• سه کار در راستای انهدام عقل

    امام صادق ع: يَا هِشَامُ مَنْ سَلَّطَ ثَلَاثاً عَلَى ثَلَاثٍ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ هَوَاهُ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ مَنْ أَظْلَمَ نُورُ فِكْرِهِ بِطُولِ أَمَلِهِ وَ مَحَا طَرَائِفَ حِكْمَتِهِ بِفُضُولِ كَلَامِهِ وَ أَطْفَأَ نُورَ عِبْرَتِهِ بِشَهَوَاتِ نَفْسِهِ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ هَوَاهُ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ وَ مَنْ هَدَمَ عَقْلَهُ أَفْسَدَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ (امام صادق(ع) به هشام فرمودند: "هر کس سه چیز را بر سه چیز مسلط کند، گویا هوای نفسش را در نابودی عقلش یاری کرده است: کسی که نور اندیشه‌اش را با آرزوهای دور و دراز تاریک کند، و لطایف حکمتش را با سخنان بیهوده محو نماید، و نور عبرت‌گیری‌اش را با شهوات نفسانی خاموش کند. چنین کسی گویا هوای نفسش را در ویرانی عقلش یاری کرده است، و هر که عقلش را ویران کند، دین و دنیایش را تباه ساخته است)
    #امل #عقل #عبرت #حکمت #شهوت #ظلمت
    #راه_نابودی #گناه #فکر #نور #آرزو #زبان
    #جلد1/ص138
    @bazm_behar
    🔻سه کار در راستای انهدام عقل ▫️امام صادق ع: يَا هِشَامُ مَنْ سَلَّطَ ثَلَاثاً عَلَى ثَلَاثٍ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ هَوَاهُ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ مَنْ أَظْلَمَ نُورُ فِكْرِهِ بِطُولِ أَمَلِهِ وَ مَحَا طَرَائِفَ حِكْمَتِهِ بِفُضُولِ كَلَامِهِ وَ أَطْفَأَ نُورَ عِبْرَتِهِ بِشَهَوَاتِ نَفْسِهِ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ هَوَاهُ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ وَ مَنْ هَدَمَ عَقْلَهُ أَفْسَدَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ (امام صادق(ع) به هشام فرمودند: "هر کس سه چیز را بر سه چیز مسلط کند، گویا هوای نفسش را در نابودی عقلش یاری کرده است: کسی که نور اندیشه‌اش را با آرزوهای دور و دراز تاریک کند، و لطایف حکمتش را با سخنان بیهوده محو نماید، و نور عبرت‌گیری‌اش را با شهوات نفسانی خاموش کند. چنین کسی گویا هوای نفسش را در ویرانی عقلش یاری کرده است، و هر که عقلش را ویران کند، دین و دنیایش را تباه ساخته است) #امل #عقل #عبرت #حکمت #شهوت #ظلمت #راه_نابودی #گناه #فکر #نور #آرزو #زبان #جلد1/ص138 @bazm_behar
    0 التعليقات 0 المشاركات 326 مشاهدة 0 معاينة
  • «روایت قهرمان بانوان ایرانی»


    بسمه تعالی
     
    «روایت قهرمان بانوان ایرانی»
    مروری بر روایتگری زنان از دفاع مقدس
    به مناسبت رونمایی از سه تقریظ رهبر انقلاب اسلامی
    بر سه کتاب
    "تب ناتمام"،خانوم ماه"،"همسفر آتش و برف"
     

    مقدمه

    تب ناتمام ماجرای مادری است که در ۳۷ سالگی شاهد مجروحیت و قطع‌نخاع شدن پسر دلبندش می‌شود و هفده سال مادرانه و عاشقانه از او پرستاری می‌کند. این روایت، سوی دیگری نیز دارد و آن شرح جانبازی و تحمل دردها و رنج‌های فراوان و پایداری بر اصول از سوی جوانی است که در ۱۹ سالگی قطع‌نخاع شده و تا ۳۶ سالگی که به درجه‌ی رفیع شهادت نایل می‌شود حتی یک لحظه از راه نورانی‌اش پشیمان نبوده است.

    خانوم ماه روایت بانویی است که در عنفوان جوانی با طلبه‌ای مؤمن و مخلص ازدواج می‌کند و در تمامی مراحل سخت زندگی مجاهدانه و مؤمنانه‌ی همسرش با او هم‌قدم است و به همراه او خانه‌ای را از خشت و گِل عشق و ایمان بنا می‌کند.

    همسفر آتش و برف، روایتی است مستند و داستانی از روایت همسر شهیدی قهرمان و زندگی سراسر جهاد و مقاومت در سنگرهای مختلف دفاع از دین و سرزمین و آیین.

    در هر سه کتاب تصویر تازه‌ای از نقش زن در انقلاب اسلامی ترسیم شده، قهرمان اصلی هر سه کتاب از بانوان این سرزمین‌اند: یک مادر شهید و دو بانوی دیگر همسر شهید که البته آنان نیز مادر فرزندانی هستند. راوی هر سه کتاب نیز همین سه مهربانو می‌باشند و نویسندگان دو کتاب از این سه اثر نیز از بانوان نسل‌های جدید این سرزمین‌اند.

    پیش از این در مقالات سه‌گانه‌ای که هریک به مناسبت رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی بر کتابهای حوزه‌ی دفاع مقدس منتشر شد به ابعاد و آثار مختلف نقش زنان در انقلاب اسلامی، دفاع مقدس، و دفاع از حرم پرداخته شد:
    یکم. در مقاله‌ی «حدیث زینبی مادران ایرانی» به‌مناسبت انتشار تقریظ کتاب «تنها گریه‌کن»، نقش زنان در دوران قبل، حین، و بعد از مشروطه، دوران حکومت پهلوی اول و دوم، دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا دفاع مقدس شرح داده شد.

    همچنین با مروری بر دیدگاه حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای(مدظله‌العالی)، مهم‌ترین محورهای بیانات رهبر انقلاب اسلامی درباره‌ی مادران و پدران و هسمران شهدا نیز ارائه گردید.

    دوم. در مقاله‌ی «به احترام حماسه‌ی مهربانوان سرزمین و دین و آیین» به مناسبت انتشار تقریظ کتاب «حوض خون» به ابعاد مختلف فعالیت زنان در کمک‌رسانی به جبهه‌ها و مخصوصاً فعالیت تعدادی از بانوان اندیمشک در شست‌وشوی لباس و ملحفه و پتوی رزمندگان جبهه‌ها پرداخته شد.

    سوم. در مقاله‌ی «حق کرامت الهی زن از منظر رهبر معظم انقلاب اسلامی» به مناسبت انتشار تقریظ کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» به بیان ویژگی‌ها و نقش ماندگار و مؤثر زن در جامعه و تاریخ از دیدگاه رهبر انقلاب اسلامی پرداخته شد و این ویژگی‌ها از ابعاد معرفتی، سیاسی ـ اجتماعی، اقتصادی، خانوادگی تشریح و براساس آن، به وظایف و تکالیف زنان برای ایفای نقش خطیرشان در جامعه از نظر حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای اشاره شد همچنین شش الگوی برگزیده ازنظر اسلام در بیان معظم‌له مورد اشاره قرار گرفت.

    در مقاله «حدیث زینبی مادران ایرانی» با ذکر منابع و مستندات نشان داده شد که از نظر حضرت امام خمینی(ره) زنان عامل تقویت ملتها بوده و در مقاطع مختلف بیداری ملت ایران ازجمله نهضت تنباکو، نهضت مشروطه، قیام پانزدهم خرداد نقشی برابر و گاه بالاتر از مردان ایفا کردند و آن‌قدر حضور و فعالیت بانوان در مقاطع مختلف برای ایشان چشمگیر و مهم بوده که تصریح می‌کنند که ما نهضت خودمان را مرهون زنها می‌دانیم.

    حضرت امام(ره) درخصوص ایستادگی و پایداری زنان قهرمان ایران در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی و خصوصاً در مقطع دفاع هشت ساله، آنان را احیاگران رشادت و جانبازی زنان قهرمان صدر اسلام می‌نامند وبه بیان احساس غرور از شجاعت‌ها، ایثارها و جانبازی‌های زینب‌گونه‌ی بانوان ایران می‌پردازند.

    عصاره و خلاصه‌ی نظر ایشان درباره‌ی بانوان را در این عبارت می‌توان دید:
    «بانوان رهبر نهضت ما هستند، ما دنباله‌ی آنها هستیم. من شما را به رهبری قبول دارم و خدمتگزار شمایم.» (۱۳۵۸/۲/۵)

    حضرت‌ آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی نیز در بیانات متعدد به تفصیل به نقش و تأثیر حضور و فعالیتهای بانوان در عرصه‌های مختلف پرداخته و آنان را دارای نقشی برابر و در بسیاری از عرصه‌ها مهم‌تر از نقش مردان دانسته‌اند و مخصوصاً مادران و همسران شهدا و جانبازان دفاع از انقلاب، دفاع مقدس، و دفاع از حرم را آیات و اسوه‌های صبر و مقاومت معرفی کرده و همواره دربرابر آنان ابراز خضوع  نموده‌اند. دوعبارت از صدها بیان ایشان در این موضوع:
    «انقلاب ما انقلاب زینبی است. از اول انقلاب، زنان یکی از برجسته‌ترین نقشها را در این انقلاب ایفا کردند. هم در خود حادثه‌ی بزرگ انقلاب، هم در حادثه‌ی بسیار بزرگ هشت سال دفاع مقدس، نقش مادران، نقش همسران، از نقش مجاهدان اگر سنگین‌تر و دردناک‌تر و تحمل‌طلب‌تر نبود، یقیناً کمتر نبود.» (بیانات در دیدار جمعی از پرستاران نمونه کشور، ۱۳۸۹/۰۲/۰۱)
    «این همسران مجاهدان راه حق و مبارزان و سرداران و مادران آنها حقیقتاً آیتی هستند از صبر و مقاومت. شرح حال اینها را که انسان نگاه میکند و میخواند، رنجهای اینها را که ملاحظه میکند ـ البته بانوانی که قبل از انقلاب همسر مبارزینی بودند که سختیهائی را تحمل میکردند، نمونه‌هائی هم در آنجا دیده میشد؛ لیکن نمونه‌های کامل در دوره‌ی دفاع مقدس بود ـ میبیند این همسران چه کشیدند، این مادران چه کشیدند. اینها فرزندان را فرستادند جبهه‌ها؛ بسیاری از آنها شهید شدند، جانباز شدند و این اسوه‌های صبر و مقاومت مثل کوه، استوار ایستادند. » (بیانات در دیدار جمعی از بانوان نخبه، ۱۳۹۰/۰۳/۰۱)
     
    اهمیت و لزوم جمع آوری،ثبت و انتشار خاطرات و تاریخ دفاع مقدس
    دفاع مقدس ملت ایران جلوه‌ی هزاران هزار ایثار، از خودگذشتگی، اتحاد، مقاومت،و جانبازی در جبهه‌ها و پشت جبهه‌ها بود. تنوع، کثرت و زیبایی‌ها و شگفتی‌های هریک از این صحنه‌ها و خاطرات و روایت مربوط به آن منبعی سرشار و تمام نشدنی برای افتخار و اتکای ملت ایران در آینده‌ی روشن خود است و به دلیل همین ظرفیت است که دشمنان این سرزمین و دین و آیین به تعبیر رهبر انقلاب اسلامی:
    «از اول دفاع مقدس... همه‌ی دست‌های شیطانی درصدد بودند که نگذارند زیبایی‌ها و شکوه این حادثه منعکس بشود. همه‌ی سعی‌شان این بود که نگذارند آن عظمتی که در این کار بود منعکس بشود... همین‌طور در طول سالهای بعد از جنگ... خیلی‌ها تلاش کردند که نگذارند این حماسه‌ها زنده بشود.» (۱۳۹۲/۷/۱۵)

    اما چرا دشمن هنوز که هنوز است همچنان در پی فراموش ساختن یا تحریف خاطرات و روایت‌های مربوط به شهدا، رزمندگان، ابتکارات و پیشرفتهای نظامی و مهمتر از همه ماجرای تحول شگرف روحی و وجودی مردم این سرزمین خصوصاً جوانان در طول دفاع مقدس است؟

    حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در زمان‌های متعدد و مختلف به این پرسش نیز چنین پاسخ داده‌اند:
    «اینگونه خاطرات درس است و الهام و تربیت» (۱۳۶۴/۱۰/۱۶)
    «گنجینه‌ی یادها و خاطره‌های مجاهدان و آزادگان، ذخیره‌ی عظیم و ارزشمندی است که تاریخ را پربار و درسها و آموختنی‌ها را پُرشمار می‌کند.» (۱۳۹۲/۷/۵)
    «هیچ صحنه‌ای مثل صحنه‌ی جنگ، برای گزارش خصوصیات یک ملت بهتر نیست.» (۱۳۷۲/۶/۲۹)

    بنابراین نگرانی دشمن از تأثیرات حفظ و نشر گنجینه‌ی دفاع مقدس در تربیت نسل جوان و آینده‌ساز کشور است لذا توصیه‌ها و دستورات رهبری در این خصوص به‌وضوح بیان شده. ازجمله:
    «کار ثبت و ضبط و حفظ و نشر و پخش اینها یک کار بسیار لازمی است، فریضه است.» (۱۳۹۴/۷/۱۳)
    «نگذارید این خاطرات [دفاع مقدس] به دست فراموشی سپرده شود... خیلی‌ها تلاش کردند که نگذارند این حماسه‌ها زنده بشود. شماها عکس این عمل کنید، نقطه‌ی مقابل این عمل کنید... باید هرچه بیشتر گفته شود، هر چه بیشتر نوشته شود، هرچه صادقانه‌تر منعکس بشود آن جزئیات بدون کم و زیاد، بدون مبالغه، آن حوادث به مبالغه نیاز ندارد. این قدر عظمت دارد که  خود حادثه را که نقل کنند شکوه خودش را و عظمتی را که در دل خودش هست نشان می‌دهد.» (۱۳۹۲/۷/۱۵)
    «آن هشت سال بایستی تاریخ ما را تغذیه کند... از آن هشت سال جنگ باید استفاده کرد... هر تجربه‌ی مخلصانه‌ای که این ]برادران جانباز و آزاده[ یا خودشان دیده‌اند یا در دیگری دیده‌اند، به‌نظر من کافی است تا انسان‌هایی را هدایت کند، این حادثه‌ها و تجربه‌ها، ماها را واقعاً هدایت می‌کند.» (۱۳۷۰/۴/۲۵)

    از همان سال‌های اولیه دفاع مقدس، برخی جوانان متعهد و انقلابی با همان بضاعت اندکی که در اختیار داشتند به ضبط و ثبت برخی وقایع و رویدادهای این دفاع شرافتمندانه همت گماشتند و جمعی دیگر نیز براساس مشاهدات خود یا استفاده از خاطرات ضبط و ثبت شده به نگارش گزارش‌ها، خاطرات، و روایت‌های داستانی پرداختند. با پایان یافتن پیروزمندانه‌ی جمهوری اسلامی ایران در جنگ هشت‌ساله، انتشار آثار در حوزه‌ی خاطره‌نگاری و داستان کوتاه ازنظر تنوع و تعداد، مسیر صعودی خود را آغاز کرد. اما حیات و رشد این نهال نوپا نیاز به حمایت‌ها، هدایت‌ها و تشویق‌های صاحبنظرانی داشت تا هم از گزند آفات و دشمنی‌ها مصون بماند و هم بتدریج رشد کند و مسیر بالندگی درخور عظمت دفاع مقدس را طی کند.

    و چه کسی شایسته‌تر و دلسوزتر و صاحبنظرتر از شخصیتی که از جوانی و توأم با تحصیلات حوزوی و مهم‌تر از آن در کوران زندان‌ها و تبعیدها و مرارت‌های دوران مبارزه علیه رژیم طاغوت پیوندی مستحکم و مستمر با آثار شاخص ادبی ایران و جهان اعم از نثر و نظم داشته و هزاران اثر ادبی را مطالعه کرده، و حتی سرگذشت و تاریخ کشورها، ملت‌ها، و انقلاب‌ها را در کتب ادبی و تاریخی به‌دقت مورد توجه قرار داده است.
     
    نقش هدایت‌ها و حمایت‌های رهبر انقلاب اسلامی در رشد کمی و کیفی آثار مربوط به دفاع مقدس
    بنابر آنچه تا کنون از یادداشتها و تقریظهای حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای منتشر شده ـ که بخش اندکی از تقریظات ایشان را تشکیل می‌دهد،ـ علیرغم وجود چند نمونه از نظرات ایشان در سالهای ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۹، از آنجا که نخستین دوره‌ی رشد قابل توجه انتشار کتب این حوزه از سال ۱۳۶۹ شروع شده لذا بیشترین یادداشت‌ها و تقریظ‌های ایشان نیز به همان سال‌ها اختصاص دارد چنانکه تنها در سال ۱۳۷۰ برای حدود ۲۲ کتاب حوزه‌ی دفاع مقدس یادداشت‌های تشویق‌کننده و گاه با ذکر نکاتی اصلاحی نوشته‌اند.

    خوشبختانه به همت بلند جوانان متعهد به ادای تکلیف مهم حفظ و انتشار میراث عظیم دفاع مقدس به‌تدریج آثار مربوط به این حوزه هم ازنظر کیفی و هم از نظر کمی رشد قابل توجهی یافت اما دشمنان آگاه و برخی افراد ناآگاه نیز همچنان به تخریب و تحقیر دفاع مقدس و نیز آثار مربوط به آن ادامه داده‌اند.

    جامعه‌ی ایران اسلامی نیز پس از پایان دفاع مقدس مورد شدیدترین تهاجم‌های فرهنگی بیگانگان قرار گرفت و لزوم بصیرت نسبت به اهداف دشمن و مقابله با آن به یکی از مهم‌ترین و پربسامدترین تذکرات و توصیه‌های رهبر معظم انقلاب تبدیل شده اما ایشان تنها به تذکر و توصیه در این خصوص  اکتفا نکردند بلکه خود با نگارش تقریظ‌ها و موافقت با انتشار برخی از یادداشت‌های قبلی ایشان بر آثار ادبی دفاع مقدس دوره‌ی جدیدی از توجه به رشد ادبیات این حوزه‌ی مهم و ضرورت حیاتی برای نسل‌های آینده را آغاز کردند، دوره‌ی جدیدی که از بهمن سال ۱۳۹۰ با انتشار تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر کتاب «نورالدین پسر ایران» آغاز شد و اینک با انتشار سه تقریظ اخیر ایشان، تعداد تقریظ‌های منتشر شده در این دوره به عدد سی می‌رسد و البته در طول سالهای ۱۳۹۰ تا کنون، هفت اثر مربوط به حوزه‌های غیردفاع مقدس نیز مورد تشویق کتبی ایشان قرار گرفته‌اند. اینها همه غیر از دهها تشویقی است که بصورت ارسال پیام شفاهی صورت گرفته است.

    هدایتها‌، حمایتها و تأکیدات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در جلسات مختلف با نویسندگان، خاطره‌نگاران، مستندسازان، و برگزارکنندگان کنگره‌های بزرگداشت شهدا، و نیز در دیدارهای عمومی موجب احساس مسئولیت اهالی قلم و ناشران در ارتقای کمی و کیفی آثار گردید.

    اما همچنان نگرانی‌هایی هم باقی مانده بود ازجمله درگذشت برخی مادران و پدران شهدا و شهادت برخی جانبازان بدون اینکه خاطرات گرانبهای آنان ثبت و ضبط شود. این موضوع نیز از دیرباز مورد تذکر و هشدار رهبر انقلاب بود و بارها نسبت به جمع‌آوری و اخذ خاطرات و حتی مدارک مرتبط با دفاع مقدس تأکید کرده‌اند. ازجمله در همان بحبوحه‌ی دفاع مقدس در حاشیه‌ی یکی از کتابها چنین نوشته‌اند:
    «بی‌شک اگر لحظات پُرمعنا و پُرماجرای هریک از این شهادت‌ها ثبت می‌شد و چنانکه در این یادداشت‌ها آمده، به چشم می‌آمد غنی‌ترین میراث معنوی برای تاریخ به‌جا می‌ماند.»

    همچنین در رابطه با لزوم توجه به همه‌ی ابعاد و آثار و حضور و نقش همه‌ی عناصر موثر در دفاع مقدس معتقدند:
    «بسیار لازم بوده و هست که جبهه‌گیان رسته‌های غیر رزمی مانند جهادگران، امدادگران، رانندگان، آشپزها و تدارکاتی‌ها که هرکدام عالم مخصوص به خود داشته‌اند و بعضاً فداکاری‌شان از رزمندگان خطوط مقدم کم‌خطرتر نبوده بلکه حتی پرخطرتر هم بوده ـ مثل سنگرسازان و خاکریززنان ـ نیز شرح خود را بنویسند یا بگویند و کسی بنویسد.» (۱۳۷۱/۱/۶)

    البته تأکیدات ایشان تنها محدود به خاطرات و شرح حال‌نویسی و روایت نبوده بلکه تأکید ‌کرده‌اند:
    «بایستی در کنار این کارها، کارهای دیگری هم انجام بگیرد ازجمله‌ی کارها تحلیل‌ها و استنتاجهای جامعه‌شناسی و روان‌شناختی روی این خاطره‌نویسی‌ها براساس عنصر پُرقدرت دین است... حضور این عنصر پُرقدرت، از لحاظ جامعه‌شناختی کشور و از لحاظ روان‌شناختی مردم کشور بایست تحلیل بشود، بررسی بشود... یا برخی از چیزهایی که در حاشیه‌ی این جان‌فدایی‌ها و فداکاری‌ها وجود داشته ]مثلاً [شرح حال پدرها و مادرها، این خیلی چیز مهمی است...این پدرها، احساساتشان، انگیزه‌هایشان چگونه بوده است؟ یا همسرها؛ یعنی همسری که در کنار این جوان محبوب خودش دارد زندگی راحت می‌کند چطور چشم می‌پوشد از او و موافقت می‌کند با رفتن او، و صبر می‌کند بر نبودن او و بعد بر شهادت او؟ اینها، این احساسات آنها، حالات آنها، همه‌ی اینها درخور تحلیل است. یا این خدماتی که در خانه‌ها و در مراکز زنان و مردمی و مانند اینها انجام گرفته، فرض کنید در خانه‌هایی غذا درست کردند، کمپوت درست کردند، آذوقه‌های جنگی فراهم کردند، نان پختند و فرستادند، اینها چیزهایی عجیب و غریبی است، این مردها و این زنها با چه انگیزه هایی، با چه همت هایی این کار را کردند؟...
    یا تشییع‌جنازه‌ها؛ یکی از چیزهای مغفولی که تا حالا به آن توجه نشده و باید حتماً توجه بشود، تشییع جنازه‌ی شهدا است در دوران جنگ و الان هم همین‌جور است... تشییع‌ جنازه‌‌های عظیمی راه می‌افتاد، مردم می آمدند، شعرا شعر می‌گفتند، نوحه درست می‌کردند، سینه می‌زدند، به نام شهدا، به یاد شهدا، اینها در هیچ جای دنیا نیست، اینها چیزهایی عجیب و غریبی است، اینها به یادماندنی است، اینها را باید ثبت کرد و نگه داشت» (۱۴۰۰/۷/۲۴)

    و در دیداری با خانواده‌ی معظم شهدا چنین فرموده‌اند:
    «رنجی که پدر، مادر، و همسر می‌کشند باید مورد توجه قرار بگیرد، از این زاویه نگاه کنیم. یکی از ناحیه‌ی گنجینه‌ی باارزش خاطرات و یادهایی است که در سینه‌ی پدران و مادران و همسران وجود دارد،... پدر و مادر و همسر شهید گنجینه‌ی یادهای شهیدند، شهدا قهرمان کشورند، قهرمان‌های کشور ما شهدا هستند، بالاتر از شهدا ما هیچ قهرمانی نداریم. اینها هستند که در دشوارترین میدانها مبارزه کردند و توانستند به عالی‌ترین درجات برسند و توانستند دشمنی را شکست بدهند. اینها قهرمانند... یاد اینها اهمیت دارد، رفتار شهیدان چگونه بوده، این را پدرها و مادرها و همسرها می‌توانند بگویند، اینها الگو می‌شوند. برجستگی‌های اخلاقی شهدا چگونه بوده؟ ... سبک زندگی این شهدا چگونه بوده؟ این کتاب‌های شرح حال شهدا را که انسان می‌خواند مثل اینکه وارد یک باغی شده با زیباترین و معطر‌ترین گلها متنوع، انواع و اقسام خُلقیات نیکو، برجسته و زیبا را انسان در این کتابها می بیند... همه‌ی اینها درس است... جوان احتیاج به الگو دارد و اینها الگوهای زنده‌ی کشورها و جوانان ما محسوب می‌شوند. یاد اینها باید زنده بماند. چه کسی یاد اینها را می‌تواند زنده نگه دارد؟ پدران، مادران، آنهایی که اینها را بزرگ کردند، آن همسری که مدتی با اینها زندگی کرده... اینها همه درس است. همه‌ی آنچه در خاطره‌ی شماها از شهیدان‌تان وجود دارد، درس است، اینها باید گفته بشود، اینها باید منتشر بشود، اینها باید مورد استفاده‌ی نسل جوان کشور قرار بگیرد» (۱۴۰۲/۴/۴)

    و البته رعایت همه‌ی جنبه‌های حرفه ای، بیان متقن و دور از مبالغه، روایت هنرمندانه و... از جمله اصول و قواعد مهمی بوده که بارها مورد تأکید رهبر انقلاب اسلامی قرار گرفته که تنها به یک عبارت از دهها بیان مربوط در این موضوع اکتفا می‌شود:
    «این که ما روی مسائل مربوط به این سررشته‌های هنر و فرهنگ و ادبیات و این چیزها تکیه می‌کنیم، به‌خاطر این است ...بروید بالا سرِ کار، آدم وارد، آدم بصیر و بینا را بگمارید بر کارها، کتاب را ارزیابی کنند، کتاب خوب از آب دربیاورند... کار را صحیح و درست باید انجام داد...» (۱۳۷۹/۱۱/۳)

    «هیچ تبیینی، هیچ تبلیغی، بیان هیچ حقیقتی، اگر چنانچه با هنر همراه نباشد، با نوعی هنرمندی همراه نباشد، کار خودش را نخواهد کرد، نه اثر خواهد کرد، نه خواهد ماند، یعنی احیاناً اثر آنی هم نخواهد کرد، باید با هنر همراه باشد» (۱۳۷۷/۶/۱۶)
     
    حضور چشمگیر و موثر زنان در عرصه‌های گوناگون انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
    بررسی ابعاد، گسترده، و عرصه‌های متعدد متنوع نقش بانوان در به‌ثمر رسیدن و مخصوصاً دوران نظام جمهوری اسلامی ایران نیازمند پژوهش‌های علمی و مستند (در حوزه‌های جامعه‌شناسی، روان‌شناسی اجتماعی، تعلیم و تربیت و...) می‌باشد که علیرغم انجام برخی پژوهش ها و انتشار نتایج آنان، همچنان این موضوع مهم قابل تحقیق و مطالعه بیشتری است. نگاهی به برخی آمارها ضرورت این پژوهش‌ها را بیش از پیش نشان می‌دهد:
    ۱. تعداد شهدای زن در دفاع مقدس                        ۶۸۴۲   
    ۲. تعداد جانبازان زن در دفاع مقدس                      ۵۷۳۵
    ۳. تعداد زنان اسیر در دفاع مقدس                          ۱۷۱
    ۴. تعداد بانوان مادر شهید در دفاع مقدس                 ۱۲۳/۵۵۳
    ۵. تعداد بانوان همسر شهید در دفاع مقدس               ۶۱/۰۵۲
    ۶. تعداد بانوان همسر جانباز در دفاع مقدس              ۳۱۷/۱۹۳  
    ۷. تعداد بانوان همسر آزاده در دفاع مقدس                ۴۱/۰۷۶
    ۸. تعداد بانوان رزمنده شهید در دفاع مقدس                 ۵۰۰   

    براساس برخی پژوهشهای صورت گرفته (پیوست)، نقش زنان در عرصه‌ی دفاع مقدس که شامل بیش از سی نوع می‌باشد، از یک منظر سه حوزه‌ی مختلف را دربر‌می‌گیرد:
    الف. پشت جبهه (ازجمله تهیه و آماده‌سازی مواد غذایی نظیر پخت نان و مربا، شستشوی البسه و ملحفه رزمندگان، دوخت و دوز و بافندگی لباس و کلاه و جوراب و دستکش، اهدای خون، اهدای زیورآلات و انواع هدایا از وسایل و دارایی‌های شخصی، جمع آوری کمک‌های مردمی، خدمت در بیمارستانها و...)

    ب. جبهه از جمله: (نگهبانی و محافظت از مهمات، ساخت سنگر، ساخت تجهیزات دفاعی برای زمین‌گیر کردن دشمن در ماههای اولیه‌ی جنگ، دفاع مسلحانه و...)

    ج. ‌ فعالیت‌های فرهنگی تبلیغی (حضور در مراسم تشییع پیکر مطهر شهدا، دیدار با خانواده‌ی شهدا و اسرا، تبلیغ ارزش‌های پایداری و عزت دینی و غرور ملی در محافل، مدارس و اجتماعات و...)

    و از منظری دیگر در دو حوزه‌ی مهم قابل شناسایی است:
    الف. حوزه‌ی تربیتی و آماده‌سازی روحی همسران و فرزندان برای حضور در جبهه‌ها
    ب. حوزه‌ی تداوم راه رزمندگان، شهدا، و ایثارگران و جلوگیری از تضعیف روحیه‌ی حماسی مردم در جنگ روانی دشمن.
     
    روایت لطیف مادران و همسران شهدا، و قلم دلنشین بانوان نویسنده
    هدایت‌ها، حمایت‌ها و تشویق‌های رهبر انقلاب اسلامی مورد توجه و  استقبال‌ نویسندگان، خاطره‌نگاران، و روایتگران متعدد از مناطق مختلف کشور قرار گرفته و در این میان حضور بانوان قابل توجه و چشمگیر بوده است و با همت و تلاش این گروه از اهالی قلم، کتاب‌‌های متعددی حاوی خاطرات مادران، پدران و همسران شهدا، جانبازان و آزادگان دفاع مقدس و دفاع از حرم به نگارش درآمد و منتشر شد و طبیعی است مجاهدتی چنین خالصانه مورد عنایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای نیز قرار گیرد. کافی است اشاره شود که از سی کتاب ارزشمندی که از بهمن سال ۱۳۹۰ تا آبان ۱۴۰۴ مفتخر به دریافت تقریظ ایشان قرار گرفته است بیست اثر به بانوان تعلق دارد.

