانه راه می‌رفتند که ما برسیم. نماز خواندیم و دختر بزرگم که همراه من بود ــ چون خانه پدرشوهرش رفته بودیم ــ گفت: «بابا! این چه صدایی بود که آمد؟» پدر شوهرش گفت: «صدای کار حاج حسن بود.» همین جمله را که گفت، من تا ته خط را فهمیدم. چون هر روز با خودم تکرار می‌کردم که او دارد روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند. بعد دخترم گفت: «خب بابا چه شد؟» اما بلافاصله من گفتم: «من می‌دانم، تمام شد. چون کاری که او دارد، کافی است یک اتفاق کوچک پیش بیاید، تمام می‌شود.» دخترم گفت: «نه مامان!» گفتم: «من مطمئنم. اصلاً نمی‌خواهد چیزی بگویید، من مطمئنم.» با اطمینان کامل گفتم، مثل کسی که تازه به آرامش رسیده. چون تمام این سال‌ها منتظر ترور بودم. گروه‌های مختلفی می‌خواستند ایشان را ترور کنند. ما چندین بار اثاث‌کشی فوق‌العاده کرده بودیم، از این‌جا به آن‌جا. با این‌که در تهران بودیم، از دست منافقین آرامش نداشتیم. دائماً خانه عوض می‌کردیم. آخرین‌جا همین منزل آخر بود که ما را آوردند، گفتند برای اطمینان این‌جا باشید. ما خودمان تهرانی بودیم، خانه داشتیم، طهرانی‌مقدم‌ها هم خانه داشتند، ولی ما را به‌خاطر امنیت آورده بودند آن‌جا نشانده بودند. خب، من تازه آرام شده بودم. سی سال تلاش کرده بود تا به این نتیجه برسد، چرا باید ناراحت باشم؟ یعنی راحت قبول کردم.

     یعنی بدون گریه و شیون با خبر شهادت ایشان مواجه شدید؟

     من اصلاً گریه نکردم، شیون هم نکردم. همین‌طوری که الان هستم. فقط داشتم به خودم باور می‌دادم که دیگر شرایط فرق کرده است، دیگر مثل قبل نیست. آن موقع زهرا‌ جانم پنج‌ساله بود. خب، حالا من باید مراقب خانواده می‌بودم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم عواطفم را بروز ندهم، بلکه کاملاً سرکوب بکنم؛ مگر خیلی کم و به‌ندرت. چون بچه‌ها من را می‌دیدند. ما به خانه آمدیم. همین‌که رسیدیم، دیدیم کم‌کم همه دارند به خانه‌ی ما می‌آیند. دخترم که دوم راهنمایی بود گفت مامان، چه شده؟ یک جوری هستی، چه شده؟ گفتم چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. گفت ما سالیان سال منتظر چه بودیم؟ گفتم دیگر فعلاً بابا پیش ما نیست؛ ما قرار است برویم به او برسیم. گفت یعنی چه؟ نمی‌فهمم چه می‌گویی! گفتم دیگر بابا رسید به همان چیزی که دوست داشت، به همان‌جا رفت. گفت مامان! واضح‌تر بگو! من هم سعی کردم مرحله‌به‌مرحله بگویم تا بتواند خودش را آماده کند، چون هیچ‌چیز نمی‌دانست. در خانه مشغول کار خودش بود. بعد دید همه دارند خانه ما می‌آیند، هر کسی کاری می‌کند. چون نزدیک ایام غدیر بود و ما همیشه خانه‌مان را چراغانی می‌کردیم، پرچم می‌زدیم، هر کسی گوشه‌ای را جمع می‌کرد. می‌گفت مامان! تو را به خدا فقط به من بگو چه شده! گفتم فقط لباس مشکی‌هایمان را دربیاوریم. یواش‌یواش متوجه شد.
     
    من خیلی خدا را شکر می‌کنم. حاج حسن همیشه به ما بزرگی داد، عزت داد، کرامت داد. حالا هم حتی با رفتنش، یک درِ تازه‌ای در زندگی ما باز کرد؛ یعنی یک فرصت مجدد داد تا چشممان باز شود به چیزهایی که نمی‌دیدیم و نمی‌فهمیدیم. با رفتن خودش ما را بزرگ کرد، نه از نظر مقام، بلکه از نظر فهم و درک. همیشه هم خودش به من می‌گفت: «من اگر بروم، تو خیلی عزتمند می‌شوی.» می‌گفتم: «من عزت می‌خواهم چه‌کار؟ من شوهر می‌خواهم! من تو را دوست دارم. تازه می‌خواهیم با هم زندگی کنیم، تازه تو می‌خواهی بازنشسته شوی، تازه می‌خواهیم یک زندگی آرام داشته باشیم.» می‌گفت: «نه، من خیلی نمی‌مانم.» می‌گفتم: «نه، تو می‌مانی، خیلی هم خوب می‌مانی.»
     
    صبح که از خواب بلند می‌شد، یک ساعت به خودش می‌رسید. به شوخی می‌گفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن می‌شدی، ما چه می‌کردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام می‌داد. ببینید، این‌قدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصی‌اش را هم خودش انجام می‌داد. آرایشگاه نمی‌رفت، خودش موهایش را کوتاه می‌کرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام می‌داد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست می‌کرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.
     
    حالا یک چیز دیگر یادم افتاد تا از آن فضا کمی بیرون بیاییم. در دوران انقلاب، خودش بارها در جمع خانواده تعریف می‌کرد. می‌گفت: «آن موقع نوزده سالم بود، شب بیست‌ویکم بهمن ۵۷. می‌ریختند و پادگان‌ها را می‌گرفتند. پادگانِ نیروی هوایی را ریختند بگیرند، من هم با جمعیت رفتم. مردم در را شکستند، هر کسی یک تفنگی برداشت. من هر چه نگاه کردم دیدم همه دارند وسایل معمولی برمی‌دارند. گفتم من نباید چیز معمولی بردارم. رفتم تا انتهای انبار، دیدم دیگر همه‌چیز را برداشته‌اند. من رفتم و یک چیز گنده برداشتم که اصلاً نمی‌دانستم چیست. خب، سربازی هم که نرفته بودم، نوزده‌ساله بودم. کشیدم، کشیدم، با جثه‌ی کوچک و باریکم آن را آوردم. با چه سختی‌ای! حواسم هم بود گاردی‌ها نرسند. با وانت آن را به خانه‌ی پدرم آوردیم و زیر تخت قایم کردیم. فردا رادیو اعلام کرد که گاردی‌ها دارند صداوسیما را می‌گیرند. آن وسیله یک پایه داشت و یک چیزی سرش بود. خودم می‌گفتم آتشبار، درحالی‌که اصلاً اسمش آتشبار نبود. پشت وانت گذاشتم. هیچ فشنگی هم نداشت. همه گفتند بروید کنار، آن پسری که آتشبار دارد بیاید جلو! یعنی از هیبتِ آن استفاده شد، درحالی‌که هیچ کاری نمی‌کرد. همین باعث شد مردم روحیه بگیرند. همه فکر می‌کردند حالا از این چه درمی‌آید بیرون! درحالی‌که هیچ‌چیز نبود.» اما با همین توانست به مردم امید بدهد.» همیشه با خنده می‌گفت: «بعداً همان را تحویل دادم! اصلاً نمی‌شد با آن کاری کرد. اما مردم فکر می‌کردند اسلحه‌ی خاصی است!» از همان موقع می‌گفت: «همان باعث شد من همیشه در صف جلو باشم، چون مردم فکر می‌کردند آن اسلحه‌ی خاص دست من است!» ببینید، اگر یک روان‌شناس بیاید همین خاطره را تحلیل کند، می‌تواند بفهمد چه شخصیتی دارد. یعنی کسی بود که به کم راضی نمی‌شد، دنبال کارهای بزرگ، اثرگذار و نمادین می‌گشت.

     بعد از شهادت ایشان، تدریس حوزه را ادامه دادید؟

     زمانی که حاج حسن شهید شد، من پانزده سال میشد که در حوزه تدریس داشتم. الان هم تدریس دارم. الان در حسینیه‌مان کلاسهای مختلف برای بانوان تشکیل می‌شود.

     حضور شهید طهرانی‌مقدم را اکنون در زندگی حس می‌کنید؟

     اصلاً هست، شک نکنید، تازه بیشتر هم هست. همیشه با من است. به من کمک می‌کند. آن موقع که بود، واقعاً نبود؛ ولی الان هست. به عنوان مثل چند وقت پیش، به محض این که به او گفتم باید این کار انجام بشود، زنگ زدند گفتند کار انجام شد. در همین حسینیه‌ی ما، ایام سالروز تولد حاج حسن هر ساله قاریان بین‌المللی این‌جا می‌آیند قرآن می‌خوانند و ثواب آن را تقدیم به روح حاج حسن می‌کنند. شما نمی‌دانید این‌جا چه برنامه‌هایی هست؛ الحمدلله همه‌اش به برکت وجود خودِ شهداست. چون این‌جا متعلق به یک شهید نیست؛ عکس چهل شهید هست که با هم در آن واقعه به شهادت رسیدند. خدا می‌داند که شهدا خیلی زنده‌اند. یعنی وقتی که حاج حسن بود، واقعاً نبود؛ اما حالا که نیست، هست. آن موقع که شهید نشده بود، حاج‌آقا واقعاً نبود، یعنی سختی نبودنِ همسر و همه‌ی این‌ها خیلی به من فشار می‌آورد. بالاخره سخت بود دیگر، حالا هرچقدر هم خودت را راضی بکنی. ولی الان که نیست، کارهایم خیلی زود انجام می‌شود. نه اینکه بگویم مشکل ندارم، مگر می‌شود کسی بگوید مشکل ندارد؟ ولی راهِ طبیعی خودش را می‌رود، عبور می‌کند و تمام می‌شود.
     
    خیلی‌ها آمده‌اند و گفته‌اند ما حاج‌آقا را در خواب دیدیم و به او گفتیم خانمت بیچاره شده، چرا این‌قدر کار می‌کند؟ حاج‌آقا گفته «خودم حواسم به او هست، خودش می‌داند که من همیشه کمکش می‌کنم.» من چه می‌خواهم؟ وقتی آن‌جا رفته و دارد همه‌چیز را آماده می‌کند که ما هم آن‌جا برویم. البته من جای خودم باید هنر داشته باشم و عمل خوب خودم را انجام بدهم؛ شهید در این قسمت‌ها نمی‌تواند دخالت کند. ولی ما به کرامت و بزرگی خود شهدا امیدواریم. بخصوص بعد از این جنگ دوازده‌روزه شما نمی‌دانید چقدر یاد شهید طهرانی‌مقدم زنده شده است!

     از رفتار شهید طهرانی‌مقدم با اطرافیان بگویید.

     وقتی حاج حسن بود، درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود. جوان‌ها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانه‌ی ما بودند. این‌قدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یک‌ونیم نصف‌شب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصف‌شب نمی‌داند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت می‌کردم. اگر بچه‌ای یا مشکلی داشت، خودش را موظف می‌دانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالی‌اش را حل کند، راه زندگی را به او نشان می‌داد. مثلاً یکی می‌خواست انتخاب رشته بکند، حاج‌آقا راهنمایی‌اش می‌کرد. یکی می‌خواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش می‌کرد. بعد که ازدواج می‌کرد و می‌خواست بچه‌دار شود، حاج‌آقا سیسمونی می‌داد! بعد هم اگر خانه می‌خواست، برای او دنبال خانه می‌رفت. ما می‌گفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره می‌شد و از همان‌جا کمک می‌کرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج‌آقا، برای چه لباس عوض کردی؟ داری بیرون می‌روی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم می‌روم لباسم را به او بدهم!» یعنی این‌قدر مهربان و بخشنده بود. واقعاً هرچه بگویم کم گفتم.
     
    بعد شما فکر نکنید خانمی که چنین همسری دارد حسودی‌اش نمی‌شود! چرا، من خیلی حسودی‌ام می‌شد، ولی خب باید با این شوهر چه کار می‌کردم؟ این تیپش بود دیگر. ببینید، مثلاً یک روز در شهرک یک باغبان مشغول کار بود، روز عید بود، حاج‌آقا خودش را مرتب کرده بود، عطر زده بود، سوار ماشین شدیم. دیدیم چیزی وسط بوته‌ها تکان می‌خورد. گفت: «نگه دار!» گفتم برای چه؟ دیرمان شده! اما او پیاده شد، به سمت باغبان رفت، بغلش کرد، با اینکه عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوسیدش و گفت: «عیدت مبارک!» در کیفش همیشه پولِ نو می‌گذاشت، چند تا از آن‌ها را درآورد و در جیب او گذاشت. ببینید چقدر لذت داشت! وقتی حاج‌آقا شهید شد، همین باغبان‌های شهرک، تعمیراتی‌ها، سربازهای شهرک، نمی‌دانید چطور گریه می‌کردند. این‌قدر در دل‌ها نفوذ کرده بود. واقعاً می‌گویند «فرمانده‌ی دل‌ها»، حاج قاسم هم همین‌طور بود، شهید احمد کاظمی، شهید غلامعلی رشید و شهید ربانی هم همین‌طور بودند. همسر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «شب که به خانه می‌آید، ظرف‌ها را می‌شوید! حتی اگر چند تا ظرف باشد، می‌شوید، کابینت‌ها را هم مرتب می‌کند.»
     
