• #سیره_شهید

    انتقاد از همسر به روش شهید حمید باکری

    احساس می کردم هیچ کس مرا به اندازه حمید دوست ندارد. اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود. هیچ وقت مرا به خاطر خودش نمی خواست. دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود. مثل مادری بود که می خواست بچه اش خوب تربیت شود. همیشه به خوب شدن من می اندیشید.

    ⚡️ گاهی که می خواست از من انتقاد کند. سجاده اش را پهن می کرد. نماز می خواند. با آن قد بلند و سر خمیده اش آنقدر سر سجاده می نشست که حدس میزنم دارد با خودش تسویه حساب می کند. می فهمیدم که می خواهد نکته ای را تذکر دهد. مثل بچه ای که می داند می خواهد تنبیه شود، می رفتم منتظر می نشستم تا حرفش را بزند.

    این اواخر هر بار نمازش طولانی می شد، مثل بچه های شلوغ و منتظر تنبیه، می رفتم می نشستم تا بیاید از شلوغ کاری هایم به خودم شکایت کند.

    راوی: فاطمیه امیرانی؛ همسر شهید

    کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری؛ صفحه ۱۳ و ۲۸

    #سیره_شهید ✨ انتقاد از همسر به روش شهید حمید باکری 🔹 احساس می کردم هیچ کس مرا به اندازه حمید دوست ندارد. اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود. هیچ وقت مرا به خاطر خودش نمی خواست. دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود. مثل مادری بود که می خواست بچه اش خوب تربیت شود. همیشه به خوب شدن من می اندیشید. ⚡️ گاهی که می خواست از من انتقاد کند. سجاده اش را پهن می کرد. نماز می خواند. با آن قد بلند و سر خمیده اش آنقدر سر سجاده می نشست که حدس میزنم دارد با خودش تسویه حساب می کند. می فهمیدم که می خواهد نکته ای را تذکر دهد. مثل بچه ای که می داند می خواهد تنبیه شود، می رفتم منتظر می نشستم تا حرفش را بزند. 💠 این اواخر هر بار نمازش طولانی می شد، مثل بچه های شلوغ و منتظر تنبیه، می رفتم می نشستم تا بیاید از شلوغ کاری هایم به خودم شکایت کند. 📣 راوی: فاطمیه امیرانی؛ همسر شهید 📘 کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری؛ صفحه ۱۳ و ۲۸
    0 Comentários 0 Compartilhamentos 93 Visualizações 0 Anterior
  • #سیره_شهید

    حاج محسن یک دست کتک لازم است!

    حسین روی نظم بچه ها خیلی حساس بود. عملیات کربلای چهار، لشکر حضرت رسول (ص) در کانی مانگا عملیات می کرد. گردانی از ما هم گردان احتیاط بود. فرماندهی، بالای ارتفاع بود و برای اعزام گردان احتیاط، باید با لشکر حضرت رسول ارتباط مخابراتی می‌گرفتیم.

    فرماندهی روی ارتفاعات لری مستقر بود. چون ارتباط‌ گیری آنجا زیر تیر بود، محسن زاهدی مسئول مخابرات به من گفت: تو برو بالای ارتفاع، اگر حسین آمد بفرستش پایین. ما از پایین ارتباط برقرار می کنیم. ما تا ساعت یازده شب منتظر ماندیم و نیامد و گرفتیم خوابیدیم. به ناگاه با صدای جیغ حسین از خواب بیدار شدم. سریع رفتم داخل سنگر مخابرات و بچه ها را بیدار کردم.

    علیخانی را دیدم که شلوارش گتر نکرده بود. گفتم: سریع گتر کن تا حسین نیامده. کِش نداشت. تا بتواند کاری بکند حسین از راه رسید. وضعیت لباس او و خواب بودن همه ما، اعصابش را به هم ریخته بود. ما را از پنجره انداخت بیرون. یادداشتی به محسن زاهدی نوشت و به من گفت دستش برسانم.

    ⚡️ نوشته بود حاج محسن یک دست کتک لازم است، سریع بیا بالا. محسن زاهدی تا قضیه را فهمید تا صبح بالا نیامد.

    راوی: محمد سعید رشادی

    کتاب زندگی با فرمانده ؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ صفحه ۴۲ تا ۴۵.