    رهبر انقلاب اسلامی خود در چند دیدار به این موضوع یعنی حضور فعال بانوان در این عرصه تأکید کرده‌اند ازجمله:
    «واقعا کتابهایی که این خانم‌ها نوشته‌اند ـ آنهایی که من خوانده‌ام و دیده‌ام‌ ـ از لحاظ تصویر و مانند اینها، حقاً جزو برترین نوشته‌های خوب داستانی است، رمان نیست، خاطره است، اما واقعاً ‌زیباست.» (۱۳۹۷/۷/۸)
    «در میدان ادب،‌ ادبیات، شعر، رمان، شرح‌حال‌نویسی، زنها جزو برجسته‌هایند» (۱۴۰۴/۵/۵)
     
    «این کتاب‌های خاطرات مربوط به دفاع مقدس و دفاع از حرم که چاپ می‌شود خیلی باارزش است. این یک گونه‌ی جدید از کتاب‌سازی است که بحمدالله خوب راه افتاده و خانمها هم در این زمینه خیلی فعالند. نویسنده‌های خانم نوشته‌های بسیار خوبی دارند. از آنها من زیاد می‌خوانم» (۱۴۰۲/۲/۲۴)
     
    نمونه عباراتی از تقریظ‌های رهبر انقلاب اسلامی بر آثار زنان نویسنده حوزه دفاع مقدس
    بهترین راه برای درک صحیح نگاه هدایتگر و حمایت‌کننده‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به آثار ادبی دفاع مقدس مرور اجمالی گزیده‌ای از عبارات ایشان در تقریظ‌های منتشر شده از آثار بانوان نویسنده است:
    «این خانم (سیده اعظم حسینی) با مهارت و استادی، کتاب دا را تنظیم کرده، حقاً در یک حد نصاب است، کتاب قابل طرح جهانی است.» (تقریظ بر کتاب دا، زندگی سید زهرا حسینی، نویسنده: سیده اعظم حسینی، ۱۳۹۰/۱۰/۱۴)
    «هم راوی هم نویسنده حقاً در هنرمندی سنگ‌تمام گذاشته‌اند... آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هائی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته میماند، از ویژگیهای برجسته‌ی این کتاب است.» (تقریظ بر کتاب نورالدین پسر ایران، راوی:نورالدین عافی،نویسنده: معصومه سپهری، ۱۳۹۰/۱۰/۲۰)
    «این نیز بخشی از آن تصویر عظیم و باشکوهی است که ما همواره آن را از دور دیده و تحسین کرده و بزرگ شمرده‌ایم، بی‌آنکه از ریزه‌کاری‌ها و نقش‌های معجز‌آسای تشکیل‌دهنده‌ی آن و رنگ‌آمیزی‌های بی‌نظیر جزءجزء آن به درستی خبر داشته باشیم. این کتاب شرح این ریزه‌کاری‌های حیرت‌انگیز در بخشی از این تابلوی ماندگار و تاریخی است... درخور آن است که در شکل فیلم و رمان عرضه شود.» (تقریظ بر کتاب لشکر خوبان، راوی: مهدیقلی رضایی،نویسنده: معصومه سپهری، فروردین ۱۳۹۲)
    «...بر این هنرمندی در مجسم‌کردن زیبایی‌ها و زشتی‌ها و رنج‌ها و شادی‌ها آفرین گفتم... خدمت بزرگی است آنها را از ذهنها و خاطره‌ها بیرون کشیدن و به قلم و هنر و نمایش سپردن... به چهار بانوی قهرمان این کتاب بویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام می‌فرستم.» (تقریظ بر کتاب من زنده‌ام، نویسنده: معصومه آباد، ۱۳۹۲/۷/۵)
    «هم روایت، روایت بسیار خوبی است، هم نگارش، نگارش بسیار ممتازی است. این خانم قبلا هم کتاب نورالدین را نوشته بودند، خیلی واقعاً ارزش دارد این قلمها... بنده خدا را شکر می‌کنم وقتی که برخورد می‌کنم به این پدیده‌های بسیار برجسته و شیوای انقلاب اسلامی... ماجرای غواص‌ها... در این کتاب خوب تشریح شده... یکی از بزرگترین هنرهای نویسنده‌ها _ یعنی کسانی که روایت می‌نویسند چه رمان‌نویس، چه داستان کوتاه، چه خاطره _ و یکی از مهمترین بخشهای کارشان این است که بتوانند لحظات حسّاس را ترسیم کنند...» (بیانات درباره کتاب لشکر خوبان، ۱۳۹۲/۷/۱۵)
    «کتاب را خواندم ... آفرین... خیلی خوب نوشته‌اید، خیلی خوب، خیلی خوب، کتاب، کتاب جالبی است، جذابی است، هم از لحاظ داستانی خیلی خوب تنظیم کرده‌اند.» (تقریظ بر کتاب دختر شینا، راوی: قدم‌خیر محمدی کنعان (همسر شهید ستار ابراهیمی هژیر)، نویسنده: بهناز ضرابی‌زاده، ۱۳۹۲/۹/۱۳)
    «روایتی شورانگیز از زندگی سراسر جهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلی به عزّت رسید .. هنیئاً له. راوی ... نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه‌ی خود بروشنی نشان داده است. در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده‌ی کتاب. این خانم ضرابی‌زاده انصافاً خیلی قشنگ می‌نویسند...» (تقریظ بر کتاب گلستان یازدهم، راوی: زهرا پناهی‌روا (همسر شهید چیت‌سازیان)، نویسنده: بهناز ضرابی‌زاده، ۱۳۹۵/۱۱/۱۴)
    «سرگذشت این نوجوان شجاع و باهوش و صبور در اردوگاه‌های اسارت، یکی از شگفتی‌های دفاع مقدّس است... این یک سند باارزش از دفاع مقدّس و انقلاب است؛ باید قدر دانسته شود. خوب است سست‌پیمان‌های مغلوب‌دنیاشده، نگاهی به امثال این نوشته‌ی صادقانه و معصومانه بیندازند، شاید رحمت خدا شامل آنان شود.» (تقریظ بر کتاب سرباز کوچک امام، فاطمه دوست‌کامی، ۱۳۹۶/۴/۱۲)
    «بانو فرنگیس دلاور با همان روحیه‌ی استوار و پُرقدرت و با زبان صادق و صمیمی یک روستایی و با عواطف و احساسات رقیق و لطیف یک زن با ما سخن گفته ... ما از روستاهای مرزی در دوران جنگ ... هرگز به این وضوح و تفصیلی که در این روایت صادقانه ‌آمده خبر نداشتیم... از نویسنده کتاب خانم فتاحی به‌خاطر قلم روان و شیوا و هنر مصاحبه‌گیری و خاطره‌نویسی باید بسیار تشکر کرد.» (تقریظ بر کتاب فرنگیس، راوی: فرنگیس حیدرپور، نویسنده: مهناز فتاحی، ۱۳۹۶/۱۱/۲۱)
    «بسیار شیرین و جذاب نوشته شده ... ظرافت‌های برخاسته از ذوق و قریحه‌ی لطیف که در سراسر کتاب گسترده است می‌تواند از نویسنده‌ی خوش‌قلم و چیره‌دست کتاب باشد و می‌تواند هم دُر‌افشانی‌های راوی باشد.» (تقریظ بر کتاب مربع‌های قرمز، راوی:حسین یکتا،نویسنده:زینب عرفانیان، ۱۳۹۷/۴/۲۶)
    «صفا، اخلاص، صِدق، ایثار، ترجیح رضای حضرت حق بر همه چیز، بر همه‌ی عشق‌ها و همه‌ی محبوبها.. اراده و عزم راسخ در راه خدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام، نمایشگر بخشی از شخصیت ممتاز شهید عزیز مصطفی صدرزاده است. سلام خدا بر او، و بر همسر صبور و دیگر وابستگانش، نوشته‌ی  خانم تجار، شیرین و پخته و مبتکرانه است.» (تقریظ بر کتاب اسم تو مصطفاست، نویسنده: راضیه تجار، ۱۳۹۷/۹/۱۸)
    «با شوق و عطش این کتاب شگفتی‌ساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم . همه چیز در این کتاب عالی است، روایت، عالی، راوی، عالی، نگارش، عالی، سلیقه‌ی تدوین و گردآوری، عالی، و... هیچ سرمایه‌ی معنوی برای کشور و ملت بالاتر از اینها نیست. سرمایه‌ی باارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانه‌ی مادرانه به آن نیاز داشت. از نویسنده جداً باید تشکر شود.» (تقریظ بر کتاب تنها گریه کن، زندگی اشرف‌السادات منتظری، نویسنده: اکرم اسلامی، ۱۰ اسفند ۱۳۹۹)
    «بسیار کاردرست و بجایی کرده‌اند. این کاش برای دیگر مادران شهیدان در قم ـ مانند مادر شهیدان زین‌الدین ـ و در سراسر کشور نیز زلال قریحه‌ی شاعران، آثاری بیافریند.» (تقریظ بر ترکیب‌بند نغمه مستشار نظامی درباره‌ی کتاب تنها گریه‌کن)
    «آنچه در این کتاب آمده بخش ناشناخته و ناگفته‌ای از ماجرای عظیم دفاع مقدس است. باید از بانوی پرکار و صبور و خوش سلیقه‌ای که این کار پرزحمت را به‌عهده گرفته و بخوبی از عهده‌ برآمده است ... عمیقاً تشکر شود.» (تقریظ بر کتاب حوض خون، فاطمه سادات میرعالی، مهرماه ۱۴۰۰)
    «عشقی آتشین، عزمی پولادین و ایمانی راستین چهره‌نگار زندگی این دو جوان که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالت‌زده می‌کند و فاصله‌ی نجومی‌شان با این مجاهدان واقعی را آشکار می‌سازد.» (تقریظ بر کتاب پاییز آمد، راوی:فخرالسادات موسوی (همسر شهید احمد یوسفی)، نویسنده گلستان جعفریان، آذر ۱۴۰۱)
    «سلام خدا بر شهید عزیز... و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانه او خانم ام‌البنین ... نوشته‌‌ی صفحه‌ی مقابل بسیار زیبا و اثرگذار است.» (تقریظ بر کتاب خاتون و قوماندان، راوی: ام‌البنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی، نویسنده: مریم قربان‌زاده، دی ۱۴۰۱)
    «اینجا فطرتی پاک را، دلی روشن را، دستی خدمتگزار به ضعیفان را می‌بینیم که رشته‌ای از انوار خورشید حسینی آنها را در خط نورانی جهاد و شهادت به‌کار می‌اندازد و دارنده‌ی آنها را به اوج می‌رساند... او لایق این عروج بوده و دل باصفا و روح بامرام او ظرفیت آن را داشته است.» (تقریظ بر کتاب مجید بربری، نویسنده: کبری خدابخش دهقی، تیرماه ۱۴۰۲)
    «این شهید عزیز از سرآمدان شهدا است. زندگی پرهیزکارانه، رفتار فداکارانه و سرانجام غبطه‌انگیز شهادت دلاورانه و آگاهانه ... نگارش خوب نویسنده و اظهارات صریح و ساده‌ی راوی رنج‌کشیده، از امتیازات کتاب است.» (تقریظ بر کتاب آخرین فرصت، راوی: رفعت قافلان کوهی، همسر شهید علی کسایی، نویسنده: سمیرا اکبری، تیر ۱۴۰۲)
    «موضوع این رمان تازه و مبتکرانه است، نگارش آن هم شیرین و جذاب است. پرداختن به بخش‌های حاشیه‌ای ولی مهم و تأثیرگذار دفاع مقدس کار لازمی است که نویسنده این رمان شیوا از عهده‌ی آن برآمده است...» (تقریظ بر کتاب معبد زیرزمینی، نویسنده: معصومه میرابوطالبی، شهریور ۱۴۰۲)
    «این شرح حال نیز برای امثال من غبطه‌انگیز و حسرت‌زا است. نور این جوان و امثال او چشم امثال مرا خیره می‌کند و ما را متوجه تاریکی‌هایی که در آن گرفتاریم می‌سازد. آفرین به آن انگیزه‌ی نجات‌بخش که سید مصطفی‌ها را به چنین اوجی می‌رساند...» (تقریظ بر کتاب بیست سال و سه روز، نویسنده: سمانه خاکبازان، خرداد ۱۴۰۳)
    [بزودی منتشر می‌شود] تقریظ کتاب تب ناتمام، (راوی: شهلا منزوی،مادر جانباز شهید حسین دخانچی،نویسنده:زهرا حسینی مهرآبادی)
    [بزودی منتشر می‌شود] تقریظ کتاب خانوم‌ماه،راوی: خانم‌ناز علی‌نژاد، همسر شهید شیرعلی سلطانی، نویسنده: ساجده تقی‌زاده)
    ***
    دست دل را گرفته‌اند به مهر
    زینبی سیرت و خدیجه صفت
    اسوه‌ی صبر و عشق و ایثارند
    قهرمان بانوان ایرانی


    ومن الله التوفیق     
    علیرضا مختارپور قهرودی

     

     
    پیوست:
    فهرست بخشی از پژوهشهای انجام شده درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نقش و تنوع فعالیت زنان در دفاع مقدس
    _ بیستون عشق (مشارکت اجتماعی زنان در کمک‌رسانی به جبهه‌ها در جنگ عراق ـ ایران، دکتر سمیه‌سادات شفیعی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۹۹
    _مجموعه مقالات اولین سمینار زن و دفاع مقدس، ۱۳۷۴
    _ مجموعه مقالات کنگره‌ی نقش زنان در دفاع و امنیت، پنج جلد، معاونت تبلیغات و انتشارات فرهنگی ولی‌فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ۱۳۷۹
    _ زنان جنگ، به کوشش سید امیر معصومی، سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران
    _ نقش پشتیبانی رزمی زنان در دفاع، زهرا رحمانیان، سازمان تحقیقات و مطالعات بسیج
    _ نقش زنان در دفاع مقدس، محمدعلی جودکی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
    _ بررسی نقش زنان در دفاع مقدس براساس خاطره‌نوشت یکشنبه‌ی آخر، (مقاله)، ثمر میری، ۱۳۹۹
    _ مطالعه مردم‌شناسی روایت‌های زنانه از دوران جنگ تحمیلی، (مقاله)، مینو سلیمی، فصلنامه‌ی علمی پژوهشی زن و فرهنگ،‌۱۳۹۷
    _ طراحی الگوی سبک دینی زنان، پژوهشی مبتنی بر وصیت‌نامه شهدای زن در دفاع مقدس، فاطمه فلاح تفتی، فصلنامه‌ی فرهنگی ـ تربیتی زنان و خانواده، ۱۴۰۰
    _ سنخ‌شناسی یاریگری‌ها در جنگ براساس روایت‌های زنان جنگ‌زده، محمدتقی کرمی قهی، فصلنامه علوم اجتماعی، ۱۳۹۲
    _ نقش زنان در ۸ سال دفاع مقدس، لیلا شهبازی، دانشگاه پیام نور واحد تهران مرکز، ۱۳۹۱

    منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-note?id=61798

    #ديگران__يادداشت
    📰 «روایت قهرمان بانوان ایرانی» بسمه تعالی   «روایت قهرمان بانوان ایرانی» مروری بر روایتگری زنان از دفاع مقدس به مناسبت رونمایی از سه تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر سه کتاب "تب ناتمام"،خانوم ماه"،"همسفر آتش و برف"   مقدمه تب ناتمام ماجرای مادری است که در ۳۷ سالگی شاهد مجروحیت و قطع‌نخاع شدن پسر دلبندش می‌شود و هفده سال مادرانه و عاشقانه از او پرستاری می‌کند. این روایت، سوی دیگری نیز دارد و آن شرح جانبازی و تحمل دردها و رنج‌های فراوان و پایداری بر اصول از سوی جوانی است که در ۱۹ سالگی قطع‌نخاع شده و تا ۳۶ سالگی که به درجه‌ی رفیع شهادت نایل می‌شود حتی یک لحظه از راه نورانی‌اش پشیمان نبوده است. خانوم ماه روایت بانویی است که در عنفوان جوانی با طلبه‌ای مؤمن و مخلص ازدواج می‌کند و در تمامی مراحل سخت زندگی مجاهدانه و مؤمنانه‌ی همسرش با او هم‌قدم است و به همراه او خانه‌ای را از خشت و گِل عشق و ایمان بنا می‌کند. همسفر آتش و برف، روایتی است مستند و داستانی از روایت همسر شهیدی قهرمان و زندگی سراسر جهاد و مقاومت در سنگرهای مختلف دفاع از دین و سرزمین و آیین. در هر سه کتاب تصویر تازه‌ای از نقش زن در انقلاب اسلامی ترسیم شده، قهرمان اصلی هر سه کتاب از بانوان این سرزمین‌اند: یک مادر شهید و دو بانوی دیگر همسر شهید که البته آنان نیز مادر فرزندانی هستند. راوی هر سه کتاب نیز همین سه مهربانو می‌باشند و نویسندگان دو کتاب از این سه اثر نیز از بانوان نسل‌های جدید این سرزمین‌اند. پیش از این در مقالات سه‌گانه‌ای که هریک به مناسبت رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی بر کتابهای حوزه‌ی دفاع مقدس منتشر شد به ابعاد و آثار مختلف نقش زنان در انقلاب اسلامی، دفاع مقدس، و دفاع از حرم پرداخته شد: یکم. در مقاله‌ی «حدیث زینبی مادران ایرانی» به‌مناسبت انتشار تقریظ کتاب «تنها گریه‌کن»، نقش زنان در دوران قبل، حین، و بعد از مشروطه، دوران حکومت پهلوی اول و دوم، دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا دفاع مقدس شرح داده شد. همچنین با مروری بر دیدگاه حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای(مدظله‌العالی)، مهم‌ترین محورهای بیانات رهبر انقلاب اسلامی درباره‌ی مادران و پدران و هسمران شهدا نیز ارائه گردید. دوم. در مقاله‌ی «به احترام حماسه‌ی مهربانوان سرزمین و دین و آیین» به مناسبت انتشار تقریظ کتاب «حوض خون» به ابعاد مختلف فعالیت زنان در کمک‌رسانی به جبهه‌ها و مخصوصاً فعالیت تعدادی از بانوان اندیمشک در شست‌وشوی لباس و ملحفه و پتوی رزمندگان جبهه‌ها پرداخته شد. سوم. در مقاله‌ی «حق کرامت الهی زن از منظر رهبر معظم انقلاب اسلامی» به مناسبت انتشار تقریظ کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» به بیان ویژگی‌ها و نقش ماندگار و مؤثر زن در جامعه و تاریخ از دیدگاه رهبر انقلاب اسلامی پرداخته شد و این ویژگی‌ها از ابعاد معرفتی، سیاسی ـ اجتماعی، اقتصادی، خانوادگی تشریح و براساس آن، به وظایف و تکالیف زنان برای ایفای نقش خطیرشان در جامعه از نظر حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای اشاره شد همچنین شش الگوی برگزیده ازنظر اسلام در بیان معظم‌له مورد اشاره قرار گرفت. در مقاله «حدیث زینبی مادران ایرانی» با ذکر منابع و مستندات نشان داده شد که از نظر حضرت امام خمینی(ره) زنان عامل تقویت ملتها بوده و در مقاطع مختلف بیداری ملت ایران ازجمله نهضت تنباکو، نهضت مشروطه، قیام پانزدهم خرداد نقشی برابر و گاه بالاتر از مردان ایفا کردند و آن‌قدر حضور و فعالیت بانوان در مقاطع مختلف برای ایشان چشمگیر و مهم بوده که تصریح می‌کنند که ما نهضت خودمان را مرهون زنها می‌دانیم. حضرت امام(ره) درخصوص ایستادگی و پایداری زنان قهرمان ایران در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی و خصوصاً در مقطع دفاع هشت ساله، آنان را احیاگران رشادت و جانبازی زنان قهرمان صدر اسلام می‌نامند وبه بیان احساس غرور از شجاعت‌ها، ایثارها و جانبازی‌های زینب‌گونه‌ی بانوان ایران می‌پردازند. عصاره و خلاصه‌ی نظر ایشان درباره‌ی بانوان را در این عبارت می‌توان دید: «بانوان رهبر نهضت ما هستند، ما دنباله‌ی آنها هستیم. من شما را به رهبری قبول دارم و خدمتگزار شمایم.» (۱۳۵۸/۲/۵) حضرت‌ آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی نیز در بیانات متعدد به تفصیل به نقش و تأثیر حضور و فعالیتهای بانوان در عرصه‌های مختلف پرداخته و آنان را دارای نقشی برابر و در بسیاری از عرصه‌ها مهم‌تر از نقش مردان دانسته‌اند و مخصوصاً مادران و همسران شهدا و جانبازان دفاع از انقلاب، دفاع مقدس، و دفاع از حرم را آیات و اسوه‌های صبر و مقاومت معرفی کرده و همواره دربرابر آنان ابراز خضوع  نموده‌اند. دوعبارت از صدها بیان ایشان در این موضوع: «انقلاب ما انقلاب زینبی است. از اول انقلاب، زنان یکی از برجسته‌ترین نقشها را در این انقلاب ایفا کردند. هم در خود حادثه‌ی بزرگ انقلاب، هم در حادثه‌ی بسیار بزرگ هشت سال دفاع مقدس، نقش مادران، نقش همسران، از نقش مجاهدان اگر سنگین‌تر و دردناک‌تر و تحمل‌طلب‌تر نبود، یقیناً کمتر نبود.» (بیانات در دیدار جمعی از پرستاران نمونه کشور، ۱۳۸۹/۰۲/۰۱) «این همسران مجاهدان راه حق و مبارزان و سرداران و مادران آنها حقیقتاً آیتی هستند از صبر و مقاومت. شرح حال اینها را که انسان نگاه میکند و میخواند، رنجهای اینها را که ملاحظه میکند ـ البته بانوانی که قبل از انقلاب همسر مبارزینی بودند که سختیهائی را تحمل میکردند، نمونه‌هائی هم در آنجا دیده میشد؛ لیکن نمونه‌های کامل در دوره‌ی دفاع مقدس بود ـ میبیند این همسران چه کشیدند، این مادران چه کشیدند. اینها فرزندان را فرستادند جبهه‌ها؛ بسیاری از آنها شهید شدند، جانباز شدند و این اسوه‌های صبر و مقاومت مثل کوه، استوار ایستادند. » (بیانات در دیدار جمعی از بانوان نخبه، ۱۳۹۰/۰۳/۰۱)   اهمیت و لزوم جمع آوری،ثبت و انتشار خاطرات و تاریخ دفاع مقدس دفاع مقدس ملت ایران جلوه‌ی هزاران هزار ایثار، از خودگذشتگی، اتحاد، مقاومت،و جانبازی در جبهه‌ها و پشت جبهه‌ها بود. تنوع، کثرت و زیبایی‌ها و شگفتی‌های هریک از این صحنه‌ها و خاطرات و روایت مربوط به آن منبعی سرشار و تمام نشدنی برای افتخار و اتکای ملت ایران در آینده‌ی روشن خود است و به دلیل همین ظرفیت است که دشمنان این سرزمین و دین و آیین به تعبیر رهبر انقلاب اسلامی: «از اول دفاع مقدس... همه‌ی دست‌های شیطانی درصدد بودند که نگذارند زیبایی‌ها و شکوه این حادثه منعکس بشود. همه‌ی سعی‌شان این بود که نگذارند آن عظمتی که در این کار بود منعکس بشود... همین‌طور در طول سالهای بعد از جنگ... خیلی‌ها تلاش کردند که نگذارند این حماسه‌ها زنده بشود.» (۱۳۹۲/۷/۱۵) اما چرا دشمن هنوز که هنوز است همچنان در پی فراموش ساختن یا تحریف خاطرات و روایت‌های مربوط به شهدا، رزمندگان، ابتکارات و پیشرفتهای نظامی و مهمتر از همه ماجرای تحول شگرف روحی و وجودی مردم این سرزمین خصوصاً جوانان در طول دفاع مقدس است؟ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در زمان‌های متعدد و مختلف به این پرسش نیز چنین پاسخ داده‌اند: «اینگونه خاطرات درس است و الهام و تربیت» (۱۳۶۴/۱۰/۱۶) «گنجینه‌ی یادها و خاطره‌های مجاهدان و آزادگان، ذخیره‌ی عظیم و ارزشمندی است که تاریخ را پربار و درسها و آموختنی‌ها را پُرشمار می‌کند.» (۱۳۹۲/۷/۵) «هیچ صحنه‌ای مثل صحنه‌ی جنگ، برای گزارش خصوصیات یک ملت بهتر نیست.» (۱۳۷۲/۶/۲۹) بنابراین نگرانی دشمن از تأثیرات حفظ و نشر گنجینه‌ی دفاع مقدس در تربیت نسل جوان و آینده‌ساز کشور است لذا توصیه‌ها و دستورات رهبری در این خصوص به‌وضوح بیان شده. ازجمله: «کار ثبت و ضبط و حفظ و نشر و پخش اینها یک کار بسیار لازمی است، فریضه است.» (۱۳۹۴/۷/۱۳) «نگذارید این خاطرات [دفاع مقدس] به دست فراموشی سپرده شود... خیلی‌ها تلاش کردند که نگذارند این حماسه‌ها زنده بشود. شماها عکس این عمل کنید، نقطه‌ی مقابل این عمل کنید... باید هرچه بیشتر گفته شود، هر چه بیشتر نوشته شود، هرچه صادقانه‌تر منعکس بشود آن جزئیات بدون کم و زیاد، بدون مبالغه، آن حوادث به مبالغه نیاز ندارد. این قدر عظمت دارد که  خود حادثه را که نقل کنند شکوه خودش را و عظمتی را که در دل خودش هست نشان می‌دهد.» (۱۳۹۲/۷/۱۵) «آن هشت سال بایستی تاریخ ما را تغذیه کند... از آن هشت سال جنگ باید استفاده کرد... هر تجربه‌ی مخلصانه‌ای که این ]برادران جانباز و آزاده[ یا خودشان دیده‌اند یا در دیگری دیده‌اند، به‌نظر من کافی است تا انسان‌هایی را هدایت کند، این حادثه‌ها و تجربه‌ها، ماها را واقعاً هدایت می‌کند.» (۱۳۷۰/۴/۲۵) از همان سال‌های اولیه دفاع مقدس، برخی جوانان متعهد و انقلابی با همان بضاعت اندکی که در اختیار داشتند به ضبط و ثبت برخی وقایع و رویدادهای این دفاع شرافتمندانه همت گماشتند و جمعی دیگر نیز براساس مشاهدات خود یا استفاده از خاطرات ضبط و ثبت شده به نگارش گزارش‌ها، خاطرات، و روایت‌های داستانی پرداختند. با پایان یافتن پیروزمندانه‌ی جمهوری اسلامی ایران در جنگ هشت‌ساله، انتشار آثار در حوزه‌ی خاطره‌نگاری و داستان کوتاه ازنظر تنوع و تعداد، مسیر صعودی خود را آغاز کرد. اما حیات و رشد این نهال نوپا نیاز به حمایت‌ها، هدایت‌ها و تشویق‌های صاحبنظرانی داشت تا هم از گزند آفات و دشمنی‌ها مصون بماند و هم بتدریج رشد کند و مسیر بالندگی درخور عظمت دفاع مقدس را طی کند. و چه کسی شایسته‌تر و دلسوزتر و صاحبنظرتر از شخصیتی که از جوانی و توأم با تحصیلات حوزوی و مهم‌تر از آن در کوران زندان‌ها و تبعیدها و مرارت‌های دوران مبارزه علیه رژیم طاغوت پیوندی مستحکم و مستمر با آثار شاخص ادبی ایران و جهان اعم از نثر و نظم داشته و هزاران اثر ادبی را مطالعه کرده، و حتی سرگذشت و تاریخ کشورها، ملت‌ها، و انقلاب‌ها را در کتب ادبی و تاریخی به‌دقت مورد توجه قرار داده است.   نقش هدایت‌ها و حمایت‌های رهبر انقلاب اسلامی در رشد کمی و کیفی آثار مربوط به دفاع مقدس بنابر آنچه تا کنون از یادداشتها و تقریظهای حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای منتشر شده ـ که بخش اندکی از تقریظات ایشان را تشکیل می‌دهد،ـ علیرغم وجود چند نمونه از نظرات ایشان در سالهای ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۹، از آنجا که نخستین دوره‌ی رشد قابل توجه انتشار کتب این حوزه از سال ۱۳۶۹ شروع شده لذا بیشترین یادداشت‌ها و تقریظ‌های ایشان نیز به همان سال‌ها اختصاص دارد چنانکه تنها در سال ۱۳۷۰ برای حدود ۲۲ کتاب حوزه‌ی دفاع مقدس یادداشت‌های تشویق‌کننده و گاه با ذکر نکاتی اصلاحی نوشته‌اند. خوشبختانه به همت بلند جوانان متعهد به ادای تکلیف مهم حفظ و انتشار میراث عظیم دفاع مقدس به‌تدریج آثار مربوط به این حوزه هم ازنظر کیفی و هم از نظر کمی رشد قابل توجهی یافت اما دشمنان آگاه و برخی افراد ناآگاه نیز همچنان به تخریب و تحقیر دفاع مقدس و نیز آثار مربوط به آن ادامه داده‌اند. جامعه‌ی ایران اسلامی نیز پس از پایان دفاع مقدس مورد شدیدترین تهاجم‌های فرهنگی بیگانگان قرار گرفت و لزوم بصیرت نسبت به اهداف دشمن و مقابله با آن به یکی از مهم‌ترین و پربسامدترین تذکرات و توصیه‌های رهبر معظم انقلاب تبدیل شده اما ایشان تنها به تذکر و توصیه در این خصوص  اکتفا نکردند بلکه خود با نگارش تقریظ‌ها و موافقت با انتشار برخی از یادداشت‌های قبلی ایشان بر آثار ادبی دفاع مقدس دوره‌ی جدیدی از توجه به رشد ادبیات این حوزه‌ی مهم و ضرورت حیاتی برای نسل‌های آینده را آغاز کردند، دوره‌ی جدیدی که از بهمن سال ۱۳۹۰ با انتشار تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر کتاب «نورالدین پسر ایران» آغاز شد و اینک با انتشار سه تقریظ اخیر ایشان، تعداد تقریظ‌های منتشر شده در این دوره به عدد سی می‌رسد و البته در طول سالهای ۱۳۹۰ تا کنون، هفت اثر مربوط به حوزه‌های غیردفاع مقدس نیز مورد تشویق کتبی ایشان قرار گرفته‌اند. اینها همه غیر از دهها تشویقی است که بصورت ارسال پیام شفاهی صورت گرفته است. هدایتها‌، حمایتها و تأکیدات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در جلسات مختلف با نویسندگان، خاطره‌نگاران، مستندسازان، و برگزارکنندگان کنگره‌های بزرگداشت شهدا، و نیز در دیدارهای عمومی موجب احساس مسئولیت اهالی قلم و ناشران در ارتقای کمی و کیفی آثار گردید. اما همچنان نگرانی‌هایی هم باقی مانده بود ازجمله درگذشت برخی مادران و پدران شهدا و شهادت برخی جانبازان بدون اینکه خاطرات گرانبهای آنان ثبت و ضبط شود. این موضوع نیز از دیرباز مورد تذکر و هشدار رهبر انقلاب بود و بارها نسبت به جمع‌آوری و اخذ خاطرات و حتی مدارک مرتبط با دفاع مقدس تأکید کرده‌اند. ازجمله در همان بحبوحه‌ی دفاع مقدس در حاشیه‌ی یکی از کتابها چنین نوشته‌اند: «بی‌شک اگر لحظات پُرمعنا و پُرماجرای هریک از این شهادت‌ها ثبت می‌شد و چنانکه در این یادداشت‌ها آمده، به چشم می‌آمد غنی‌ترین میراث معنوی برای تاریخ به‌جا می‌ماند.» همچنین در رابطه با لزوم توجه به همه‌ی ابعاد و آثار و حضور و نقش همه‌ی عناصر موثر در دفاع مقدس معتقدند: «بسیار لازم بوده و هست که جبهه‌گیان رسته‌های غیر رزمی مانند جهادگران، امدادگران، رانندگان، آشپزها و تدارکاتی‌ها که هرکدام عالم مخصوص به خود داشته‌اند و بعضاً فداکاری‌شان از رزمندگان خطوط مقدم کم‌خطرتر نبوده بلکه حتی پرخطرتر هم بوده ـ مثل سنگرسازان و خاکریززنان ـ نیز شرح خود را بنویسند یا بگویند و کسی بنویسد.» (۱۳۷۱/۱/۶) البته تأکیدات ایشان تنها محدود به خاطرات و شرح حال‌نویسی و روایت نبوده بلکه تأکید ‌کرده‌اند: «بایستی در کنار این کارها، کارهای دیگری هم انجام بگیرد ازجمله‌ی کارها تحلیل‌ها و استنتاجهای جامعه‌شناسی و روان‌شناختی روی این خاطره‌نویسی‌ها براساس عنصر پُرقدرت دین است... حضور این عنصر پُرقدرت، از لحاظ جامعه‌شناختی کشور و از لحاظ روان‌شناختی مردم کشور بایست تحلیل بشود، بررسی بشود... یا برخی از چیزهایی که در حاشیه‌ی این جان‌فدایی‌ها و فداکاری‌ها وجود داشته ]مثلاً [شرح حال پدرها و مادرها، این خیلی چیز مهمی است...این پدرها، احساساتشان، انگیزه‌هایشان چگونه بوده است؟ یا همسرها؛ یعنی همسری که در کنار این جوان محبوب خودش دارد زندگی راحت می‌کند چطور چشم می‌پوشد از او و موافقت می‌کند با رفتن او، و صبر می‌کند بر نبودن او و بعد بر شهادت او؟ اینها، این احساسات آنها، حالات آنها، همه‌ی اینها درخور تحلیل است. یا این خدماتی که در خانه‌ها و در مراکز زنان و مردمی و مانند اینها انجام گرفته، فرض کنید در خانه‌هایی غذا درست کردند، کمپوت درست کردند، آذوقه‌های جنگی فراهم کردند، نان پختند و فرستادند، اینها چیزهایی عجیب و غریبی است، این مردها و این زنها با چه انگیزه هایی، با چه همت هایی این کار را کردند؟... یا تشییع‌جنازه‌ها؛ یکی از چیزهای مغفولی که تا حالا به آن توجه نشده و باید حتماً توجه بشود، تشییع جنازه‌ی شهدا است در دوران جنگ و الان هم همین‌جور است... تشییع‌ جنازه‌‌های عظیمی راه می‌افتاد، مردم می آمدند، شعرا شعر می‌گفتند، نوحه درست می‌کردند، سینه می‌زدند، به نام شهدا، به یاد شهدا، اینها در هیچ جای دنیا نیست، اینها چیزهایی عجیب و غریبی است، اینها به یادماندنی است، اینها را باید ثبت کرد و نگه داشت» (۱۴۰۰/۷/۲۴) و در دیداری با خانواده‌ی معظم شهدا چنین فرموده‌اند: «رنجی که پدر، مادر، و همسر می‌کشند باید مورد توجه قرار بگیرد، از این زاویه نگاه کنیم. یکی از ناحیه‌ی گنجینه‌ی باارزش خاطرات و یادهایی است که در سینه‌ی پدران و مادران و همسران وجود دارد،... پدر و مادر و همسر شهید گنجینه‌ی یادهای شهیدند، شهدا قهرمان کشورند، قهرمان‌های کشور ما شهدا هستند، بالاتر از شهدا ما هیچ قهرمانی نداریم. اینها هستند که در دشوارترین میدانها مبارزه کردند و توانستند به عالی‌ترین درجات برسند و توانستند دشمنی را شکست بدهند. اینها قهرمانند... یاد اینها اهمیت دارد، رفتار شهیدان چگونه بوده، این را پدرها و مادرها و همسرها می‌توانند بگویند، اینها الگو می‌شوند. برجستگی‌های اخلاقی شهدا چگونه بوده؟ ... سبک زندگی این شهدا چگونه بوده؟ این کتاب‌های شرح حال شهدا را که انسان می‌خواند مثل اینکه وارد یک باغی شده با زیباترین و معطر‌ترین گلها متنوع، انواع و اقسام خُلقیات نیکو، برجسته و زیبا را انسان در این کتابها می بیند... همه‌ی اینها درس است... جوان احتیاج به الگو دارد و اینها الگوهای زنده‌ی کشورها و جوانان ما محسوب می‌شوند. یاد اینها باید زنده بماند. چه کسی یاد اینها را می‌تواند زنده نگه دارد؟ پدران، مادران، آنهایی که اینها را بزرگ کردند، آن همسری که مدتی با اینها زندگی کرده... اینها همه درس است. همه‌ی آنچه در خاطره‌ی شماها از شهیدان‌تان وجود دارد، درس است، اینها باید گفته بشود، اینها باید منتشر بشود، اینها باید مورد استفاده‌ی نسل جوان کشور قرار بگیرد» (۱۴۰۲/۴/۴) و البته رعایت همه‌ی جنبه‌های حرفه ای، بیان متقن و دور از مبالغه، روایت هنرمندانه و... از جمله اصول و قواعد مهمی بوده که بارها مورد تأکید رهبر انقلاب اسلامی قرار گرفته که تنها به یک عبارت از دهها بیان مربوط در این موضوع اکتفا می‌شود: «این که ما روی مسائل مربوط به این سررشته‌های هنر و فرهنگ و ادبیات و این چیزها تکیه می‌کنیم، به‌خاطر این است ...بروید بالا سرِ کار، آدم وارد، آدم بصیر و بینا را بگمارید بر کارها، کتاب را ارزیابی کنند، کتاب خوب از آب دربیاورند... کار را صحیح و درست باید انجام داد...» (۱۳۷۹/۱۱/۳) «هیچ تبیینی، هیچ تبلیغی، بیان هیچ حقیقتی، اگر چنانچه با هنر همراه نباشد، با نوعی هنرمندی همراه نباشد، کار خودش را نخواهد کرد، نه اثر خواهد کرد، نه خواهد ماند، یعنی احیاناً اثر آنی هم نخواهد کرد، باید با هنر همراه باشد» (۱۳۷۷/۶/۱۶)   حضور چشمگیر و موثر زنان در عرصه‌های گوناگون انقلاب اسلامی و دفاع مقدس بررسی ابعاد، گسترده، و عرصه‌های متعدد متنوع نقش بانوان در به‌ثمر رسیدن و مخصوصاً دوران نظام جمهوری اسلامی ایران نیازمند پژوهش‌های علمی و مستند (در حوزه‌های جامعه‌شناسی، روان‌شناسی اجتماعی، تعلیم و تربیت و...) می‌باشد که علیرغم انجام برخی پژوهش ها و انتشار نتایج آنان، همچنان این موضوع مهم قابل تحقیق و مطالعه بیشتری است. نگاهی به برخی آمارها ضرورت این پژوهش‌ها را بیش از پیش نشان می‌دهد: ۱. تعداد شهدای زن در دفاع مقدس                        ۶۸۴۲    ۲. تعداد جانبازان زن در دفاع مقدس                      ۵۷۳۵ ۳. تعداد زنان اسیر در دفاع مقدس                          ۱۷۱ ۴. تعداد بانوان مادر شهید در دفاع مقدس                 ۱۲۳/۵۵۳ ۵. تعداد بانوان همسر شهید در دفاع مقدس               ۶۱/۰۵۲ ۶. تعداد بانوان همسر جانباز در دفاع مقدس              ۳۱۷/۱۹۳   ۷. تعداد بانوان همسر آزاده در دفاع مقدس                ۴۱/۰۷۶ ۸. تعداد بانوان رزمنده شهید در دفاع مقدس                 ۵۰۰    براساس برخی پژوهشهای صورت گرفته (پیوست)، نقش زنان در عرصه‌ی دفاع مقدس که شامل بیش از سی نوع می‌باشد، از یک منظر سه حوزه‌ی مختلف را دربر‌می‌گیرد: الف. پشت جبهه (ازجمله تهیه و آماده‌سازی مواد غذایی نظیر پخت نان و مربا، شستشوی البسه و ملحفه رزمندگان، دوخت و دوز و بافندگی لباس و کلاه و جوراب و دستکش، اهدای خون، اهدای زیورآلات و انواع هدایا از وسایل و دارایی‌های شخصی، جمع آوری کمک‌های مردمی، خدمت در بیمارستانها و...) ب. جبهه از جمله: (نگهبانی و محافظت از مهمات، ساخت سنگر، ساخت تجهیزات دفاعی برای زمین‌گیر کردن دشمن در ماههای اولیه‌ی جنگ، دفاع مسلحانه و...) ج. ‌ فعالیت‌های فرهنگی تبلیغی (حضور در مراسم تشییع پیکر مطهر شهدا، دیدار با خانواده‌ی شهدا و اسرا، تبلیغ ارزش‌های پایداری و عزت دینی و غرور ملی در محافل، مدارس و اجتماعات و...) و از منظری دیگر در دو حوزه‌ی مهم قابل شناسایی است: الف. حوزه‌ی تربیتی و آماده‌سازی روحی همسران و فرزندان برای حضور در جبهه‌ها ب. حوزه‌ی تداوم راه رزمندگان، شهدا، و ایثارگران و جلوگیری از تضعیف روحیه‌ی حماسی مردم در جنگ روانی دشمن.   روایت لطیف مادران و همسران شهدا، و قلم دلنشین بانوان نویسنده هدایت‌ها، حمایت‌ها و تشویق‌های رهبر انقلاب اسلامی مورد توجه و  استقبال‌ نویسندگان، خاطره‌نگاران، و روایتگران متعدد از مناطق مختلف کشور قرار گرفته و در این میان حضور بانوان قابل توجه و چشمگیر بوده است و با همت و تلاش این گروه از اهالی قلم، کتاب‌‌های متعددی حاوی خاطرات مادران، پدران و همسران شهدا، جانبازان و آزادگان دفاع مقدس و دفاع از حرم به نگارش درآمد و منتشر شد و طبیعی است مجاهدتی چنین خالصانه مورد عنایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای نیز قرار گیرد. کافی است اشاره شود که از سی کتاب ارزشمندی که از بهمن سال ۱۳۹۰ تا آبان ۱۴۰۴ مفتخر به دریافت تقریظ ایشان قرار گرفته است بیست اثر به بانوان تعلق دارد. رهبر انقلاب اسلامی خود در چند دیدار به این موضوع یعنی حضور فعال بانوان در این عرصه تأکید کرده‌اند ازجمله: «واقعا کتابهایی که این خانم‌ها نوشته‌اند ـ آنهایی که من خوانده‌ام و دیده‌ام‌ ـ از لحاظ تصویر و مانند اینها، حقاً جزو برترین نوشته‌های خوب داستانی است، رمان نیست، خاطره است، اما واقعاً ‌زیباست.» (۱۳۹۷/۷/۸) «در میدان ادب،‌ ادبیات، شعر، رمان، شرح‌حال‌نویسی، زنها جزو برجسته‌هایند» (۱۴۰۴/۵/۵)   «این کتاب‌های خاطرات مربوط به دفاع مقدس و دفاع از حرم که چاپ می‌شود خیلی باارزش است. این یک گونه‌ی جدید از کتاب‌سازی است که بحمدالله خوب راه افتاده و خانمها هم در این زمینه خیلی فعالند. نویسنده‌های خانم نوشته‌های بسیار خوبی دارند. از آنها من زیاد می‌خوانم» (۱۴۰۲/۲/۲۴)   نمونه عباراتی از تقریظ‌های رهبر انقلاب اسلامی بر آثار زنان نویسنده حوزه دفاع مقدس بهترین راه برای درک صحیح نگاه هدایتگر و حمایت‌کننده‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به آثار ادبی دفاع مقدس مرور اجمالی گزیده‌ای از عبارات ایشان در تقریظ‌های منتشر شده از آثار بانوان نویسنده است: «این خانم (سیده اعظم حسینی) با مهارت و استادی، کتاب دا را تنظیم کرده، حقاً در یک حد نصاب است، کتاب قابل طرح جهانی است.» (تقریظ بر کتاب دا، زندگی سید زهرا حسینی، نویسنده: سیده اعظم حسینی، ۱۳۹۰/۱۰/۱۴) «هم راوی هم نویسنده حقاً در هنرمندی سنگ‌تمام گذاشته‌اند... آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هائی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته میماند، از ویژگیهای برجسته‌ی این کتاب است.» (تقریظ بر کتاب نورالدین پسر ایران، راوی:نورالدین عافی،نویسنده: معصومه سپهری، ۱۳۹۰/۱۰/۲۰) «این نیز بخشی از آن تصویر عظیم و باشکوهی است که ما همواره آن را از دور دیده و تحسین کرده و بزرگ شمرده‌ایم، بی‌آنکه از ریزه‌کاری‌ها و نقش‌های معجز‌آسای تشکیل‌دهنده‌ی آن و رنگ‌آمیزی‌های بی‌نظیر جزءجزء آن به درستی خبر داشته باشیم. این کتاب شرح این ریزه‌کاری‌های حیرت‌انگیز در بخشی از این تابلوی ماندگار و تاریخی است... درخور آن است که در شکل فیلم و رمان عرضه شود.» (تقریظ بر کتاب لشکر خوبان، راوی: مهدیقلی رضایی،نویسنده: معصومه سپهری، فروردین ۱۳۹۲) «...بر این هنرمندی در مجسم‌کردن زیبایی‌ها و زشتی‌ها و رنج‌ها و شادی‌ها آفرین گفتم... خدمت بزرگی است آنها را از ذهنها و خاطره‌ها بیرون کشیدن و به قلم و هنر و نمایش سپردن... به چهار بانوی قهرمان این کتاب بویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام می‌فرستم.» (تقریظ بر کتاب من زنده‌ام، نویسنده: معصومه آباد، ۱۳۹۲/۷/۵) «هم روایت، روایت بسیار خوبی است، هم نگارش، نگارش بسیار ممتازی است. این خانم قبلا هم کتاب نورالدین را نوشته بودند، خیلی واقعاً ارزش دارد این قلمها... بنده خدا را شکر می‌کنم وقتی که برخورد می‌کنم به این پدیده‌های بسیار برجسته و شیوای انقلاب اسلامی... ماجرای غواص‌ها... در این کتاب خوب تشریح شده... یکی از بزرگترین هنرهای نویسنده‌ها _ یعنی کسانی که روایت می‌نویسند چه رمان‌نویس، چه داستان کوتاه، چه خاطره _ و یکی از مهمترین بخشهای کارشان این است که بتوانند لحظات حسّاس را ترسیم کنند...» (بیانات درباره کتاب لشکر خوبان، ۱۳۹۲/۷/۱۵) «کتاب را خواندم ... آفرین... خیلی خوب نوشته‌اید، خیلی خوب، خیلی خوب، کتاب، کتاب جالبی است، جذابی است، هم از لحاظ داستانی خیلی خوب تنظیم کرده‌اند.» (تقریظ بر کتاب دختر شینا، راوی: قدم‌خیر محمدی کنعان (همسر شهید ستار ابراهیمی هژیر)، نویسنده: بهناز ضرابی‌زاده، ۱۳۹۲/۹/۱۳) «روایتی شورانگیز از زندگی سراسر جهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلی به عزّت رسید .. هنیئاً له. راوی ... نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه‌ی خود بروشنی نشان داده است. در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده‌ی کتاب. این خانم ضرابی‌زاده انصافاً خیلی قشنگ می‌نویسند...» (تقریظ بر کتاب گلستان یازدهم، راوی: زهرا پناهی‌روا (همسر شهید چیت‌سازیان)، نویسنده: بهناز ضرابی‌زاده، ۱۳۹۵/۱۱/۱۴) «سرگذشت این نوجوان شجاع و باهوش و صبور در اردوگاه‌های اسارت، یکی از شگفتی‌های دفاع مقدّس است... این یک سند باارزش از دفاع مقدّس و انقلاب است؛ باید قدر دانسته شود. خوب است سست‌پیمان‌های مغلوب‌دنیاشده، نگاهی به امثال این نوشته‌ی صادقانه و معصومانه بیندازند، شاید رحمت خدا شامل آنان شود.» (تقریظ بر کتاب سرباز کوچک امام، فاطمه دوست‌کامی، ۱۳۹۶/۴/۱۲) «بانو فرنگیس دلاور با همان روحیه‌ی استوار و پُرقدرت و با زبان صادق و صمیمی یک روستایی و با عواطف و احساسات رقیق و لطیف یک زن با ما سخن گفته ... ما از روستاهای مرزی در دوران جنگ ... هرگز به این وضوح و تفصیلی که در این روایت صادقانه ‌آمده خبر نداشتیم... از نویسنده کتاب خانم فتاحی به‌خاطر قلم روان و شیوا و هنر مصاحبه‌گیری و خاطره‌نویسی باید بسیار تشکر کرد.» (تقریظ بر کتاب فرنگیس، راوی: فرنگیس حیدرپور، نویسنده: مهناز فتاحی، ۱۳۹۶/۱۱/۲۱) «بسیار شیرین و جذاب نوشته شده ... ظرافت‌های برخاسته از ذوق و قریحه‌ی لطیف که در سراسر کتاب گسترده است می‌تواند از نویسنده‌ی خوش‌قلم و چیره‌دست کتاب باشد و می‌تواند هم دُر‌افشانی‌های راوی باشد.» (تقریظ بر کتاب مربع‌های قرمز، راوی:حسین یکتا،نویسنده:زینب عرفانیان، ۱۳۹۷/۴/۲۶) «صفا، اخلاص، صِدق، ایثار، ترجیح رضای حضرت حق بر همه چیز، بر همه‌ی عشق‌ها و همه‌ی محبوبها.. اراده و عزم راسخ در راه خدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام، نمایشگر بخشی از شخصیت ممتاز شهید عزیز مصطفی صدرزاده است. سلام خدا بر او، و بر همسر صبور و دیگر وابستگانش، نوشته‌ی  خانم تجار، شیرین و پخته و مبتکرانه است.» (تقریظ بر کتاب اسم تو مصطفاست، نویسنده: راضیه تجار، ۱۳۹۷/۹/۱۸) «با شوق و عطش این کتاب شگفتی‌ساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم . همه چیز در این کتاب عالی است، روایت، عالی، راوی، عالی، نگارش، عالی، سلیقه‌ی تدوین و گردآوری، عالی، و... هیچ سرمایه‌ی معنوی برای کشور و ملت بالاتر از اینها نیست. سرمایه‌ی باارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانه‌ی مادرانه به آن نیاز داشت. از نویسنده جداً باید تشکر شود.» (تقریظ بر کتاب تنها گریه کن، زندگی اشرف‌السادات منتظری، نویسنده: اکرم اسلامی، ۱۰ اسفند ۱۳۹۹) «بسیار کاردرست و بجایی کرده‌اند. این کاش برای دیگر مادران شهیدان در قم ـ مانند مادر شهیدان زین‌الدین ـ و در سراسر کشور نیز زلال قریحه‌ی شاعران، آثاری بیافریند.» (تقریظ بر ترکیب‌بند نغمه مستشار نظامی درباره‌ی کتاب تنها گریه‌کن) «آنچه در این کتاب آمده بخش ناشناخته و ناگفته‌ای از ماجرای عظیم دفاع مقدس است. باید از بانوی پرکار و صبور و خوش سلیقه‌ای که این کار پرزحمت را به‌عهده گرفته و بخوبی از عهده‌ برآمده است ... عمیقاً تشکر شود.» (تقریظ بر کتاب حوض خون، فاطمه سادات میرعالی، مهرماه ۱۴۰۰) «عشقی آتشین، عزمی پولادین و ایمانی راستین چهره‌نگار زندگی این دو جوان که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالت‌زده می‌کند و فاصله‌ی نجومی‌شان با این مجاهدان واقعی را آشکار می‌سازد.» (تقریظ بر کتاب پاییز آمد، راوی:فخرالسادات موسوی (همسر شهید احمد یوسفی)، نویسنده گلستان جعفریان، آذر ۱۴۰۱) «سلام خدا بر شهید عزیز... و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانه او خانم ام‌البنین ... نوشته‌‌ی صفحه‌ی مقابل بسیار زیبا و اثرگذار است.» (تقریظ بر کتاب خاتون و قوماندان، راوی: ام‌البنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی، نویسنده: مریم قربان‌زاده، دی ۱۴۰۱) «اینجا فطرتی پاک را، دلی روشن را، دستی خدمتگزار به ضعیفان را می‌بینیم که رشته‌ای از انوار خورشید حسینی آنها را در خط نورانی جهاد و شهادت به‌کار می‌اندازد و دارنده‌ی آنها را به اوج می‌رساند... او لایق این عروج بوده و دل باصفا و روح بامرام او ظرفیت آن را داشته است.» (تقریظ بر کتاب مجید بربری، نویسنده: کبری خدابخش دهقی، تیرماه ۱۴۰۲) «این شهید عزیز از سرآمدان شهدا است. زندگی پرهیزکارانه، رفتار فداکارانه و سرانجام غبطه‌انگیز شهادت دلاورانه و آگاهانه ... نگارش خوب نویسنده و اظهارات صریح و ساده‌ی راوی رنج‌کشیده، از امتیازات کتاب است.» (تقریظ بر کتاب آخرین فرصت، راوی: رفعت قافلان کوهی، همسر شهید علی کسایی، نویسنده: سمیرا اکبری، تیر ۱۴۰۲) «موضوع این رمان تازه و مبتکرانه است، نگارش آن هم شیرین و جذاب است. پرداختن به بخش‌های حاشیه‌ای ولی مهم و تأثیرگذار دفاع مقدس کار لازمی است که نویسنده این رمان شیوا از عهده‌ی آن برآمده است...» (تقریظ بر کتاب معبد زیرزمینی، نویسنده: معصومه میرابوطالبی، شهریور ۱۴۰۲) «این شرح حال نیز برای امثال من غبطه‌انگیز و حسرت‌زا است. نور این جوان و امثال او چشم امثال مرا خیره می‌کند و ما را متوجه تاریکی‌هایی که در آن گرفتاریم می‌سازد. آفرین به آن انگیزه‌ی نجات‌بخش که سید مصطفی‌ها را به چنین اوجی می‌رساند...» (تقریظ بر کتاب بیست سال و سه روز، نویسنده: سمانه خاکبازان، خرداد ۱۴۰۳) [بزودی منتشر می‌شود] تقریظ کتاب تب ناتمام، (راوی: شهلا منزوی،مادر جانباز شهید حسین دخانچی،نویسنده:زهرا حسینی مهرآبادی) [بزودی منتشر می‌شود] تقریظ کتاب خانوم‌ماه،راوی: خانم‌ناز علی‌نژاد، همسر شهید شیرعلی سلطانی، نویسنده: ساجده تقی‌زاده) *** دست دل را گرفته‌اند به مهر زینبی سیرت و خدیجه صفت اسوه‌ی صبر و عشق و ایثارند قهرمان بانوان ایرانی ومن الله التوفیق      علیرضا مختارپور قهرودی     پیوست: فهرست بخشی از پژوهشهای انجام شده درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نقش و تنوع فعالیت زنان در دفاع مقدس _ بیستون عشق (مشارکت اجتماعی زنان در کمک‌رسانی به جبهه‌ها در جنگ عراق ـ ایران، دکتر سمیه‌سادات شفیعی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۹۹ _مجموعه مقالات اولین سمینار زن و دفاع مقدس، ۱۳۷۴ _ مجموعه مقالات کنگره‌ی نقش زنان در دفاع و امنیت، پنج جلد، معاونت تبلیغات و انتشارات فرهنگی ولی‌فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ۱۳۷۹ _ زنان جنگ، به کوشش سید امیر معصومی، سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران _ نقش پشتیبانی رزمی زنان در دفاع، زهرا رحمانیان، سازمان تحقیقات و مطالعات بسیج _ نقش زنان در دفاع مقدس، محمدعلی جودکی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی _ بررسی نقش زنان در دفاع مقدس براساس خاطره‌نوشت یکشنبه‌ی آخر، (مقاله)، ثمر میری، ۱۳۹۹ _ مطالعه مردم‌شناسی روایت‌های زنانه از دوران جنگ تحمیلی، (مقاله)، مینو سلیمی، فصلنامه‌ی علمی پژوهشی زن و فرهنگ،‌۱۳۹۷ _ طراحی الگوی سبک دینی زنان، پژوهشی مبتنی بر وصیت‌نامه شهدای زن در دفاع مقدس، فاطمه فلاح تفتی، فصلنامه‌ی فرهنگی ـ تربیتی زنان و خانواده، ۱۴۰۰ _ سنخ‌شناسی یاریگری‌ها در جنگ براساس روایت‌های زنان جنگ‌زده، محمدتقی کرمی قهی، فصلنامه علوم اجتماعی، ۱۳۹۲ _ نقش زنان در ۸ سال دفاع مقدس، لیلا شهبازی، دانشگاه پیام نور واحد تهران مرکز، ۱۳۹۱ 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-note?id=61798 #ديگران__يادداشت
    0 التعليقات 0 المشاركات 612 مشاهدة 0 معاينة
  • سهم ۶۶ درصدی بانوان نویسنده از تقریظ‌های ۱۴ سال اخیر رهبر انقلاب


    مراسم انتشار تقریظ‌های رهبر انقلاب اسلامی بر سه کتاب «تب ناتمام»، «همسفر آتش و برف» و «خانوم ماه» صبح امروز چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴ همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلام‌‌الله‌علیها و هفته کتاب با هدف معرفی الگوهای واقعی و تبیین نقش‌آفرینی‌های زنان قهرمان ایرانی در قالب «رویداد ملّی قهرمان» برگزار شد.

    در بیست و یکمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت که با حضور خانواده شهیدان «حسین دخانچی»، «شیرعلی سلطانی»، «سعید قهاری‌سعید» و جمعی از فعالان و علاقمندان حوزه ادبیات جهاد و مقاومت در محل تالار وحدت تهران برگزار شد، حجت‌الاسلام والمسلمین محمدی گلپایگانی رئیس دفتر مقام معظم رهبری و دکتر سیدعباس صالحی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز حضور داشتند.

    در این رویداد آقای علیرضا مختارپور پژوهشگر حوزه کتاب و رئیس سابق سازمان اسناد و کتابخانه ملّی با تشریح اهمیت روایت‌گری زنان و بانوان در دفاع مقدس بر ضرورت ثبت و ضبط این خاطرات تأکید کرد؛ اقدامی که با در نظر گرفتن تلاش دشمن برای تحریف آن دفاع پیروزمندانه، اهمیتی مضاعف پیدا می‌کند.

    مختارپور همچنین به نقش هدایت‌ها و حمایت‌های رهبر انقلاب در رشد کمّی و کیفی این آثار و حضور لطیف زنان و بانوان راوی و نویسنده در فرایند تولید این آثار اشاره و اعلام کرد از سی کتاب ارزشمندی که از بهمن سال ۱۳۹۰ تا آبان ۱۴۰۴ مفتخر به دریافت تقریظ رهبر انقلاب شده‌اند، بیست اثر به بانوان تعلق دارد.

    وی در بخش‌های دیگری از سخنانش با اشاره به مقاله‌ای که متن کامل آن در رسانه KHAMENEI.IR منتشر شده است به مرور برخی از عبارات تقریظ‌های رهبر انقلاب بر آثار بانوان نویسنده پرداخت.

    مهدی ابراهیم‌زاده معاون و رئیس حوزه ریاست مؤسسه فرهنگی پژوهشی انقلاب اسلامی از دیگر سخنرانان این برنامه بود که ضمن سخنانی با بیان اینکه زبان و ادبیات، همان‌گونه که فردوسی در شاهنامه هویت ملّی ایران را تثیبت کرد؛ اسطوره‌ها و داستان ملّت‌ها را می‌سازد، گفت: «ادبیات جهاد و مقاومت هم قهرمان‌ها و اسطوره‌های واقعی دوران ما را که در مقابل ظلم و استکبار ایستاده‌اند تصویر میکند. تصویری که تبلور تولد دوباره «ایران خدایی» در امتداد عظمت و اقتدار انقلاب اسلامی ایران است نه مانند ملّی‌گرایی دوران پهلوی که حاصل پروژه‌ای ساختگی برای به حاشیه راندن هویت اسلامی بود.»

    وی این آثار را تصویر واقعی و الهام‌بخش و زنده‌ای توصیف کرد که برانگیزاننده دیگر ملّت‌های عدالتخواه و آزادی‌طلب دنیاست و در ادامه افزود: «از این منظر کتاب‌هایی مانند تب ناتمام، خانوم‌ماه و همسفر آتش و برف اسطوره‌های معاصری را به تصویر می‌کشند که هویت واقعی ایران انقلاب اسلامی را در دوران جدید نمایش می‌دهند. هویتی که تأثیراتی فراتر از مرزهای ایران داشته است. این آثار تذکری به هویت اصیل و خود واقعی ما و شامل ویژگی‌هایی است که با آنها می‌توانیم آینده ایران قوی‌تر را بسازیم.»

    ابراهیم‌زاده در پایان اظهارات خود، اهتمام دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای به انتشار تقریظ‌های ایشان را اقدامی در امتدادبخشی دغدغه دیرین معظم‌له درباره تقویت بنیه‌های فرهنگی ملّت ایران توصیف کرد که تقویت‌شان می‌تواند رهروان این مسیر را در تندباد حوادث روزگار استوار نگه دارد.

    در ادامه «رویداد ملّی قهرمان» خانم سارا ترابی‌کیا همسر سپهبد شهید غلامعلی رشید، ضمن سخنانی با ارجاع به بیانات رهبر انقلاب و تاریخ اسلام، نقش بانوان را نه تنها در پیشبرد نهضت‌ها، بلکه به‌عنوان معماران اصلی در تربیت نسل‌ها و محور جهاد تبیین، نقشی حیاتی و بی‌بدیل دانست.

    ترابی‌کیا عنوان کرد، جهاد تبیین که مورد تأکید بیش از ۲۵ ساله رهبر انقلاب بوده، دارای خاستگاهی است که محور خانواده و زن در کانون آن قرار دارد. وی با اشاره به جایگاه مادر، همسر و زن به‌عنوان ستون خیمه خانواده گفت: «شهدا با خون خود به تبیین عمل کردند، این شهدا طبعاً یک خاستگاهی دارند که بزرگترین محور خانواده است... و بدون زن، این ستون خیمه خانواده شکل نمی‌گیرد.»

    وی با استناد به شهادت‌های تاریخی (مانند حضور زنان قبل از مردان در تظاهرات مشهد در دوران انقلاب و تأکید شهید مطهری بر حضور بانوان به‌عنوان علّت اصلی پیروزی ۵۷)، افزود: «حضور پررنگ زن در جامعه، مقدمه پیروزی و به ثمر نشستن اهداف الهی است.»

    ترابی‌کیا وظیفه مادری را زمینه‌ساز تربیت فردی دانست که بتواند مسئولیت‌های اجتماعی را به درستی انجام دهد: «من در کلاس، همیشه به شاگردانم می‌گویم ما مادران اگر بتوانبم فرزندمان را طوری تربیت کنیم که هرگاه بزرگ شدند و مسئولیتی برعهده گرفتند، بتوانند آن را درست انجام دهند، آن‌گاه مادری کردن به نحو احسن انجام شده است.»

    ترابی‌‌کیا در بخش دیگری از سخنان خود وظیفه محوری و کنونی بانوان را تبیین و روایتگری دانست. وی با توجه به شرایط جهانی، تبیین را یک جنگ رسانه‌ای توصیف کرد که برعهده تک تک افراد است و گفت: «وظیفه تبیین و روایتگری ابزار می‌خواهد؛ حالا چه گفتاری، چه شنیداری، چه کتاب باشد، چه مصاحبت باشد... اصلاً جنگ رسانه است. بر عهده تک تک ما نهاده شده است.»

    ترابی‌کیا تأکید کرد که بانوان باید با الگوگیری از حضرت صدیقه طاهره و زینب کبری سلام‌الله‌علیهما که اولین راویان و پرچمداران مقاومت بودند، در این مسیر گام بردارند تا نسل آینده را برای تحقق ظهور تربیت کنند و پرچم را به دست صاحب اصلی‌اش برسانند.

    در بخش دیگری از برنامه قابی از عکس منتشرنشده دیدار شهید سپهبد رشید با رهبر انقلاب به سرکار خانم ترابی‌کیا همسر این شهید اهدا شد.

    بیست و یکمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت با انتشار متن تقریظ‌های رهبر انقلاب بر کتاب‌های «تب ناتمام»، «همسفر آتش و برف» و «خانومْ ماه» توسط اعضای خانواده این شهدا در تالار وحدت ادامه یافت.

    اجرای تئاتری برگرفته از داستان این سه کتاب توسط گروه تئاتر باشگاه سوره، تقدیر از خانواده شهیدان حسین دخانچی، شیرعلی سلطانی و سعید قهاری و نویسندگان کتاب‌های «تب ناتمام»، «همسفر آتش و برف» و «خانومْ ماه» و شعرخوانی آقای محمد رسولی از دیگر بخش‌های این مراسم بود.
     
    متن کامل سروده‌ی آقای محمد رسولی نیز به شرح زیر است:
    هان ای قلم! رخصت بگیر از او بگویم
    این شعر را با نیت بانو بگویم
     
    ای طبع! با این بیت‌ها خود را رفو کن
    از آیه‌ی تطهیر می‌گویی وضو کن
     
    با شوق می‌خواهم که شعری تر بخوانم
    چون کودکی دلتنگ از مادر بخوانم
     
    نور است او، در لا زمان و لا مکان است
    هرجا که می‌بینیم هست و بی‌نشان است
     
    بی فاطمه جبریل هم نازل نمی‌شد
    قرآن بدون کوثرش کامل نمی‌شد
     
    سر در نیاوردیم هرگز از مقامش
    می‌ایستاد احمد برای احترامش

    انسیةالحوراء، مثالش برگ گل بود
    دستش کتاب بوسه‌ی ختم‌الرسل بود
     
    آری پیمبر عشق زهرا مذهبش بود
    هربار دید او را فداها بر لبش بود
     
    جان پیمبر، جان مولا بود زهرا
    تفسیر پیوند دو دریا بود زهرا
     
    تعریف ما از عشق در یک جمله این است
    زهرا فقط کفو امیرالمومنین است
     
    با بودن زهرا، علی غم داشت؟ هرگز!
    جز حضرت صدیقه محرم داشت؟ هرگز!
     