    این‌ها مردهای عجیب و غریبی بودند. چون اتصالشان به بی‌نهایت بود؛ اتصالشان به اقیانوس بود و اقیانوس کم نمی‌آورد. چون اتصالشان به ولایت بود. اولاً حضرت آقا را دیده بودند، بزرگیِ حضرت آقا را دیده بودند. نشستن با حضرت آقا توفیقاتی دارد، ارتباط با سیدحسن نصرالله همین‌طور. ما یک‌بار لبنان رفته بودیم، بچه‌های حزب‌الله می‌گفتند نگذارید بفهمند شما خانواده‌ی شهید طهرانی‌مقدم هستید، چون اگر بفهمند، نمی‌گذارند از جایتان بلند شوید! هر شب یک جا دعوتتان می‌کنند. اینجا همه شهید طهرانی‌مقدم را می‌شناسند! چرا؟ به خاطر جنگ سی‌وسه‌روزه. همان موشک‌هایی که حاج حسن به کمک سردار سلیمانی و دیگران فرستاده بود، باعث شد آن‌ها در لبنان نجات پیدا کنند.

    چیزهای عجیبی در زندگی‌شان بود. جوان‌ها نمی‌دانند. گروه‌های مختلف می‌آیند، دانشجوها، دانش‌آموزان و... وقتی همین حرف‌ها را می‌زنم، مات و مبهوت می‌مانند. چون واقعاً فضای مجازی هرچه به این‌ها می‌دهد، مجازی است. ولی زندگیِ این‌ها حقیقت است، نورانیت است، فطرت است. آن چیزی که خدا در وجودشان گذاشته، در آن‌ها متبلور شده. کاری نکردند جز این‌که آن فطرتِ الهی را رشد دادند، بزرگ کردند، در مسیر خدا پروراندند. ولی ما این فطرت را خفه می‌کنیم، نمی‌گذاریم وجودمان رشد کند. با حسادت، با کینه، با دو‌به‌هم‌زنی، با غیبت نمی‌گذاریم نورانیت وارد وجودمان شود تا بتواند بازتاب داشته باشد. آیینه که بشوی، می‌توانی بازتاب داشته باشی و روی دل‌ها اثر بگذاری.

     شما خودتان خیلی پر از امید هستید در صحبت‌هایتان کاملاً این امید حس می‌شود و گفتید شهید طهرانی‌مقدم هم پر از امید بودند. رهبر انقلاب هم همیشه می‌گویند باید امید داشت، مخصوصاً جوان‌ها. اگر بخواهید به خانم‌ها توصیه بکنید که الان باید چه کار کنند، چطور باید امیدشان را حفظ کنند، چه می‌گویید؟

     ما باید خودمان را رشد بدهیم. رشد فقط در دروس دانشگاهی نیست. ما فکر می‌کنیم نوزادی که به دنیا می‌آید، رشدش یعنی این‌که شیر مادر بخورد، بعد شیر خشک، بعد غذای کمکی. خب، در کنار جسم که دارد رشد می‌کند، روح هم هست. مادرِ فهیم و دانا چه‌کار می‌کند؟ خودش را متصل به خدا و اهل‌بیت می‌کند. در عین این‌که دارد جسم بچه را رشد می‌دهد، سعی می‌کند روح بچه را هم رشد بدهد. چطور رشد می‌دهد؟ می‌بیند اهل‌بیت علیهم‌السلام گفته‌اند هفت سال اول این‌طور رفتار کن، هفت سال دوم آن‌طور، هفت سال سوم به این شکل. می‌رود و اطلاعاتش را زیاد می‌کند تا بداند فردا اگر بچه‌اش سؤال‌هایی می‌کند، کارهایی می‌کند، حرف‌هایی می‌زند، چطور به او نماز یاد بدهد، چطور خدا را به او معرفی کند. این‌ها همه راه دارد. بالاخره باید با اساتید مختلفی در ارتباط باشد. نه فقط اساتید دانشگاهی، بلکه اساتیدی که با قرآن و اهل‌بیت کار کرده‌اند. چون علم حقیقی نزد اهل‌بیت است.
     
    شما زیارت جامعه‌ی کبیره را ببینید؛ اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌فرمایند: «گنجِ اصلی ما هستیم، بیایید از ما برداشت کنید. ما غارهایی هستیم که شما در بیابانِ وحشت می‌توانید به ما پناهنده بشوید.» واقعیت این است که الان دنیا، دنیای غارت و تجاوز است. ما باید خودمان را از این بیابانِ پوچی و هیچی نجات بدهیم. شما یک «هسته» را در نظر بگیرید. اگر آن را ببرید بگذارید در حرم امام حسین علیه‌السلام، رشد می‌کند؟ اگر بگذارید پشت ویترین طلافروشی، رشد می‌کند؟ چه در کربلا بگذارید چه پشت ویترین، رشد نمی‌کند. چیزی را می‌طلبد که مخصوص خودش است. اگر هسته‌ی خرماست، باید در جای خاصی کاشته شود. ما هم همین‌طوریم. باید یاد بگیریم. من یک هسته‌ام. هنوز بارور نشده‌ام. اگر احساس خلأ می‌کنم، نباید فکر کنم با لباس مارک‌دار می‌توانم خودم را نشان بدهم، با طلا و جواهر، با ماشین زیبا و... نه. من آن هسته‌ام، اهل‌بیت علیهم‌السلام  به من یاد داده‌اند چطور رشد کنم. باید نفس خودم را، روح وجودی‌ام را رشد بدهم. آن روحی که همیشه تشنه است و دنبال چیزی است که او را آرام کند. این رشد نه با درس است، نه با استاد دانشگاه، نه با جلسه رفتن، حتی نه صرفاً با روضه رفتن. این رشد استاد می‌خواهد، استادی که روح را پرورش بدهد.
     
    اگر قرآن، قرآن باشد، اگر نمازِ من نماز باشد، باید به من آرامش بدهد. اگر ایمانم ایمان درستی باشد، باید مرا بزرگ کند، باید به من آرامش بدهد، باید به من امید بدهد. تا نمره‌ی ۱۴ بچه‌ام را دیدم، نباید به هم بریزم. باید بتوانم غضبم را کنترل کنم. اگر شرایط همسرم سخت شد، به هم نریزم. اگر مادرشوهرم چیزی گفت، یا خواهرشوهرم حرفی زد، نباید به‌هم بریزم. ما هنوز در دنیای خواهرشوهر و مادرشوهر مانده‌ایم! خیلی بد است. من می‌گویم خودمان را وصل کنیم به اقیانوس، به بی‌نهایت. یعنی برویم ببینیم اهل‌بیت علیهم‌السلام چطور افراد را رشد دادند و بزرگ شدند. مثلاً همان داستان معروف «عیاض» که بالای دیوار بود و می‌خواست دزدی کند؛ دید کسی دارد قرآن می‌خواند. صدایی به دلش رسید که «آیا وقتش نشده بیدار شوی؟» و همان لحظه دلش تکان خورد و مسیرش عوض شد.
     
    الان هم در این جریانات و اتفاقات اسرائیل نگاه کنید؛ چه کسانی در کشورهای اروپایی هستند که نه قیافه‌شان مسلمان است، نه لباس و رفتارشان دینی است، نه مذهبی‌اند اما دلشان، دل انسانی است. من همان «دل» را می‌گویم. ما باید دل‌هایمان را در مسیر الهی آزاد کنیم، واقعاً برویم به سمت و سویی که خودمان را بزرگ کنیم؛ با گناه نکردن. اول از همه باید برویم سراغ اساتیدی که ما را بزرگ کنند، چشممان را باز کنند. چشمِ معمولی همه‌چیز را می‌بیند، گوشِ معمولی همه‌چیز را می‌شنود، اما گوشِ الهی فقط ندای الهی را می‌شنود، چشمِ الهی فقط نگاه آقا را می‌بیند که پنجاه، شصت سالِ آینده را ایشان می‌بینند. اوست که پیام می‌دهد، آرامش می‌دهد، و می‌داند نتیجه چه خواهد شد. مثل حضرت موسی علیه‌السلام کنار دریا. بنی‌اسرائیل غر می‌زدند می‌گفتند: «بابا! فرعونیان رسیدند، سیاهیِ لشکر را می‌بینیم!» اما حضرت موسی آرام بود. گفت: «خدا به من گفته بیایم این‌جا، همین کار را بکنم.» مؤمنان فقط به حضرت موسی نگاه می‌کردند که چه می‌کند، همان را انجام می‌دادند. بقیه غر می‌زدند و ناامید بودند. ما هم باید همین‌طور باشیم. نگاه‌مان فقط به ولایت باشد. با ولایت بزرگ می‌شویم، با ولایت رشد می‌کنیم.
     
    من پیشنهادم این است که عزیزان، سخنرانی‌های حضرت آقا را مثل کلاس‌های درس ببینند. هرکدام یک واحد درسی است. اگر کسی در سیاست سردرگم است ــ حتی اگر نیست هم مهم نیست ــ باید بداند که نگاهش باید فقط به ولایت باشد. حاج حسن و دوستانی مثل حاج‌قاسم و دیگران، بزرگ نشدند مگر در سایه‌ی ولایت. با ولایت رشد کردند، بزرگ شدند. بر ما واجب است با ولایت باشیم، و آن خودشناسی را در خودمان انجام دهیم. وقتی خودمان را پرورش بدهیم، مثل آهن‌ربا می‌شویم، دائم چیزهای خوب را جذب می‌کنیم. اصلاً بدی را نمی‌بینیم، فقط خوبی را می‌بینیم. آدمی که خوب باشد، فقط خوبی را می‌بیند، بدی را نمی‌بیند. من بارها در اتفاقات مختلف دیده بودم، حاج‌آقا وقتی چیزی پیش می‌آمد، می‌گفت: «برو، اصلاً این‌طور نیست، یک‌جور دیگر است.» یعنی همیشه مثبت می‌دید. واقعاً بدی نمی‌دید، چون چشمش چشم خدایی بود. شهدا اکثراً همین‌طورند. با این نگاه که نگاه کنید، می‌بینید واقعاً فرق دارند. فرق ما با شهدا همین است؛ آن‌ها آن‌طور می‌بینند، آن‌طور عمل می‌کنند، چون خودشان را ساخته‌اند. این‌ها ساخته‌شده‌ی جبهه و جنگ و شرایط سخت‌اند. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، آن‌ها بیشتر ثمره می‌دادند، بیشتر گل می‌کردند.



    منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61714

    #ديگران__گفتگو
    📰 حاج حسن، خدای امیدواری در کار و زندگی بود  «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود. من بیست و پنج شش سال است [که] ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱ اینها بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب است که پس از شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم بیان شد. دانشمندی که عنوان پدر موشکی ایران بر تارک وجودش نقش بسته است. به مناسبت ۲۱ آبان و سالروز شهادت این شهید، بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگوی تفصیلی با سرکار خانم الهام حیدری، همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم به روایت فعالیت‌های گوشه‌هایی از زندگی این شهید در کنار خانواده پرداخته است.  مقدمه رسانه‌ی ریحانه KHAMENEI.IR: متن پیش رو از زبان زنی است که سال‌ها شاهد و همراه مردی بلندهمت اما آرام و بی‌ادعا بود؛ کسی که خلوص و گمنامی بنای اقتدار موشکی ایران را پایه گذاشت اما نامش بر بلندای تاریخ این سرزمین ماندگار شد. حاج حسن برای مردم ما «پدر موشکی ایران» است، اما برای همسرش، مردی بود با قلبی سرشار از مهربانی، سادگی و ایمان. کسی که در سکوت، رؤیای امنیت و پیشرفت کشورش را می‌ساخت. متن این گفت‌وگوی جذاب را بخوانید.  ما خیلی دوست داریم بدانیم شما چگونه با آقای طهرانی‌مقدم زندگی کردید، سختی‌هایش را تحمل کردید، نبودن‌هایشان را گذراندید، و حتی بعد از شهادت ایشان چطور زندگی را ادامه دادید و فرزندتان را تربیت کردید. از ابتدا شروع می‌کنیم، چطور با هم آشنا شدید؟  بسم الله الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب‌العالمین. مادر حاج‌آقا من را در یک محفلی دیدند و پسندیدند، در واقع به‌صورت سنتی برای خواستگاری آمدند.  بحث خواستگاری‌تان چطور بود؟ چه گفت‌وگویی داشتید و از کجا فهمیدید به هم می‌خورید؟  رابط ما بزرگواری بودند از خانواده‌ی شهدا که ما را با هم آشنا کردند. ایشان چون خانواده‌ی حاج‌آقا را می‌شناختند و از طرفی ما را هم می‌شناختند، میانجی‌گری لازم را انجام دادند تا ما به هم معرفی شویم. به‌صورت سنتی خانواده‌ها، پدر و مادرها با هم صحبت کردند و وقتی به توافق رسیدند، مراحل اولیه‌ی ورود حاج‌آقا در روزهای اول آغاز شد. ما همدیگر را دیدیم و ایشان یک دفعه که از جبهه آمده بودند، برای دیدار آمدند و فقط حدود ده تا پانزده دقیقه با همدیگر صحبت کردیم. چون زمان جنگ بود ــ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲، در اوج کارهای جنگی ــ ایشان به اصرار مادرشان تن به ازدواج داده بودند و اصلاً زیر بار ازدواج نمی‌رفتند. خانواده‌ی طهرانی‌مقدم به‌تازگی عزیزشان را از دست داده بودند؛ برادر کوچک حاج حسن، علی طهرانی‌مقدم، ظهر عاشورای سال ۱۳۵۹، یعنی در نخستین ماه‌های جنگ، به شهادت رسیده بود. علی آقا کمتر از بیست سال داشت و در گروه چریک‌هایی که همراه شهید مصطفی چمران بودند، در سوسنگرد، ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید. آخرین نفراتی بودند که دفاع کردند و پس از آن شهر سقوط کرد. مادر حاج‌آقا چون علی آقا را در سن کم از دست داده بود، دلش می‌خواست حسن آقا ــ که دائم در جبهه بود و چند برادر دیگر هم همه در جبهه بودند ــ هر چه زودتر ازدواج کند. مثل علی آقا نشود که ازدواج نکرده بود و به شهادت رسیده بود. امیدوار بود شاید ازدواج باعث بشود حسن آقا کمتر به جبهه برود. برای همین با اصرار مادر برای ازدواج آمده بود. بعدها می‌گفت اصلاً قصد ازدواج نداشتم، فقط به خاطر مادر آمدم. آن‌قدر به مادرش علاقه داشت که تا روزهای آخر زندگی، این محبت هر روز بیشتر می‌شد. به خاطر اطاعت از مادر آمدند و البته از این امر هم همیشه خوشحال بودند و بارها جمله‌ای را تکرار می‌کردند: «هر چه از ازدواجمان می‌گذرد، علاقه‌مان به هم بیشتر می‌شود و زندگی‌مان پایدارتر و بهتر می‌گردد.»   ایشان هیچ وقت در برنامه‌ها و تصمیم‌‌هایی که خانواده‌ها می‌گرفتند، حضور نداشتند. پدر ایشان که فوت کرده بودند، در آن زمان نبودند. اما مادر و خواهر ایشان که علمدار جریانات و مسائل خانواده بودند، پیگیری کارها را انجام می‌دادند، زیرا ایشان به دلیل عملیات‌های مختلفی که انجام می‌شد، در تهران نبودند. بخصوص اینکه در انتهای سال ۶۲ عملیات‌های بسیار بزرگی قرار بود انجام شود. اگر یک کاری اتفاق می‌افتاد، ایشان می‌آمدند. قبل از ازدواج، شاید بیشتر از دو یا سه بار همدیگر را ندیدیم، گاهی یکی‌دو بار تماس تلفنی داشتیم، اما همه‌چیز کاملاً سنتی پیش رفت.  چرا شما خواستید با ایشان ازدواج کنید؟  در فراز و نشیب‌هایی که در طول جنگ و دفاع مقدس هشت‌ساله بود، ما جوان‌های آن دوران خیلی دل‌داده‌ی رهبری امام راحل رحمه‌الله بودیم. صحبت‌هایی که ایشان می‌کردند را در رأس امور کار خودمان قرار داده بودیم، صحبت‌های حضرت آقا را هم همین‌طور. این‌که چقدر حضور بانوان می‌توانست در جبهه و جنگ اثرگذار باشد، و چقدر خانواده‌ها می‌توانستند سهم در جنگ داشته باشند. اگرچه ما در پشت جبهه بودیم ــ جبهه فقط در مرزها بود ــ ولی ارتعاشات و مسائلی که ایجاد می‌شد، به پایتخت هم می‌رسید، البته بعدها هم به پایتخت موشک زدند. ببینید، من پیشنهاد می‌کنم به جوان‌ها حتماً کتاب‌های دوران جنگ را بخوانند و با فضای جنگ آشنا بشوند. جنگ دوازده‌روزه مقداری ما را متحول کرد؛ این‌که واقعاً شرایط جنگ، شرایط معمولی نیست، یک وضعیت فوق‌العاده است.   ما پر از شور و هیجان دوران جنگ بودیم و احساس می‌کردیم ما هم می‌توانیم کاری بکنیم. برای همین، مثلاً من شخصاً با این‌که دبیرستانی بودم، رفتم دوره‌ی امدادگری یاد گرفتم. در بیمارستان‌ها، سپاه و جهاد کار می‌کردیم. آخر هفته‌ها به جهاد سازندگی می‌رفتیم و به کشاورزان کمک می‌کردیم، گندم درو می‌کردیم، در حالی‌که اصلاً بلد نبودیم داس به دست بگیریم. یادم است بارهای اول که داس گرفتم، انگشتم را بریدم، خون زیادی آمد و هنوز هم جایش مانده است. گاهی برای میوه‌چینی می‌رفتیم، گاهی برای خیاطی. مثلاً تشک‌ها و ابرهایی را می‌دادند که باید پارچه‌اش را می‌کشیدیم و می‌دوختیم. هر جایی احساس می‌کردیم می‌توانیم کمک کنیم، می‌رفتیم. در عین حال کلاس‌های عقیدتی هم داشتیم. آن موقع مثلاً پانزده، شانزده یا هفده‌ساله بودم، درواقع سال‌های دبیرستان.   در نوزده‌سالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچ‌وقت نبود، این مسئله برای خانواده‌ی من کمی سنگین بود. حالا ما می‌خواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچ‌وقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئله‌ی نامزدی هم این موضوع مطرح بود. جزئیات این ماجراها هم در کتاب «خط مقدم» و هم در کتاب «مرد ابدی» آمده است. من پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز حتماً این کتاب‌ها را بخوانند. ما بیش از دوازده سال روی کتاب «مرد ابدی» کار کردیم و بیش از یک سال هم اوایل با کتاب «خطّ مقدم» همکاری داشتم.  یعنی پدر شما ابتدا این ازدواج را قبول نمی‌کردند؟  پدر من دو دلیل داشت: یکی این‌که حاج حسن هیچ‌وقت در خانه نبود و دیگری نگرانی از آینده‌ی کاری‌اش. خب بالاخره حق هر پدری است که وقتی می‌خواهد دخترش را به خانه‌ی بخت بفرستد، از ابتدایی‌ترین چیزها مطمئن شود، مثلاً این‌که داماد کاری داشته باشد. آن موقع هم سپاه مثل امروز نبود که همه‌چیز مشخص باشد، حقوق و امکانات داشته باشد. اصلاً هیچ‌چیز معلوم نبود؛ مثل بسیج امروزی که هر کس برای رضای خدا کار می‌کند. سپاه هم آن روزها همین‌طور بود.   هیچ نظم و نظام خاصی که مثلاً شبیه ارتش باشد وجود نداشت. الان سپاه تقریباً مثل ارتش است؛ امکانات، رده‌بندی، درجه، پروژه و دسته‌بندی دارد. ولی آن زمان اصلاً این چیزها نبود. تصور کنید یک بسیجی که هیچ‌وقت در خانه نیست، خب برای چه می‌خواهد زن بگیرد؟ اگر شرایط آن سال‌ها را درست درک کنیم، یعنی سال‌های ۵۹ تا ۶۷ که زمان جنگ بود، بهتر می‌فهمیم خانواده‌ها چطور حاضر می‌شدند فرزندانشان را به چنین رزمنده‌هایی بسپارند. این صحبت‌ها در جریان بود که به هر حال، تا مرحله‌ی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانواده‌ی ما و خانواده‌ی حاج‌آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانواده‌ی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمی‌دانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه می‌خواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیست‌وپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج‌آقا مجله‌ای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیت‌الله خامنه‌ای ــ که آن زمان رئیس‌جمهور و مسئول جنگ بودند ــ همه‌ی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آن‌جا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیس‌جمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر می‌گذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگی‌ات هست بیایی. هم خانواده‌ی ما و هم خانواده‌ی حاج‌آقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همه‌ی ویژگی‌هایی که می‌خواستم را داشت.   ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشسته‌ی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقه‌ی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن می‌دانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمده‌ام معذرت‌خواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم می‌رویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمی‌خواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیه‌ی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهاب‌ها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقه‌ی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آن‌ها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما می‌خواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و می‌توانید تشریف بیاورید.   حقیقتاً رزمنده‌ها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا می‌خواستند، جنگ را برای خدا می‌خواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا می‌خواستند. چون برای خدا می‌خواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا می‌کرد. بسیار راحت می‌توانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیت‌هایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانواده‌ی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً این‌طور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترین‌ها را برایش رقم می‌زند. برای یک جوان ۲۳ ساله، این‌که بیاید و معذرت‌خواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم می‌گذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.  وقتی رفتید سرِ خانه و زندگی‌تان، چه دیدید از آقای طهرانی‌مقدم که احساس کردید ایشان خیلی خاص هستند؟  اصلاً اولین نگاهی را که من به حاج حسن کردم، یک اخلاص عجیبی در آن دیدم. قبل از این‌که حاج حسن شهید بشود هم این مطلب را می‌گفتم، که اخلاص خاصی درونش می‌دیدم. جالب این است که وقتی رهبر انقلاب اسلامی بعد از شهادت حاج حسن به منزل ما آمدند، ایشان هم می‌فرمودند: «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود.» همان درک اولیه‌ای که من از نگاه به ایشان داشتم، این بود که خیلی آدم مخلصی است، آدمی است که ریا در کارش نیست. ممکن بود اسیر شود، ممکن بود شهید شود، ممکن بود قطع عضو بشود. خب، جنگ بود، شوخی نبود. خیلی وقت‌ها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همین‌طور کار می‌کرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمی‌شد همه‌چیز متوقف بماند. باید زندگی می‌بود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر می‌شود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی می‌کردند، با این‌که خانه‌ها را می‌زدند. در تهران هم بودیم، می‌نشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه می‌دادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.   