    #سیره_شهید ✨ حاج محسن یک دست کتک لازم است! 🔹 حسین روی نظم بچه ها خیلی حساس بود. عملیات کربلای چهار، لشکر حضرت رسول (ص) در کانی مانگا عملیات می کرد. گردانی از ما هم گردان احتیاط بود. فرماندهی، بالای ارتفاع بود و برای اعزام گردان احتیاط، باید با لشکر حضرت رسول ارتباط مخابراتی می‌گرفتیم. 💠 فرماندهی روی ارتفاعات لری مستقر بود. چون ارتباط‌ گیری آنجا زیر تیر بود، محسن زاهدی مسئول مخابرات به من گفت: تو برو بالای ارتفاع، اگر حسین آمد بفرستش پایین. ما از پایین ارتباط برقرار می کنیم. ما تا ساعت یازده شب منتظر ماندیم و نیامد و گرفتیم خوابیدیم. به ناگاه با صدای جیغ حسین از خواب بیدار شدم. سریع رفتم داخل سنگر مخابرات و بچه ها را بیدار کردم. 🔶 علیخانی را دیدم که شلوارش گتر نکرده بود. گفتم: سریع گتر کن تا حسین نیامده. کِش نداشت. تا بتواند کاری بکند حسین از راه رسید. وضعیت لباس او و خواب بودن همه ما، اعصابش را به هم ریخته بود. ما را از پنجره انداخت بیرون. یادداشتی به محسن زاهدی نوشت و به من گفت دستش برسانم. ⚡️ نوشته بود حاج محسن یک دست کتک لازم است، سریع بیا بالا. محسن زاهدی تا قضیه را فهمید تا صبح بالا نیامد. 📣 راوی: محمد سعید رشادی 📘 کتاب زندگی با فرمانده ؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ صفحه ۴۲ تا ۴۵.
    0 Comentários 0 Compartilhamentos 182 Visualizações 0 Anterior
  • سیره_شهید

    حاج احمد متوسلیان در حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)

    شب آخری که حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود. مثل یک تعزیه خوان دور حرم می‌چرخید و بلند بلند گریه می‌کرد با جمله‌های کوتاه و ساده می‌خواند. این جا رأس حسین (علیه‌السلام) را به نیزه زدند. عمه سادات را به اسیری آوردند.شامی‌ها با اهل بیت حسین (علیه‌السلام) کاری کردند که روی ظالم ها عالم سفید شد.

    بعد از روضه یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. نزدیک اذان صبح آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت. ما که ندیده بودیمش. اصرار کردم که قضیه چیست؟

    گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت: «فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد». فردا حاج احمد عازم لبنان شد و دیگر بازگشتی نداشت.

    کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان، خاطره شماره ۹۷ و ۹۹

    سیره_شهید ✨ حاج احمد متوسلیان در حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) 🔺 شب آخری که حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود. مثل یک تعزیه خوان دور حرم می‌چرخید و بلند بلند گریه می‌کرد با جمله‌های کوتاه و ساده می‌خواند. این جا رأس حسین (علیه‌السلام) را به نیزه زدند. عمه سادات را به اسیری آوردند.شامی‌ها با اهل بیت حسین (علیه‌السلام) کاری کردند که روی ظالم ها عالم سفید شد. 🔺 بعد از روضه یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. نزدیک اذان صبح آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت. ما که ندیده بودیمش. اصرار کردم که قضیه چیست؟ 🔺 گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت: «فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد». فردا حاج احمد عازم لبنان شد و دیگر بازگشتی نداشت. کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان، خاطره شماره ۹۷ و ۹۹
    0 Comentários 0 Compartilhamentos 211 Visualizações 0 Anterior
  • #سیره_شهید

    زینب ها زیاد شدند!

    حاج قاسم به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) ارادتی کامل داشت.

    برش اول:
    • اسم دخترم را گذاشته بودم آرشیدا. شهید حسین محرابی (همسر خواهر شوهرم) این اسم را برازنده دخترم که از سادات بود، نمی دانست. بعد از شهادتش وقتی این را فهمیدم، دنبال این بودم که یک اسم مناسب انتخاب کنم.
    • یک بار که شهید سلیمانی خانه شهید محرابی، آنجا سر حرف را باز کردم و از ایشان خواستم اسمی را انتخاب کنند.
    • حاج قاسم گفت: پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) اسم زینب را برای دختر حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) انتخاب کرد. حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) هم به خاطر علاقه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) این اسم را گذاشت روی دخترش. شد زینب. شما هم همین اسم را بگذارید روی دخترتان.
    • خم شد دخترم را که حالا زینب شده بود بوسید. چون اسم دختر بزرگ شهید محرابی هم زینب بود، خندید و گفت: زینب ها زیاد شدند.
    • دست کرد توی جیبش و یک انگشتر داد بهم و گفت: هر وقت زینب بزرگ شد، بدید دستش بکنه.