    تلفیق عقلانیت و احساس زهراست
    خیرالنساء تنها نه، خیر الناس زهراست
     
    در خانه‌ای کوچک هزاران راز دیدیم
    از وصله‌های چادرش اعجاز دیدیدم
     
    اذن شفاعت روز محشر در کف اوست
    تقدیر عالم لا به لای مصحف اوست
     
    باید برای بردن نامش وضو داشت
    دیده است نابینا حجابی را که او داشت
     
    با این همه، وقتش که شد آمد به میدان
    جان علی با جان خود آمد به میدان
     
    دست منافق را به دست خویش رو کرد
    با خطبه‌اش تزویر را بی‌آبرو کرد
     
    تاریخ را خواندی بگو با سست عهدان
    اتمام حجت کرد او با سست عهدان
     
    هر شب به همراه علی تنهای تنها
    می‌رفت او تا خانه‌ی پیمان‌شکن‌ها
     
    هر شب ولی خود را نشان دادند مردم
    در پاسخ او سر تکان دادند مردم
     
    در آتش عشق به مولا سوخت زهرا
    درس ولایت را به ما آموخت زهرا
     
    یک زن بزرگِ جمله مردان زمین است
    دنیا تماشا کن حقوق زن همین است
     
    زن را چنین چشم و چراغ خانه گفتند
    در شان او "المراة ریحانه" گفتند
     
    عفت پر پرواز او باشد، قفس نیست
    زن گوهر عشق است، ابزار هوس نیست
     
    زن نیست آنکه فطرتش تاراج رفته
    زن کیست؟ مرد از دامنش معراج رفته
     
    جز راه حق رفتن برایش بی‌نتیجه است
    دنبال الگویید آیا؟ زن خدیجه است
     
    آنکه خدا یک روز دنیا را به او داد
    دنیاش را بخشید، زهرا را به او داد
     
    آسیه هم زن بود اما با جهادش
    در کاخ فرعون ماند پای اعتقادش
     
    زن را ز مردان هم فراتر می‌شناسند
    عیسی‌بن‌مریم را به مادر می‌شناسند
     
    ایثار و جانبازی در ایمان سمیه است
    عمار سازی کار دامان سمیه است
     
    مستوره‌ای اژ عفت و رازند زن‌ها
    هم قهرمان هم قهرمان سازند زن‌ها
     
    زن جلوه‌اش در بطن عاشوراست آری
    نور حسین از زینب کبراست آری
     
    او که جهان شد زیر و رو با انقلابش
    محدود بوده زینب آیا با حجابش؟
     
    زینب به جای مردها هم امتحان داد
    آزاد بودن در اسیری را نشان داد
     
    حالا کمی در بیت های آخرینم
    باید بگویم از زنان سرزمینم
     
    نام آور گمنام، نور در حجابند
    در اصل آن ها صاحبان انقلابند
     
    چون کوه پابرجا و همچون آب پاکند
    اسطوره‌های زنده‌ی این آب‌ و خاکند
     
    هرکس که دارد معرفت، ممنون آن‌هاست
    ایران اسلامی ما مدیون آن‌هاست
     
    محدوده‌ی دامانشان، این سرزمین است
    ذکر توسل‌هایشان، ام‌البنین است
     
    دل‌هایشان آبی‌تر از دریاست انگار
    هر روز آن‌ها روز عاشوراست انگار
     
    آن ها که فردای قیامت رو سپیدند
    دیروز و فردا نه، همین حالا شهیدند
     
    آن مادران که تا همیشه سرفرازند
    با خون فرزندانشان تاریخ سازند
     
    پهلوی زهرا، آخرین سوگندشان شد
    قربانی فرزند او، فرزندشان شد
     
    آن همسران که پلکشان باران و ابر است
    آن همسران که نامشان معنای صبر است
     
    دنیا نمانده بی ولی‌الله مردم
    فرزند زهرا می‌رسد از راه مردم
     
    تقویم ما عطری دگر دارد بهارش
    زهراست بیش از هر کسی چشم انتظارش
     
    از غربتش یک روز بیرون خواهد آمد
    با لشکری از فاطمیون خواهد آمد

    منبع: https://farsi.khamenei.ir/news-content?id=61818

    #خبر
    📰 سهم ۶۶ درصدی بانوان نویسنده از تقریظ‌های ۱۴ سال اخیر رهبر انقلاب مراسم انتشار تقریظ‌های رهبر انقلاب اسلامی بر سه کتاب «تب ناتمام»، «همسفر آتش و برف» و «خانوم ماه» صبح امروز چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴ همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلام‌‌الله‌علیها و هفته کتاب با هدف معرفی الگوهای واقعی و تبیین نقش‌آفرینی‌های زنان قهرمان ایرانی در قالب «رویداد ملّی قهرمان» برگزار شد. در بیست و یکمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت که با حضور خانواده شهیدان «حسین دخانچی»، «شیرعلی سلطانی»، «سعید قهاری‌سعید» و جمعی از فعالان و علاقمندان حوزه ادبیات جهاد و مقاومت در محل تالار وحدت تهران برگزار شد، حجت‌الاسلام والمسلمین محمدی گلپایگانی رئیس دفتر مقام معظم رهبری و دکتر سیدعباس صالحی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز حضور داشتند. در این رویداد آقای علیرضا مختارپور پژوهشگر حوزه کتاب و رئیس سابق سازمان اسناد و کتابخانه ملّی با تشریح اهمیت روایت‌گری زنان و بانوان در دفاع مقدس بر ضرورت ثبت و ضبط این خاطرات تأکید کرد؛ اقدامی که با در نظر گرفتن تلاش دشمن برای تحریف آن دفاع پیروزمندانه، اهمیتی مضاعف پیدا می‌کند. مختارپور همچنین به نقش هدایت‌ها و حمایت‌های رهبر انقلاب در رشد کمّی و کیفی این آثار و حضور لطیف زنان و بانوان راوی و نویسنده در فرایند تولید این آثار اشاره و اعلام کرد از سی کتاب ارزشمندی که از بهمن سال ۱۳۹۰ تا آبان ۱۴۰۴ مفتخر به دریافت تقریظ رهبر انقلاب شده‌اند، بیست اثر به بانوان تعلق دارد. وی در بخش‌های دیگری از سخنانش با اشاره به مقاله‌ای که متن کامل آن در رسانه KHAMENEI.IR منتشر شده است به مرور برخی از عبارات تقریظ‌های رهبر انقلاب بر آثار بانوان نویسنده پرداخت. مهدی ابراهیم‌زاده معاون و رئیس حوزه ریاست مؤسسه فرهنگی پژوهشی انقلاب اسلامی از دیگر سخنرانان این برنامه بود که ضمن سخنانی با بیان اینکه زبان و ادبیات، همان‌گونه که فردوسی در شاهنامه هویت ملّی ایران را تثیبت کرد؛ اسطوره‌ها و داستان ملّت‌ها را می‌سازد، گفت: «ادبیات جهاد و مقاومت هم قهرمان‌ها و اسطوره‌های واقعی دوران ما را که در مقابل ظلم و استکبار ایستاده‌اند تصویر میکند. تصویری که تبلور تولد دوباره «ایران خدایی» در امتداد عظمت و اقتدار انقلاب اسلامی ایران است نه مانند ملّی‌گرایی دوران پهلوی که حاصل پروژه‌ای ساختگی برای به حاشیه راندن هویت اسلامی بود.» وی این آثار را تصویر واقعی و الهام‌بخش و زنده‌ای توصیف کرد که برانگیزاننده دیگر ملّت‌های عدالتخواه و آزادی‌طلب دنیاست و در ادامه افزود: «از این منظر کتاب‌هایی مانند تب ناتمام، خانوم‌ماه و همسفر آتش و برف اسطوره‌های معاصری را به تصویر می‌کشند که هویت واقعی ایران انقلاب اسلامی را در دوران جدید نمایش می‌دهند. هویتی که تأثیراتی فراتر از مرزهای ایران داشته است. این آثار تذکری به هویت اصیل و خود واقعی ما و شامل ویژگی‌هایی است که با آنها می‌توانیم آینده ایران قوی‌تر را بسازیم.» ابراهیم‌زاده در پایان اظهارات خود، اهتمام دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای به انتشار تقریظ‌های ایشان را اقدامی در امتدادبخشی دغدغه دیرین معظم‌له درباره تقویت بنیه‌های فرهنگی ملّت ایران توصیف کرد که تقویت‌شان می‌تواند رهروان این مسیر را در تندباد حوادث روزگار استوار نگه دارد. در ادامه «رویداد ملّی قهرمان» خانم سارا ترابی‌کیا همسر سپهبد شهید غلامعلی رشید، ضمن سخنانی با ارجاع به بیانات رهبر انقلاب و تاریخ اسلام، نقش بانوان را نه تنها در پیشبرد نهضت‌ها، بلکه به‌عنوان معماران اصلی در تربیت نسل‌ها و محور جهاد تبیین، نقشی حیاتی و بی‌بدیل دانست. ترابی‌کیا عنوان کرد، جهاد تبیین که مورد تأکید بیش از ۲۵ ساله رهبر انقلاب بوده، دارای خاستگاهی است که محور خانواده و زن در کانون آن قرار دارد. وی با اشاره به جایگاه مادر، همسر و زن به‌عنوان ستون خیمه خانواده گفت: «شهدا با خون خود به تبیین عمل کردند، این شهدا طبعاً یک خاستگاهی دارند که بزرگترین محور خانواده است... و بدون زن، این ستون خیمه خانواده شکل نمی‌گیرد.» وی با استناد به شهادت‌های تاریخی (مانند حضور زنان قبل از مردان در تظاهرات مشهد در دوران انقلاب و تأکید شهید مطهری بر حضور بانوان به‌عنوان علّت اصلی پیروزی ۵۷)، افزود: «حضور پررنگ زن در جامعه، مقدمه پیروزی و به ثمر نشستن اهداف الهی است.» ترابی‌کیا وظیفه مادری را زمینه‌ساز تربیت فردی دانست که بتواند مسئولیت‌های اجتماعی را به درستی انجام دهد: «من در کلاس، همیشه به شاگردانم می‌گویم ما مادران اگر بتوانبم فرزندمان را طوری تربیت کنیم که هرگاه بزرگ شدند و مسئولیتی برعهده گرفتند، بتوانند آن را درست انجام دهند، آن‌گاه مادری کردن به نحو احسن انجام شده است.» ترابی‌‌کیا در بخش دیگری از سخنان خود وظیفه محوری و کنونی بانوان را تبیین و روایتگری دانست. وی با توجه به شرایط جهانی، تبیین را یک جنگ رسانه‌ای توصیف کرد که برعهده تک تک افراد است و گفت: «وظیفه تبیین و روایتگری ابزار می‌خواهد؛ حالا چه گفتاری، چه شنیداری، چه کتاب باشد، چه مصاحبت باشد... اصلاً جنگ رسانه است. بر عهده تک تک ما نهاده شده است.» ترابی‌کیا تأکید کرد که بانوان باید با الگوگیری از حضرت صدیقه طاهره و زینب کبری سلام‌الله‌علیهما که اولین راویان و پرچمداران مقاومت بودند، در این مسیر گام بردارند تا نسل آینده را برای تحقق ظهور تربیت کنند و پرچم را به دست صاحب اصلی‌اش برسانند. در بخش دیگری از برنامه قابی از عکس منتشرنشده دیدار شهید سپهبد رشید با رهبر انقلاب به سرکار خانم ترابی‌کیا همسر این شهید اهدا شد. بیست و یکمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت با انتشار متن تقریظ‌های رهبر انقلاب بر کتاب‌های «تب ناتمام»، «همسفر آتش و برف» و «خانومْ ماه» توسط اعضای خانواده این شهدا در تالار وحدت ادامه یافت. اجرای تئاتری برگرفته از داستان این سه کتاب توسط گروه تئاتر باشگاه سوره، تقدیر از خانواده شهیدان حسین دخانچی، شیرعلی سلطانی و سعید قهاری و نویسندگان کتاب‌های «تب ناتمام»، «همسفر آتش و برف» و «خانومْ ماه» و شعرخوانی آقای محمد رسولی از دیگر بخش‌های این مراسم بود.   متن کامل سروده‌ی آقای محمد رسولی نیز به شرح زیر است: هان ای قلم! رخصت بگیر از او بگویم این شعر را با نیت بانو بگویم   ای طبع! با این بیت‌ها خود را رفو کن از آیه‌ی تطهیر می‌گویی وضو کن   با شوق می‌خواهم که شعری تر بخوانم چون کودکی دلتنگ از مادر بخوانم   نور است او، در لا زمان و لا مکان است هرجا که می‌بینیم هست و بی‌نشان است   بی فاطمه جبریل هم نازل نمی‌شد قرآن بدون کوثرش کامل نمی‌شد   سر در نیاوردیم هرگز از مقامش می‌ایستاد احمد برای احترامش انسیةالحوراء، مثالش برگ گل بود دستش کتاب بوسه‌ی ختم‌الرسل بود   آری پیمبر عشق زهرا مذهبش بود هربار دید او را فداها بر لبش بود   جان پیمبر، جان مولا بود زهرا تفسیر پیوند دو دریا بود زهرا   تعریف ما از عشق در یک جمله این است زهرا فقط کفو امیرالمومنین است   با بودن زهرا، علی غم داشت؟ هرگز! جز حضرت صدیقه محرم داشت؟ هرگز!   تلفیق عقلانیت و احساس زهراست خیرالنساء تنها نه، خیر الناس زهراست   در خانه‌ای کوچک هزاران راز دیدیم از وصله‌های چادرش اعجاز دیدیدم   اذن شفاعت روز محشر در کف اوست تقدیر عالم لا به لای مصحف اوست   باید برای بردن نامش وضو داشت دیده است نابینا حجابی را که او داشت   با این همه، وقتش که شد آمد به میدان جان علی با جان خود آمد به میدان   دست منافق را به دست خویش رو کرد با خطبه‌اش تزویر را بی‌آبرو کرد   تاریخ را خواندی بگو با سست عهدان اتمام حجت کرد او با سست عهدان   هر شب به همراه علی تنهای تنها می‌رفت او تا خانه‌ی پیمان‌شکن‌ها   هر شب ولی خود را نشان دادند مردم در پاسخ او سر تکان دادند مردم   در آتش عشق به مولا سوخت زهرا درس ولایت را به ما آموخت زهرا   یک زن بزرگِ جمله مردان زمین است دنیا تماشا کن حقوق زن همین است   زن را چنین چشم و چراغ خانه گفتند در شان او "المراة ریحانه" گفتند   عفت پر پرواز او باشد، قفس نیست زن گوهر عشق است، ابزار هوس نیست   زن نیست آنکه فطرتش تاراج رفته زن کیست؟ مرد از دامنش معراج رفته   جز راه حق رفتن برایش بی‌نتیجه است دنبال الگویید آیا؟ زن خدیجه است   آنکه خدا یک روز دنیا را به او داد دنیاش را بخشید، زهرا را به او داد   آسیه هم زن بود اما با جهادش در کاخ فرعون ماند پای اعتقادش   زن را ز مردان هم فراتر می‌شناسند عیسی‌بن‌مریم را به مادر می‌شناسند   ایثار و جانبازی در ایمان سمیه است عمار سازی کار دامان سمیه است   مستوره‌ای اژ عفت و رازند زن‌ها هم قهرمان هم قهرمان سازند زن‌ها   زن جلوه‌اش در بطن عاشوراست آری نور حسین از زینب کبراست آری   او که جهان شد زیر و رو با انقلابش محدود بوده زینب آیا با حجابش؟   زینب به جای مردها هم امتحان داد آزاد بودن در اسیری را نشان داد   حالا کمی در بیت های آخرینم باید بگویم از زنان سرزمینم   نام آور گمنام، نور در حجابند در اصل آن ها صاحبان انقلابند   چون کوه پابرجا و همچون آب پاکند اسطوره‌های زنده‌ی این آب‌ و خاکند   هرکس که دارد معرفت، ممنون آن‌هاست ایران اسلامی ما مدیون آن‌هاست   محدوده‌ی دامانشان، این سرزمین است ذکر توسل‌هایشان، ام‌البنین است   دل‌هایشان آبی‌تر از دریاست انگار هر روز آن‌ها روز عاشوراست انگار   آن ها که فردای قیامت رو سپیدند دیروز و فردا نه، همین حالا شهیدند   آن مادران که تا همیشه سرفرازند با خون فرزندانشان تاریخ سازند   پهلوی زهرا، آخرین سوگندشان شد قربانی فرزند او، فرزندشان شد   آن همسران که پلکشان باران و ابر است آن همسران که نامشان معنای صبر است   دنیا نمانده بی ولی‌الله مردم فرزند زهرا می‌رسد از راه مردم   تقویم ما عطری دگر دارد بهارش زهراست بیش از هر کسی چشم انتظارش   از غربتش یک روز بیرون خواهد آمد با لشکری از فاطمیون خواهد آمد 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/news-content?id=61818 #خبر
    0 التعليقات 0 المشاركات 442 مشاهدة 0 معاينة
  • #آیه_روز

    وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَقُولُ ءَأَنتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبَادِى هَؤْلَا ءِ أَمْ هُمْ ضَلُّواْ السَّبِيلَ (سوره فرقان، آیه‌ی 17)

    ترجمه:
    (و یاد كن) روزى كه خداوند مشركان و آن چه را به جاى خدا مى پرستیدند (در یك جا) محشور كند، پس (به معبودهاى آنان) گوید: آیا شما بندگان مرا گمراه كردید، یا خودشان راه را گم كردند؟

    تفسیر:
    در قیامت از مشركان ومعبودهاى آنان بازخواست مى شود. «یحشرهم و ما یعبدون فیقول...»

    در قیامت، غیر از انسان موجودات دیگرى نیز مبعوث خواهند شد، مانند بت ها. «و ما یعبدون»

    در قیامت، همه چیز شعور پیدا مى كند و مخاطب قرار مى گیرد. «ءَانتم»

    خداپرستى، در فطرت همه ى انسان ها وجود دارد و انحراف بشر عارضى است. «ءَانتم اضللتم... أم هم ضلّوا» (كلمه ى «السبیل» نیز نشانه ى آن است كه راه معهود، همان راه طبیعى و فطرى است.)

    تفسیر نور، سوره فرقان، ذیل آیه 17
    #آیه_روز وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَقُولُ ءَأَنتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبَادِى هَؤْلَا ءِ أَمْ هُمْ ضَلُّواْ السَّبِيلَ (سوره فرقان، آیه‌ی 17) ترجمه: 🔺 (و یاد كن) روزى كه خداوند مشركان و آن چه را به جاى خدا مى پرستیدند (در یك جا) محشور كند، پس (به معبودهاى آنان) گوید: آیا شما بندگان مرا گمراه كردید، یا خودشان راه را گم كردند؟ 📚 تفسیر: 🔻 در قیامت از مشركان ومعبودهاى آنان بازخواست مى شود. «یحشرهم و ما یعبدون فیقول...» 🔻 در قیامت، غیر از انسان موجودات دیگرى نیز مبعوث خواهند شد، مانند بت ها. «و ما یعبدون» 🔻 در قیامت، همه چیز شعور پیدا مى كند و مخاطب قرار مى گیرد. «ءَانتم» 🔻 خداپرستى، در فطرت همه ى انسان ها وجود دارد و انحراف بشر عارضى است. «ءَانتم اضللتم... أم هم ضلّوا» (كلمه ى «السبیل» نیز نشانه ى آن است كه راه معهود، همان راه طبیعى و فطرى است.) تفسیر نور، سوره فرقان، ذیل آیه 17
    0 التعليقات 0 المشاركات 150 مشاهدة 0 معاينة
  • #نماز

    نماز روز دوشنبه

    [امام عسکری علیه‌السلام] فرمودند: هرکه روز دوشنبه ده رکعت نماز بجا آورد و در هر رکعت سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «توحید» را بخواند، حق‌تعالی در قیامت برای او نوری قرار دهد که موقف را روشنایی بخشد تا در آن روز همه بندگان خدا بر او غبطه برند.

    راوی از آن حضرت علیه‌السلام پرسید در چه وقتی از روز باید این نماز را بجای آورد؟ فرمودند: بین طلوع آفتاب تا ابتدای ظهر.

    #نماز ☀️ نماز روز دوشنبه [امام عسکری علیه‌السلام] فرمودند: هرکه روز دوشنبه ده رکعت نماز بجا آورد و در هر رکعت سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «توحید» را بخواند، حق‌تعالی در قیامت برای او نوری قرار دهد که موقف را روشنایی بخشد تا در آن روز همه بندگان خدا بر او غبطه برند. راوی از آن حضرت علیه‌السلام پرسید در چه وقتی از روز باید این نماز را بجای آورد؟ فرمودند: بین طلوع آفتاب تا ابتدای ظهر.
    0 التعليقات 0 المشاركات 133 مشاهدة 0 معاينة
  • آیه_روز

    لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِى يَخْتَلِفُونَ فِيهِ وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرواْ أَنَّهُمْ كَانُواْ كَذِبِينَ‌ ‌(سوره نحل، آیه‌ی 39)

    ترجمه:
    (رستاخیز مردگان) براى آن است كه (خداوند) چیزى را كه مردم در آن اختلاف مى كنند روشن سازد وكسانى كه كفر ورزیدند بدانند كه آنها خودشان دروغگو بودند، (نه انبیا)

    تفسیر:
    روز قیامت، روز روشن شدن همه حقایق است. «لیبین لهم ...لیعلم الذین»

    بناى كفر بر كذب و تكذیب است. «الذین كفروا ...كانوا كاذبین»

    تفسیر نور، ذیل آیه 39 سوره نحل
    آیه_روز لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِى يَخْتَلِفُونَ فِيهِ وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرواْ أَنَّهُمْ كَانُواْ كَذِبِينَ‌ ‌(سوره نحل، آیه‌ی 39) 📖 ترجمه: (رستاخیز مردگان) براى آن است كه (خداوند) چیزى را كه مردم در آن اختلاف مى كنند روشن سازد وكسانى كه كفر ورزیدند بدانند كه آنها خودشان دروغگو بودند، (نه انبیا) 📚 تفسیر: روز قیامت، روز روشن شدن همه حقایق است. «لیبین لهم ...لیعلم الذین» بناى كفر بر كذب و تكذیب است. «الذین كفروا ...كانوا كاذبین» تفسیر نور، ذیل آیه 39 سوره نحل
    0 التعليقات 0 المشاركات 120 مشاهدة 0 معاينة
  • حاج حسن، خدای امیدواری در کار و زندگی بود



     «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود. من بیست و پنج شش سال است [که] ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
    اینها بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب است که پس از شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم بیان شد. دانشمندی که عنوان پدر موشکی ایران بر تارک وجودش نقش بسته است.
    به مناسبت ۲۱ آبان و سالروز شهادت این شهید، بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگوی تفصیلی با سرکار خانم الهام حیدری، همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم به روایت فعالیت‌های گوشه‌هایی از زندگی این شهید در کنار خانواده پرداخته است.

     مقدمه رسانه‌ی ریحانه KHAMENEI.IR:
    متن پیش رو از زبان زنی است که سال‌ها شاهد و همراه مردی بلندهمت اما آرام و بی‌ادعا بود؛ کسی که خلوص و گمنامی بنای اقتدار موشکی ایران را پایه گذاشت اما نامش بر بلندای تاریخ این سرزمین ماندگار شد. حاج حسن برای مردم ما «پدر موشکی ایران» است، اما برای همسرش، مردی بود با قلبی سرشار از مهربانی، سادگی و ایمان. کسی که در سکوت، رؤیای امنیت و پیشرفت کشورش را می‌ساخت. متن این گفت‌وگوی جذاب را بخوانید.

     ما خیلی دوست داریم بدانیم شما چگونه با آقای طهرانی‌مقدم زندگی کردید، سختی‌هایش را تحمل کردید، نبودن‌هایشان را گذراندید، و حتی بعد از شهادت ایشان چطور زندگی را ادامه دادید و فرزندتان را تربیت کردید. از ابتدا شروع می‌کنیم، چطور با هم آشنا شدید؟

     بسم الله الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب‌العالمین. مادر حاج‌آقا من را در یک محفلی دیدند و پسندیدند، در واقع به‌صورت سنتی برای خواستگاری آمدند.

     بحث خواستگاری‌تان چطور بود؟ چه گفت‌وگویی داشتید و از کجا فهمیدید به هم می‌خورید؟

     رابط ما بزرگواری بودند از خانواده‌ی شهدا که ما را با هم آشنا کردند. ایشان چون خانواده‌ی حاج‌آقا را می‌شناختند و از طرفی ما را هم می‌شناختند، میانجی‌گری لازم را انجام دادند تا ما به هم معرفی شویم. به‌صورت سنتی خانواده‌ها، پدر و مادرها با هم صحبت کردند و وقتی به توافق رسیدند، مراحل اولیه‌ی ورود حاج‌آقا در روزهای اول آغاز شد. ما همدیگر را دیدیم و ایشان یک دفعه که از جبهه آمده بودند، برای دیدار آمدند و فقط حدود ده تا پانزده دقیقه با همدیگر صحبت کردیم. چون زمان جنگ بود ــ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲، در اوج کارهای جنگی ــ ایشان به اصرار مادرشان تن به ازدواج داده بودند و اصلاً زیر بار ازدواج نمی‌رفتند. خانواده‌ی طهرانی‌مقدم به‌تازگی عزیزشان را از دست داده بودند؛ برادر کوچک حاج حسن، علی طهرانی‌مقدم، ظهر عاشورای سال ۱۳۵۹، یعنی در نخستین ماه‌های جنگ، به شهادت رسیده بود.

    علی آقا کمتر از بیست سال داشت و در گروه چریک‌هایی که همراه شهید مصطفی چمران بودند، در سوسنگرد، ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید. آخرین نفراتی بودند که دفاع کردند و پس از آن شهر سقوط کرد. مادر حاج‌آقا چون علی آقا را در سن کم از دست داده بود، دلش می‌خواست حسن آقا ــ که دائم در جبهه بود و چند برادر دیگر هم همه در جبهه بودند ــ هر چه زودتر ازدواج کند. مثل علی آقا نشود که ازدواج نکرده بود و به شهادت رسیده بود. امیدوار بود شاید ازدواج باعث بشود حسن آقا کمتر به جبهه برود. برای همین با اصرار مادر برای ازدواج آمده بود. بعدها می‌گفت اصلاً قصد ازدواج نداشتم، فقط به خاطر مادر آمدم. آن‌قدر به مادرش علاقه داشت که تا روزهای آخر زندگی، این محبت هر روز بیشتر می‌شد. به خاطر اطاعت از مادر آمدند و البته از این امر هم همیشه خوشحال بودند و بارها جمله‌ای را تکرار می‌کردند: «هر چه از ازدواجمان می‌گذرد، علاقه‌مان به هم بیشتر می‌شود و زندگی‌مان پایدارتر و بهتر می‌گردد.»
     
    ایشان هیچ وقت در برنامه‌ها و تصمیم‌‌هایی که خانواده‌ها می‌گرفتند، حضور نداشتند. پدر ایشان که فوت کرده بودند، در آن زمان نبودند. اما مادر و خواهر ایشان که علمدار جریانات و مسائل خانواده بودند، پیگیری کارها را انجام می‌دادند، زیرا ایشان به دلیل عملیات‌های مختلفی که انجام می‌شد، در تهران نبودند. بخصوص اینکه در انتهای سال ۶۲ عملیات‌های بسیار بزرگی قرار بود انجام شود. اگر یک کاری اتفاق می‌افتاد، ایشان می‌آمدند. قبل از ازدواج، شاید بیشتر از دو یا سه بار همدیگر را ندیدیم، گاهی یکی‌دو بار تماس تلفنی داشتیم، اما همه‌چیز کاملاً سنتی پیش رفت.

     چرا شما خواستید با ایشان ازدواج کنید؟

     در فراز و نشیب‌هایی که در طول جنگ و دفاع مقدس هشت‌ساله بود، ما جوان‌های آن دوران خیلی دل‌داده‌ی رهبری امام راحل رحمه‌الله بودیم. صحبت‌هایی که ایشان می‌کردند را در رأس امور کار خودمان قرار داده بودیم، صحبت‌های حضرت آقا را هم همین‌طور. این‌که چقدر حضور بانوان می‌توانست در جبهه و جنگ اثرگذار باشد، و چقدر خانواده‌ها می‌توانستند سهم در جنگ داشته باشند. اگرچه ما در پشت جبهه بودیم ــ جبهه فقط در مرزها بود ــ ولی ارتعاشات و مسائلی که ایجاد می‌شد، به پایتخت هم می‌رسید، البته بعدها هم به پایتخت موشک زدند. ببینید، من پیشنهاد می‌کنم به جوان‌ها حتماً کتاب‌های دوران جنگ را بخوانند و با فضای جنگ آشنا بشوند. جنگ دوازده‌روزه مقداری ما را متحول کرد؛ این‌که واقعاً شرایط جنگ، شرایط معمولی نیست، یک وضعیت فوق‌العاده است.
     
    ما پر از شور و هیجان دوران جنگ بودیم و احساس می‌کردیم ما هم می‌توانیم کاری بکنیم. برای همین، مثلاً من شخصاً با این‌که دبیرستانی بودم، رفتم دوره‌ی امدادگری یاد گرفتم. در بیمارستان‌ها، سپاه و جهاد کار می‌کردیم. آخر هفته‌ها به جهاد سازندگی می‌رفتیم و به کشاورزان کمک می‌کردیم، گندم درو می‌کردیم، در حالی‌که اصلاً بلد نبودیم داس به دست بگیریم. یادم است بارهای اول که داس گرفتم، انگشتم را بریدم، خون زیادی آمد و هنوز هم جایش مانده است. گاهی برای میوه‌چینی می‌رفتیم، گاهی برای خیاطی. مثلاً تشک‌ها و ابرهایی را می‌دادند که باید پارچه‌اش را می‌کشیدیم و می‌دوختیم. هر جایی احساس می‌کردیم می‌توانیم کمک کنیم، می‌رفتیم. در عین حال کلاس‌های عقیدتی هم داشتیم. آن موقع مثلاً پانزده، شانزده یا هفده‌ساله بودم، درواقع سال‌های دبیرستان.
     
    در نوزده‌سالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچ‌وقت نبود، این مسئله برای خانواده‌ی من کمی سنگین بود. حالا ما می‌خواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچ‌وقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئله‌ی نامزدی هم این موضوع مطرح بود. جزئیات این ماجراها هم در کتاب «خط مقدم» و هم در کتاب «مرد ابدی» آمده است. من پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز حتماً این کتاب‌ها را بخوانند. ما بیش از دوازده سال روی کتاب «مرد ابدی» کار کردیم و بیش از یک سال هم اوایل با کتاب «خطّ مقدم» همکاری داشتم.

     یعنی پدر شما ابتدا این ازدواج را قبول نمی‌کردند؟

     پدر من دو دلیل داشت: یکی این‌که حاج حسن هیچ‌وقت در خانه نبود و دیگری نگرانی از آینده‌ی کاری‌اش. خب بالاخره حق هر پدری است که وقتی می‌خواهد دخترش را به خانه‌ی بخت بفرستد، از ابتدایی‌ترین چیزها مطمئن شود، مثلاً این‌که داماد کاری داشته باشد. آن موقع هم سپاه مثل امروز نبود که همه‌چیز مشخص باشد، حقوق و امکانات داشته باشد. اصلاً هیچ‌چیز معلوم نبود؛ مثل بسیج امروزی که هر کس برای رضای خدا کار می‌کند. سپاه هم آن روزها همین‌طور بود.
     