وقتی ازدواج کردم رفتم در یک اتاق از خانه‌ی مادرشوهرم. یعنی با ایشان زندگی می‌کردم. مادر حاج حسن خودش یک سالار بود، واقعاً یک وزنه بود. چون یک خیریه‌ی بزرگ را اداره می‌کرد، مسئولیتش با ایشان بود. شبانه‌روز مشغول کار مردم بود، دائم در کار جبهه هزینه می‌کرد. خیاطی می‌کردند، ترشی درست می‌کردند، مربا و شربت درست می‌کردند. حتی می‌رفتند جبهه و غذای تازه درست می‌کردند. مثلاً ایام عید، چند کامیون گونی برنج می‌بردند، سبزی خشک‌شده و ماهی می‌بردند، می‌رفتند در پادگان غرب، سبزی‌پلو‌ماهی درست می‌کردند تا فقط روحیه بدهند با همین غذا درست‌کردن. این گروه تعداد زیادی بودند، زیر نظر استادشان، خانم خاکباز، که ایشان از مدیران تحصیل‌کرده‌ی زمان قبل از انقلاب بودند. تحصیل‌کرده و زجرکشیده‌ی دوران طاغوت بودند و آمده بودند با مادر حاج حسن یک خیریه تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از خانم‌ها در آن بودند، از خانواده‌های شهدا هم بودند. با هم می‌رفتند، گوشه‌ای از پادگان را می‌گرفتند و این کارها را انجام می‌دادند. وقتی هم به تهران برمی‌گشتند، مثلاً یک باغ را تقدیم جبهه می‌کردند. صبح زود می‌رفتند سیب‌ها را می‌چیدند، می‌آوردند. کامیون که می‌آمد، نصف حیاط خانه پر از سیب می‌شد. خانم‌ها از صبح تا شب می‌نشستند سیب پوست می‌کندند و خرد می‌کردند. فردایش دیگ‌های بزرگ بار می‌گذاشتند، مربا درست می‌کردند؛ یا ترشی، یا سرکه‌ی سیب و انگور. خانه‌ی حاج خانم همیشه این‌طور بود.   من وارد خانه‌ای شده بودم که فقط یک اتاق به من اختصاص داده بودند؛ بقیه‌ی خانه خیریه بود. دائماً کار می‌کردند، مثل یک مؤسسه یا کارخانه که صبح‌ها همه می‌آیند و زنگ می‌زنند و مشغول می‌شوند. گاهی هم که بعد از مدتی حاج حسن برمی‌گشت، آن‌قدر دور و برمان شلوغ بود که اصلاً خجالت می‌کشید بیاید خانه. گاهی من برای دانشجوها تعریف می‌کنم که ما حتی نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم! گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام با هم صحبت می‌کردیم، اما همان‌جا هم خانم‌ها می‌آمدند و لباس شسته بودند می‌آمدند پهن کنند، یا چیزی بردارند یا چیزی بگذارند.   دست‌نوشته‌های من هست، آن روزها می‌نوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. حتی حاج حسن هم دفترچه‌ی من را ندید. این دفترچه کاملاً شخصی برای خودم بود. احساس می‌کردم همه‌ی آن چیزهایی که در ذهنم هست، بنویسم و از خودم بیرون بیاورم و نگارش کنم. این کتاب‌هایی هم که اکنون نوشته شده، خیلی‌هایش از دست‌نوشته‌های خودم است. خانواده‌ی ما با این‌که برای جبهه و جنگ بودند و خودمان هم به سپاه می‌رفتیم، اما به آن حدی که خانواده‌ی حاج‌آقا در خط مقدم بودند، نبودیم. آن‌طور که زندگی‌شان وقف جبهه بود، زندگی ما این‌گونه نبود. چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. من دائماً در دست‌نوشته‌هایم می‌نوشتم: «خدایا، من با تو معامله می‌کنم.» همیشه تعدادی از انسان‌ها باید سنگ زیرین آسیاب باشند تا کار عبور کند و شرایط به بهترین نحو پیش برود. حالا اگر من این صحبت‌ها را می‌کنم، شاید بگویید حالا که یک خانم پخته‌ای شده و زمانه و زندگی طوری او را تربیت کرده که بتواند این‌طور صحبت کند. اما خوشحالم که آن روز قلم به دست گرفتم و این حرف‌ها را نوشتم. یعنی سند شد، سندی برای آیندگانی که بخواهند بفهمند سال ۶۰ زندگی چه‌طور بوده است.   من یک آدم بیست ساله یا بیست‌و‌یک ساله بودم، شوهرم هیچ‌وقت نبود. می‌خواستم ببینم اوضاع و احوال را چه‌طور می‌بینم، چه‌طور نگارش می‌کنم. حالا اگر برویم مثلاً سال چهل، زنی که در سال ۱۳۴۰ زندگی می‌کرده، اوضاع را چه‌طور توصیف می‌کرده؟ برای ما جالب است. من آن موقع فکر می‌کردم قرار است ما بچه‌دار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید می‌شود، یا اسیر می‌شود، یا مجروح می‌شود، یا عضوی را از دست می‌دهد، یا ویلچری می‌شود.» دائم خبر می‌آمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی می‌دانستم که در آینده فرزند من می‌شود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشته‌های خودم می‌خواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصی‌مان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.   همه‌ی این دست‌نوشته‌ها هست. روزی که نویسنده‌ها این‌ها را دیدند، اصلاً باور نمی‌کردند. بعضی شب‌ها که این نوشته‌ها را می‌نوشتم، تا دوازده شب از روی دلتنگی می‌نشستم و می‌نوشتم، مثلاً «یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه است که رفته و هیچ خبری هم نداریم.» امروز اگر همسرتان به مسافرت کاری برود، می‌دانید کجاست. دائماً با تلفن همراه در ارتباطید، حالِ همدیگر را می‌دانید. اما ما آن روز وقتی آن‌ها می‌رفتند، واقعاً دیگر هیچ خبری نداشتیم. هیچ وسیله‌ای نبود که بفهمیم حالشان خوب است یا نه. دائماً در دلهره بودیم. آن موقع منافقین هم خیلی فعال بودند. مثلاً به خانواده‌ها زنگ می‌زدند و چندین بار به ما گفتند که ایشان شهید شده. بعد باید می‌گشتی آدم‌هایی را پیدا می‌کردی که از او خبر داشته باشند و بفهمی کجاست و چه‌طور است. به این طریق می‌خواستند خبرگیری کنند. با همین تلفن‌ها آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند هر کسی که به جبهه می‌رود را شناسایی کنند، مهم نبود سرلشکر است یا امیر است و یا جایگاه بزرگی دارد. در اوایل جنگ، شناسایی افراد به این شکل مشخص نبود، حالا شاید در اواخر جنگ، آدم‌های شاخص مشخص بودند. اما در سال‌هایی که من دارم می‌گویم، مثلاً سال ۶۱ و ۶۲، هنوز خیلی از آدم‌های پخته مشخص نشده بودند و به آن درجه‌ی شکوفایی خود نرسیده بودند. منافقین قصدشان آزار و اذیت بود. یعنی همه را، حتی بازاری‌ها را که عکس امام داشتند، می‌کشتند. در یک فروشگاه یا هر جایی که بودند، این‌ها کارشان را انجام می‌دادند. تلفنی ردیابی می‌کردند و خانواده‌ها را اذیت می‌کردند و به طریقی آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. جالب این است که من این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را اصلاً دور نریختم و خراب نکردم. بعداً که جنگ تمام شد و شرایط عادی شد، من این‌ها را مثل یک سند نگهداری می‌کردم؛ یعنی بهترین جایی که امکان داشت، این ورقه‌ها و نامه‌هایی که به همدیگر می‌نوشتیم را نگه می‌داشتم. گاهی این دست‌نوشته‌ها در ماشین بود و هول‌هولکی نوشته می‌شد. من یک اطلس بزرگ داشتم و این‌ها را در آن می‌گذاشتم. بعدها الحمدلله آن‌ها را به عنوان سند ثبت کردند.  چگونه نبودن‌های شوهر در زندگی را تحمل می‌کردید؟  بله، من با نوشتن نامه‌ها و با گوش دادن یک‌سری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگی‌های خودم را برطرف می‌کردم. و این‌که احساس کردم اگر همین‌طور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریه‌ای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر می‌زند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاج‌آقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر می‌آوردم و گوش می‌دادم. آنها خیلی نجاتم داد. این‌ها وقتم را پر می‌کردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده می‌شود. باید در عین اینکه زندگی معمولی‌اش را می‌کند، روحش را هم توانمند کند.  برایمان بیشتر بگویید از اینکه چطور شد ادامه تحصیلات را برای امیدواری زندگی‌تان انتخاب کردید؟  من خودم انتخابم حوزه بود. خودِ ایشان هم خیلی راضی بود. همان موقع هم که حاج‌آقا بودند، من در حوزه تدریس داشتم. بعد چون دائماً جابه‌جایی داشتیم، نمی‌توانستم در یک حوزه‌ی ثابت بمانم. اول دو سه سال حوزه‌ی ثابت رفتم، ولی بعد جامعة‌الزهرا قم اسم‌نویسی کردم. آن موقع نوار دمِ خانه‌ها می‌فرستادند، سال‌های ۶۵ تا ۶۷. نوارها دمِ خانه می‌آمد. خب، من هم که دائم خانه‌ام را تغییر می‌دادم، باید مرتب می‌رفتم پست تا تحویل بگیرم، تا بیایم آدرس جدید بدهم و جایم را اعلام کنم. مجبور می‌شدم خودم بروم پست و آنها را بگیرم و گوش بدهم. صبح‌های زود گوش می‌دادم، شب و نصف‌شب هم همین‌طور. چون بچه‌های پشت‌سرِ هم داشتم؛ زینب‌خانم و حسین‌آقا که متولد ۶۵ و ۶۶ بودند. ولی در عین حال، در کنارشان درس را می‌خواندم.   از اولِ زندگی احساس می‌کردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق می‌کند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک می‌بینم، خیلی بهتر می‌توانم زندگی کنم. خب، بچه‌ها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچ‌وقت نباشد، قطعاً همه‌ی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم می‌آمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم می‌آمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم می‌آمد. وقتی در جمع‌ها و مهمانی‌ها می‌دیدم بعضی از خانم‌ها گله می‌کنند که شوهرانمان هیچ‌وقت نیستند، من ناراحت می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم الان شرایط فرق می‌کند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصت‌ها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همه‌چیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیده‌اند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون این‌ها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آن‌ها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچه‌ها هم منتقل می‌شود.  در فرزندداری چگونه عمل کردید که حضور کمرنگ پدر، کمترین آسیب را به آن‌ها بزند؟  وقتی تنها بودم و هنوز بچه نداشتم، فقط علایق شخصی خودم باعث دلتنگی‌ام برای همسرم می‌شد. ولی بعدها که بچه‌ها آمدند، قضیه فرق کرد. بچه‌ها از من بابا می‌خواستند. بچه‌ها در مهمانی وقتی پدر دیگران را می‌دیدند، می‌گفتند چرا بابای ما نیست؟ در خیلی از موقعیت‌ها اگر حضور پدر کمرنگ باشد، مادر باید خیلی مدبّرانه برخورد کند. البته من خودم را آدم موفقی نمی‌دانم ولی تمام تلاشم این بود که خدا راه را به من نشان بدهد. بزرگیِ خدا و اهل‌بیت را می‌خواهم برایتان بگویم. خب حالا این بچه پنج‌ساله است، آن یکی شش‌ساله است. باید چه‌کار کنم؟ از صبح تا شب چه‌کارشان کنم؟ نه پارکی بود، نه تفریحی. آن موقع فقط تلویزیون بود که یک ساعت خاص برنامه‌ی کودک داشت. من می‌گفتم خدایا، چطور این‌ها را سرگرم کنم؟ گفتم خدایا کمک کن فقط سبک زندگی‌شان را درست کنند؛ پدربزرگ را ببوسند، مادربزرگ را احترام کنند، درست سلام‌وعلیک کنند. تئاتر بازی می‌کردیم. من مادربزرگ می‌شدم، او پدربزرگ می‌شد. یا با هم فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی مادرِ هنرمندی نیستم، ولی واقعاً از خدا کمک می‌خواستم. درست در همان جاهایی که نمی‌دانستم چه کنم، خدا و پیامبر و اهل‌بیت، به من کمک می‌کردند.   