    برش دوم
    • تکفیری ها رسیده بودند نزدیک حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)؛ آن قدر که تیرهای کلاش به در و دیوار حرم می خورد.حاج قاسم تاب نداشت ببیند حرم حضرت زینب در خطر باشد.
    • خودش کلاش به دست گرفت و آمد پا به پای بچه ها از حرم دفاع کرد. آنقدر ایستاد تا تیر خورد به دستش. هر چه اصرار کردیم برنگشت عقب. با همان دست مجروح کنار بچه ها و حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) ایستاد.

    کتاب سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی؛ صص۱۵۲ و ۱۱۷

    #سیره_شهید ✨ زینب ها زیاد شدند! 🔰 حاج قاسم به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) ارادتی کامل داشت. 💠 برش اول: • اسم دخترم را گذاشته بودم آرشیدا. شهید حسین محرابی (همسر خواهر شوهرم) این اسم را برازنده دخترم که از سادات بود، نمی دانست. بعد از شهادتش وقتی این را فهمیدم، دنبال این بودم که یک اسم مناسب انتخاب کنم. • یک بار که شهید سلیمانی خانه شهید محرابی، آنجا سر حرف را باز کردم و از ایشان خواستم اسمی را انتخاب کنند. • حاج قاسم گفت: پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) اسم زینب را برای دختر حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) انتخاب کرد. حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) هم به خاطر علاقه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) این اسم را گذاشت روی دخترش. شد زینب. شما هم همین اسم را بگذارید روی دخترتان. • خم شد دخترم را که حالا زینب شده بود بوسید. چون اسم دختر بزرگ شهید محرابی هم زینب بود، خندید و گفت: زینب ها زیاد شدند. • دست کرد توی جیبش و یک انگشتر داد بهم و گفت: هر وقت زینب بزرگ شد، بدید دستش بکنه. 💠 برش دوم • تکفیری ها رسیده بودند نزدیک حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)؛ آن قدر که تیرهای کلاش به در و دیوار حرم می خورد.حاج قاسم تاب نداشت ببیند حرم حضرت زینب در خطر باشد. • خودش کلاش به دست گرفت و آمد پا به پای بچه ها از حرم دفاع کرد. آنقدر ایستاد تا تیر خورد به دستش. هر چه اصرار کردیم برنگشت عقب. با همان دست مجروح کنار بچه ها و حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) ایستاد. 📘 کتاب سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی؛ صص۱۵۲ و ۱۱۷
    0 Comentários 0 Compartilhamentos 105 Visualizações 0 Anterior
  • سیره_شهید

    شما موقع عصبانیت چه کار می کنید؟!

    مهدی انس خاصی با قرآن کریم داشت. همیشه قبل از خواب و نماز صبح قرآن می خواند و به دوستانش هم توصیه می کرد قرآن بخوانند. یک قرآن جیبی داشت که تا لحظه شهادت از خودش جدا نکرد.

    برش اول:
    • با یکی از بچه ها بحثش شده بود و خیلی عصبانی بود. فورا از سر جایش بلند شد و قرآنش را برداشت و از چادر زد بیرون. تا دو سه ساعت ازش خبر نداشتیم. رفته بود توی بیابان های اطراف خودش را با قرآن آرام کند. وقتی برگشت خیلی آرام شده بود. با اینکه مقصر نبود؛ اما از آن شخص مقابل عذرخواهی کرد.
    برش دوم:
    • مهدی در گرماگرم آتش و خون هم انس با آیات قرآن انس داشت. گاهی که آتش دشمن به طرف بچه های خودی زیاد می شد، با دست به بچه ها اشاره می کرد و آیه وجعلنا «وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» را می خواند.
    • زمانی هم که بچه ها می خواستند سمت دشمن سلاح سنگین به کار ببرند، آیه و ما رمیت «فَلَمْ‌ تَقْتُلُوهُمْ‌ وَ لٰکِنَ‌ اللَّهَ‌ قَتَلَهُمْ‌ وَ مَا رَمَيْتَ‌ إِذْ رَمَيْتَ‌ وَ لکِنَ‌ اللَّهَ‌ رَمَى‌ وَ لِيُبْلِيَ‌ الْمُؤْمِنِينَ‌ مِنْهُ‌ بَلاَءً حَسَناً إنَ‌ اللَّهَ‌ سَمِيعٌ‌ عَلِيمٌ‌» را می خواند و با دست به سمت دشمن اشاره می کرد.