    هیچ نظم و نظام خاصی که مثلاً شبیه ارتش باشد وجود نداشت. الان سپاه تقریباً مثل ارتش است؛ امکانات، رده‌بندی، درجه، پروژه و دسته‌بندی دارد. ولی آن زمان اصلاً این چیزها نبود. تصور کنید یک بسیجی که هیچ‌وقت در خانه نیست، خب برای چه می‌خواهد زن بگیرد؟ اگر شرایط آن سال‌ها را درست درک کنیم، یعنی سال‌های ۵۹ تا ۶۷ که زمان جنگ بود، بهتر می‌فهمیم خانواده‌ها چطور حاضر می‌شدند فرزندانشان را به چنین رزمنده‌هایی بسپارند.

    این صحبت‌ها در جریان بود که به هر حال، تا مرحله‌ی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانواده‌ی ما و خانواده‌ی حاج‌آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانواده‌ی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمی‌دانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه می‌خواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیست‌وپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج‌آقا مجله‌ای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیت‌الله خامنه‌ای ــ که آن زمان رئیس‌جمهور و مسئول جنگ بودند ــ همه‌ی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آن‌جا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیس‌جمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر می‌گذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگی‌ات هست بیایی. هم خانواده‌ی ما و هم خانواده‌ی حاج‌آقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همه‌ی ویژگی‌هایی که می‌خواستم را داشت.
     
    ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشسته‌ی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقه‌ی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن می‌دانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمده‌ام معذرت‌خواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم می‌رویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمی‌خواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیه‌ی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهاب‌ها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقه‌ی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آن‌ها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما می‌خواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و می‌توانید تشریف بیاورید.
     
    حقیقتاً رزمنده‌ها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا می‌خواستند، جنگ را برای خدا می‌خواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا می‌خواستند. چون برای خدا می‌خواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا می‌کرد. بسیار راحت می‌توانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیت‌هایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانواده‌ی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً این‌طور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترین‌ها را برایش رقم می‌زند. برای یک جوان ۲۳ ساله، این‌که بیاید و معذرت‌خواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم می‌گذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.

     وقتی رفتید سرِ خانه و زندگی‌تان، چه دیدید از آقای طهرانی‌مقدم که احساس کردید ایشان خیلی خاص هستند؟

     اصلاً اولین نگاهی را که من به حاج حسن کردم، یک اخلاص عجیبی در آن دیدم. قبل از این‌که حاج حسن شهید بشود هم این مطلب را می‌گفتم، که اخلاص خاصی درونش می‌دیدم. جالب این است که وقتی رهبر انقلاب اسلامی بعد از شهادت حاج حسن به منزل ما آمدند، ایشان هم می‌فرمودند: «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود.» همان درک اولیه‌ای که من از نگاه به ایشان داشتم، این بود که خیلی آدم مخلصی است، آدمی است که ریا در کارش نیست. ممکن بود اسیر شود، ممکن بود شهید شود، ممکن بود قطع عضو بشود. خب، جنگ بود، شوخی نبود. خیلی وقت‌ها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همین‌طور کار می‌کرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمی‌شد همه‌چیز متوقف بماند. باید زندگی می‌بود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر می‌شود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی می‌کردند، با این‌که خانه‌ها را می‌زدند. در تهران هم بودیم، می‌نشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه می‌دادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.
     
    وقتی ازدواج کردم رفتم در یک اتاق از خانه‌ی مادرشوهرم. یعنی با ایشان زندگی می‌کردم. مادر حاج حسن خودش یک سالار بود، واقعاً یک وزنه بود. چون یک خیریه‌ی بزرگ را اداره می‌کرد، مسئولیتش با ایشان بود. شبانه‌روز مشغول کار مردم بود، دائم در کار جبهه هزینه می‌کرد. خیاطی می‌کردند، ترشی درست می‌کردند، مربا و شربت درست می‌کردند. حتی می‌رفتند جبهه و غذای تازه درست می‌کردند. مثلاً ایام عید، چند کامیون گونی برنج می‌بردند، سبزی خشک‌شده و ماهی می‌بردند، می‌رفتند در پادگان غرب، سبزی‌پلو‌ماهی درست می‌کردند تا فقط روحیه بدهند با همین غذا درست‌کردن. این گروه تعداد زیادی بودند، زیر نظر استادشان، خانم خاکباز، که ایشان از مدیران تحصیل‌کرده‌ی زمان قبل از انقلاب بودند. تحصیل‌کرده و زجرکشیده‌ی دوران طاغوت بودند و آمده بودند با مادر حاج حسن یک خیریه تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از خانم‌ها در آن بودند، از خانواده‌های شهدا هم بودند. با هم می‌رفتند، گوشه‌ای از پادگان را می‌گرفتند و این کارها را انجام می‌دادند. وقتی هم به تهران برمی‌گشتند، مثلاً یک باغ را تقدیم جبهه می‌کردند. صبح زود می‌رفتند سیب‌ها را می‌چیدند، می‌آوردند. کامیون که می‌آمد، نصف حیاط خانه پر از سیب می‌شد. خانم‌ها از صبح تا شب می‌نشستند سیب پوست می‌کندند و خرد می‌کردند. فردایش دیگ‌های بزرگ بار می‌گذاشتند، مربا درست می‌کردند؛ یا ترشی، یا سرکه‌ی سیب و انگور. خانه‌ی حاج خانم همیشه این‌طور بود.
     
    من وارد خانه‌ای شده بودم که فقط یک اتاق به من اختصاص داده بودند؛ بقیه‌ی خانه خیریه بود. دائماً کار می‌کردند، مثل یک مؤسسه یا کارخانه که صبح‌ها همه می‌آیند و زنگ می‌زنند و مشغول می‌شوند. گاهی هم که بعد از مدتی حاج حسن برمی‌گشت، آن‌قدر دور و برمان شلوغ بود که اصلاً خجالت می‌کشید بیاید خانه. گاهی من برای دانشجوها تعریف می‌کنم که ما حتی نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم! گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام با هم صحبت می‌کردیم، اما همان‌جا هم خانم‌ها می‌آمدند و لباس شسته بودند می‌آمدند پهن کنند، یا چیزی بردارند یا چیزی بگذارند.
     
    دست‌نوشته‌های من هست، آن روزها می‌نوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. حتی حاج حسن هم دفترچه‌ی من را ندید. این دفترچه کاملاً شخصی برای خودم بود. احساس می‌کردم همه‌ی آن چیزهایی که در ذهنم هست، بنویسم و از خودم بیرون بیاورم و نگارش کنم. این کتاب‌هایی هم که اکنون نوشته شده، خیلی‌هایش از دست‌نوشته‌های خودم است. خانواده‌ی ما با این‌که برای جبهه و جنگ بودند و خودمان هم به سپاه می‌رفتیم، اما به آن حدی که خانواده‌ی حاج‌آقا در خط مقدم بودند، نبودیم. آن‌طور که زندگی‌شان وقف جبهه بود، زندگی ما این‌گونه نبود. چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. من دائماً در دست‌نوشته‌هایم می‌نوشتم: «خدایا، من با تو معامله می‌کنم.» همیشه تعدادی از انسان‌ها باید سنگ زیرین آسیاب باشند تا کار عبور کند و شرایط به بهترین نحو پیش برود. حالا اگر من این صحبت‌ها را می‌کنم، شاید بگویید حالا که یک خانم پخته‌ای شده و زمانه و زندگی طوری او را تربیت کرده که بتواند این‌طور صحبت کند. اما خوشحالم که آن روز قلم به دست گرفتم و این حرف‌ها را نوشتم. یعنی سند شد، سندی برای آیندگانی که بخواهند بفهمند سال ۶۰ زندگی چه‌طور بوده است.
     
    من یک آدم بیست ساله یا بیست‌و‌یک ساله بودم، شوهرم هیچ‌وقت نبود. می‌خواستم ببینم اوضاع و احوال را چه‌طور می‌بینم، چه‌طور نگارش می‌کنم. حالا اگر برویم مثلاً سال چهل، زنی که در سال ۱۳۴۰ زندگی می‌کرده، اوضاع را چه‌طور توصیف می‌کرده؟ برای ما جالب است. من آن موقع فکر می‌کردم قرار است ما بچه‌دار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید می‌شود، یا اسیر می‌شود، یا مجروح می‌شود، یا عضوی را از دست می‌دهد، یا ویلچری می‌شود.» دائم خبر می‌آمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی می‌دانستم که در آینده فرزند من می‌شود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشته‌های خودم می‌خواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصی‌مان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.
     
    همه‌ی این دست‌نوشته‌ها هست. روزی که نویسنده‌ها این‌ها را دیدند، اصلاً باور نمی‌کردند. بعضی شب‌ها که این نوشته‌ها را می‌نوشتم، تا دوازده شب از روی دلتنگی می‌نشستم و می‌نوشتم، مثلاً «یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه است که رفته و هیچ خبری هم نداریم.» امروز اگر همسرتان به مسافرت کاری برود، می‌دانید کجاست. دائماً با تلفن همراه در ارتباطید، حالِ همدیگر را می‌دانید. اما ما آن روز وقتی آن‌ها می‌رفتند، واقعاً دیگر هیچ خبری نداشتیم. هیچ وسیله‌ای نبود که بفهمیم حالشان خوب است یا نه. دائماً در دلهره بودیم. آن موقع منافقین هم خیلی فعال بودند. مثلاً به خانواده‌ها زنگ می‌زدند و چندین بار به ما گفتند که ایشان شهید شده. بعد باید می‌گشتی آدم‌هایی را پیدا می‌کردی که از او خبر داشته باشند و بفهمی کجاست و چه‌طور است. به این طریق می‌خواستند خبرگیری کنند. با همین تلفن‌ها آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند هر کسی که به جبهه می‌رود را شناسایی کنند، مهم نبود سرلشکر است یا امیر است و یا جایگاه بزرگی دارد. در اوایل جنگ، شناسایی افراد به این شکل مشخص نبود، حالا شاید در اواخر جنگ، آدم‌های شاخص مشخص بودند. اما در سال‌هایی که من دارم می‌گویم، مثلاً سال ۶۱ و ۶۲، هنوز خیلی از آدم‌های پخته مشخص نشده بودند و به آن درجه‌ی شکوفایی خود نرسیده بودند. منافقین قصدشان آزار و اذیت بود. یعنی همه را، حتی بازاری‌ها را که عکس امام داشتند، می‌کشتند. در یک فروشگاه یا هر جایی که بودند، این‌ها کارشان را انجام می‌دادند. تلفنی ردیابی می‌کردند و خانواده‌ها را اذیت می‌کردند و به طریقی آدم‌ها را شناسایی می‌کردند.

    جالب این است که من این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را اصلاً دور نریختم و خراب نکردم. بعداً که جنگ تمام شد و شرایط عادی شد، من این‌ها را مثل یک سند نگهداری می‌کردم؛ یعنی بهترین جایی که امکان داشت، این ورقه‌ها و نامه‌هایی که به همدیگر می‌نوشتیم را نگه می‌داشتم. گاهی این دست‌نوشته‌ها در ماشین بود و هول‌هولکی نوشته می‌شد. من یک اطلس بزرگ داشتم و این‌ها را در آن می‌گذاشتم. بعدها الحمدلله آن‌ها را به عنوان سند ثبت کردند.

     چگونه نبودن‌های شوهر در زندگی را تحمل می‌کردید؟

     بله، من با نوشتن نامه‌ها و با گوش دادن یک‌سری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگی‌های خودم را برطرف می‌کردم. و این‌که احساس کردم اگر همین‌طور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریه‌ای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر می‌زند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاج‌آقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر می‌آوردم و گوش می‌دادم. آنها خیلی نجاتم داد. این‌ها وقتم را پر می‌کردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده می‌شود. باید در عین اینکه زندگی معمولی‌اش را می‌کند، روحش را هم توانمند کند.

     برایمان بیشتر بگویید از اینکه چطور شد ادامه تحصیلات را برای امیدواری زندگی‌تان انتخاب کردید؟

     من خودم انتخابم حوزه بود. خودِ ایشان هم خیلی راضی بود. همان موقع هم که حاج‌آقا بودند، من در حوزه تدریس داشتم. بعد چون دائماً جابه‌جایی داشتیم، نمی‌توانستم در یک حوزه‌ی ثابت بمانم. اول دو سه سال حوزه‌ی ثابت رفتم، ولی بعد جامعة‌الزهرا قم اسم‌نویسی کردم. آن موقع نوار دمِ خانه‌ها می‌فرستادند، سال‌های ۶۵ تا ۶۷. نوارها دمِ خانه می‌آمد. خب، من هم که دائم خانه‌ام را تغییر می‌دادم، باید مرتب می‌رفتم پست تا تحویل بگیرم، تا بیایم آدرس جدید بدهم و جایم را اعلام کنم. مجبور می‌شدم خودم بروم پست و آنها را بگیرم و گوش بدهم. صبح‌های زود گوش می‌دادم، شب و نصف‌شب هم همین‌طور. چون بچه‌های پشت‌سرِ هم داشتم؛ زینب‌خانم و حسین‌آقا که متولد ۶۵ و ۶۶ بودند. ولی در عین حال، در کنارشان درس را می‌خواندم.
     
    از اولِ زندگی احساس می‌کردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق می‌کند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک می‌بینم، خیلی بهتر می‌توانم زندگی کنم. خب، بچه‌ها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچ‌وقت نباشد، قطعاً همه‌ی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم می‌آمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم می‌آمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم می‌آمد. وقتی در جمع‌ها و مهمانی‌ها می‌دیدم بعضی از خانم‌ها گله می‌کنند که شوهرانمان هیچ‌وقت نیستند، من ناراحت می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم الان شرایط فرق می‌کند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصت‌ها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همه‌چیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیده‌اند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون این‌ها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آن‌ها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچه‌ها هم منتقل می‌شود.

     در فرزندداری چگونه عمل کردید که حضور کمرنگ پدر، کمترین آسیب را به آن‌ها بزند؟

     وقتی تنها بودم و هنوز بچه نداشتم، فقط علایق شخصی خودم باعث دلتنگی‌ام برای همسرم می‌شد. ولی بعدها که بچه‌ها آمدند، قضیه فرق کرد. بچه‌ها از من بابا می‌خواستند. بچه‌ها در مهمانی وقتی پدر دیگران را می‌دیدند، می‌گفتند چرا بابای ما نیست؟ در خیلی از موقعیت‌ها اگر حضور پدر کمرنگ باشد، مادر باید خیلی مدبّرانه برخورد کند. البته من خودم را آدم موفقی نمی‌دانم ولی تمام تلاشم این بود که خدا راه را به من نشان بدهد. بزرگیِ خدا و اهل‌بیت را می‌خواهم برایتان بگویم. خب حالا این بچه پنج‌ساله است، آن یکی شش‌ساله است. باید چه‌کار کنم؟ از صبح تا شب چه‌کارشان کنم؟ نه پارکی بود، نه تفریحی. آن موقع فقط تلویزیون بود که یک ساعت خاص برنامه‌ی کودک داشت. من می‌گفتم خدایا، چطور این‌ها را سرگرم کنم؟ گفتم خدایا کمک کن فقط سبک زندگی‌شان را درست کنند؛ پدربزرگ را ببوسند، مادربزرگ را احترام کنند، درست سلام‌وعلیک کنند. تئاتر بازی می‌کردیم. من مادربزرگ می‌شدم، او پدربزرگ می‌شد. یا با هم فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی مادرِ هنرمندی نیستم، ولی واقعاً از خدا کمک می‌خواستم. درست در همان جاهایی که نمی‌دانستم چه کنم، خدا و پیامبر و اهل‌بیت، به من کمک می‌کردند.
     
    به عنوان نمونه، من یک دفتر نقاشی برای بچه‌ها گذاشته بودم، مثلاً حاج‌آقا به من گفته بود هفته‌ی دیگر می‌آیم. البته او می‌گفت هفته‌ی دیگر، ولی من دو هفته حساب می‌کردم. دفتر را باز می‌کردم، بعد چند تا خانه می‌کشیدم. مثلاً یکی نوشابه دوست داشت، یکی شکلات دوست داشت، هرکدام چیزی که دوست داشتند را در آن خانه می‌نوشتم. بعد هر شب می‌گفتم باید این خانه‌ها رنگ شود تا به آخر برسد، وقتی رسید، بابا می‌آید. همیشه هم بیشتر می‌کشیدم، چون این‌ها زودتر رنگ می‌کردند! می‌گفتم نه دیگر، حالا که زودتر رنگ کردید، بابا دیرتر می‌آید، باید برویم صفحه‌ی بعد! بعد برایشان داستان می‌ساختم. مداحی یادشان می‌دادم، یکی مداح می‌شد، یکی سخنران می‌شد، یکی قاری قرآن می‌شد. قرآن حفظ کردن یادشان می‌دادم. اکنون دخترم حافظ قرآن است. کم‌کم این چیزها را با آن‌ها کار می‌کردم که هر زمانی چیزی یاد بگیرند. مثلاً نماز ظهر که می‌خواندم، به آن‌ها اذان و اقامه یاد می‌دادم. یعنی هر ساعتی از روز را به کاری اختصاص می‌دادم. وقتی جاروبرقی می‌کشیدم، سوره‌ی «ناس» می‌خواندم، وقتی گردگیری می‌کردم، سوره‌ی «فلق» را می‌خواندم. یعنی این‌طور به بچه‌ها قرآن یاد می‌دادم. همه‌اش هم برداشت‌های ذهنیِ خودم بود، یعنی کسی به من نگفته بود این کارها را بکن. تمام مسافرت‌ها، چه بابا باشد، چه نباشد، در ماشین که بودیم، من با این‌ها قرآن کار می‌کردم، با بچه‌ها حرف می‌زدم. همه‌ی این‌ها از حرف‌زدن با خدا و کمک خواستن از او بود. همیشه در ذهنم بود که اگر قرآن در رگ و خون بچه‌ها بنشیند، این‌ها بیمه می‌شوند. الان هم اعتقادم همین است، اساس زندگی‌ام بر پایه‌ی اهل‌بیت و قرآن است.

     آیا خاطره‌ای دارید که جایی بالاخره بریده باشید، گریه کرده باشید، عصبانی شده باشید؟

     خیلی. چون واقعاً سخت بود. این دفترچه که گفتم، بعضی از جاهایش چروک است، چون گریه کردم و نوشتم. ببینید، چرا روی این مسئله سختی‌ها تأکید می‌کنم؟ برای اینکه بچه‌ها فکر می‌کنند هیچ دوستی‌ای نبوده، هیچ زیبایی‌ای نبوده. شما ببینید، حقت است، مال خودت است، لذتی است که خدا برایت قرار داده، اما عشق به وطن، عشق به اسلام، اعتقاداتت این‌قدر برایت مهم است که باید فداکاری کنی، باید ازخودگذشتگی کنی. در شرایط جنگ چه کسی باید فداکاری بکند؟ باید یک عدّه در میدان می‌رفتند. این مسئله را من برای خودم دائماً تکرار می‌کردم، اما دلم آرام نمی‌شد. بالاخره اول ازدواجِ هر دختری، زیباترین روزهای عمرش است اما ما سخت‌ترین روزهای عمرمان را داشتیم. نه فقط من، بلکه همه‌ی کسانی که مثل من بودند، این‌گونه زندگی می‌کردند. من شرایط خوبی داشتم، در تهران بودم. چون از حاج‌آقا می‌خواستم مرا ببرد شهرهای جنوبی و نزدیک خطوط مقدم. خیلی‌ها بودند که رفتند و هفته‌ای یک‌بار می‌توانستند شوهرشان را ببینند. ولی ایشان حاضر نمی‌شد مرا ببرد. می‌گفت: «من خیلی دیر به‌دیر می‌آیم و حاضر نیستم به‌خاطر من تو یک هفته انتظار بکشی و من یک ساعت بیایم تو را ببینم.» چون دیده بود کسانی را که خانم‌هایشان را آورده بودند، بعد با اثرات همین هواپیماهایی که می‌آمدند، بمباران‌ها، صداهای وحشتناک، خیلی از خانم‌ها دچار آسیب‌های روحی شده بودند. حاج حسن می‌گفت: «من دوست ندارم تو این‌طوری باشی. می‌آیم سر می‌زنم، اما نه این‌طور که تو بیایی آن‌جا با آن شرایط سخت.» نه آب بود، نه امکانات، نه وسیله. شرایط سخت بود، این‌طور نبود که بروی هتل و هفته‌ای یک روز هم بیایند دیدنت. در فیلم «ویلایی‌ها» یک گوشه‌ای از آن را به نمایش گذاشتند، که چه‌طور برایشان آذوقه می‌آوردند. واقعاً هم همین‌طور بود و بلکه سخت‌تر از آن. می‌گفت: «من دوست ندارم تو با آن خانواده‌ها این‌طور اذیت شوی. باز کنار خانواده‌ی خودت هستی، پیش مادرت هستی، شرایط خودت را داری.» و در این شرایط، برای حاج حسن خیلی ارزشمند بود که من حوزه می‌رفتم و سرم گرم شده بود.

     آیا پیش آمده بود که به ایشان بگویید دیگر جبهه نرود؟

     بله، بارها گفته بودم، ولی ایشان من را قانع می‌کرد. می‌گفت: «شرایط، شرایطی است که باید برویم. آن‌هایی که نمی‌روند، روسیاهی به زغال می‌ماند.» البته همیشه می‌گفت: «شما خانم سخت‌گیری نیستی!» اما بیشتر از سر عشق و محبت بود، نه اینکه بگویم اصلا به جبهه نرو. مثلاً می‌گفتم کمتر برو! مقداری بیشتر خانه بمان! شما فکر کنید مثلاً یک ماه منتظر هستی اما او یک ساعت می‌آید و می‌رود. یا مثلاً یک ماه نبوده، صبح رفته جلسه، حالا مثلاً ظهر تا شب می‌ماند و شب هم باید برود.

     خودشان هیچ‌وقت نمی‌گفتند که این دوری برای من هم سخت است؟

     در نامه‌هایشان این چیزها را نوشته‌اند.

     پس نامه برایتان می‌نوشتند؟

     نامه‌های خیلی زیادی بود که ایشان می‌نوشت، من هم در جواب آن می‌نوشتم. نامه‌ها طوری نبود که همه‌اش حرف‌های عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان می‌داد. در وسط نامه‌، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمی‌دانم «قربانت بروم» از لفظ‌های خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان می‌کردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد می‌شدند اولاً می‌آمدند پیش من و می‌گفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچه‌ها می‌گفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهام‌جان متشکرم، الهام‌جان دوستت دارم.» از این الفاظ محبت‌آمیز در جمع استفاده می‌کرد تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.

     از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.

     خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیت‌شده‌ی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و این‌ها را از حضرت آیت‌الله لواسانی ــ که در محله‌شان نماز جماعت می‌خواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت می‌کردند در عین اینکه خیلی به‌روز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی می‌دید تنها چیزی که به این فرد نمی‌آمد، این بود که بعداً بشود فرمانده‌ی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ می‌پوشید، بیشتر شبیه درس‌خوانده‌های دانشگاهی بود. خیلی به او نمی‌آمد که در فنون نظامی بتواند همه‌فن‌حریف باشد؛ اما بود.
     
    بسیار شوخ‌طبع و با دوستانش خوش‌رفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرت‌هایمان به‌جا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت می‌آمد، اما مثلاً در بین جنگ، یک‌وقت می‌دیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبی‌اش همین بود. فوق‌العاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامه‌ریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمی‌کرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان می‌داد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.

     اهل تحمیل نظرات خود بر دیگران نبود؟

     اصلاً. یعنی با اخلاق خوب، مسیر را نشان می‌داد که چه‌طور باید بود. اگر بچه‌ها که دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما می‌رفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبی‌ها سینما نمی‌رفت. آن موقع‌ها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسک‌ها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلی‌ها می‌گفتند سینما رفتن درست نیست. بچه‌ها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران می‌رفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچه‌ها را بالا می‌زد، می‌گذاشت آب‌بازی کنند. قشنگ‌ترین خاطرات بچه‌ها همان بازی کردن در چمن‌ها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همان‌جا نماز جمعه شرکت می‌کرد. اکثر جمعه‌ها که با هم می‌رفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا می‌خوردیم. وقتی بودند، همیشه این‌طور بود. اگر نبودند که خب، نبودند.

    مثلاً شب‌ها پارک می‌رفتند تا بچه‌ها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام می‌دادند تا از دل بچه‌ها دربیاورند. برای همین همیشه بچه‌ها می‌دانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران می‌کند. بچه‌ها را فروشگاه می‌برد و می‌گفت هر چه می‌خواهید بخرید. بالاخره یک‌جوری جبران می‌کرد، چون می‌دانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود. ما این قضیه را بعد از جنگ هم داشتیم. بعد از جنگ نیز حضور حاج‌آقا کمتر و کمرنگ‌تر شده بود، چون داشت موشک را بومی‌سازی می‌کرد. آن هم نوعی جبهه بود، فقط با شکلی دیگر. خیلی‌ها بعد از جنگ سرِ خانه‌ و زندگیِ عادی‌شان برگشتند، ولی حاج‌آقا تازه کارش کلید خورد. بعد از جنگ، کارش بیشتر شده بود. نیامدن‌ها، مسافرت‌های طولانی به شهرستان‌ها، آزمایش‌ها و تست‌ها در بیابان‌ها برقرار بود. می‌گفت: «نمی‌دانی شب‌های بیابان چقدر سرد است، سرما تا مغز استخوان آدم می‌رود.» چون باید تست‌ها را خارج از شهر انجام می‌دادند. اکثر تست‌هایی هم که در سال‌های اول انجام می‌شد، ناموفق بود. برای همین، خیلی‌ها این را موازی‌کاری می‌دانستند و قبول نداشتند. ولی ایشان به خاطر تحقیق‌ها و پژوهش‌ها مصمم بود و باور داشت که این مسیر باید جهادی پیش برود.

     از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت ناامید نشدند؟

     خود ایشان اصلاً، خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم. آن زمان که حضرت امام زنده بودند، هنوز حاج حسن به مرحله‌ی بومی‌سازی نرسیده بود، بیشتر، کار عملیاتی موشک‌هایی بود که از جاهای دیگر می‌فرستادند. بعدها رهبر انقلاب هم از امیدواریِ کارِ حاج حسن می‌گفتند، چون دائماً خط‌های جلوتر را به او نشان می‌دادند. حاج حسن امیدوار بود، چون دلِ رهبرش امیدوار بود. دائماً می‌رفتند و گزارش‌های کاری‌شان را در زمان‌های مختلف می‌دادند. حضرت آقا برایشان هدف می‌گذاشتند و ایشان باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. الان هم روش حضرت آقا همین است، با پزشکان، معلمان، اساتید دانشگاه صحبت می‌کنند، برایشان هدف می‌گذارند. ولی خیلی از گروه‌ها به آن هدف حضرت آقا نگاه نمی‌کنند، مثل یک سخنرانی رد می‌شوند. حاج حسن نمونه‌ی کسی بود که ذوب در ولایت بود، هدف‌های حضرت آقا را می‌دید و طبق آن عمل می‌کرد.
     
    شهید حاجی‌زاده در یکی از دیدارهایی که منزل ما داشتند، با حاج‌آقا صحبت می‌کردند. ایشان می‌گفت برکت عجیبی در این کار هست. خیلی از کارها از صفر و زیرِ صفر شروع شد، اما هیچ کاری مثل این، برکت نداشت. فقط به خاطر اخلاصی بود که نفرات اولیه داشتند، از جمله خودِ حاج حسن که این کار را آغاز کرد، پرورش داد و برکت داد. این مجموعه کاملاً زیر نظر رهبر انقلاب اسلامی بود. از پایه تا بنا، هرچه آقا می‌گفتند، حاج حسن تلاش می‌کردند انجام دهند. حتی در نقطه‌زنی موشک‌ها، به جایی رسیده بودند که در دهه‌ی هشتاد، موشک‌ها به هدف می‌خوردند ولی چند ده متر اختلاف داشتند. حضرت آقا فرمودند اینجا نقطه‌ضعف است، بروید درستش کنید. آن‌ها ماه‌ها و شاید سال‌ها روی آن کار کردند. تمام فنون و تخصص‌ها را به‌کار بستند تا دقتِ موشک‌ها کامل شود. چرا؟ چون ، این قضیه، هدف اعلام شده از طرف رهبر انقلاب اسلامی بود. و این شد. موشک‌ها دقیقاً به هدف خوردند، همان‌طور که مدنظر بود، و ما عملاً دیدیم که به نتیجه رسید. الحمدلله رب‌العالمین.
     
    بله، ایشان خدای امیدواری بود. شکست‌های زیاد داشتند، دوستان بسیاری را از دست دادند؛ چون در آزمایش‌ها و کارهایی که انجام می‌دادند، خطر زیاد بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «این کار به دست امام زمان است و نیت، نیتِ علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام. ما شهید می‌دهیم ولی به تعداد کم. چون مسیر را باید برویم. خیلی از کشورها برای رسیدن به این جایگاه، کشته‌های زیادی دادند، ما کمتر دادیم و به اینجا رسیدیم.» و خودش هم در نهایت، کشته‌ی همین علم و همین مسیر شد، خودش با نزدیک چهل نفر از بچه‌هایی که در بیابان کار می‌کردند.

     آیا از مسائل کاری و خطرات آن با شما صحبت می‌کردند؟

     من نزدیک بیست‌وهشت سال با حاج حسن زندگی کردم. این‌قدر در وجود حاج حسن بودم و این‌قدر من و او یکی شده بودیم که کافی بود چشم‌هایش را ببینم، صورتش را ببینم، می‌فهمیدم چه روز سختی داشته است. می‌دانستم چه فراز و نشیب‌هایی را طی کرده، اصلاً لازم نبود حرف بزند، من می‌فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بعضی موقع‌ها می‌آمد، تمام دست‌هایش پوست‌پوست شده بود، پوست صورتش از شدت خشکیِ هوای آنجا ترک خورده بود. با این‌که خودش خیلی اهل رسیدگی بود، کرم مخصوص صورت، دست و پیشانی داشت، دکتر پوست رفته بود، چون پوستش برایش مهم بود. با همه‌ی این رسیدگی‌ها، تمام این پوست سوخته بود!
     
    من شش، هفت ماه قبل از این‌که ایشان به شهادت برسد، شاید هم بیشتر، هفت‌هشت ماه قبل از آن، حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد؛ ولی نه اتفاقِ شهادت. پیش خودم همیشه فکر می‌کردم قرار است عده‌ای علیه او کاری بکنند. چون آن زمان، زمانی بود که یک‌دفعه یکی را، مثلاً به خاطر اینکه دروس دانشگاهی نخوانده یا دو تا خانه دارد، شخصیتش را خرد در جامعه می‌کردند. سال‌های بین ۸۹ تا ۹۰ این‌طور بود؛ ترور شخصیت می‌کردند. من هم فکر می‌کردم قرار است این‌طور با او رفتار شود. بعد در حیاط می‌رفتم، راه می‌رفتم، دستم را به آسمان می‌گرفتم و دعا می‌کردم. می‌گفتم خدایا! من از حاج حسن بدی ندیدم، هیچ‌چیز جز خوبی، عزتمندی، آبرو، کرامت ندیدم. خدایا، به عزت و جلالت قسم، آبروی حاج حسن را حفظ کن. کسی نتواند آبروی او را ببرد. چون می‌دانستم دارد کار بزرگی انجام می‌دهد، با تمام وجودم می‌فهمیدم. چون گاهی می‌گفت: «کاری را که من می‌کنم، فقط حضرت آقا می‌داند.» یعنی بزرگیِ کار را می‌گفت، نه اینکه دیگران اطلاعی نداشته باشند. برای همین می‌گفت: «چون کارم بزرگ است، هر سختی‌ای باشد، رد می‌کنم.» واضح نمی‌گفت، ولی من متوجه می‌شدم.
     