به عنوان نمونه، من یک دفتر نقاشی برای بچه‌ها گذاشته بودم، مثلاً حاج‌آقا به من گفته بود هفته‌ی دیگر می‌آیم. البته او می‌گفت هفته‌ی دیگر، ولی من دو هفته حساب می‌کردم. دفتر را باز می‌کردم، بعد چند تا خانه می‌کشیدم. مثلاً یکی نوشابه دوست داشت، یکی شکلات دوست داشت، هرکدام چیزی که دوست داشتند را در آن خانه می‌نوشتم. بعد هر شب می‌گفتم باید این خانه‌ها رنگ شود تا به آخر برسد، وقتی رسید، بابا می‌آید. همیشه هم بیشتر می‌کشیدم، چون این‌ها زودتر رنگ می‌کردند! می‌گفتم نه دیگر، حالا که زودتر رنگ کردید، بابا دیرتر می‌آید، باید برویم صفحه‌ی بعد! بعد برایشان داستان می‌ساختم. مداحی یادشان می‌دادم، یکی مداح می‌شد، یکی سخنران می‌شد، یکی قاری قرآن می‌شد. قرآن حفظ کردن یادشان می‌دادم. اکنون دخترم حافظ قرآن است. کم‌کم این چیزها را با آن‌ها کار می‌کردم که هر زمانی چیزی یاد بگیرند. مثلاً نماز ظهر که می‌خواندم، به آن‌ها اذان و اقامه یاد می‌دادم. یعنی هر ساعتی از روز را به کاری اختصاص می‌دادم. وقتی جاروبرقی می‌کشیدم، سوره‌ی «ناس» می‌خواندم، وقتی گردگیری می‌کردم، سوره‌ی «فلق» را می‌خواندم. یعنی این‌طور به بچه‌ها قرآن یاد می‌دادم. همه‌اش هم برداشت‌های ذهنیِ خودم بود، یعنی کسی به من نگفته بود این کارها را بکن. تمام مسافرت‌ها، چه بابا باشد، چه نباشد، در ماشین که بودیم، من با این‌ها قرآن کار می‌کردم، با بچه‌ها حرف می‌زدم. همه‌ی این‌ها از حرف‌زدن با خدا و کمک خواستن از او بود. همیشه در ذهنم بود که اگر قرآن در رگ و خون بچه‌ها بنشیند، این‌ها بیمه می‌شوند. الان هم اعتقادم همین است، اساس زندگی‌ام بر پایه‌ی اهل‌بیت و قرآن است.  آیا خاطره‌ای دارید که جایی بالاخره بریده باشید، گریه کرده باشید، عصبانی شده باشید؟  خیلی. چون واقعاً سخت بود. این دفترچه که گفتم، بعضی از جاهایش چروک است، چون گریه کردم و نوشتم. ببینید، چرا روی این مسئله سختی‌ها تأکید می‌کنم؟ برای اینکه بچه‌ها فکر می‌کنند هیچ دوستی‌ای نبوده، هیچ زیبایی‌ای نبوده. شما ببینید، حقت است، مال خودت است، لذتی است که خدا برایت قرار داده، اما عشق به وطن، عشق به اسلام، اعتقاداتت این‌قدر برایت مهم است که باید فداکاری کنی، باید ازخودگذشتگی کنی. در شرایط جنگ چه کسی باید فداکاری بکند؟ باید یک عدّه در میدان می‌رفتند. این مسئله را من برای خودم دائماً تکرار می‌کردم، اما دلم آرام نمی‌شد. بالاخره اول ازدواجِ هر دختری، زیباترین روزهای عمرش است اما ما سخت‌ترین روزهای عمرمان را داشتیم. نه فقط من، بلکه همه‌ی کسانی که مثل من بودند، این‌گونه زندگی می‌کردند. من شرایط خوبی داشتم، در تهران بودم. چون از حاج‌آقا می‌خواستم مرا ببرد شهرهای جنوبی و نزدیک خطوط مقدم. خیلی‌ها بودند که رفتند و هفته‌ای یک‌بار می‌توانستند شوهرشان را ببینند. ولی ایشان حاضر نمی‌شد مرا ببرد. می‌گفت: «من خیلی دیر به‌دیر می‌آیم و حاضر نیستم به‌خاطر من تو یک هفته انتظار بکشی و من یک ساعت بیایم تو را ببینم.» چون دیده بود کسانی را که خانم‌هایشان را آورده بودند، بعد با اثرات همین هواپیماهایی که می‌آمدند، بمباران‌ها، صداهای وحشتناک، خیلی از خانم‌ها دچار آسیب‌های روحی شده بودند. حاج حسن می‌گفت: «من دوست ندارم تو این‌طوری باشی. می‌آیم سر می‌زنم، اما نه این‌طور که تو بیایی آن‌جا با آن شرایط سخت.» نه آب بود، نه امکانات، نه وسیله. شرایط سخت بود، این‌طور نبود که بروی هتل و هفته‌ای یک روز هم بیایند دیدنت. در فیلم «ویلایی‌ها» یک گوشه‌ای از آن را به نمایش گذاشتند، که چه‌طور برایشان آذوقه می‌آوردند. واقعاً هم همین‌طور بود و بلکه سخت‌تر از آن. می‌گفت: «من دوست ندارم تو با آن خانواده‌ها این‌طور اذیت شوی. باز کنار خانواده‌ی خودت هستی، پیش مادرت هستی، شرایط خودت را داری.» و در این شرایط، برای حاج حسن خیلی ارزشمند بود که من حوزه می‌رفتم و سرم گرم شده بود.  آیا پیش آمده بود که به ایشان بگویید دیگر جبهه نرود؟  بله، بارها گفته بودم، ولی ایشان من را قانع می‌کرد. می‌گفت: «شرایط، شرایطی است که باید برویم. آن‌هایی که نمی‌روند، روسیاهی به زغال می‌ماند.» البته همیشه می‌گفت: «شما خانم سخت‌گیری نیستی!» اما بیشتر از سر عشق و محبت بود، نه اینکه بگویم اصلا به جبهه نرو. مثلاً می‌گفتم کمتر برو! مقداری بیشتر خانه بمان! شما فکر کنید مثلاً یک ماه منتظر هستی اما او یک ساعت می‌آید و می‌رود. یا مثلاً یک ماه نبوده، صبح رفته جلسه، حالا مثلاً ظهر تا شب می‌ماند و شب هم باید برود.  خودشان هیچ‌وقت نمی‌گفتند که این دوری برای من هم سخت است؟  در نامه‌هایشان این چیزها را نوشته‌اند.  پس نامه برایتان می‌نوشتند؟  نامه‌های خیلی زیادی بود که ایشان می‌نوشت، من هم در جواب آن می‌نوشتم. نامه‌ها طوری نبود که همه‌اش حرف‌های عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان می‌داد. در وسط نامه‌، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمی‌دانم «قربانت بروم» از لفظ‌های خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان می‌کردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد می‌شدند اولاً می‌آمدند پیش من و می‌گفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچه‌ها می‌گفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهام‌جان متشکرم، الهام‌جان دوستت دارم.» از این الفاظ محبت‌آمیز در جمع استفاده می‌کرد تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.  از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.  خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیت‌شده‌ی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و این‌ها را از حضرت آیت‌الله لواسانی ــ که در محله‌شان نماز جماعت می‌خواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت می‌کردند در عین اینکه خیلی به‌روز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی می‌دید تنها چیزی که به این فرد نمی‌آمد، این بود که بعداً بشود فرمانده‌ی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ می‌پوشید، بیشتر شبیه درس‌خوانده‌های دانشگاهی بود. خیلی به او نمی‌آمد که در فنون نظامی بتواند همه‌فن‌حریف باشد؛ اما بود.   بسیار شوخ‌طبع و با دوستانش خوش‌رفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرت‌هایمان به‌جا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت می‌آمد، اما مثلاً در بین جنگ، یک‌وقت می‌دیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبی‌اش همین بود. فوق‌العاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامه‌ریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمی‌کرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان می‌داد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.  اهل تحمیل نظرات خود بر دیگران نبود؟  اصلاً. یعنی با اخلاق خوب، مسیر را نشان می‌داد که چه‌طور باید بود. اگر بچه‌ها که دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما می‌رفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبی‌ها سینما نمی‌رفت. آن موقع‌ها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسک‌ها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلی‌ها می‌گفتند سینما رفتن درست نیست. بچه‌ها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران می‌رفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچه‌ها را بالا می‌زد، می‌گذاشت آب‌بازی کنند. قشنگ‌ترین خاطرات بچه‌ها همان بازی کردن در چمن‌ها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همان‌جا نماز جمعه شرکت می‌کرد. اکثر جمعه‌ها که با هم می‌رفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا می‌خوردیم. وقتی بودند، همیشه این‌طور بود. اگر نبودند که خب، نبودند. مثلاً شب‌ها پارک می‌رفتند تا بچه‌ها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام می‌دادند تا از دل بچه‌ها دربیاورند. برای همین همیشه بچه‌ها می‌دانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران می‌کند. بچه‌ها را فروشگاه می‌برد و می‌گفت هر چه می‌خواهید بخرید. بالاخره یک‌جوری جبران می‌کرد، چون می‌دانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود. ما این قضیه را بعد از جنگ هم داشتیم. بعد از جنگ نیز حضور حاج‌آقا کمتر و کمرنگ‌تر شده بود، چون داشت موشک را بومی‌سازی می‌کرد. آن هم نوعی جبهه بود، فقط با شکلی دیگر. خیلی‌ها بعد از جنگ سرِ خانه‌ و زندگیِ عادی‌شان برگشتند، ولی حاج‌آقا تازه کارش کلید خورد. بعد از جنگ، کارش بیشتر شده بود. نیامدن‌ها، مسافرت‌های طولانی به شهرستان‌ها، آزمایش‌ها و تست‌ها در بیابان‌ها برقرار بود. می‌گفت: «نمی‌دانی شب‌های بیابان چقدر سرد است، سرما تا مغز استخوان آدم می‌رود.» چون باید تست‌ها را خارج از شهر انجام می‌دادند. اکثر تست‌هایی هم که در سال‌های اول انجام می‌شد، ناموفق بود. برای همین، خیلی‌ها این را موازی‌کاری می‌دانستند و قبول نداشتند. ولی ایشان به خاطر تحقیق‌ها و پژوهش‌ها مصمم بود و باور داشت که این مسیر باید جهادی پیش برود.  از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت ناامید نشدند؟  خود ایشان اصلاً، خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم. آن زمان که حضرت امام زنده بودند، هنوز حاج حسن به مرحله‌ی بومی‌سازی نرسیده بود، بیشتر، کار عملیاتی موشک‌هایی بود که از جاهای دیگر می‌فرستادند. بعدها رهبر انقلاب هم از امیدواریِ کارِ حاج حسن می‌گفتند، چون دائماً خط‌های جلوتر را به او نشان می‌دادند. حاج حسن امیدوار بود، چون دلِ رهبرش امیدوار بود. دائماً می‌رفتند و گزارش‌های کاری‌شان را در زمان‌های مختلف می‌دادند. حضرت آقا برایشان هدف می‌گذاشتند و ایشان باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. الان هم روش حضرت آقا همین است، با پزشکان، معلمان، اساتید دانشگاه صحبت می‌کنند، برایشان هدف می‌گذارند. ولی خیلی از گروه‌ها به آن هدف حضرت آقا نگاه نمی‌کنند، مثل یک سخنرانی رد می‌شوند. حاج حسن نمونه‌ی کسی بود که ذوب در ولایت بود، هدف‌های حضرت آقا را می‌دید و طبق آن عمل می‌کرد.   شهید حاجی‌زاده در یکی از دیدارهایی که منزل ما داشتند، با حاج‌آقا صحبت می‌کردند. ایشان می‌گفت برکت عجیبی در این کار هست. خیلی از کارها از صفر و زیرِ صفر شروع شد، اما هیچ کاری مثل این، برکت نداشت. فقط به خاطر اخلاصی بود که نفرات اولیه داشتند، از جمله خودِ حاج حسن که این کار را آغاز کرد، پرورش داد و برکت داد. این مجموعه کاملاً زیر نظر رهبر انقلاب اسلامی بود. از پایه تا بنا، هرچه آقا می‌گفتند، حاج حسن تلاش می‌کردند انجام دهند. حتی در نقطه‌زنی موشک‌ها، به جایی رسیده بودند که در دهه‌ی هشتاد، موشک‌ها به هدف می‌خوردند ولی چند ده متر اختلاف داشتند. حضرت آقا فرمودند اینجا نقطه‌ضعف است، بروید درستش کنید. آن‌ها ماه‌ها و شاید سال‌ها روی آن کار کردند. تمام فنون و تخصص‌ها را به‌کار بستند تا دقتِ موشک‌ها کامل شود. چرا؟ چون ، این قضیه، هدف اعلام شده از طرف رهبر انقلاب اسلامی بود. و این شد. موشک‌ها دقیقاً به هدف خوردند، همان‌طور که مدنظر بود، و ما عملاً دیدیم که به نتیجه رسید. الحمدلله رب‌العالمین.   بله، ایشان خدای امیدواری بود. شکست‌های زیاد داشتند، دوستان بسیاری را از دست دادند؛ چون در آزمایش‌ها و کارهایی که انجام می‌دادند، خطر زیاد بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «این کار به دست امام زمان است و نیت، نیتِ علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام. ما شهید می‌دهیم ولی به تعداد کم. چون مسیر را باید برویم. خیلی از کشورها برای رسیدن به این جایگاه، کشته‌های زیادی دادند، ما کمتر دادیم و به اینجا رسیدیم.» و خودش هم در نهایت، کشته‌ی همین علم و همین مسیر شد، خودش با نزدیک چهل نفر از بچه‌هایی که در بیابان کار می‌کردند.  آیا از مسائل کاری و خطرات آن با شما صحبت می‌کردند؟  من نزدیک بیست‌وهشت سال با حاج حسن زندگی کردم. این‌قدر در وجود حاج حسن بودم و این‌قدر من و او یکی شده بودیم که کافی بود چشم‌هایش را ببینم، صورتش را ببینم، می‌فهمیدم چه روز سختی داشته است. می‌دانستم چه فراز و نشیب‌هایی را طی کرده، اصلاً لازم نبود حرف بزند، من می‌فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بعضی موقع‌ها می‌آمد، تمام دست‌هایش پوست‌پوست شده بود، پوست صورتش از شدت خشکیِ هوای آنجا ترک خورده بود. با این‌که خودش خیلی اهل رسیدگی بود، کرم مخصوص صورت، دست و پیشانی داشت، دکتر پوست رفته بود، چون پوستش برایش مهم بود. با همه‌ی این رسیدگی‌ها، تمام این پوست سوخته بود!   