    راویان: عسکر شمس الدینی و محسن رسایی

    کتاب خاکریز هزار و یک ؛ خاطرات شهید مهدی توسن؛ صفحات ۲۴-۲۵ و ۴۸

    سیره_شهید شما موقع عصبانیت چه کار می کنید؟! مهدی انس خاصی با قرآن کریم داشت. همیشه قبل از خواب و نماز صبح قرآن می خواند و به دوستانش هم توصیه می کرد قرآن بخوانند. یک قرآن جیبی داشت که تا لحظه شهادت از خودش جدا نکرد. برش اول: • با یکی از بچه ها بحثش شده بود و خیلی عصبانی بود. فورا از سر جایش بلند شد و قرآنش را برداشت و از چادر زد بیرون. تا دو سه ساعت ازش خبر نداشتیم. رفته بود توی بیابان های اطراف خودش را با قرآن آرام کند. وقتی برگشت خیلی آرام شده بود. با اینکه مقصر نبود؛ اما از آن شخص مقابل عذرخواهی کرد. برش دوم: • مهدی در گرماگرم آتش و خون هم انس با آیات قرآن انس داشت. گاهی که آتش دشمن به طرف بچه های خودی زیاد می شد، با دست به بچه ها اشاره می کرد و آیه وجعلنا «وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» را می خواند. • زمانی هم که بچه ها می خواستند سمت دشمن سلاح سنگین به کار ببرند، آیه و ما رمیت «فَلَمْ‌ تَقْتُلُوهُمْ‌ وَ لٰکِنَ‌ اللَّهَ‌ قَتَلَهُمْ‌ وَ مَا رَمَيْتَ‌ إِذْ رَمَيْتَ‌ وَ لکِنَ‌ اللَّهَ‌ رَمَى‌ وَ لِيُبْلِيَ‌ الْمُؤْمِنِينَ‌ مِنْهُ‌ بَلاَءً حَسَناً إنَ‌ اللَّهَ‌ سَمِيعٌ‌ عَلِيمٌ‌» را می خواند و با دست به سمت دشمن اشاره می کرد. راویان: عسکر شمس الدینی و محسن رسایی کتاب خاکریز هزار و یک ؛ خاطرات شهید مهدی توسن؛ صفحات ۲۴-۲۵ و ۴۸
    0 Comentários 0 Compartilhamentos 96 Visualizações 0 Anterior
  • #سیره_شهید

    زنجیرهایی به یاد امام کاظم (علیه‌السلام)

    مهدی می گفت: رفته بودم روستا. همه طرفدار سینه چاک شاه بودند و من هم طرفدار امام خمینی. بحث مان خیلی بالا گرفت تا جایی که مقابل هم ایستادیم. عصبانی شدند و با زنجیر افتادند به جان من.

    هر گاه یاد زنجیرهای آن روز می افتم، یاد امام موسی کاظم (علیه‌السلام) را برایم تداعی می کند. کاش دوباره ضرب شلاق ها تکرار می شد تا درک می کردم امام موسی کاظم (علیه‌السلام) چه رنج هایی کشیدند.
    راوی: یونس شمس الدینی

    کتاب خاکریز هزار و یک ؛ خاطرات شهید مهدی توسن؛ ص ۱۴

    #سیره_شهید زنجیرهایی به یاد امام کاظم (علیه‌السلام) مهدی می گفت: رفته بودم روستا. همه طرفدار سینه چاک شاه بودند و من هم طرفدار امام خمینی. بحث مان خیلی بالا گرفت تا جایی که مقابل هم ایستادیم. عصبانی شدند و با زنجیر افتادند به جان من. هر گاه یاد زنجیرهای آن روز می افتم، یاد امام موسی کاظم (علیه‌السلام) را برایم تداعی می کند. کاش دوباره ضرب شلاق ها تکرار می شد تا درک می کردم امام موسی کاظم (علیه‌السلام) چه رنج هایی کشیدند. راوی: یونس شمس الدینی کتاب خاکریز هزار و یک ؛ خاطرات شهید مهدی توسن؛ ص ۱۴
    0 Comentários 0 Compartilhamentos 75 Visualizações 0 Anterior
شبکه اجتماعی امین https://aminsocial.com