    بارها پیش می‌آمد که مثلاً عروسی بود، عزا بود، جلسه‌ی مدرسه بود، جاهایی که معمولاً پدر باید حضور داشته باشد، من همیشه به‌تنهایی حضور داشتم، خب سخت است. بعد هم باید برای دیگران توضیح بدهی که چرا عروسی نیامد، چرا جلسه نیامد. اما من هیچ‌وقت سرافکنده نمی‌شدم که شوهرم نیامد. با اتکا و اطمینان می‌گفتم کار برایش پیش آمده، کارش مهم بود. می‌پرسیدند تو خسته نمی‌شوی؟ ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه، کاری است که باید انجام بشود. گاهی ممکن بود در خودم ناراحت بشوم، ولی این ناراحتی را طوری بروز نمی‌دادم که دیگران فرصت‌طلبانه استفاده کنند. چون وقتی آدم قوی برخورد کند، دیگران نمی‌توانند سوءاستفاده کنند و ضعیف برخورد بکنند.

     چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟

     من آن روز حوزه بودم، چون حوزه تدریس می‌کنم و شنبه بود. آن روز روزه گرفته بودم. اصلاً از صبح حالم خوب نبود، به‌سختی کلاس‌هایم را اداره کردم. به حدی حالم کسل و خسته‌کننده بود که همکارانم می‌گفتند امروز اصلاً یک جوری هستی! همیشه خودم با ماشین می‌رفتم، ولی آن روز ماشین نبرده بودم. چند بار طرف آب و آشپزخانه رفتم، چیزهایی که معمولاً در دفتر می‌آوردند، نخوردم. با خودم گفتم خجالت بکش زن، سن و سالی از تو گذشته. اما می‌دیدم یک به‌هم‌ریختگی دارم. گفتم حالا بخورم هم، حالم خوب نمی‌شود، ولش کن، نمی‌خورم. ظهر شد، تا ساعت دوازده کلاس داشتم. نماز ظهر را هم خواندم. یکی از خانم‌ها مرا رساند، مسیرش با من یکی بود. در ماشین گفتم: «چند وقت است اضطراب شدیدی دارم، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد.» حتی گریه کردم. من که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، خیلی سخت اشکم درمی‌آید، ولی آن روز بغضم ترکید. گفتم: «اصلاً یک احساس عجیبی دارم.» آن خانم گفت: «نه بابا! حاج‌آقا سالیان سال است در این کار است.» خودش هم همسرش سپاهی بود. گفتم: «می‌دانی هر روز صبح چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم هر روز صبح می‌رود روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند، خدایی نکرده اگر اتفاقی بیفتد...» گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ این چیزها شیطانی است!» بعد هم خندید و موضوع بحث را عوض کرد.
     
    من خانه آمدم. بچه‌ها آن روز خانه‌ی ما بودند. دخترم ازدواج کرده بود، پسر بزرگم هم خانه بود. نشستیم و کمی صحبت کردیم. یک‌دفعه دیدیم لوسترها حرکت کرد و خانه تکان خورد. من بلند شدم و خندیدم، گفتم: «دوباره این بسیجی‌ها یک کاری کردند! شاید یک نارنجکی زدند!» خیلی بی‌تفاوت رد شدم. بعدازظهر قرار بود مهمانی کوچکی برویم دیدن یکی از آشنایان که از کربلا آمده بود. چون عید غدیر بود، قبلش هم عرفه بود. آن روز مصادف شده بود با ایام عرفه و عید غدیر، یعنی ۲۱ آبان. تلویزیون ما هم آن روز نمی‌گرفت. هر کاری کردم اخبار ساعت دو را گوش بدهم، نشد. رفتم خوابیدم، نگو این قضیه اتفاق افتاده و همه می‌دانند، الا من! بچه‌ها هم نمی‌دانستند، اما بقیه می‌دانستند. من استراحتی کردم و بلند شدم، شیرینی خامه‌ای گرفتم و رفتم خانه‌ی آن بنده خدا که از کربلا آمده بود. ایشان همه‌چیز را می‌دانست. تعجب کرده بود چرا من در این موقعیت به خانه آن‌ها آمده‌ام.
     
    دیدم فضای خانه غیرعادی است، یک جوری است. گفتم به من چه ربطی دارد! خیلی خندیدم و صحبت کردم. هنوز اذان مغرب نشده بود، به دخترم که در خانه مانده بود گفتم سفره‌ی افطار را آماده کن، من می‌آیم یک چیزی بخورم. بنده خدا (دخترم) کلاس دوم راهنمایی بود. همه‌چیز را آماده کرده بود. چون در اتاق انتهایی بود، هیچ چراغی در حال و حیاط روشن نبود؛ خانه از بیرون تاریک مطلق بود. همه آمده بودند، دیده بودند تاریک است، فکر کرده بودند کسی خانه نیست و رفته بودند. ولی داشتند بیرون خانه راه می‌رفتند که ما برسیم. نماز خواندیم و دختر بزرگم که همراه من بود ــ چون خانه پدرشوهرش رفته بودیم ــ گفت: «بابا! این چه صدایی بود که آمد؟» پدر شوهرش گفت: «صدای کار حاج حسن بود.» همین جمله را که گفت، من تا ته خط را فهمیدم. چون هر روز با خودم تکرار می‌کردم که او دارد روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند. بعد دخترم گفت: «خب بابا چه شد؟» اما بلافاصله من گفتم: «من می‌دانم، تمام شد. چون کاری که او دارد، کافی است یک اتفاق کوچک پیش بیاید، تمام می‌شود.» دخترم گفت: «نه مامان!» گفتم: «من مطمئنم. اصلاً نمی‌خواهد چیزی بگویید، من مطمئنم.» با اطمینان کامل گفتم، مثل کسی که تازه به آرامش رسیده. چون تمام این سال‌ها منتظر ترور بودم. گروه‌های مختلفی می‌خواستند ایشان را ترور کنند. ما چندین بار اثاث‌کشی فوق‌العاده کرده بودیم، از این‌جا به آن‌جا. با این‌که در تهران بودیم، از دست منافقین آرامش نداشتیم. دائماً خانه عوض می‌کردیم. آخرین‌جا همین منزل آخر بود که ما را آوردند، گفتند برای اطمینان این‌جا باشید. ما خودمان تهرانی بودیم، خانه داشتیم، طهرانی‌مقدم‌ها هم خانه داشتند، ولی ما را به‌خاطر امنیت آورده بودند آن‌جا نشانده بودند. خب، من تازه آرام شده بودم. سی سال تلاش کرده بود تا به این نتیجه برسد، چرا باید ناراحت باشم؟ یعنی راحت قبول کردم.

     یعنی بدون گریه و شیون با خبر شهادت ایشان مواجه شدید؟

     من اصلاً گریه نکردم، شیون هم نکردم. همین‌طوری که الان هستم. فقط داشتم به خودم باور می‌دادم که دیگر شرایط فرق کرده است، دیگر مثل قبل نیست. آن موقع زهرا‌ جانم پنج‌ساله بود. خب، حالا من باید مراقب خانواده می‌بودم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم عواطفم را بروز ندهم، بلکه کاملاً سرکوب بکنم؛ مگر خیلی کم و به‌ندرت. چون بچه‌ها من را می‌دیدند. ما به خانه آمدیم. همین‌که رسیدیم، دیدیم کم‌کم همه دارند به خانه‌ی ما می‌آیند. دخترم که دوم راهنمایی بود گفت مامان، چه شده؟ یک جوری هستی، چه شده؟ گفتم چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. گفت ما سالیان سال منتظر چه بودیم؟ گفتم دیگر فعلاً بابا پیش ما نیست؛ ما قرار است برویم به او برسیم. گفت یعنی چه؟ نمی‌فهمم چه می‌گویی! گفتم دیگر بابا رسید به همان چیزی که دوست داشت، به همان‌جا رفت. گفت مامان! واضح‌تر بگو! من هم سعی کردم مرحله‌به‌مرحله بگویم تا بتواند خودش را آماده کند، چون هیچ‌چیز نمی‌دانست. در خانه مشغول کار خودش بود. بعد دید همه دارند خانه ما می‌آیند، هر کسی کاری می‌کند. چون نزدیک ایام غدیر بود و ما همیشه خانه‌مان را چراغانی می‌کردیم، پرچم می‌زدیم، هر کسی گوشه‌ای را جمع می‌کرد. می‌گفت مامان! تو را به خدا فقط به من بگو چه شده! گفتم فقط لباس مشکی‌هایمان را دربیاوریم. یواش‌یواش متوجه شد.
     
    من خیلی خدا را شکر می‌کنم. حاج حسن همیشه به ما بزرگی داد، عزت داد، کرامت داد. حالا هم حتی با رفتنش، یک درِ تازه‌ای در زندگی ما باز کرد؛ یعنی یک فرصت مجدد داد تا چشممان باز شود به چیزهایی که نمی‌دیدیم و نمی‌فهمیدیم. با رفتن خودش ما را بزرگ کرد، نه از نظر مقام، بلکه از نظر فهم و درک. همیشه هم خودش به من می‌گفت: «من اگر بروم، تو خیلی عزتمند می‌شوی.» می‌گفتم: «من عزت می‌خواهم چه‌کار؟ من شوهر می‌خواهم! من تو را دوست دارم. تازه می‌خواهیم با هم زندگی کنیم، تازه تو می‌خواهی بازنشسته شوی، تازه می‌خواهیم یک زندگی آرام داشته باشیم.» می‌گفت: «نه، من خیلی نمی‌مانم.» می‌گفتم: «نه، تو می‌مانی، خیلی هم خوب می‌مانی.»
     
    صبح که از خواب بلند می‌شد، یک ساعت به خودش می‌رسید. به شوخی می‌گفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن می‌شدی، ما چه می‌کردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام می‌داد. ببینید، این‌قدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصی‌اش را هم خودش انجام می‌داد. آرایشگاه نمی‌رفت، خودش موهایش را کوتاه می‌کرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام می‌داد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست می‌کرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.
     
    حالا یک چیز دیگر یادم افتاد تا از آن فضا کمی بیرون بیاییم. در دوران انقلاب، خودش بارها در جمع خانواده تعریف می‌کرد. می‌گفت: «آن موقع نوزده سالم بود، شب بیست‌ویکم بهمن ۵۷. می‌ریختند و پادگان‌ها را می‌گرفتند. پادگانِ نیروی هوایی را ریختند بگیرند، من هم با جمعیت رفتم. مردم در را شکستند، هر کسی یک تفنگی برداشت. من هر چه نگاه کردم دیدم همه دارند وسایل معمولی برمی‌دارند. گفتم من نباید چیز معمولی بردارم. رفتم تا انتهای انبار، دیدم دیگر همه‌چیز را برداشته‌اند. من رفتم و یک چیز گنده برداشتم که اصلاً نمی‌دانستم چیست. خب، سربازی هم که نرفته بودم، نوزده‌ساله بودم. کشیدم، کشیدم، با جثه‌ی کوچک و باریکم آن را آوردم. با چه سختی‌ای! حواسم هم بود گاردی‌ها نرسند. با وانت آن را به خانه‌ی پدرم آوردیم و زیر تخت قایم کردیم. فردا رادیو اعلام کرد که گاردی‌ها دارند صداوسیما را می‌گیرند. آن وسیله یک پایه داشت و یک چیزی سرش بود. خودم می‌گفتم آتشبار، درحالی‌که اصلاً اسمش آتشبار نبود. پشت وانت گذاشتم. هیچ فشنگی هم نداشت. همه گفتند بروید کنار، آن پسری که آتشبار دارد بیاید جلو! یعنی از هیبتِ آن استفاده شد، درحالی‌که هیچ کاری نمی‌کرد. همین باعث شد مردم روحیه بگیرند. همه فکر می‌کردند حالا از این چه درمی‌آید بیرون! درحالی‌که هیچ‌چیز نبود.» اما با همین توانست به مردم امید بدهد.» همیشه با خنده می‌گفت: «بعداً همان را تحویل دادم! اصلاً نمی‌شد با آن کاری کرد. اما مردم فکر می‌کردند اسلحه‌ی خاصی است!» از همان موقع می‌گفت: «همان باعث شد من همیشه در صف جلو باشم، چون مردم فکر می‌کردند آن اسلحه‌ی خاص دست من است!» ببینید، اگر یک روان‌شناس بیاید همین خاطره را تحلیل کند، می‌تواند بفهمد چه شخصیتی دارد. یعنی کسی بود که به کم راضی نمی‌شد، دنبال کارهای بزرگ، اثرگذار و نمادین می‌گشت.

     بعد از شهادت ایشان، تدریس حوزه را ادامه دادید؟

     زمانی که حاج حسن شهید شد، من پانزده سال میشد که در حوزه تدریس داشتم. الان هم تدریس دارم. الان در حسینیه‌مان کلاسهای مختلف برای بانوان تشکیل می‌شود.

     حضور شهید طهرانی‌مقدم را اکنون در زندگی حس می‌کنید؟

     اصلاً هست، شک نکنید، تازه بیشتر هم هست. همیشه با من است. به من کمک می‌کند. آن موقع که بود، واقعاً نبود؛ ولی الان هست. به عنوان مثل چند وقت پیش، به محض این که به او گفتم باید این کار انجام بشود، زنگ زدند گفتند کار انجام شد. در همین حسینیه‌ی ما، ایام سالروز تولد حاج حسن هر ساله قاریان بین‌المللی این‌جا می‌آیند قرآن می‌خوانند و ثواب آن را تقدیم به روح حاج حسن می‌کنند. شما نمی‌دانید این‌جا چه برنامه‌هایی هست؛ الحمدلله همه‌اش به برکت وجود خودِ شهداست. چون این‌جا متعلق به یک شهید نیست؛ عکس چهل شهید هست که با هم در آن واقعه به شهادت رسیدند. خدا می‌داند که شهدا خیلی زنده‌اند. یعنی وقتی که حاج حسن بود، واقعاً نبود؛ اما حالا که نیست، هست. آن موقع که شهید نشده بود، حاج‌آقا واقعاً نبود، یعنی سختی نبودنِ همسر و همه‌ی این‌ها خیلی به من فشار می‌آورد. بالاخره سخت بود دیگر، حالا هرچقدر هم خودت را راضی بکنی. ولی الان که نیست، کارهایم خیلی زود انجام می‌شود. نه اینکه بگویم مشکل ندارم، مگر می‌شود کسی بگوید مشکل ندارد؟ ولی راهِ طبیعی خودش را می‌رود، عبور می‌کند و تمام می‌شود.
     
    خیلی‌ها آمده‌اند و گفته‌اند ما حاج‌آقا را در خواب دیدیم و به او گفتیم خانمت بیچاره شده، چرا این‌قدر کار می‌کند؟ حاج‌آقا گفته «خودم حواسم به او هست، خودش می‌داند که من همیشه کمکش می‌کنم.» من چه می‌خواهم؟ وقتی آن‌جا رفته و دارد همه‌چیز را آماده می‌کند که ما هم آن‌جا برویم. البته من جای خودم باید هنر داشته باشم و عمل خوب خودم را انجام بدهم؛ شهید در این قسمت‌ها نمی‌تواند دخالت کند. ولی ما به کرامت و بزرگی خود شهدا امیدواریم. بخصوص بعد از این جنگ دوازده‌روزه شما نمی‌دانید چقدر یاد شهید طهرانی‌مقدم زنده شده است!

     از رفتار شهید طهرانی‌مقدم با اطرافیان بگویید.

     وقتی حاج حسن بود، درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود. جوان‌ها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانه‌ی ما بودند. این‌قدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یک‌ونیم نصف‌شب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصف‌شب نمی‌داند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت می‌کردم. اگر بچه‌ای یا مشکلی داشت، خودش را موظف می‌دانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالی‌اش را حل کند، راه زندگی را به او نشان می‌داد. مثلاً یکی می‌خواست انتخاب رشته بکند، حاج‌آقا راهنمایی‌اش می‌کرد. یکی می‌خواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش می‌کرد. بعد که ازدواج می‌کرد و می‌خواست بچه‌دار شود، حاج‌آقا سیسمونی می‌داد! بعد هم اگر خانه می‌خواست، برای او دنبال خانه می‌رفت. ما می‌گفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره می‌شد و از همان‌جا کمک می‌کرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج‌آقا، برای چه لباس عوض کردی؟ داری بیرون می‌روی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم می‌روم لباسم را به او بدهم!» یعنی این‌قدر مهربان و بخشنده بود. واقعاً هرچه بگویم کم گفتم.
     
    بعد شما فکر نکنید خانمی که چنین همسری دارد حسودی‌اش نمی‌شود! چرا، من خیلی حسودی‌ام می‌شد، ولی خب باید با این شوهر چه کار می‌کردم؟ این تیپش بود دیگر. ببینید، مثلاً یک روز در شهرک یک باغبان مشغول کار بود، روز عید بود، حاج‌آقا خودش را مرتب کرده بود، عطر زده بود، سوار ماشین شدیم. دیدیم چیزی وسط بوته‌ها تکان می‌خورد. گفت: «نگه دار!» گفتم برای چه؟ دیرمان شده! اما او پیاده شد، به سمت باغبان رفت، بغلش کرد، با اینکه عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوسیدش و گفت: «عیدت مبارک!» در کیفش همیشه پولِ نو می‌گذاشت، چند تا از آن‌ها را درآورد و در جیب او گذاشت. ببینید چقدر لذت داشت! وقتی حاج‌آقا شهید شد، همین باغبان‌های شهرک، تعمیراتی‌ها، سربازهای شهرک، نمی‌دانید چطور گریه می‌کردند. این‌قدر در دل‌ها نفوذ کرده بود. واقعاً می‌گویند «فرمانده‌ی دل‌ها»، حاج قاسم هم همین‌طور بود، شهید احمد کاظمی، شهید غلامعلی رشید و شهید ربانی هم همین‌طور بودند. همسر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «شب که به خانه می‌آید، ظرف‌ها را می‌شوید! حتی اگر چند تا ظرف باشد، می‌شوید، کابینت‌ها را هم مرتب می‌کند.»
     
    این‌ها مردهای عجیب و غریبی بودند. چون اتصالشان به بی‌نهایت بود؛ اتصالشان به اقیانوس بود و اقیانوس کم نمی‌آورد. چون اتصالشان به ولایت بود. اولاً حضرت آقا را دیده بودند، بزرگیِ حضرت آقا را دیده بودند. نشستن با حضرت آقا توفیقاتی دارد، ارتباط با سیدحسن نصرالله همین‌طور. ما یک‌بار لبنان رفته بودیم، بچه‌های حزب‌الله می‌گفتند نگذارید بفهمند شما خانواده‌ی شهید طهرانی‌مقدم هستید، چون اگر بفهمند، نمی‌گذارند از جایتان بلند شوید! هر شب یک جا دعوتتان می‌کنند. اینجا همه شهید طهرانی‌مقدم را می‌شناسند! چرا؟ به خاطر جنگ سی‌وسه‌روزه. همان موشک‌هایی که حاج حسن به کمک سردار سلیمانی و دیگران فرستاده بود، باعث شد آن‌ها در لبنان نجات پیدا کنند.

    چیزهای عجیبی در زندگی‌شان بود. جوان‌ها نمی‌دانند. گروه‌های مختلف می‌آیند، دانشجوها، دانش‌آموزان و... وقتی همین حرف‌ها را می‌زنم، مات و مبهوت می‌مانند. چون واقعاً فضای مجازی هرچه به این‌ها می‌دهد، مجازی است. ولی زندگیِ این‌ها حقیقت است، نورانیت است، فطرت است. آن چیزی که خدا در وجودشان گذاشته، در آن‌ها متبلور شده. کاری نکردند جز این‌که آن فطرتِ الهی را رشد دادند، بزرگ کردند، در مسیر خدا پروراندند. ولی ما این فطرت را خفه می‌کنیم، نمی‌گذاریم وجودمان رشد کند. با حسادت، با کینه، با دو‌به‌هم‌زنی، با غیبت نمی‌گذاریم نورانیت وارد وجودمان شود تا بتواند بازتاب داشته باشد. آیینه که بشوی، می‌توانی بازتاب داشته باشی و روی دل‌ها اثر بگذاری.

     شما خودتان خیلی پر از امید هستید در صحبت‌هایتان کاملاً این امید حس می‌شود و گفتید شهید طهرانی‌مقدم هم پر از امید بودند. رهبر انقلاب هم همیشه می‌گویند باید امید داشت، مخصوصاً جوان‌ها. اگر بخواهید به خانم‌ها توصیه بکنید که الان باید چه کار کنند، چطور باید امیدشان را حفظ کنند، چه می‌گویید؟

     ما باید خودمان را رشد بدهیم. رشد فقط در دروس دانشگاهی نیست. ما فکر می‌کنیم نوزادی که به دنیا می‌آید، رشدش یعنی این‌که شیر مادر بخورد، بعد شیر خشک، بعد غذای کمکی. خب، در کنار جسم که دارد رشد می‌کند، روح هم هست. مادرِ فهیم و دانا چه‌کار می‌کند؟ خودش را متصل به خدا و اهل‌بیت می‌کند. در عین این‌که دارد جسم بچه را رشد می‌دهد، سعی می‌کند روح بچه را هم رشد بدهد. چطور رشد می‌دهد؟ می‌بیند اهل‌بیت علیهم‌السلام گفته‌اند هفت سال اول این‌طور رفتار کن، هفت سال دوم آن‌طور، هفت سال سوم به این شکل. می‌رود و اطلاعاتش را زیاد می‌کند تا بداند فردا اگر بچه‌اش سؤال‌هایی می‌کند، کارهایی می‌کند، حرف‌هایی می‌زند، چطور به او نماز یاد بدهد، چطور خدا را به او معرفی کند. این‌ها همه راه دارد. بالاخره باید با اساتید مختلفی در ارتباط باشد. نه فقط اساتید دانشگاهی، بلکه اساتیدی که با قرآن و اهل‌بیت کار کرده‌اند. چون علم حقیقی نزد اهل‌بیت است.
     
    شما زیارت جامعه‌ی کبیره را ببینید؛ اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌فرمایند: «گنجِ اصلی ما هستیم، بیایید از ما برداشت کنید. ما غارهایی هستیم که شما در بیابانِ وحشت می‌توانید به ما پناهنده بشوید.» واقعیت این است که الان دنیا، دنیای غارت و تجاوز است. ما باید خودمان را از این بیابانِ پوچی و هیچی نجات بدهیم. شما یک «هسته» را در نظر بگیرید. اگر آن را ببرید بگذارید در حرم امام حسین علیه‌السلام، رشد می‌کند؟ اگر بگذارید پشت ویترین طلافروشی، رشد می‌کند؟ چه در کربلا بگذارید چه پشت ویترین، رشد نمی‌کند. چیزی را می‌طلبد که مخصوص خودش است. اگر هسته‌ی خرماست، باید در جای خاصی کاشته شود. ما هم همین‌طوریم. باید یاد بگیریم. من یک هسته‌ام. هنوز بارور نشده‌ام. اگر احساس خلأ می‌کنم، نباید فکر کنم با لباس مارک‌دار می‌توانم خودم را نشان بدهم، با طلا و جواهر، با ماشین زیبا و... نه. من آن هسته‌ام، اهل‌بیت علیهم‌السلام  به من یاد داده‌اند چطور رشد کنم. باید نفس خودم را، روح وجودی‌ام را رشد بدهم. آن روحی که همیشه تشنه است و دنبال چیزی است که او را آرام کند. این رشد نه با درس است، نه با استاد دانشگاه، نه با جلسه رفتن، حتی نه صرفاً با روضه رفتن. این رشد استاد می‌خواهد، استادی که روح را پرورش بدهد.
     
    اگر قرآن، قرآن باشد، اگر نمازِ من نماز باشد، باید به من آرامش بدهد. اگر ایمانم ایمان درستی باشد، باید مرا بزرگ کند، باید به من آرامش بدهد، باید به من امید بدهد. تا نمره‌ی ۱۴ بچه‌ام را دیدم، نباید به هم بریزم. باید بتوانم غضبم را کنترل کنم. اگر شرایط همسرم سخت شد، به هم نریزم. اگر مادرشوهرم چیزی گفت، یا خواهرشوهرم حرفی زد، نباید به‌هم بریزم. ما هنوز در دنیای خواهرشوهر و مادرشوهر مانده‌ایم! خیلی بد است. من می‌گویم خودمان را وصل کنیم به اقیانوس، به بی‌نهایت. یعنی برویم ببینیم اهل‌بیت علیهم‌السلام چطور افراد را رشد دادند و بزرگ شدند. مثلاً همان داستان معروف «عیاض» که بالای دیوار بود و می‌خواست دزدی کند؛ دید کسی دارد قرآن می‌خواند. صدایی به دلش رسید که «آیا وقتش نشده بیدار شوی؟» و همان لحظه دلش تکان خورد و مسیرش عوض شد.
     
    الان هم در این جریانات و اتفاقات اسرائیل نگاه کنید؛ چه کسانی در کشورهای اروپایی هستند که نه قیافه‌شان مسلمان است، نه لباس و رفتارشان دینی است، نه مذهبی‌اند اما دلشان، دل انسانی است. من همان «دل» را می‌گویم. ما باید دل‌هایمان را در مسیر الهی آزاد کنیم، واقعاً برویم به سمت و سویی که خودمان را بزرگ کنیم؛ با گناه نکردن. اول از همه باید برویم سراغ اساتیدی که ما را بزرگ کنند، چشممان را باز کنند. چشمِ معمولی همه‌چیز را می‌بیند، گوشِ معمولی همه‌چیز را می‌شنود، اما گوشِ الهی فقط ندای الهی را می‌شنود، چشمِ الهی فقط نگاه آقا را می‌بیند که پنجاه، شصت سالِ آینده را ایشان می‌بینند. اوست که پیام می‌دهد، آرامش می‌دهد، و می‌داند نتیجه چه خواهد شد. مثل حضرت موسی علیه‌السلام کنار دریا. بنی‌اسرائیل غر می‌زدند می‌گفتند: «بابا! فرعونیان رسیدند، سیاهیِ لشکر را می‌بینیم!» اما حضرت موسی آرام بود. گفت: «خدا به من گفته بیایم این‌جا، همین کار را بکنم.» مؤمنان فقط به حضرت موسی نگاه می‌کردند که چه می‌کند، همان را انجام می‌دادند. بقیه غر می‌زدند و ناامید بودند. ما هم باید همین‌طور باشیم. نگاه‌مان فقط به ولایت باشد. با ولایت بزرگ می‌شویم، با ولایت رشد می‌کنیم.
     
    من پیشنهادم این است که عزیزان، سخنرانی‌های حضرت آقا را مثل کلاس‌های درس ببینند. هرکدام یک واحد درسی است. اگر کسی در سیاست سردرگم است ــ حتی اگر نیست هم مهم نیست ــ باید بداند که نگاهش باید فقط به ولایت باشد. حاج حسن و دوستانی مثل حاج‌قاسم و دیگران، بزرگ نشدند مگر در سایه‌ی ولایت. با ولایت رشد کردند، بزرگ شدند. بر ما واجب است با ولایت باشیم، و آن خودشناسی را در خودمان انجام دهیم. وقتی خودمان را پرورش بدهیم، مثل آهن‌ربا می‌شویم، دائم چیزهای خوب را جذب می‌کنیم. اصلاً بدی را نمی‌بینیم، فقط خوبی را می‌بینیم. آدمی که خوب باشد، فقط خوبی را می‌بیند، بدی را نمی‌بیند. من بارها در اتفاقات مختلف دیده بودم، حاج‌آقا وقتی چیزی پیش می‌آمد، می‌گفت: «برو، اصلاً این‌طور نیست، یک‌جور دیگر است.» یعنی همیشه مثبت می‌دید. واقعاً بدی نمی‌دید، چون چشمش چشم خدایی بود. شهدا اکثراً همین‌طورند. با این نگاه که نگاه کنید، می‌بینید واقعاً فرق دارند. فرق ما با شهدا همین است؛ آن‌ها آن‌طور می‌بینند، آن‌طور عمل می‌کنند، چون خودشان را ساخته‌اند. این‌ها ساخته‌شده‌ی جبهه و جنگ و شرایط سخت‌اند. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، آن‌ها بیشتر ثمره می‌دادند، بیشتر گل می‌کردند.



    منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61714

    #ديگران__گفتگو
    📰 حاج حسن، خدای امیدواری در کار و زندگی بود  «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود. من بیست و پنج شش سال است [که] ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱ اینها بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب است که پس از شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم بیان شد. دانشمندی که عنوان پدر موشکی ایران بر تارک وجودش نقش بسته است. به مناسبت ۲۱ آبان و سالروز شهادت این شهید، بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگوی تفصیلی با سرکار خانم الهام حیدری، همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم به روایت فعالیت‌های گوشه‌هایی از زندگی این شهید در کنار خانواده پرداخته است.  مقدمه رسانه‌ی ریحانه KHAMENEI.IR: متن پیش رو از زبان زنی است که سال‌ها شاهد و همراه مردی بلندهمت اما آرام و بی‌ادعا بود؛ کسی که خلوص و گمنامی بنای اقتدار موشکی ایران را پایه گذاشت اما نامش بر بلندای تاریخ این سرزمین ماندگار شد. حاج حسن برای مردم ما «پدر موشکی ایران» است، اما برای همسرش، مردی بود با قلبی سرشار از مهربانی، سادگی و ایمان. کسی که در سکوت، رؤیای امنیت و پیشرفت کشورش را می‌ساخت. متن این گفت‌وگوی جذاب را بخوانید.  ما خیلی دوست داریم بدانیم شما چگونه با آقای طهرانی‌مقدم زندگی کردید، سختی‌هایش را تحمل کردید، نبودن‌هایشان را گذراندید، و حتی بعد از شهادت ایشان چطور زندگی را ادامه دادید و فرزندتان را تربیت کردید. از ابتدا شروع می‌کنیم، چطور با هم آشنا شدید؟  بسم الله الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب‌العالمین. مادر حاج‌آقا من را در یک محفلی دیدند و پسندیدند، در واقع به‌صورت سنتی برای خواستگاری آمدند.  بحث خواستگاری‌تان چطور بود؟ چه گفت‌وگویی داشتید و از کجا فهمیدید به هم می‌خورید؟  رابط ما بزرگواری بودند از خانواده‌ی شهدا که ما را با هم آشنا کردند. ایشان چون خانواده‌ی حاج‌آقا را می‌شناختند و از طرفی ما را هم می‌شناختند، میانجی‌گری لازم را انجام دادند تا ما به هم معرفی شویم. به‌صورت سنتی خانواده‌ها، پدر و مادرها با هم صحبت کردند و وقتی به توافق رسیدند، مراحل اولیه‌ی ورود حاج‌آقا در روزهای اول آغاز شد. ما همدیگر را دیدیم و ایشان یک دفعه که از جبهه آمده بودند، برای دیدار آمدند و فقط حدود ده تا پانزده دقیقه با همدیگر صحبت کردیم. چون زمان جنگ بود ــ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲، در اوج کارهای جنگی ــ ایشان به اصرار مادرشان تن به ازدواج داده بودند و اصلاً زیر بار ازدواج نمی‌رفتند. خانواده‌ی طهرانی‌مقدم به‌تازگی عزیزشان را از دست داده بودند؛ برادر کوچک حاج حسن، علی طهرانی‌مقدم، ظهر عاشورای سال ۱۳۵۹، یعنی در نخستین ماه‌های جنگ، به شهادت رسیده بود. علی آقا کمتر از بیست سال داشت و در گروه چریک‌هایی که همراه شهید مصطفی چمران بودند، در سوسنگرد، ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید. آخرین نفراتی بودند که دفاع کردند و پس از آن شهر سقوط کرد. مادر حاج‌آقا چون علی آقا را در سن کم از دست داده بود، دلش می‌خواست حسن آقا ــ که دائم در جبهه بود و چند برادر دیگر هم همه در جبهه بودند ــ هر چه زودتر ازدواج کند. مثل علی آقا نشود که ازدواج نکرده بود و به شهادت رسیده بود. امیدوار بود شاید ازدواج باعث بشود حسن آقا کمتر به جبهه برود. برای همین با اصرار مادر برای ازدواج آمده بود. بعدها می‌گفت اصلاً قصد ازدواج نداشتم، فقط به خاطر مادر آمدم. آن‌قدر به مادرش علاقه داشت که تا روزهای آخر زندگی، این محبت هر روز بیشتر می‌شد. به خاطر اطاعت از مادر آمدند و البته از این امر هم همیشه خوشحال بودند و بارها جمله‌ای را تکرار می‌کردند: «هر چه از ازدواجمان می‌گذرد، علاقه‌مان به هم بیشتر می‌شود و زندگی‌مان پایدارتر و بهتر می‌گردد.»   ایشان هیچ وقت در برنامه‌ها و تصمیم‌‌هایی که خانواده‌ها می‌گرفتند، حضور نداشتند. پدر ایشان که فوت کرده بودند، در آن زمان نبودند. اما مادر و خواهر ایشان که علمدار جریانات و مسائل خانواده بودند، پیگیری کارها را انجام می‌دادند، زیرا ایشان به دلیل عملیات‌های مختلفی که انجام می‌شد، در تهران نبودند. بخصوص اینکه در انتهای سال ۶۲ عملیات‌های بسیار بزرگی قرار بود انجام شود. اگر یک کاری اتفاق می‌افتاد، ایشان می‌آمدند. قبل از ازدواج، شاید بیشتر از دو یا سه بار همدیگر را ندیدیم، گاهی یکی‌دو بار تماس تلفنی داشتیم، اما همه‌چیز کاملاً سنتی پیش رفت.  چرا شما خواستید با ایشان ازدواج کنید؟  در فراز و نشیب‌هایی که در طول جنگ و دفاع مقدس هشت‌ساله بود، ما جوان‌های آن دوران خیلی دل‌داده‌ی رهبری امام راحل رحمه‌الله بودیم. صحبت‌هایی که ایشان می‌کردند را در رأس امور کار خودمان قرار داده بودیم، صحبت‌های حضرت آقا را هم همین‌طور. این‌که چقدر حضور بانوان می‌توانست در جبهه و جنگ اثرگذار باشد، و چقدر خانواده‌ها می‌توانستند سهم در جنگ داشته باشند. اگرچه ما در پشت جبهه بودیم ــ جبهه فقط در مرزها بود ــ ولی ارتعاشات و مسائلی که ایجاد می‌شد، به پایتخت هم می‌رسید، البته بعدها هم به پایتخت موشک زدند. ببینید، من پیشنهاد می‌کنم به جوان‌ها حتماً کتاب‌های دوران جنگ را بخوانند و با فضای جنگ آشنا بشوند. جنگ دوازده‌روزه مقداری ما را متحول کرد؛ این‌که واقعاً شرایط جنگ، شرایط معمولی نیست، یک وضعیت فوق‌العاده است.   ما پر از شور و هیجان دوران جنگ بودیم و احساس می‌کردیم ما هم می‌توانیم کاری بکنیم. برای همین، مثلاً من شخصاً با این‌که دبیرستانی بودم، رفتم دوره‌ی امدادگری یاد گرفتم. در بیمارستان‌ها، سپاه و جهاد کار می‌کردیم. آخر هفته‌ها به جهاد سازندگی می‌رفتیم و به کشاورزان کمک می‌کردیم، گندم درو می‌کردیم، در حالی‌که اصلاً بلد نبودیم داس به دست بگیریم. یادم است بارهای اول که داس گرفتم، انگشتم را بریدم، خون زیادی آمد و هنوز هم جایش مانده است. گاهی برای میوه‌چینی می‌رفتیم، گاهی برای خیاطی. مثلاً تشک‌ها و ابرهایی را می‌دادند که باید پارچه‌اش را می‌کشیدیم و می‌دوختیم. هر جایی احساس می‌کردیم می‌توانیم کمک کنیم، می‌رفتیم. در عین حال کلاس‌های عقیدتی هم داشتیم. آن موقع مثلاً پانزده، شانزده یا هفده‌ساله بودم، درواقع سال‌های دبیرستان.   در نوزده‌سالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچ‌وقت نبود، این مسئله برای خانواده‌ی من کمی سنگین بود. حالا ما می‌خواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچ‌وقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئله‌ی نامزدی هم این موضوع مطرح بود. جزئیات این ماجراها هم در کتاب «خط مقدم» و هم در کتاب «مرد ابدی» آمده است. من پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز حتماً این کتاب‌ها را بخوانند. ما بیش از دوازده سال روی کتاب «مرد ابدی» کار کردیم و بیش از یک سال هم اوایل با کتاب «خطّ مقدم» همکاری داشتم.  یعنی پدر شما ابتدا این ازدواج را قبول نمی‌کردند؟  پدر من دو دلیل داشت: یکی این‌که حاج حسن هیچ‌وقت در خانه نبود و دیگری نگرانی از آینده‌ی کاری‌اش. خب بالاخره حق هر پدری است که وقتی می‌خواهد دخترش را به خانه‌ی بخت بفرستد، از ابتدایی‌ترین چیزها مطمئن شود، مثلاً این‌که داماد کاری داشته باشد. آن موقع هم سپاه مثل امروز نبود که همه‌چیز مشخص باشد، حقوق و امکانات داشته باشد. اصلاً هیچ‌چیز معلوم نبود؛ مثل بسیج امروزی که هر کس برای رضای خدا کار می‌کند. سپاه هم آن روزها همین‌طور بود.   هیچ نظم و نظام خاصی که مثلاً شبیه ارتش باشد وجود نداشت. الان سپاه تقریباً مثل ارتش است؛ امکانات، رده‌بندی، درجه، پروژه و دسته‌بندی دارد. ولی آن زمان اصلاً این چیزها نبود. تصور کنید یک بسیجی که هیچ‌وقت در خانه نیست، خب برای چه می‌خواهد زن بگیرد؟ اگر شرایط آن سال‌ها را درست درک کنیم، یعنی سال‌های ۵۹ تا ۶۷ که زمان جنگ بود، بهتر می‌فهمیم خانواده‌ها چطور حاضر می‌شدند فرزندانشان را به چنین رزمنده‌هایی بسپارند. این صحبت‌ها در جریان بود که به هر حال، تا مرحله‌ی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانواده‌ی ما و خانواده‌ی حاج‌آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانواده‌ی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمی‌دانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه می‌خواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیست‌وپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج‌آقا مجله‌ای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیت‌الله خامنه‌ای ــ که آن زمان رئیس‌جمهور و مسئول جنگ بودند ــ همه‌ی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آن‌جا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیس‌جمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر می‌گذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگی‌ات هست بیایی. هم خانواده‌ی ما و هم خانواده‌ی حاج‌آقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همه‌ی ویژگی‌هایی که می‌خواستم را داشت.   ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشسته‌ی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقه‌ی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن می‌دانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمده‌ام معذرت‌خواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم می‌رویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمی‌خواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیه‌ی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهاب‌ها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقه‌ی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آن‌ها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما می‌خواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و می‌توانید تشریف بیاورید.   حقیقتاً رزمنده‌ها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا می‌خواستند، جنگ را برای خدا می‌خواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا می‌خواستند. چون برای خدا می‌خواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا می‌کرد. بسیار راحت می‌توانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیت‌هایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانواده‌ی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً این‌طور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترین‌ها را برایش رقم می‌زند. برای یک جوان ۲۳ ساله، این‌که بیاید و معذرت‌خواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم می‌گذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.  وقتی رفتید سرِ خانه و زندگی‌تان، چه دیدید از آقای طهرانی‌مقدم که احساس کردید ایشان خیلی خاص هستند؟  اصلاً اولین نگاهی را که من به حاج حسن کردم، یک اخلاص عجیبی در آن دیدم. قبل از این‌که حاج حسن شهید بشود هم این مطلب را می‌گفتم، که اخلاص خاصی درونش می‌دیدم. جالب این است که وقتی رهبر انقلاب اسلامی بعد از شهادت حاج حسن به منزل ما آمدند، ایشان هم می‌فرمودند: «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود.» همان درک اولیه‌ای که من از نگاه به ایشان داشتم، این بود که خیلی آدم مخلصی است، آدمی است که ریا در کارش نیست. ممکن بود اسیر شود، ممکن بود شهید شود، ممکن بود قطع عضو بشود. خب، جنگ بود، شوخی نبود. خیلی وقت‌ها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همین‌طور کار می‌کرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمی‌شد همه‌چیز متوقف بماند. باید زندگی می‌بود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر می‌شود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی می‌کردند، با این‌که خانه‌ها را می‌زدند. در تهران هم بودیم، می‌نشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه می‌دادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.   وقتی ازدواج کردم رفتم در یک اتاق از خانه‌ی مادرشوهرم. یعنی با ایشان زندگی می‌کردم. مادر حاج حسن خودش یک سالار بود، واقعاً یک وزنه بود. چون یک خیریه‌ی بزرگ را اداره می‌کرد، مسئولیتش با ایشان بود. شبانه‌روز مشغول کار مردم بود، دائم در کار جبهه هزینه می‌کرد. خیاطی می‌کردند، ترشی درست می‌کردند، مربا و شربت درست می‌کردند. حتی می‌رفتند جبهه و غذای تازه درست می‌کردند. مثلاً ایام عید، چند کامیون گونی برنج می‌بردند، سبزی خشک‌شده و ماهی می‌بردند، می‌رفتند در پادگان غرب، سبزی‌پلو‌ماهی درست می‌کردند تا فقط روحیه بدهند با همین غذا درست‌کردن. این گروه تعداد زیادی بودند، زیر نظر استادشان، خانم خاکباز، که ایشان از مدیران تحصیل‌کرده‌ی زمان قبل از انقلاب بودند. تحصیل‌کرده و زجرکشیده‌ی دوران طاغوت بودند و آمده بودند با مادر حاج حسن یک خیریه تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از خانم‌ها در آن بودند، از خانواده‌های شهدا هم بودند. با هم می‌رفتند، گوشه‌ای از پادگان را می‌گرفتند و این کارها را انجام می‌دادند. وقتی هم به تهران برمی‌گشتند، مثلاً یک باغ را تقدیم جبهه می‌کردند. صبح زود می‌رفتند سیب‌ها را می‌چیدند، می‌آوردند. کامیون که می‌آمد، نصف حیاط خانه پر از سیب می‌شد. خانم‌ها از صبح تا شب می‌نشستند سیب پوست می‌کندند و خرد می‌کردند. فردایش دیگ‌های بزرگ بار می‌گذاشتند، مربا درست می‌کردند؛ یا ترشی، یا سرکه‌ی سیب و انگور. خانه‌ی حاج خانم همیشه این‌طور بود.   من وارد خانه‌ای شده بودم که فقط یک اتاق به من اختصاص داده بودند؛ بقیه‌ی خانه خیریه بود. دائماً کار می‌کردند، مثل یک مؤسسه یا کارخانه که صبح‌ها همه می‌آیند و زنگ می‌زنند و مشغول می‌شوند. گاهی هم که بعد از مدتی حاج حسن برمی‌گشت، آن‌قدر دور و برمان شلوغ بود که اصلاً خجالت می‌کشید بیاید خانه. گاهی من برای دانشجوها تعریف می‌کنم که ما حتی نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم! گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام با هم صحبت می‌کردیم، اما همان‌جا هم خانم‌ها می‌آمدند و لباس شسته بودند می‌آمدند پهن کنند، یا چیزی بردارند یا چیزی بگذارند.   دست‌نوشته‌های من هست، آن روزها می‌نوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. حتی حاج حسن هم دفترچه‌ی من را ندید. این دفترچه کاملاً شخصی برای خودم بود. احساس می‌کردم همه‌ی آن چیزهایی که در ذهنم هست، بنویسم و از خودم بیرون بیاورم و نگارش کنم. این کتاب‌هایی هم که اکنون نوشته شده، خیلی‌هایش از دست‌نوشته‌های خودم است. خانواده‌ی ما با این‌که برای جبهه و جنگ بودند و خودمان هم به سپاه می‌رفتیم، اما به آن حدی که خانواده‌ی حاج‌آقا در خط مقدم بودند، نبودیم. آن‌طور که زندگی‌شان وقف جبهه بود، زندگی ما این‌گونه نبود. چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. من دائماً در دست‌نوشته‌هایم می‌نوشتم: «خدایا، من با تو معامله می‌کنم.» همیشه تعدادی از انسان‌ها باید سنگ زیرین آسیاب باشند تا کار عبور کند و شرایط به بهترین نحو پیش برود. حالا اگر من این صحبت‌ها را می‌کنم، شاید بگویید حالا که یک خانم پخته‌ای شده و زمانه و زندگی طوری او را تربیت کرده که بتواند این‌طور صحبت کند. اما خوشحالم که آن روز قلم به دست گرفتم و این حرف‌ها را نوشتم. یعنی سند شد، سندی برای آیندگانی که بخواهند بفهمند سال ۶۰ زندگی چه‌طور بوده است.   من یک آدم بیست ساله یا بیست‌و‌یک ساله بودم، شوهرم هیچ‌وقت نبود. می‌خواستم ببینم اوضاع و احوال را چه‌طور می‌بینم، چه‌طور نگارش می‌کنم. حالا اگر برویم مثلاً سال چهل، زنی که در سال ۱۳۴۰ زندگی می‌کرده، اوضاع را چه‌طور توصیف می‌کرده؟ برای ما جالب است. من آن موقع فکر می‌کردم قرار است ما بچه‌دار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید می‌شود، یا اسیر می‌شود، یا مجروح می‌شود، یا عضوی را از دست می‌دهد، یا ویلچری می‌شود.» دائم خبر می‌آمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی می‌دانستم که در آینده فرزند من می‌شود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشته‌های خودم می‌خواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصی‌مان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.   همه‌ی این دست‌نوشته‌ها هست. روزی که نویسنده‌ها این‌ها را دیدند، اصلاً باور نمی‌کردند. بعضی شب‌ها که این نوشته‌ها را می‌نوشتم، تا دوازده شب از روی دلتنگی می‌نشستم و می‌نوشتم، مثلاً «یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه است که رفته و هیچ خبری هم نداریم.» امروز اگر همسرتان به مسافرت کاری برود، می‌دانید کجاست. دائماً با تلفن همراه در ارتباطید، حالِ همدیگر را می‌دانید. اما ما آن روز وقتی آن‌ها می‌رفتند، واقعاً دیگر هیچ خبری نداشتیم. هیچ وسیله‌ای نبود که بفهمیم حالشان خوب است یا نه. دائماً در دلهره بودیم. آن موقع منافقین هم خیلی فعال بودند. مثلاً به خانواده‌ها زنگ می‌زدند و چندین بار به ما گفتند که ایشان شهید شده. بعد باید می‌گشتی آدم‌هایی را پیدا می‌کردی که از او خبر داشته باشند و بفهمی کجاست و چه‌طور است. به این طریق می‌خواستند خبرگیری کنند. با همین تلفن‌ها آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند هر کسی که به جبهه می‌رود را شناسایی کنند، مهم نبود سرلشکر است یا امیر است و یا جایگاه بزرگی دارد. در اوایل جنگ، شناسایی افراد به این شکل مشخص نبود، حالا شاید در اواخر جنگ، آدم‌های شاخص مشخص بودند. اما در سال‌هایی که من دارم می‌گویم، مثلاً سال ۶۱ و ۶۲، هنوز خیلی از آدم‌های پخته مشخص نشده بودند و به آن درجه‌ی شکوفایی خود نرسیده بودند. منافقین قصدشان آزار و اذیت بود. یعنی همه را، حتی بازاری‌ها را که عکس امام داشتند، می‌کشتند. در یک فروشگاه یا هر جایی که بودند، این‌ها کارشان را انجام می‌دادند. تلفنی ردیابی می‌کردند و خانواده‌ها را اذیت می‌کردند و به طریقی آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. جالب این است که من این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را اصلاً دور نریختم و خراب نکردم. بعداً که جنگ تمام شد و شرایط عادی شد، من این‌ها را مثل یک سند نگهداری می‌کردم؛ یعنی بهترین جایی که امکان داشت، این ورقه‌ها و نامه‌هایی که به همدیگر می‌نوشتیم را نگه می‌داشتم. گاهی این دست‌نوشته‌ها در ماشین بود و هول‌هولکی نوشته می‌شد. من یک اطلس بزرگ داشتم و این‌ها را در آن می‌گذاشتم. بعدها الحمدلله آن‌ها را به عنوان سند ثبت کردند.  چگونه نبودن‌های شوهر در زندگی را تحمل می‌کردید؟  بله، من با نوشتن نامه‌ها و با گوش دادن یک‌سری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگی‌های خودم را برطرف می‌کردم. و این‌که احساس کردم اگر همین‌طور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریه‌ای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر می‌زند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاج‌آقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر می‌آوردم و گوش می‌دادم. آنها خیلی نجاتم داد. این‌ها وقتم را پر می‌کردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده می‌شود. باید در عین اینکه زندگی معمولی‌اش را می‌کند، روحش را هم توانمند کند.  برایمان بیشتر بگویید از اینکه چطور شد ادامه تحصیلات را برای امیدواری زندگی‌تان انتخاب کردید؟  من خودم انتخابم حوزه بود. خودِ ایشان هم خیلی راضی بود. همان موقع هم که حاج‌آقا بودند، من در حوزه تدریس داشتم. بعد چون دائماً جابه‌جایی داشتیم، نمی‌توانستم در یک حوزه‌ی ثابت بمانم. اول دو سه سال حوزه‌ی ثابت رفتم، ولی بعد جامعة‌الزهرا قم اسم‌نویسی کردم. آن موقع نوار دمِ خانه‌ها می‌فرستادند، سال‌های ۶۵ تا ۶۷. نوارها دمِ خانه می‌آمد. خب، من هم که دائم خانه‌ام را تغییر می‌دادم، باید مرتب می‌رفتم پست تا تحویل بگیرم، تا بیایم آدرس جدید بدهم و جایم را اعلام کنم. مجبور می‌شدم خودم بروم پست و آنها را بگیرم و گوش بدهم. صبح‌های زود گوش می‌دادم، شب و نصف‌شب هم همین‌طور. چون بچه‌های پشت‌سرِ هم داشتم؛ زینب‌خانم و حسین‌آقا که متولد ۶۵ و ۶۶ بودند. ولی در عین حال، در کنارشان درس را می‌خواندم.   از اولِ زندگی احساس می‌کردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق می‌کند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک می‌بینم، خیلی بهتر می‌توانم زندگی کنم. خب، بچه‌ها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچ‌وقت نباشد، قطعاً همه‌ی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم می‌آمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم می‌آمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم می‌آمد. وقتی در جمع‌ها و مهمانی‌ها می‌دیدم بعضی از خانم‌ها گله می‌کنند که شوهرانمان هیچ‌وقت نیستند، من ناراحت می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم الان شرایط فرق می‌کند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصت‌ها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همه‌چیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیده‌اند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون این‌ها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آن‌ها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچه‌ها هم منتقل می‌شود.  در فرزندداری چگونه عمل کردید که حضور کمرنگ پدر، کمترین آسیب را به آن‌ها بزند؟  وقتی تنها بودم و هنوز بچه نداشتم، فقط علایق شخصی خودم باعث دلتنگی‌ام برای همسرم می‌شد. ولی بعدها که بچه‌ها آمدند، قضیه فرق کرد. بچه‌ها از من بابا می‌خواستند. بچه‌ها در مهمانی وقتی پدر دیگران را می‌دیدند، می‌گفتند چرا بابای ما نیست؟ در خیلی از موقعیت‌ها اگر حضور پدر کمرنگ باشد، مادر باید خیلی مدبّرانه برخورد کند. البته من خودم را آدم موفقی نمی‌دانم ولی تمام تلاشم این بود که خدا راه را به من نشان بدهد. بزرگیِ خدا و اهل‌بیت را می‌خواهم برایتان بگویم. خب حالا این بچه پنج‌ساله است، آن یکی شش‌ساله است. باید چه‌کار کنم؟ از صبح تا شب چه‌کارشان کنم؟ نه پارکی بود، نه تفریحی. آن موقع فقط تلویزیون بود که یک ساعت خاص برنامه‌ی کودک داشت. من می‌گفتم خدایا، چطور این‌ها را سرگرم کنم؟ گفتم خدایا کمک کن فقط سبک زندگی‌شان را درست کنند؛ پدربزرگ را ببوسند، مادربزرگ را احترام کنند، درست سلام‌وعلیک کنند. تئاتر بازی می‌کردیم. من مادربزرگ می‌شدم، او پدربزرگ می‌شد. یا با هم فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی مادرِ هنرمندی نیستم، ولی واقعاً از خدا کمک می‌خواستم. درست در همان جاهایی که نمی‌دانستم چه کنم، خدا و پیامبر و اهل‌بیت، به من کمک می‌کردند.   به عنوان نمونه، من یک دفتر نقاشی برای بچه‌ها گذاشته بودم، مثلاً حاج‌آقا به من گفته بود هفته‌ی دیگر می‌آیم. البته او می‌گفت هفته‌ی دیگر، ولی من دو هفته حساب می‌کردم. دفتر را باز می‌کردم، بعد چند تا خانه می‌کشیدم. مثلاً یکی نوشابه دوست داشت، یکی شکلات دوست داشت، هرکدام چیزی که دوست داشتند را در آن خانه می‌نوشتم. بعد هر شب می‌گفتم باید این خانه‌ها رنگ شود تا به آخر برسد، وقتی رسید، بابا می‌آید. همیشه هم بیشتر می‌کشیدم، چون این‌ها زودتر رنگ می‌کردند! می‌گفتم نه دیگر، حالا که زودتر رنگ کردید، بابا دیرتر می‌آید، باید برویم صفحه‌ی بعد! بعد برایشان داستان می‌ساختم. مداحی یادشان می‌دادم، یکی مداح می‌شد، یکی سخنران می‌شد، یکی قاری قرآن می‌شد. قرآن حفظ کردن یادشان می‌دادم. اکنون دخترم حافظ قرآن است. کم‌کم این چیزها را با آن‌ها کار می‌کردم که هر زمانی چیزی یاد بگیرند. مثلاً نماز ظهر که می‌خواندم، به آن‌ها اذان و اقامه یاد می‌دادم. یعنی هر ساعتی از روز را به کاری اختصاص می‌دادم. وقتی جاروبرقی می‌کشیدم، سوره‌ی «ناس» می‌خواندم، وقتی گردگیری می‌کردم، سوره‌ی «فلق» را می‌خواندم. یعنی این‌طور به بچه‌ها قرآن یاد می‌دادم. همه‌اش هم برداشت‌های ذهنیِ خودم بود، یعنی کسی به من نگفته بود این کارها را بکن. تمام مسافرت‌ها، چه بابا باشد، چه نباشد، در ماشین که بودیم، من با این‌ها قرآن کار می‌کردم، با بچه‌ها حرف می‌زدم. همه‌ی این‌ها از حرف‌زدن با خدا و کمک خواستن از او بود. همیشه در ذهنم بود که اگر قرآن در رگ و خون بچه‌ها بنشیند، این‌ها بیمه می‌شوند. الان هم اعتقادم همین است، اساس زندگی‌ام بر پایه‌ی اهل‌بیت و قرآن است.  آیا خاطره‌ای دارید که جایی بالاخره بریده باشید، گریه کرده باشید، عصبانی شده باشید؟  خیلی. چون واقعاً سخت بود. این دفترچه که گفتم، بعضی از جاهایش چروک است، چون گریه کردم و نوشتم. ببینید، چرا روی این مسئله سختی‌ها تأکید می‌کنم؟ برای اینکه بچه‌ها فکر می‌کنند هیچ دوستی‌ای نبوده، هیچ زیبایی‌ای نبوده. شما ببینید، حقت است، مال خودت است، لذتی است که خدا برایت قرار داده، اما عشق به وطن، عشق به اسلام، اعتقاداتت این‌قدر برایت مهم است که باید فداکاری کنی، باید ازخودگذشتگی کنی. در شرایط جنگ چه کسی باید فداکاری بکند؟ باید یک عدّه در میدان می‌رفتند. این مسئله را من برای خودم دائماً تکرار می‌کردم، اما دلم آرام نمی‌شد. بالاخره اول ازدواجِ هر دختری، زیباترین روزهای عمرش است اما ما سخت‌ترین روزهای عمرمان را داشتیم. نه فقط من، بلکه همه‌ی کسانی که مثل من بودند، این‌گونه زندگی می‌کردند. من شرایط خوبی داشتم، در تهران بودم. چون از حاج‌آقا می‌خواستم مرا ببرد شهرهای جنوبی و نزدیک خطوط مقدم. خیلی‌ها بودند که رفتند و هفته‌ای یک‌بار می‌توانستند شوهرشان را ببینند. ولی ایشان حاضر نمی‌شد مرا ببرد. می‌گفت: «من خیلی دیر به‌دیر می‌آیم و حاضر نیستم به‌خاطر من تو یک هفته انتظار بکشی و من یک ساعت بیایم تو را ببینم.» چون دیده بود کسانی را که خانم‌هایشان را آورده بودند، بعد با اثرات همین هواپیماهایی که می‌آمدند، بمباران‌ها، صداهای وحشتناک، خیلی از خانم‌ها دچار آسیب‌های روحی شده بودند. حاج حسن می‌گفت: «من دوست ندارم تو این‌طوری باشی. می‌آیم سر می‌زنم، اما نه این‌طور که تو بیایی آن‌جا با آن شرایط سخت.» نه آب بود، نه امکانات، نه وسیله. شرایط سخت بود، این‌طور نبود که بروی هتل و هفته‌ای یک روز هم بیایند دیدنت. در فیلم «ویلایی‌ها» یک گوشه‌ای از آن را به نمایش گذاشتند، که چه‌طور برایشان آذوقه می‌آوردند. واقعاً هم همین‌طور بود و بلکه سخت‌تر از آن. می‌گفت: «من دوست ندارم تو با آن خانواده‌ها این‌طور اذیت شوی. باز کنار خانواده‌ی خودت هستی، پیش مادرت هستی، شرایط خودت را داری.» و در این شرایط، برای حاج حسن خیلی ارزشمند بود که من حوزه می‌رفتم و سرم گرم شده بود.  آیا پیش آمده بود که به ایشان بگویید دیگر جبهه نرود؟  بله، بارها گفته بودم، ولی ایشان من را قانع می‌کرد. می‌گفت: «شرایط، شرایطی است که باید برویم. آن‌هایی که نمی‌روند، روسیاهی به زغال می‌ماند.» البته همیشه می‌گفت: «شما خانم سخت‌گیری نیستی!» اما بیشتر از سر عشق و محبت بود، نه اینکه بگویم اصلا به جبهه نرو. مثلاً می‌گفتم کمتر برو! مقداری بیشتر خانه بمان! شما فکر کنید مثلاً یک ماه منتظر هستی اما او یک ساعت می‌آید و می‌رود. یا مثلاً یک ماه نبوده، صبح رفته جلسه، حالا مثلاً ظهر تا شب می‌ماند و شب هم باید برود.  خودشان هیچ‌وقت نمی‌گفتند که این دوری برای من هم سخت است؟  در نامه‌هایشان این چیزها را نوشته‌اند.  پس نامه برایتان می‌نوشتند؟  نامه‌های خیلی زیادی بود که ایشان می‌نوشت، من هم در جواب آن می‌نوشتم. نامه‌ها طوری نبود که همه‌اش حرف‌های عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان می‌داد. در وسط نامه‌، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمی‌دانم «قربانت بروم» از لفظ‌های خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان می‌کردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد می‌شدند اولاً می‌آمدند پیش من و می‌گفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچه‌ها می‌گفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهام‌جان متشکرم، الهام‌جان دوستت دارم.» از این الفاظ محبت‌آمیز در جمع استفاده می‌کرد تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.  از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.  خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیت‌شده‌ی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و این‌ها را از حضرت آیت‌الله لواسانی ــ که در محله‌شان نماز جماعت می‌خواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت می‌کردند در عین اینکه خیلی به‌روز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی می‌دید تنها چیزی که به این فرد نمی‌آمد، این بود که بعداً بشود فرمانده‌ی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ می‌پوشید، بیشتر شبیه درس‌خوانده‌های دانشگاهی بود. خیلی به او نمی‌آمد که در فنون نظامی بتواند همه‌فن‌حریف باشد؛ اما بود.   