من شش، هفت ماه قبل از این‌که ایشان به شهادت برسد، شاید هم بیشتر، هفت‌هشت ماه قبل از آن، حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد؛ ولی نه اتفاقِ شهادت. پیش خودم همیشه فکر می‌کردم قرار است عده‌ای علیه او کاری بکنند. چون آن زمان، زمانی بود که یک‌دفعه یکی را، مثلاً به خاطر اینکه دروس دانشگاهی نخوانده یا دو تا خانه دارد، شخصیتش را خرد در جامعه می‌کردند. سال‌های بین ۸۹ تا ۹۰ این‌طور بود؛ ترور شخصیت می‌کردند. من هم فکر می‌کردم قرار است این‌طور با او رفتار شود. بعد در حیاط می‌رفتم، راه می‌رفتم، دستم را به آسمان می‌گرفتم و دعا می‌کردم. می‌گفتم خدایا! من از حاج حسن بدی ندیدم، هیچ‌چیز جز خوبی، عزتمندی، آبرو، کرامت ندیدم. خدایا، به عزت و جلالت قسم، آبروی حاج حسن را حفظ کن. کسی نتواند آبروی او را ببرد. چون می‌دانستم دارد کار بزرگی انجام می‌دهد، با تمام وجودم می‌فهمیدم. چون گاهی می‌گفت: «کاری را که من می‌کنم، فقط حضرت آقا می‌داند.» یعنی بزرگیِ کار را می‌گفت، نه اینکه دیگران اطلاعی نداشته باشند. برای همین می‌گفت: «چون کارم بزرگ است، هر سختی‌ای باشد، رد می‌کنم.» واضح نمی‌گفت، ولی من متوجه می‌شدم.   بارها پیش می‌آمد که مثلاً عروسی بود، عزا بود، جلسه‌ی مدرسه بود، جاهایی که معمولاً پدر باید حضور داشته باشد، من همیشه به‌تنهایی حضور داشتم، خب سخت است. بعد هم باید برای دیگران توضیح بدهی که چرا عروسی نیامد، چرا جلسه نیامد. اما من هیچ‌وقت سرافکنده نمی‌شدم که شوهرم نیامد. با اتکا و اطمینان می‌گفتم کار برایش پیش آمده، کارش مهم بود. می‌پرسیدند تو خسته نمی‌شوی؟ ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه، کاری است که باید انجام بشود. گاهی ممکن بود در خودم ناراحت بشوم، ولی این ناراحتی را طوری بروز نمی‌دادم که دیگران فرصت‌طلبانه استفاده کنند. چون وقتی آدم قوی برخورد کند، دیگران نمی‌توانند سوءاستفاده کنند و ضعیف برخورد بکنند.  چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟  من آن روز حوزه بودم، چون حوزه تدریس می‌کنم و شنبه بود. آن روز روزه گرفته بودم. اصلاً از صبح حالم خوب نبود، به‌سختی کلاس‌هایم را اداره کردم. به حدی حالم کسل و خسته‌کننده بود که همکارانم می‌گفتند امروز اصلاً یک جوری هستی! همیشه خودم با ماشین می‌رفتم، ولی آن روز ماشین نبرده بودم. چند بار طرف آب و آشپزخانه رفتم، چیزهایی که معمولاً در دفتر می‌آوردند، نخوردم. با خودم گفتم خجالت بکش زن، سن و سالی از تو گذشته. اما می‌دیدم یک به‌هم‌ریختگی دارم. گفتم حالا بخورم هم، حالم خوب نمی‌شود، ولش کن، نمی‌خورم. ظهر شد، تا ساعت دوازده کلاس داشتم. نماز ظهر را هم خواندم. یکی از خانم‌ها مرا رساند، مسیرش با من یکی بود. در ماشین گفتم: «چند وقت است اضطراب شدیدی دارم، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد.» حتی گریه کردم. من که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، خیلی سخت اشکم درمی‌آید، ولی آن روز بغضم ترکید. گفتم: «اصلاً یک احساس عجیبی دارم.» آن خانم گفت: «نه بابا! حاج‌آقا سالیان سال است در این کار است.» خودش هم همسرش سپاهی بود. گفتم: «می‌دانی هر روز صبح چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم هر روز صبح می‌رود روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند، خدایی نکرده اگر اتفاقی بیفتد...» گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ این چیزها شیطانی است!» بعد هم خندید و موضوع بحث را عوض کرد.   من خانه آمدم. بچه‌ها آن روز خانه‌ی ما بودند. دخترم ازدواج کرده بود، پسر بزرگم هم خانه بود. نشستیم و کمی صحبت کردیم. یک‌دفعه دیدیم لوسترها حرکت کرد و خانه تکان خورد. من بلند شدم و خندیدم، گفتم: «دوباره این بسیجی‌ها یک کاری کردند! شاید یک نارنجکی زدند!» خیلی بی‌تفاوت رد شدم. بعدازظهر قرار بود مهمانی کوچکی برویم دیدن یکی از آشنایان که از کربلا آمده بود. چون عید غدیر بود، قبلش هم عرفه بود. آن روز مصادف شده بود با ایام عرفه و عید غدیر، یعنی ۲۱ آبان. تلویزیون ما هم آن روز نمی‌گرفت. هر کاری کردم اخبار ساعت دو را گوش بدهم، نشد. رفتم خوابیدم، نگو این قضیه اتفاق افتاده و همه می‌دانند، الا من! بچه‌ها هم نمی‌دانستند، اما بقیه می‌دانستند. من استراحتی کردم و بلند شدم، شیرینی خامه‌ای گرفتم و رفتم خانه‌ی آن بنده خدا که از کربلا آمده بود. ایشان همه‌چیز را می‌دانست. تعجب کرده بود چرا من در این موقعیت به خانه آن‌ها آمده‌ام.   دیدم فضای خانه غیرعادی است، یک جوری است. گفتم به من چه ربطی دارد! خیلی خندیدم و صحبت کردم. هنوز اذان مغرب نشده بود، به دخترم که در خانه مانده بود گفتم سفره‌ی افطار را آماده کن، من می‌آیم یک چیزی بخورم. بنده خدا (دخترم) کلاس دوم راهنمایی بود. همه‌چیز را آماده کرده بود. چون در اتاق انتهایی بود، هیچ چراغی در حال و حیاط روشن نبود؛ خانه از بیرون تاریک مطلق بود. همه آمده بودند، دیده بودند تاریک است، فکر کرده بودند کسی خانه نیست و رفته بودند. ولی داشتند بیرون خانه راه می‌رفتند که ما برسیم. نماز خواندیم و دختر بزرگم که همراه من بود ــ چون خانه پدرشوهرش رفته بودیم ــ گفت: «بابا! این چه صدایی بود که آمد؟» پدر شوهرش گفت: «صدای کار حاج حسن بود.» همین جمله را که گفت، من تا ته خط را فهمیدم. چون هر روز با خودم تکرار می‌کردم که او دارد روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند. بعد دخترم گفت: «خب بابا چه شد؟» اما بلافاصله من گفتم: «من می‌دانم، تمام شد. چون کاری که او دارد، کافی است یک اتفاق کوچک پیش بیاید، تمام می‌شود.» دخترم گفت: «نه مامان!» گفتم: «من مطمئنم. اصلاً نمی‌خواهد چیزی بگویید، من مطمئنم.» با اطمینان کامل گفتم، مثل کسی که تازه به آرامش رسیده. چون تمام این سال‌ها منتظر ترور بودم. گروه‌های مختلفی می‌خواستند ایشان را ترور کنند. ما چندین بار اثاث‌کشی فوق‌العاده کرده بودیم، از این‌جا به آن‌جا. با این‌که در تهران بودیم، از دست منافقین آرامش نداشتیم. دائماً خانه عوض می‌کردیم. آخرین‌جا همین منزل آخر بود که ما را آوردند، گفتند برای اطمینان این‌جا باشید. ما خودمان تهرانی بودیم، خانه داشتیم، طهرانی‌مقدم‌ها هم خانه داشتند، ولی ما را به‌خاطر امنیت آورده بودند آن‌جا نشانده بودند. خب، من تازه آرام شده بودم. سی سال تلاش کرده بود تا به این نتیجه برسد، چرا باید ناراحت باشم؟ یعنی راحت قبول کردم.  یعنی بدون گریه و شیون با خبر شهادت ایشان مواجه شدید؟  من اصلاً گریه نکردم، شیون هم نکردم. همین‌طوری که الان هستم. فقط داشتم به خودم باور می‌دادم که دیگر شرایط فرق کرده است، دیگر مثل قبل نیست. آن موقع زهرا‌ جانم پنج‌ساله بود. خب، حالا من باید مراقب خانواده می‌بودم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم عواطفم را بروز ندهم، بلکه کاملاً سرکوب بکنم؛ مگر خیلی کم و به‌ندرت. چون بچه‌ها من را می‌دیدند. ما به خانه آمدیم. همین‌که رسیدیم، دیدیم کم‌کم همه دارند به خانه‌ی ما می‌آیند. دخترم که دوم راهنمایی بود گفت مامان، چه شده؟ یک جوری هستی، چه شده؟ گفتم چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. گفت ما سالیان سال منتظر چه بودیم؟ گفتم دیگر فعلاً بابا پیش ما نیست؛ ما قرار است برویم به او برسیم. گفت یعنی چه؟ نمی‌فهمم چه می‌گویی! گفتم دیگر بابا رسید به همان چیزی که دوست داشت، به همان‌جا رفت. گفت مامان! واضح‌تر بگو! من هم سعی کردم مرحله‌به‌مرحله بگویم تا بتواند خودش را آماده کند، چون هیچ‌چیز نمی‌دانست. در خانه مشغول کار خودش بود. بعد دید همه دارند خانه ما می‌آیند، هر کسی کاری می‌کند. چون نزدیک ایام غدیر بود و ما همیشه خانه‌مان را چراغانی می‌کردیم، پرچم می‌زدیم، هر کسی گوشه‌ای را جمع می‌کرد. می‌گفت مامان! تو را به خدا فقط به من بگو چه شده! گفتم فقط لباس مشکی‌هایمان را دربیاوریم. یواش‌یواش متوجه شد.   من خیلی خدا را شکر می‌کنم. حاج حسن همیشه به ما بزرگی داد، عزت داد، کرامت داد. حالا هم حتی با رفتنش، یک درِ تازه‌ای در زندگی ما باز کرد؛ یعنی یک فرصت مجدد داد تا چشممان باز شود به چیزهایی که نمی‌دیدیم و نمی‌فهمیدیم. با رفتن خودش ما را بزرگ کرد، نه از نظر مقام، بلکه از نظر فهم و درک. همیشه هم خودش به من می‌گفت: «من اگر بروم، تو خیلی عزتمند می‌شوی.» می‌گفتم: «من عزت می‌خواهم چه‌کار؟ من شوهر می‌خواهم! من تو را دوست دارم. تازه می‌خواهیم با هم زندگی کنیم، تازه تو می‌خواهی بازنشسته شوی، تازه می‌خواهیم یک زندگی آرام داشته باشیم.» می‌گفت: «نه، من خیلی نمی‌مانم.» می‌گفتم: «نه، تو می‌مانی، خیلی هم خوب می‌مانی.»   صبح که از خواب بلند می‌شد، یک ساعت به خودش می‌رسید. به شوخی می‌گفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن می‌شدی، ما چه می‌کردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام می‌داد. ببینید، این‌قدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصی‌اش را هم خودش انجام می‌داد. آرایشگاه نمی‌رفت، خودش موهایش را کوتاه می‌کرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام می‌داد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست می‌کرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.   حالا یک چیز دیگر یادم افتاد تا از آن فضا کمی بیرون بیاییم. در دوران انقلاب، خودش بارها در جمع خانواده تعریف می‌کرد. می‌گفت: «آن موقع نوزده سالم بود، شب بیست‌ویکم بهمن ۵۷. می‌ریختند و پادگان‌ها را می‌گرفتند. پادگانِ نیروی هوایی را ریختند بگیرند، من هم با جمعیت رفتم. مردم در را شکستند، هر کسی یک تفنگی برداشت. من هر چه نگاه کردم دیدم همه دارند وسایل معمولی برمی‌دارند. گفتم من نباید چیز معمولی بردارم. رفتم تا انتهای انبار، دیدم دیگر همه‌چیز را برداشته‌اند. من رفتم و یک چیز گنده برداشتم که اصلاً نمی‌دانستم چیست. خب، سربازی هم که نرفته بودم، نوزده‌ساله بودم. کشیدم، کشیدم، با جثه‌ی کوچک و باریکم آن را آوردم. با چه سختی‌ای! حواسم هم بود گاردی‌ها نرسند. با وانت آن را به خانه‌ی پدرم آوردیم و زیر تخت قایم کردیم. فردا رادیو اعلام کرد که گاردی‌ها دارند صداوسیما را می‌گیرند. آن وسیله یک پایه داشت و یک چیزی سرش بود. خودم می‌گفتم آتشبار، درحالی‌که اصلاً اسمش آتشبار نبود. پشت وانت گذاشتم. هیچ فشنگی هم نداشت. همه گفتند بروید کنار، آن پسری که آتشبار دارد بیاید جلو! یعنی از هیبتِ آن استفاده شد، درحالی‌که هیچ کاری نمی‌کرد. همین باعث شد مردم روحیه بگیرند. همه فکر می‌کردند حالا از این چه درمی‌آید بیرون! درحالی‌که هیچ‌چیز نبود.» اما با همین توانست به مردم امید بدهد.» همیشه با خنده می‌گفت: «بعداً همان را تحویل دادم! اصلاً نمی‌شد با آن کاری کرد. اما مردم فکر می‌کردند اسلحه‌ی خاصی است!» از همان موقع می‌گفت: «همان باعث شد من همیشه در صف جلو باشم، چون مردم فکر می‌کردند آن اسلحه‌ی خاص دست من است!» ببینید، اگر یک روان‌شناس بیاید همین خاطره را تحلیل کند، می‌تواند بفهمد چه شخصیتی دارد. یعنی کسی بود که به کم راضی نمی‌شد، دنبال کارهای بزرگ، اثرگذار و نمادین می‌گشت.  بعد از شهادت ایشان، تدریس حوزه را ادامه دادید؟  زمانی که حاج حسن شهید شد، من پانزده سال میشد که در حوزه تدریس داشتم. الان هم تدریس دارم. الان در حسینیه‌مان کلاسهای مختلف برای بانوان تشکیل می‌شود.  حضور شهید طهرانی‌مقدم را اکنون در زندگی حس می‌کنید؟  اصلاً هست، شک نکنید، تازه بیشتر هم هست. همیشه با من است. به من کمک می‌کند. آن موقع که بود، واقعاً نبود؛ ولی الان هست. به عنوان مثل چند وقت پیش، به محض این که به او گفتم باید این کار انجام بشود، زنگ زدند گفتند کار انجام شد. در همین حسینیه‌ی ما، ایام سالروز تولد حاج حسن هر ساله قاریان بین‌المللی این‌جا می‌آیند قرآن می‌خوانند و ثواب آن را تقدیم به روح حاج حسن می‌کنند. شما نمی‌دانید این‌جا چه برنامه‌هایی هست؛ الحمدلله همه‌اش به برکت وجود خودِ شهداست. چون این‌جا متعلق به یک شهید نیست؛ عکس چهل شهید هست که با هم در آن واقعه به شهادت رسیدند. خدا می‌داند که شهدا خیلی زنده‌اند. یعنی وقتی که حاج حسن بود، واقعاً نبود؛ اما حالا که نیست، هست. آن موقع که شهید نشده بود، حاج‌آقا واقعاً نبود، یعنی سختی نبودنِ همسر و همه‌ی این‌ها خیلی به من فشار می‌آورد. بالاخره سخت بود دیگر، حالا هرچقدر هم خودت را راضی بکنی. ولی الان که نیست، کارهایم خیلی زود انجام می‌شود. نه اینکه بگویم مشکل ندارم، مگر می‌شود کسی بگوید مشکل ندارد؟ ولی راهِ طبیعی خودش را می‌رود، عبور می‌کند و تمام می‌شود.   خیلی‌ها آمده‌اند و گفته‌اند ما حاج‌آقا را در خواب دیدیم و به او گفتیم خانمت بیچاره شده، چرا این‌قدر کار می‌کند؟ حاج‌آقا گفته «خودم حواسم به او هست، خودش می‌داند که من همیشه کمکش می‌کنم.» من چه می‌خواهم؟ وقتی آن‌جا رفته و دارد همه‌چیز را آماده می‌کند که ما هم آن‌جا برویم. البته من جای خودم باید هنر داشته باشم و عمل خوب خودم را انجام بدهم؛ شهید در این قسمت‌ها نمی‌تواند دخالت کند. ولی ما به کرامت و بزرگی خود شهدا امیدواریم. بخصوص بعد از این جنگ دوازده‌روزه شما نمی‌دانید چقدر یاد شهید طهرانی‌مقدم زنده شده است!  از رفتار شهید طهرانی‌مقدم با اطرافیان بگویید.  وقتی حاج حسن بود، درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود. جوان‌ها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانه‌ی ما بودند. این‌قدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یک‌ونیم نصف‌شب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصف‌شب نمی‌داند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت می‌کردم. اگر بچه‌ای یا مشکلی داشت، خودش را موظف می‌دانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالی‌اش را حل کند، راه زندگی را به او نشان می‌داد. مثلاً یکی می‌خواست انتخاب رشته بکند، حاج‌آقا راهنمایی‌اش می‌کرد. یکی می‌خواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش می‌کرد. بعد که ازدواج می‌کرد و می‌خواست بچه‌دار شود، حاج‌آقا سیسمونی می‌داد! بعد هم اگر خانه می‌خواست، برای او دنبال خانه می‌رفت. ما می‌گفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره می‌شد و از همان‌جا کمک می‌کرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج‌آقا، برای چه لباس عوض کردی؟ داری بیرون می‌روی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم می‌روم لباسم را به او بدهم!» یعنی این‌قدر مهربان و بخشنده بود. واقعاً هرچه بگویم کم گفتم.   بعد شما فکر نکنید خانمی که چنین همسری دارد حسودی‌اش نمی‌شود! چرا، من خیلی حسودی‌ام می‌شد، ولی خب باید با این شوهر چه کار می‌کردم؟ این تیپش بود دیگر. ببینید، مثلاً یک روز در شهرک یک باغبان مشغول کار بود، روز عید بود، حاج‌آقا خودش را مرتب کرده بود، عطر زده بود، سوار ماشین شدیم. دیدیم چیزی وسط بوته‌ها تکان می‌خورد. گفت: «نگه دار!» گفتم برای چه؟ دیرمان شده! اما او پیاده شد، به سمت باغبان رفت، بغلش کرد، با اینکه عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوسیدش و گفت: «عیدت مبارک!» در کیفش همیشه پولِ نو می‌گذاشت، چند تا از آن‌ها را درآورد و در جیب او گذاشت. ببینید چقدر لذت داشت! وقتی حاج‌آقا شهید شد، همین باغبان‌های شهرک، تعمیراتی‌ها، سربازهای شهرک، نمی‌دانید چطور گریه می‌کردند. این‌قدر در دل‌ها نفوذ کرده بود. واقعاً می‌گویند «فرمانده‌ی دل‌ها»، حاج قاسم هم همین‌طور بود، شهید احمد کاظمی، شهید غلامعلی رشید و شهید ربانی هم همین‌طور بودند. همسر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «شب که به خانه می‌آید، ظرف‌ها را می‌شوید! حتی اگر چند تا ظرف باشد، می‌شوید، کابینت‌ها را هم مرتب می‌کند.»   این‌ها مردهای عجیب و غریبی بودند. چون اتصالشان به بی‌نهایت بود؛ اتصالشان به اقیانوس بود و اقیانوس کم نمی‌آورد. چون اتصالشان به ولایت بود. اولاً حضرت آقا را دیده بودند، بزرگیِ حضرت آقا را دیده بودند. نشستن با حضرت آقا توفیقاتی دارد، ارتباط با سیدحسن نصرالله همین‌طور. ما یک‌بار لبنان رفته بودیم، بچه‌های حزب‌الله می‌گفتند نگذارید بفهمند شما خانواده‌ی شهید طهرانی‌مقدم هستید، چون اگر بفهمند، نمی‌گذارند از جایتان بلند شوید! هر شب یک جا دعوتتان می‌کنند. اینجا همه شهید طهرانی‌مقدم را می‌شناسند! چرا؟ به خاطر جنگ سی‌وسه‌روزه. همان موشک‌هایی که حاج حسن به کمک سردار سلیمانی و دیگران فرستاده بود، باعث شد آن‌ها در لبنان نجات پیدا کنند. چیزهای عجیبی در زندگی‌شان بود. جوان‌ها نمی‌دانند. گروه‌های مختلف می‌آیند، دانشجوها، دانش‌آموزان و... وقتی همین حرف‌ها را می‌زنم، مات و مبهوت می‌مانند. چون واقعاً فضای مجازی هرچه به این‌ها می‌دهد، مجازی است. ولی زندگیِ این‌ها حقیقت است، نورانیت است، فطرت است. آن چیزی که خدا در وجودشان گذاشته، در آن‌ها متبلور شده. کاری نکردند جز این‌که آن فطرتِ الهی را رشد دادند، بزرگ کردند، در مسیر خدا پروراندند. ولی ما این فطرت را خفه می‌کنیم، نمی‌گذاریم وجودمان رشد کند. با حسادت، با کینه، با دو‌به‌هم‌زنی، با غیبت نمی‌گذاریم نورانیت وارد وجودمان شود تا بتواند بازتاب داشته باشد. آیینه که بشوی، می‌توانی بازتاب داشته باشی و روی دل‌ها اثر بگذاری.  شما خودتان خیلی پر از امید هستید در صحبت‌هایتان کاملاً این امید حس می‌شود و گفتید شهید طهرانی‌مقدم هم پر از امید بودند. رهبر انقلاب هم همیشه می‌گویند باید امید داشت، مخصوصاً جوان‌ها. اگر بخواهید به خانم‌ها توصیه بکنید که الان باید چه کار کنند، چطور باید امیدشان را حفظ کنند، چه می‌گویید؟  ما باید خودمان را رشد بدهیم. رشد فقط در دروس دانشگاهی نیست. ما فکر می‌کنیم نوزادی که به دنیا می‌آید، رشدش یعنی این‌که شیر مادر بخورد، بعد شیر خشک، بعد غذای کمکی. خب، در کنار جسم که دارد رشد می‌کند، روح هم هست. مادرِ فهیم و دانا چه‌کار می‌کند؟ خودش را متصل به خدا و اهل‌بیت می‌کند. در عین این‌که دارد جسم بچه را رشد می‌دهد، سعی می‌کند روح بچه را هم رشد بدهد. چطور رشد می‌دهد؟ می‌بیند اهل‌بیت علیهم‌السلام گفته‌اند هفت سال اول این‌طور رفتار کن، هفت سال دوم آن‌طور، هفت سال سوم به این شکل. می‌رود و اطلاعاتش را زیاد می‌کند تا بداند فردا اگر بچه‌اش سؤال‌هایی می‌کند، کارهایی می‌کند، حرف‌هایی می‌زند، چطور به او نماز یاد بدهد، چطور خدا را به او معرفی کند. این‌ها همه راه دارد. بالاخره باید با اساتید مختلفی در ارتباط باشد. نه فقط اساتید دانشگاهی، بلکه اساتیدی که با قرآن و اهل‌بیت کار کرده‌اند. چون علم حقیقی نزد اهل‌بیت است.   شما زیارت جامعه‌ی کبیره را ببینید؛ اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌فرمایند: «گنجِ اصلی ما هستیم، بیایید از ما برداشت کنید. ما غارهایی هستیم که شما در بیابانِ وحشت می‌توانید به ما پناهنده بشوید.» واقعیت این است که الان دنیا، دنیای غارت و تجاوز است. ما باید خودمان را از این بیابانِ پوچی و هیچی نجات بدهیم. شما یک «هسته» را در نظر بگیرید. اگر آن را ببرید بگذارید در حرم امام حسین علیه‌السلام، رشد می‌کند؟ اگر بگذارید پشت ویترین طلافروشی، رشد می‌کند؟ چه در کربلا بگذارید چه پشت ویترین، رشد نمی‌کند. چیزی را می‌طلبد که مخصوص خودش است. اگر هسته‌ی خرماست، باید در جای خاصی کاشته شود. ما هم همین‌طوریم. باید یاد بگیریم. من یک هسته‌ام. هنوز بارور نشده‌ام. اگر احساس خلأ می‌کنم، نباید فکر کنم با لباس مارک‌دار می‌توانم خودم را نشان بدهم، با طلا و جواهر، با ماشین زیبا و... نه. من آن هسته‌ام، اهل‌بیت علیهم‌السلام  به من یاد داده‌اند چطور رشد کنم. باید نفس خودم را، روح وجودی‌ام را رشد بدهم. آن روحی که همیشه تشنه است و دنبال چیزی است که او را آرام کند. این رشد نه با درس است، نه با استاد دانشگاه، نه با جلسه رفتن، حتی نه صرفاً با روضه رفتن. این رشد استاد می‌خواهد، استادی که روح را پرورش بدهد.   اگر قرآن، قرآن باشد، اگر نمازِ من نماز باشد، باید به من آرامش بدهد. اگر ایمانم ایمان درستی باشد، باید مرا بزرگ کند، باید به من آرامش بدهد، باید به من امید بدهد. تا نمره‌ی ۱۴ بچه‌ام را دیدم، نباید به هم بریزم. باید بتوانم غضبم را کنترل کنم. اگر شرایط همسرم سخت شد، به هم نریزم. اگر مادرشوهرم چیزی گفت، یا خواهرشوهرم حرفی زد، نباید به‌هم بریزم. ما هنوز در دنیای خواهرشوهر و مادرشوهر مانده‌ایم! خیلی بد است. من می‌گویم خودمان را وصل کنیم به اقیانوس، به بی‌نهایت. یعنی برویم ببینیم اهل‌بیت علیهم‌السلام چطور افراد را رشد دادند و بزرگ شدند. مثلاً همان داستان معروف «عیاض» که بالای دیوار بود و می‌خواست دزدی کند؛ دید کسی دارد قرآن می‌خواند. صدایی به دلش رسید که «آیا وقتش نشده بیدار شوی؟» و همان لحظه دلش تکان خورد و مسیرش عوض شد.   الان هم در این جریانات و اتفاقات اسرائیل نگاه کنید؛ چه کسانی در کشورهای اروپایی هستند که نه قیافه‌شان مسلمان است، نه لباس و رفتارشان دینی است، نه مذهبی‌اند اما دلشان، دل انسانی است. من همان «دل» را می‌گویم. ما باید دل‌هایمان را در مسیر الهی آزاد کنیم، واقعاً برویم به سمت و سویی که خودمان را بزرگ کنیم؛ با گناه نکردن. اول از همه باید برویم سراغ اساتیدی که ما را بزرگ کنند، چشممان را باز کنند. چشمِ معمولی همه‌چیز را می‌بیند، گوشِ معمولی همه‌چیز را می‌شنود، اما گوشِ الهی فقط ندای الهی را می‌شنود، چشمِ الهی فقط نگاه آقا را می‌بیند که پنجاه، شصت سالِ آینده را ایشان می‌بینند. اوست که پیام می‌دهد، آرامش می‌دهد، و می‌داند نتیجه چه خواهد شد. مثل حضرت موسی علیه‌السلام کنار دریا. بنی‌اسرائیل غر می‌زدند می‌گفتند: «بابا! فرعونیان رسیدند، سیاهیِ لشکر را می‌بینیم!» اما حضرت موسی آرام بود. گفت: «خدا به من گفته بیایم این‌جا، همین کار را بکنم.» مؤمنان فقط به حضرت موسی نگاه می‌کردند که چه می‌کند، همان را انجام می‌دادند. بقیه غر می‌زدند و ناامید بودند. ما هم باید همین‌طور باشیم. نگاه‌مان فقط به ولایت باشد. با ولایت بزرگ می‌شویم، با ولایت رشد می‌کنیم.   من پیشنهادم این است که عزیزان، سخنرانی‌های حضرت آقا را مثل کلاس‌های درس ببینند. هرکدام یک واحد درسی است. اگر کسی در سیاست سردرگم است ــ حتی اگر نیست هم مهم نیست ــ باید بداند که نگاهش باید فقط به ولایت باشد. حاج حسن و دوستانی مثل حاج‌قاسم و دیگران، بزرگ نشدند مگر در سایه‌ی ولایت. با ولایت رشد کردند، بزرگ شدند. بر ما واجب است با ولایت باشیم، و آن خودشناسی را در خودمان انجام دهیم. وقتی خودمان را پرورش بدهیم، مثل آهن‌ربا می‌شویم، دائم چیزهای خوب را جذب می‌کنیم. اصلاً بدی را نمی‌بینیم، فقط خوبی را می‌بینیم. آدمی که خوب باشد، فقط خوبی را می‌بیند، بدی را نمی‌بیند. من بارها در اتفاقات مختلف دیده بودم، حاج‌آقا وقتی چیزی پیش می‌آمد، می‌گفت: «برو، اصلاً این‌طور نیست، یک‌جور دیگر است.» یعنی همیشه مثبت می‌دید. واقعاً بدی نمی‌دید، چون چشمش چشم خدایی بود. شهدا اکثراً همین‌طورند. با این نگاه که نگاه کنید، می‌بینید واقعاً فرق دارند. فرق ما با شهدا همین است؛ آن‌ها آن‌طور می‌بینند، آن‌طور عمل می‌کنند، چون خودشان را ساخته‌اند. این‌ها ساخته‌شده‌ی جبهه و جنگ و شرایط سخت‌اند. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، آن‌ها بیشتر ثمره می‌دادند، بیشتر گل می‌کردند. 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61714 #ديگران__گفتگو
    0 نظرات 0 اشتراک‌گذاری‌ها 729 بازدیدها 0 بازبینی‌ها
  • ❁﷽❁
    نام قصه: گنج سخاوت بابا علی


    یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
    توی یه دهکده قشنگ، پر از گل‌های رنگارنگ ، بابا علی و مامان فاطمه با خدیجه جوون و حسن کوچولو زندگی می‌کردن. بابا علی یه مرد مهربون بود که همیشه لبخندش مثل آفتاب گرم و دلنشین بود . هر روز صبح، با یه سبد پر از نون تازه و میوه‌های آبدار می‌رفت سر زمینش و به همه کمک می‌کرد.

    یه روز، وقتی بابا علی داشت از بازار برمی‌گشت، دید یه پرنده کوچولو 🐦‍⬛ روی زمین افتاده و بالش شکسته. دلش سوخت و پرنده رو آروم برداشت. گفت: «نترس کوچولو، من بهت کمک می‌کنم!» پرنده رو برد خونه، مامان فاطمه براش یه لونه نرم با پتو درست کرد و خدیجه جوون هر روز بهش دونه‌های خوشمزه می‌داد . حسن کوچولو هم با ذوق کنار لونه می‌نشست و براش آواز می‌خوند .

    چند روز بعد، پرنده خوب شد و با یه چشمک گفت: «مرسی که بهم کمک کردین! حالا منم یه راز بهتون می‌گم. توی جنگل، زیر درخت بلوط بزرگ ، یه گنج پنهونه!» بابا علی خندید و گفت: «گنج واقعی مهربونیه!» ولی حسن کوچولو پرید وسط و گفت: «بابا! بریم گنجو پیدا کنیم! شاید یه صندوق پر از شکلات باشه! » همه خندیدن و تصمیم گرفتن برن جنگل.

    صبح زود، با یه سبد پر از خوراکی ، راه افتادن. خدیجه جوون با یه سبد گل که خودش چیده بود ، حسن کوچولو با یه چوب جادویی که فکر می‌کرد واقعیه ، و مامان فاطمه با یه نقشه دست‌ساز ، کنار بابا علی قدم برمی‌داشتن. توی راه، یه خرگوش کوچولو جلوشون پرید و گفت: «اووه! کجا می‌رین؟ من گشنمه!» بابا علی بدون معطلی یه سیب قرمز بهش داد و گفت: «بخور، دوست من!» خرگوش ذوق کرد و پرید بغلش .

    بعدش، یه موش کوچولو از لای بوته‌ها اومد و گفت: «منم گشنمه!» خدیجه جوون یه تیکه نون بهش داد و موش با خوشحالی دمشو تکون داد. یه کم جلوتر، یه جغد پیر روی شاخه نشسته بود و غرغر کرد: «هیچ‌کس به من توجه نمی‌کنه!» مامان فاطمه یه مشت گردو بهش داد و گفت: «تو هم دوست مایی!» جغد خندید و گفت: «عجب آدمای مهربونی!» .

    بالاخره رسیدن به درخت بلوط بزرگ . حسن کوچولو با چوب جادوییش زمینو کند و یه صندوق چوبی پیدا کرد! وقتی درشو باز کردن، دیدن پر از دونه‌های طلاییه! ولی بابا علی گفت: «اینا دونه‌های گیاهن! می‌تونیم بکاریمشون و برای همه غذا درست کنیم!» حسن کوچولو اول یکم اخم کرد ، ولی بعد گفت: «آره! می‌خوام به همه شکلات بدم… نه، نون بدم!» .

    وقتی برگشتن دهکده، بابا علی دونه‌ها رو کاشت . چند ماه بعد، زمین پر شد از گندم‌های طلایی . مامان فاطمه و خدیجه جوون نون‌های تازه پختن ، و حسن کوچولو با یه سبد پر از نون و میوه، به همه بچه‌های دهکده داد . خرگوش، موش، و جغد هم اومدن و با همه جشن گرفتن . همه می‌خندیدن و می‌گفتن: «بابا علی، تو گنج واقعی رو پیدا کردی: قلب مهربونت!» .

    بابا علی خندید و گفت: «مهربونی مثل یه دونه‌ست. اگه بکاریش، کلی خوشحالی می‌رسه!» حسن کوچولو پرید بغل بابا و گفت: «منم می‌خوام مثل تو مهربون باشم!» از اون روز، هر وقت کسی تو دهکده کمک می‌خواست، حسن کوچولو با سبدش می‌دوید و می‌گفت: «منم گنج مهربونی دارم!» .

    قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه‌اش نرسید

    🐦‍⬛
    پدر و مادر مهربان!
    این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر می‌باشد:

    امیر المومنین علی علیه السلام:
    السَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَيَاءٌ وَ تَذَمُّمٌ.
    بخشندگی آن است که بی درخواست باشد، اما آنچه پس از درخواست دادن باشد، از روی شرمندگی و بی‌میلی است.

    نهج البلاغه - حکمت ٥٣

    🪷
    کانال قصه شبهای رویایی
    قصه‌های کودکانه از روایات اهل بیت علیهم‌السلام.
    https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    ❁﷽❁ نام قصه: گنج سخاوت بابا علی 🌟 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود 🌈 توی یه دهکده قشنگ، پر از گل‌های رنگارنگ 🌸، بابا علی و مامان فاطمه با خدیجه جوون و حسن کوچولو زندگی می‌کردن. بابا علی یه مرد مهربون بود که همیشه لبخندش مثل آفتاب گرم و دلنشین بود ☀️. هر روز صبح، با یه سبد پر از نون تازه 🥖 و میوه‌های آبدار 🍎 می‌رفت سر زمینش و به همه کمک می‌کرد. یه روز، وقتی بابا علی داشت از بازار برمی‌گشت، دید یه پرنده کوچولو 🐦‍⬛ روی زمین افتاده و بالش شکسته. دلش سوخت و پرنده رو آروم برداشت. گفت: «نترس کوچولو، من بهت کمک می‌کنم!» 🥰 پرنده رو برد خونه، مامان فاطمه براش یه لونه نرم با پتو درست کرد 🛏️ و خدیجه جوون هر روز بهش دونه‌های خوشمزه می‌داد 🌾. حسن کوچولو هم با ذوق کنار لونه می‌نشست و براش آواز می‌خوند 🎶. چند روز بعد، پرنده خوب شد و با یه چشمک گفت: «مرسی که بهم کمک کردین! حالا منم یه راز بهتون می‌گم. توی جنگل، زیر درخت بلوط بزرگ 🌳، یه گنج پنهونه!» بابا علی خندید و گفت: «گنج واقعی مهربونیه!» 😊 ولی حسن کوچولو پرید وسط و گفت: «بابا! بریم گنجو پیدا کنیم! شاید یه صندوق پر از شکلات باشه! 🍬» همه خندیدن و تصمیم گرفتن برن جنگل. صبح زود، با یه سبد پر از خوراکی 🧺، راه افتادن. خدیجه جوون با یه سبد گل که خودش چیده بود 💐، حسن کوچولو با یه چوب جادویی که فکر می‌کرد واقعیه 🪄، و مامان فاطمه با یه نقشه دست‌ساز 🗺️، کنار بابا علی قدم برمی‌داشتن. توی راه، یه خرگوش کوچولو 🐰 جلوشون پرید و گفت: «اووه! کجا می‌رین؟ من گشنمه!» بابا علی بدون معطلی یه سیب قرمز بهش داد 🍎 و گفت: «بخور، دوست من!» خرگوش ذوق کرد و پرید بغلش 🥰. بعدش، یه موش کوچولو 🐭 از لای بوته‌ها اومد و گفت: «منم گشنمه!» خدیجه جوون یه تیکه نون بهش داد 🥖 و موش با خوشحالی دمشو تکون داد. یه کم جلوتر، یه جغد پیر 🦉 روی شاخه نشسته بود و غرغر کرد: «هیچ‌کس به من توجه نمی‌کنه!» مامان فاطمه یه مشت گردو بهش داد 🌰 و گفت: «تو هم دوست مایی!» جغد خندید و گفت: «عجب آدمای مهربونی!» 😊. بالاخره رسیدن به درخت بلوط بزرگ 🌳. حسن کوچولو با چوب جادوییش زمینو کند و یه صندوق چوبی پیدا کرد! 🪣 وقتی درشو باز کردن، دیدن پر از دونه‌های طلاییه! 🌟 ولی بابا علی گفت: «اینا دونه‌های گیاهن! می‌تونیم بکاریمشون و برای همه غذا درست کنیم!» حسن کوچولو اول یکم اخم کرد 😕، ولی بعد گفت: «آره! می‌خوام به همه شکلات بدم… نه، نون بدم!» 😄. وقتی برگشتن دهکده، بابا علی دونه‌ها رو کاشت 🌱. چند ماه بعد، زمین پر شد از گندم‌های طلایی 🌾. مامان فاطمه و خدیجه جوون نون‌های تازه پختن 🥐، و حسن کوچولو با یه سبد پر از نون و میوه، به همه بچه‌های دهکده داد 🍏. خرگوش، موش، و جغد هم اومدن و با همه جشن گرفتن 🎉. همه می‌خندیدن و می‌گفتن: «بابا علی، تو گنج واقعی رو پیدا کردی: قلب مهربونت!» ❤️. بابا علی خندید و گفت: «مهربونی مثل یه دونه‌ست. اگه بکاریش، کلی خوشحالی می‌رسه!» 🌈 حسن کوچولو پرید بغل بابا و گفت: «منم می‌خوام مثل تو مهربون باشم!» 🥰 از اون روز، هر وقت کسی تو دهکده کمک می‌خواست، حسن کوچولو با سبدش می‌دوید و می‌گفت: «منم گنج مهربونی دارم!» 😊. قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه‌اش نرسید 🦜 🌛🌍🐰🐭🐦‍⬛🦉🦜🌜 پدر و مادر مهربان! این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر می‌باشد: امیر المومنین علی علیه السلام: السَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَيَاءٌ وَ تَذَمُّمٌ. بخشندگی آن است که بی درخواست باشد، اما آنچه پس از درخواست دادن باشد، از روی شرمندگی و بی‌میلی است. نهج البلاغه - حکمت ٥٣ 🌼🌻💐🌷🏵️💮🌸🪷🌺🌹 🌜 کانال قصه شبهای رویایی 🌟 قصه‌های کودکانه از روایات اهل بیت علیهم‌السلام. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    0 نظرات 0 اشتراک‌گذاری‌ها 310 بازدیدها 0 بازبینی‌ها
شبکه اجتماعی امین https://aminsocial.com