بسیار شوخ‌طبع و با دوستانش خوش‌رفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرت‌هایمان به‌جا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت می‌آمد، اما مثلاً در بین جنگ، یک‌وقت می‌دیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبی‌اش همین بود. فوق‌العاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامه‌ریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمی‌کرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان می‌داد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.  اهل تحمیل نظرات خود بر دیگران نبود؟  اصلاً. یعنی با اخلاق خوب، مسیر را نشان می‌داد که چه‌طور باید بود. اگر بچه‌ها که دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما می‌رفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبی‌ها سینما نمی‌رفت. آن موقع‌ها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسک‌ها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلی‌ها می‌گفتند سینما رفتن درست نیست. بچه‌ها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران می‌رفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچه‌ها را بالا می‌زد، می‌گذاشت آب‌بازی کنند. قشنگ‌ترین خاطرات بچه‌ها همان بازی کردن در چمن‌ها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همان‌جا نماز جمعه شرکت می‌کرد. اکثر جمعه‌ها که با هم می‌رفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا می‌خوردیم. وقتی بودند، همیشه این‌طور بود. اگر نبودند که خب، نبودند. مثلاً شب‌ها پارک می‌رفتند تا بچه‌ها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام می‌دادند تا از دل بچه‌ها دربیاورند. برای همین همیشه بچه‌ها می‌دانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران می‌کند. بچه‌ها را فروشگاه می‌برد و می‌گفت هر چه می‌خواهید بخرید. بالاخره یک‌جوری جبران می‌کرد، چون می‌دانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود. ما این قضیه را بعد از جنگ هم داشتیم. بعد از جنگ نیز حضور حاج‌آقا کمتر و کمرنگ‌تر شده بود، چون داشت موشک را بومی‌سازی می‌کرد. آن هم نوعی جبهه بود، فقط با شکلی دیگر. خیلی‌ها بعد از جنگ سرِ خانه‌ و زندگیِ عادی‌شان برگشتند، ولی حاج‌آقا تازه کارش کلید خورد. بعد از جنگ، کارش بیشتر شده بود. نیامدن‌ها، مسافرت‌های طولانی به شهرستان‌ها، آزمایش‌ها و تست‌ها در بیابان‌ها برقرار بود. می‌گفت: «نمی‌دانی شب‌های بیابان چقدر سرد است، سرما تا مغز استخوان آدم می‌رود.» چون باید تست‌ها را خارج از شهر انجام می‌دادند. اکثر تست‌هایی هم که در سال‌های اول انجام می‌شد، ناموفق بود. برای همین، خیلی‌ها این را موازی‌کاری می‌دانستند و قبول نداشتند. ولی ایشان به خاطر تحقیق‌ها و پژوهش‌ها مصمم بود و باور داشت که این مسیر باید جهادی پیش برود.  از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت ناامید نشدند؟  خود ایشان اصلاً، خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم. آن زمان که حضرت امام زنده بودند، هنوز حاج حسن به مرحله‌ی بومی‌سازی نرسیده بود، بیشتر، کار عملیاتی موشک‌هایی بود که از جاهای دیگر می‌فرستادند. بعدها رهبر انقلاب هم از امیدواریِ کارِ حاج حسن می‌گفتند، چون دائماً خط‌های جلوتر را به او نشان می‌دادند. حاج حسن امیدوار بود، چون دلِ رهبرش امیدوار بود. دائماً می‌رفتند و گزارش‌های کاری‌شان را در زمان‌های مختلف می‌دادند. حضرت آقا برایشان هدف می‌گذاشتند و ایشان باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. الان هم روش حضرت آقا همین است، با پزشکان، معلمان، اساتید دانشگاه صحبت می‌کنند، برایشان هدف می‌گذارند. ولی خیلی از گروه‌ها به آن هدف حضرت آقا نگاه نمی‌کنند، مثل یک سخنرانی رد می‌شوند. حاج حسن نمونه‌ی کسی بود که ذوب در ولایت بود، هدف‌های حضرت آقا را می‌دید و طبق آن عمل می‌کرد.   شهید حاجی‌زاده در یکی از دیدارهایی که منزل ما داشتند، با حاج‌آقا صحبت می‌کردند. ایشان می‌گفت برکت عجیبی در این کار هست. خیلی از کارها از صفر و زیرِ صفر شروع شد، اما هیچ کاری مثل این، برکت نداشت. فقط به خاطر اخلاصی بود که نفرات اولیه داشتند، از جمله خودِ حاج حسن که این کار را آغاز کرد، پرورش داد و برکت داد. این مجموعه کاملاً زیر نظر رهبر انقلاب اسلامی بود. از پایه تا بنا، هرچه آقا می‌گفتند، حاج حسن تلاش می‌کردند انجام دهند. حتی در نقطه‌زنی موشک‌ها، به جایی رسیده بودند که در دهه‌ی هشتاد، موشک‌ها به هدف می‌خوردند ولی چند ده متر اختلاف داشتند. حضرت آقا فرمودند اینجا نقطه‌ضعف است، بروید درستش کنید. آن‌ها ماه‌ها و شاید سال‌ها روی آن کار کردند. تمام فنون و تخصص‌ها را به‌کار بستند تا دقتِ موشک‌ها کامل شود. چرا؟ چون ، این قضیه، هدف اعلام شده از طرف رهبر انقلاب اسلامی بود. و این شد. موشک‌ها دقیقاً به هدف خوردند، همان‌طور که مدنظر بود، و ما عملاً دیدیم که به نتیجه رسید. الحمدلله رب‌العالمین.   بله، ایشان خدای امیدواری بود. شکست‌های زیاد داشتند، دوستان بسیاری را از دست دادند؛ چون در آزمایش‌ها و کارهایی که انجام می‌دادند، خطر زیاد بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «این کار به دست امام زمان است و نیت، نیتِ علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام. ما شهید می‌دهیم ولی به تعداد کم. چون مسیر را باید برویم. خیلی از کشورها برای رسیدن به این جایگاه، کشته‌های زیادی دادند، ما کمتر دادیم و به اینجا رسیدیم.» و خودش هم در نهایت، کشته‌ی همین علم و همین مسیر شد، خودش با نزدیک چهل نفر از بچه‌هایی که در بیابان کار می‌کردند.  آیا از مسائل کاری و خطرات آن با شما صحبت می‌کردند؟  من نزدیک بیست‌وهشت سال با حاج حسن زندگی کردم. این‌قدر در وجود حاج حسن بودم و این‌قدر من و او یکی شده بودیم که کافی بود چشم‌هایش را ببینم، صورتش را ببینم، می‌فهمیدم چه روز سختی داشته است. می‌دانستم چه فراز و نشیب‌هایی را طی کرده، اصلاً لازم نبود حرف بزند، من می‌فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بعضی موقع‌ها می‌آمد، تمام دست‌هایش پوست‌پوست شده بود، پوست صورتش از شدت خشکیِ هوای آنجا ترک خورده بود. با این‌که خودش خیلی اهل رسیدگی بود، کرم مخصوص صورت، دست و پیشانی داشت، دکتر پوست رفته بود، چون پوستش برایش مهم بود. با همه‌ی این رسیدگی‌ها، تمام این پوست سوخته بود!   من شش، هفت ماه قبل از این‌که ایشان به شهادت برسد، شاید هم بیشتر، هفت‌هشت ماه قبل از آن، حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد؛ ولی نه اتفاقِ شهادت. پیش خودم همیشه فکر می‌کردم قرار است عده‌ای علیه او کاری بکنند. چون آن زمان، زمانی بود که یک‌دفعه یکی را، مثلاً به خاطر اینکه دروس دانشگاهی نخوانده یا دو تا خانه دارد، شخصیتش را خرد در جامعه می‌کردند. سال‌های بین ۸۹ تا ۹۰ این‌طور بود؛ ترور شخصیت می‌کردند. من هم فکر می‌کردم قرار است این‌طور با او رفتار شود. بعد در حیاط می‌رفتم، راه می‌رفتم، دستم را به آسمان می‌گرفتم و دعا می‌کردم. می‌گفتم خدایا! من از حاج حسن بدی ندیدم، هیچ‌چیز جز خوبی، عزتمندی، آبرو، کرامت ندیدم. خدایا، به عزت و جلالت قسم، آبروی حاج حسن را حفظ کن. کسی نتواند آبروی او را ببرد. چون می‌دانستم دارد کار بزرگی انجام می‌دهد، با تمام وجودم می‌فهمیدم. چون گاهی می‌گفت: «کاری را که من می‌کنم، فقط حضرت آقا می‌داند.» یعنی بزرگیِ کار را می‌گفت، نه اینکه دیگران اطلاعی نداشته باشند. برای همین می‌گفت: «چون کارم بزرگ است، هر سختی‌ای باشد، رد می‌کنم.» واضح نمی‌گفت، ولی من متوجه می‌شدم.   بارها پیش می‌آمد که مثلاً عروسی بود، عزا بود، جلسه‌ی مدرسه بود، جاهایی که معمولاً پدر باید حضور داشته باشد، من همیشه به‌تنهایی حضور داشتم، خب سخت است. بعد هم باید برای دیگران توضیح بدهی که چرا عروسی نیامد، چرا جلسه نیامد. اما من هیچ‌وقت سرافکنده نمی‌شدم که شوهرم نیامد. با اتکا و اطمینان می‌گفتم کار برایش پیش آمده، کارش مهم بود. می‌پرسیدند تو خسته نمی‌شوی؟ ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه، کاری است که باید انجام بشود. گاهی ممکن بود در خودم ناراحت بشوم، ولی این ناراحتی را طوری بروز نمی‌دادم که دیگران فرصت‌طلبانه استفاده کنند. چون وقتی آدم قوی برخورد کند، دیگران نمی‌توانند سوءاستفاده کنند و ضعیف برخورد بکنند.  چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟  من آن روز حوزه بودم، چون حوزه تدریس می‌کنم و شنبه بود. آن روز روزه گرفته بودم. اصلاً از صبح حالم خوب نبود، به‌سختی کلاس‌هایم را اداره کردم. به حدی حالم کسل و خسته‌کننده بود که همکارانم می‌گفتند امروز اصلاً یک جوری هستی! همیشه خودم با ماشین می‌رفتم، ولی آن روز ماشین نبرده بودم. چند بار طرف آب و آشپزخانه رفتم، چیزهایی که معمولاً در دفتر می‌آوردند، نخوردم. با خودم گفتم خجالت بکش زن، سن و سالی از تو گذشته. اما می‌دیدم یک به‌هم‌ریختگی دارم. گفتم حالا بخورم هم، حالم خوب نمی‌شود، ولش کن، نمی‌خورم. ظهر شد، تا ساعت دوازده کلاس داشتم. نماز ظهر را هم خواندم. یکی از خانم‌ها مرا رساند، مسیرش با من یکی بود. در ماشین گفتم: «چند وقت است اضطراب شدیدی دارم، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد.» حتی گریه کردم. من که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، خیلی سخت اشکم درمی‌آید، ولی آن روز بغضم ترکید. گفتم: «اصلاً یک احساس عجیبی دارم.» آن خانم گفت: «نه بابا! حاج‌آقا سالیان سال است در این کار است.» خودش هم همسرش سپاهی بود. گفتم: «می‌دانی هر روز صبح چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم هر روز صبح می‌رود روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند، خدایی نکرده اگر اتفاقی بیفتد...» گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ این چیزها شیطانی است!» بعد هم خندید و موضوع بحث را عوض کرد.   من خانه آمدم. بچه‌ها آن روز خانه‌ی ما بودند. دخترم ازدواج کرده بود، پسر بزرگم هم خانه بود. نشستیم و کمی صحبت کردیم. یک‌دفعه دیدیم لوسترها حرکت کرد و خانه تکان خورد. من بلند شدم و خندیدم، گفتم: «دوباره این بسیجی‌ها یک کاری کردند! شاید یک نارنجکی زدند!» خیلی بی‌تفاوت رد شدم. بعدازظهر قرار بود مهمانی کوچکی برویم دیدن یکی از آشنایان که از کربلا آمده بود. چون عید غدیر بود، قبلش هم عرفه بود. آن روز مصادف شده بود با ایام عرفه و عید غدیر، یعنی ۲۱ آبان. تلویزیون ما هم آن روز نمی‌گرفت. هر کاری کردم اخبار ساعت دو را گوش بدهم، نشد. رفتم خوابیدم، نگو این قضیه اتفاق افتاده و همه می‌دانند، الا من! بچه‌ها هم نمی‌دانستند، اما بقیه می‌دانستند. من استراحتی کردم و بلند شدم، شیرینی خامه‌ای گرفتم و رفتم خانه‌ی آن بنده خدا که از کربلا آمده بود. ایشان همه‌چیز را می‌دانست. تعجب کرده بود چرا من در این موقعیت به خانه آن‌ها آمده‌ام.   دیدم فضای خانه غیرعادی است، یک جوری است. گفتم به من چه ربطی دارد! خیلی خندیدم و صحبت کردم. هنوز اذان مغرب نشده بود، به دخترم که در خانه مانده بود گفتم سفره‌ی افطار را آماده کن، من می‌آیم یک چیزی بخورم. بنده خدا (دخترم) کلاس دوم راهنمایی بود. همه‌چیز را آماده کرده بود. چون در اتاق انتهایی بود، هیچ چراغی در حال و حیاط روشن نبود؛ خانه از بیرون تاریک مطلق بود. همه آمده بودند، دیده بودند تاریک است، فکر کرده بودند کسی خانه نیست و رفته بودند. ولی داشتند بیرون خانه راه می‌رفتند که ما برسیم. نماز خواندیم و دختر بزرگم که همراه من بود ــ چون خانه پدرشوهرش رفته بودیم ــ گفت: «بابا! این چه صدایی بود که آمد؟» پدر شوهرش گفت: «صدای کار حاج حسن بود.» همین جمله را که گفت، من تا ته خط را فهمیدم. چون هر روز با خودم تکرار می‌کردم که او دارد روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند. بعد دخترم گفت: «خب بابا چه شد؟» اما بلافاصله من گفتم: «من می‌دانم، تمام شد. چون کاری که او دارد، کافی است یک اتفاق کوچک پیش بیاید، تمام می‌شود.» دخترم گفت: «نه مامان!» گفتم: «من مطمئنم. اصلاً نمی‌خواهد چیزی بگویید، من مطمئنم.» با اطمینان کامل گفتم، مثل کسی که تازه به آرامش رسیده. چون تمام این سال‌ها منتظر ترور بودم. گروه‌های مختلفی می‌خواستند ایشان را ترور کنند. ما چندین بار اثاث‌کشی فوق‌العاده کرده بودیم، از این‌جا به آن‌جا. با این‌که در تهران بودیم، از دست منافقین آرامش نداشتیم. دائماً خانه عوض می‌کردیم. آخرین‌جا همین منزل آخر بود که ما را آوردند، گفتند برای اطمینان این‌جا باشید. ما خودمان تهرانی بودیم، خانه داشتیم، طهرانی‌مقدم‌ها هم خانه داشتند، ولی ما را به‌خاطر امنیت آورده بودند آن‌جا نشانده بودند. خب، من تازه آرام شده بودم. سی سال تلاش کرده بود تا به این نتیجه برسد، چرا باید ناراحت باشم؟ یعنی راحت قبول کردم.  یعنی بدون گریه و شیون با خبر شهادت ایشان مواجه شدید؟  من اصلاً گریه نکردم، شیون هم نکردم. همین‌طوری که الان هستم. فقط داشتم به خودم باور می‌دادم که دیگر شرایط فرق کرده است، دیگر مثل قبل نیست. آن موقع زهرا‌ جانم پنج‌ساله بود. خب، حالا من باید مراقب خانواده می‌بودم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم عواطفم را بروز ندهم، بلکه کاملاً سرکوب بکنم؛ مگر خیلی کم و به‌ندرت. چون بچه‌ها من را می‌دیدند. ما به خانه آمدیم. همین‌که رسیدیم، دیدیم کم‌کم همه دارند به خانه‌ی ما می‌آیند. دخترم که دوم راهنمایی بود گفت مامان، چه شده؟ یک جوری هستی، چه شده؟ گفتم چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. گفت ما سالیان سال منتظر چه بودیم؟ گفتم دیگر فعلاً بابا پیش ما نیست؛ ما قرار است برویم به او برسیم. گفت یعنی چه؟ نمی‌فهمم چه می‌گویی! گفتم دیگر بابا رسید به همان چیزی که دوست داشت، به همان‌جا رفت. گفت مامان! واضح‌تر بگو! من هم سعی کردم مرحله‌به‌مرحله بگویم تا بتواند خودش را آماده کند، چون هیچ‌چیز نمی‌دانست. در خانه مشغول کار خودش بود. بعد دید همه دارند خانه ما می‌آیند، هر کسی کاری می‌کند. چون نزدیک ایام غدیر بود و ما همیشه خانه‌مان را چراغانی می‌کردیم، پرچم می‌زدیم، هر کسی گوشه‌ای را جمع می‌کرد. می‌گفت مامان! تو را به خدا فقط به من بگو چه شده! گفتم فقط لباس مشکی‌هایمان را دربیاوریم. یواش‌یواش متوجه شد.   من خیلی خدا را شکر می‌کنم. حاج حسن همیشه به ما بزرگی داد، عزت داد، کرامت داد. حالا هم حتی با رفتنش، یک درِ تازه‌ای در زندگی ما باز کرد؛ یعنی یک فرصت مجدد داد تا چشممان باز شود به چیزهایی که نمی‌دیدیم و نمی‌فهمیدیم. با رفتن خودش ما را بزرگ کرد، نه از نظر مقام، بلکه از نظر فهم و درک. همیشه هم خودش به من می‌گفت: «من اگر بروم، تو خیلی عزتمند می‌شوی.» می‌گفتم: «من عزت می‌خواهم چه‌کار؟ من شوهر می‌خواهم! من تو را دوست دارم. تازه می‌خواهیم با هم زندگی کنیم، تازه تو می‌خواهی بازنشسته شوی، تازه می‌خواهیم یک زندگی آرام داشته باشیم.» می‌گفت: «نه، من خیلی نمی‌مانم.» می‌گفتم: «نه، تو می‌مانی، خیلی هم خوب می‌مانی.»   صبح که از خواب بلند می‌شد، یک ساعت به خودش می‌رسید. به شوخی می‌گفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن می‌شدی، ما چه می‌کردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام می‌داد. ببینید، این‌قدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصی‌اش را هم خودش انجام می‌داد. آرایشگاه نمی‌رفت، خودش موهایش را کوتاه می‌کرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام می‌داد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست می‌کرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.   حالا یک چیز دیگر یادم افتاد تا از آن فضا کمی بیرون بیاییم. در دوران انقلاب، خودش بارها در جمع خانواده تعریف می‌کرد. می‌گفت: «آن موقع نوزده سالم بود، شب بیست‌ویکم بهمن ۵۷. می‌ریختند و پادگان‌ها را می‌گرفتند. پادگانِ نیروی هوایی را ریختند بگیرند، من هم با جمعیت رفتم. مردم در را شکستند، هر کسی یک تفنگی برداشت. من هر چه نگاه کردم دیدم همه دارند وسایل معمولی برمی‌دارند. گفتم من نباید چیز معمولی بردارم. رفتم تا انتهای انبار، دیدم دیگر همه‌چیز را برداشته‌اند. من رفتم و یک چیز گنده برداشتم که اصلاً نمی‌دانستم چیست. خب، سربازی هم که نرفته بودم، نوزده‌ساله بودم. کشیدم، کشیدم، با جثه‌ی کوچک و باریکم آن را آوردم. با چه سختی‌ای! حواسم هم بود گاردی‌ها نرسند. با وانت آن را به خانه‌ی پدرم آوردیم و زیر تخت قایم کردیم. فردا رادیو اعلام کرد که گاردی‌ها دارند صداوسیما را می‌گیرند. آن وسیله یک پایه داشت و یک چیزی سرش بود. خودم می‌گفتم آتشبار، درحالی‌که اصلاً اسمش آتشبار نبود. پشت وانت گذاشتم. هیچ فشنگی هم نداشت. همه گفتند بروید کنار، آن پسری که آتشبار دارد بیاید جلو! یعنی از هیبتِ آن استفاده شد، درحالی‌که هیچ کاری نمی‌کرد. همین باعث شد مردم روحیه بگیرند. همه فکر می‌کردند حالا از این چه درمی‌آید بیرون! درحالی‌که هیچ‌چیز نبود.» اما با همین توانست به مردم امید بدهد.» همیشه با خنده می‌گفت: «بعداً همان را تحویل دادم! اصلاً نمی‌شد با آن کاری کرد. اما مردم فکر می‌کردند اسلحه‌ی خاصی است!» از همان موقع می‌گفت: «همان باعث شد من همیشه در صف جلو باشم، چون مردم فکر می‌کردند آن اسلحه‌ی خاص دست من است!» ببینید، اگر یک روان‌شناس بیاید همین خاطره را تحلیل کند، می‌تواند بفهمد چه شخصیتی دارد. یعنی کسی بود که به کم راضی نمی‌شد، دنبال کارهای بزرگ، اثرگذار و نمادین می‌گشت.  بعد از شهادت ایشان، تدریس حوزه را ادامه دادید؟  زمانی که حاج حسن شهید شد، من پانزده سال میشد که در حوزه تدریس داشتم. الان هم تدریس دارم. الان در حسینیه‌مان کلاسهای مختلف برای بانوان تشکیل می‌شود.  حضور شهید طهرانی‌مقدم را اکنون در زندگی حس می‌کنید؟  اصلاً هست، شک نکنید، تازه بیشتر هم هست. همیشه با من است. به من کمک می‌کند. آن موقع که بود، واقعاً نبود؛ ولی الان هست. به عنوان مثل چند وقت پیش، به محض این که به او گفتم باید این کار انجام بشود، زنگ زدند گفتند کار انجام شد. در همین حسینیه‌ی ما، ایام سالروز تولد حاج حسن هر ساله قاریان بین‌المللی این‌جا می‌آیند قرآن می‌خوانند و ثواب آن را تقدیم به روح حاج حسن می‌کنند. شما نمی‌دانید این‌جا چه برنامه‌هایی هست؛ الحمدلله همه‌اش به برکت وجود خودِ شهداست. چون این‌جا متعلق به یک شهید نیست؛ عکس چهل شهید هست که با هم در آن واقعه به شهادت رسیدند. خدا می‌داند که شهدا خیلی زنده‌اند. یعنی وقتی که حاج حسن بود، واقعاً نبود؛ اما حالا که نیست، هست. آن موقع که شهید نشده بود، حاج‌آقا واقعاً نبود، یعنی سختی نبودنِ همسر و همه‌ی این‌ها خیلی به من فشار می‌آورد. بالاخره سخت بود دیگر، حالا هرچقدر هم خودت را راضی بکنی. ولی الان که نیست، کارهایم خیلی زود انجام می‌شود. نه اینکه بگویم مشکل ندارم، مگر می‌شود کسی بگوید مشکل ندارد؟ ولی راهِ طبیعی خودش را می‌رود، عبور می‌کند و تمام می‌شود.   خیلی‌ها آمده‌اند و گفته‌اند ما حاج‌آقا را در خواب دیدیم و به او گفتیم خانمت بیچاره شده، چرا این‌قدر کار می‌کند؟ حاج‌آقا گفته «خودم حواسم به او هست، خودش می‌داند که من همیشه کمکش می‌کنم.» من چه می‌خواهم؟ وقتی آن‌جا رفته و دارد همه‌چیز را آماده می‌کند که ما هم آن‌جا برویم. البته من جای خودم باید هنر داشته باشم و عمل خوب خودم را انجام بدهم؛ شهید در این قسمت‌ها نمی‌تواند دخالت کند. ولی ما به کرامت و بزرگی خود شهدا امیدواریم. بخصوص بعد از این جنگ دوازده‌روزه شما نمی‌دانید چقدر یاد شهید طهرانی‌مقدم زنده شده است!  از رفتار شهید طهرانی‌مقدم با اطرافیان بگویید.  وقتی حاج حسن بود، درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود. جوان‌ها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانه‌ی ما بودند. این‌قدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یک‌ونیم نصف‌شب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصف‌شب نمی‌داند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت می‌کردم. اگر بچه‌ای یا مشکلی داشت، خودش را موظف می‌دانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالی‌اش را حل کند، راه زندگی را به او نشان می‌داد. مثلاً یکی می‌خواست انتخاب رشته بکند، حاج‌آقا راهنمایی‌اش می‌کرد. یکی می‌خواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش می‌کرد. بعد که ازدواج می‌کرد و می‌خواست بچه‌دار شود، حاج‌آقا سیسمونی می‌داد! بعد هم اگر خانه می‌خواست، برای او دنبال خانه می‌رفت. ما می‌گفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره می‌شد و از همان‌جا کمک می‌کرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج‌آقا، برای چه لباس عوض کردی؟ داری بیرون می‌روی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم می‌روم لباسم را به او بدهم!» یعنی این‌قدر مهربان و بخشنده بود. واقعاً هرچه بگویم کم گفتم.   بعد شما فکر نکنید خانمی که چنین همسری دارد حسودی‌اش نمی‌شود! چرا، من خیلی حسودی‌ام می‌شد، ولی خب باید با این شوهر چه کار می‌کردم؟ این تیپش بود دیگر. ببینید، مثلاً یک روز در شهرک یک باغبان مشغول کار بود، روز عید بود، حاج‌آقا خودش را مرتب کرده بود، عطر زده بود، سوار ماشین شدیم. دیدیم چیزی وسط بوته‌ها تکان می‌خورد. گفت: «نگه دار!» گفتم برای چه؟ دیرمان شده! اما او پیاده شد، به سمت باغبان رفت، بغلش کرد، با اینکه عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوسیدش و گفت: «عیدت مبارک!» در کیفش همیشه پولِ نو می‌گذاشت، چند تا از آن‌ها را درآورد و در جیب او گذاشت. ببینید چقدر لذت داشت! وقتی حاج‌آقا شهید شد، همین باغبان‌های شهرک، تعمیراتی‌ها، سربازهای شهرک، نمی‌دانید چطور گریه می‌کردند. این‌قدر در دل‌ها نفوذ کرده بود. واقعاً می‌گویند «فرمانده‌ی دل‌ها»، حاج قاسم هم همین‌طور بود، شهید احمد کاظمی، شهید غلامعلی رشید و شهید ربانی هم همین‌طور بودند. همسر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «شب که به خانه می‌آید، ظرف‌ها را می‌شوید! حتی اگر چند تا ظرف باشد، می‌شوید، کابینت‌ها را هم مرتب می‌کند.»   این‌ها مردهای عجیب و غریبی بودند. چون اتصالشان به بی‌نهایت بود؛ اتصالشان به اقیانوس بود و اقیانوس کم نمی‌آورد. چون اتصالشان به ولایت بود. اولاً حضرت آقا را دیده بودند، بزرگیِ حضرت آقا را دیده بودند. نشستن با حضرت آقا توفیقاتی دارد، ارتباط با سیدحسن نصرالله همین‌طور. ما یک‌بار لبنان رفته بودیم، بچه‌های حزب‌الله می‌گفتند نگذارید بفهمند شما خانواده‌ی شهید طهرانی‌مقدم هستید، چون اگر بفهمند، نمی‌گذارند از جایتان بلند شوید! هر شب یک جا دعوتتان می‌کنند. اینجا همه شهید طهرانی‌مقدم را می‌شناسند! چرا؟ به خاطر جنگ سی‌وسه‌روزه. همان موشک‌هایی که حاج حسن به کمک سردار سلیمانی و دیگران فرستاده بود، باعث شد آن‌ها در لبنان نجات پیدا کنند. چیزهای عجیبی در زندگی‌شان بود. جوان‌ها نمی‌دانند. گروه‌های مختلف می‌آیند، دانشجوها، دانش‌آموزان و... وقتی همین حرف‌ها را می‌زنم، مات و مبهوت می‌مانند. چون واقعاً فضای مجازی هرچه به این‌ها می‌دهد، مجازی است. ولی زندگیِ این‌ها حقیقت است، نورانیت است، فطرت است. آن چیزی که خدا در وجودشان گذاشته، در آن‌ها متبلور شده. کاری نکردند جز این‌که آن فطرتِ الهی را رشد دادند، بزرگ کردند، در مسیر خدا پروراندند. ولی ما این فطرت را خفه می‌کنیم، نمی‌گذاریم وجودمان رشد کند. با حسادت، با کینه، با دو‌به‌هم‌زنی، با غیبت نمی‌گذاریم نورانیت وارد وجودمان شود تا بتواند بازتاب داشته باشد. آیینه که بشوی، می‌توانی بازتاب داشته باشی و روی دل‌ها اثر بگذاری.  شما خودتان خیلی پر از امید هستید در صحبت‌هایتان کاملاً این امید حس می‌شود و گفتید شهید طهرانی‌مقدم هم پر از امید بودند. رهبر انقلاب هم همیشه می‌گویند باید امید داشت، مخصوصاً جوان‌ها. اگر بخواهید به خانم‌ها توصیه بکنید که الان باید چه کار کنند، چطور باید امیدشان را حفظ کنند، چه می‌گویید؟  ما باید خودمان را رشد بدهیم. رشد فقط در دروس دانشگاهی نیست. ما فکر می‌کنیم نوزادی که به دنیا می‌آید، رشدش یعنی این‌که شیر مادر بخورد، بعد شیر خشک، بعد غذای کمکی. خب، در کنار جسم که دارد رشد می‌کند، روح هم هست. مادرِ فهیم و دانا چه‌کار می‌کند؟ خودش را متصل به خدا و اهل‌بیت می‌کند. در عین این‌که دارد جسم بچه را رشد می‌دهد، سعی می‌کند روح بچه را هم رشد بدهد. چطور رشد می‌دهد؟ می‌بیند اهل‌بیت علیهم‌السلام گفته‌اند هفت سال اول این‌طور رفتار کن، هفت سال دوم آن‌طور، هفت سال سوم به این شکل. می‌رود و اطلاعاتش را زیاد می‌کند تا بداند فردا اگر بچه‌اش سؤال‌هایی می‌کند، کارهایی می‌کند، حرف‌هایی می‌زند، چطور به او نماز یاد بدهد، چطور خدا را به او معرفی کند. این‌ها همه راه دارد. بالاخره باید با اساتید مختلفی در ارتباط باشد. نه فقط اساتید دانشگاهی، بلکه اساتیدی که با قرآن و اهل‌بیت کار کرده‌اند. چون علم حقیقی نزد اهل‌بیت است.   شما زیارت جامعه‌ی کبیره را ببینید؛ اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌فرمایند: «گنجِ اصلی ما هستیم، بیایید از ما برداشت کنید. ما غارهایی هستیم که شما در بیابانِ وحشت می‌توانید به ما پناهنده بشوید.» واقعیت این است که الان دنیا، دنیای غارت و تجاوز است. ما باید خودمان را از این بیابانِ پوچی و هیچی نجات بدهیم. شما یک «هسته» را در نظر بگیرید. اگر آن را ببرید بگذارید در حرم امام حسین علیه‌السلام، رشد می‌کند؟ اگر بگذارید پشت ویترین طلافروشی، رشد می‌کند؟ چه در کربلا بگذارید چه پشت ویترین، رشد نمی‌کند. چیزی را می‌طلبد که مخصوص خودش است. اگر هسته‌ی خرماست، باید در جای خاصی کاشته شود. ما هم همین‌طوریم. باید یاد بگیریم. من یک هسته‌ام. هنوز بارور نشده‌ام. اگر احساس خلأ می‌کنم، نباید فکر کنم با لباس مارک‌دار می‌توانم خودم را نشان بدهم، با طلا و جواهر، با ماشین زیبا و... نه. من آن هسته‌ام، اهل‌بیت علیهم‌السلام  به من یاد داده‌اند چطور رشد کنم. باید نفس خودم را، روح وجودی‌ام را رشد بدهم. آن روحی که همیشه تشنه است و دنبال چیزی است که او را آرام کند. این رشد نه با درس است، نه با استاد دانشگاه، نه با جلسه رفتن، حتی نه صرفاً با روضه رفتن. این رشد استاد می‌خواهد، استادی که روح را پرورش بدهد.   اگر قرآن، قرآن باشد، اگر نمازِ من نماز باشد، باید به من آرامش بدهد. اگر ایمانم ایمان درستی باشد، باید مرا بزرگ کند، باید به من آرامش بدهد، باید به من امید بدهد. تا نمره‌ی ۱۴ بچه‌ام را دیدم، نباید به هم بریزم. باید بتوانم غضبم را کنترل کنم. اگر شرایط همسرم سخت شد، به هم نریزم. اگر مادرشوهرم چیزی گفت، یا خواهرشوهرم حرفی زد، نباید به‌هم بریزم. ما هنوز در دنیای خواهرشوهر و مادرشوهر مانده‌ایم! خیلی بد است. من می‌گویم خودمان را وصل کنیم به اقیانوس، به بی‌نهایت. یعنی برویم ببینیم اهل‌بیت علیهم‌السلام چطور افراد را رشد دادند و بزرگ شدند. مثلاً همان داستان معروف «عیاض» که بالای دیوار بود و می‌خواست دزدی کند؛ دید کسی دارد قرآن می‌خواند. صدایی به دلش رسید که «آیا وقتش نشده بیدار شوی؟» و همان لحظه دلش تکان خورد و مسیرش عوض شد.   الان هم در این جریانات و اتفاقات اسرائیل نگاه کنید؛ چه کسانی در کشورهای اروپایی هستند که نه قیافه‌شان مسلمان است، نه لباس و رفتارشان دینی است، نه مذهبی‌اند اما دلشان، دل انسانی است. من همان «دل» را می‌گویم. ما باید دل‌هایمان را در مسیر الهی آزاد کنیم، واقعاً برویم به سمت و سویی که خودمان را بزرگ کنیم؛ با گناه نکردن. اول از همه باید برویم سراغ اساتیدی که ما را بزرگ کنند، چشممان را باز کنند. چشمِ معمولی همه‌چیز را می‌بیند، گوشِ معمولی همه‌چیز را می‌شنود، اما گوشِ الهی فقط ندای الهی را می‌شنود، چشمِ الهی فقط نگاه آقا را می‌بیند که پنجاه، شصت سالِ آینده را ایشان می‌بینند. اوست که پیام می‌دهد، آرامش می‌دهد، و می‌داند نتیجه چه خواهد شد. مثل حضرت موسی علیه‌السلام کنار دریا. بنی‌اسرائیل غر می‌زدند می‌گفتند: «بابا! فرعونیان رسیدند، سیاهیِ لشکر را می‌بینیم!» اما حضرت موسی آرام بود. گفت: «خدا به من گفته بیایم این‌جا، همین کار را بکنم.» مؤمنان فقط به حضرت موسی نگاه می‌کردند که چه می‌کند، همان را انجام می‌دادند. بقیه غر می‌زدند و ناامید بودند. ما هم باید همین‌طور باشیم. نگاه‌مان فقط به ولایت باشد. با ولایت بزرگ می‌شویم، با ولایت رشد می‌کنیم.   من پیشنهادم این است که عزیزان، سخنرانی‌های حضرت آقا را مثل کلاس‌های درس ببینند. هرکدام یک واحد درسی است. اگر کسی در سیاست سردرگم است ــ حتی اگر نیست هم مهم نیست ــ باید بداند که نگاهش باید فقط به ولایت باشد. حاج حسن و دوستانی مثل حاج‌قاسم و دیگران، بزرگ نشدند مگر در سایه‌ی ولایت. با ولایت رشد کردند، بزرگ شدند. بر ما واجب است با ولایت باشیم، و آن خودشناسی را در خودمان انجام دهیم. وقتی خودمان را پرورش بدهیم، مثل آهن‌ربا می‌شویم، دائم چیزهای خوب را جذب می‌کنیم. اصلاً بدی را نمی‌بینیم، فقط خوبی را می‌بینیم. آدمی که خوب باشد، فقط خوبی را می‌بیند، بدی را نمی‌بیند. من بارها در اتفاقات مختلف دیده بودم، حاج‌آقا وقتی چیزی پیش می‌آمد، می‌گفت: «برو، اصلاً این‌طور نیست، یک‌جور دیگر است.» یعنی همیشه مثبت می‌دید. واقعاً بدی نمی‌دید، چون چشمش چشم خدایی بود. شهدا اکثراً همین‌طورند. با این نگاه که نگاه کنید، می‌بینید واقعاً فرق دارند. فرق ما با شهدا همین است؛ آن‌ها آن‌طور می‌بینند، آن‌طور عمل می‌کنند، چون خودشان را ساخته‌اند. این‌ها ساخته‌شده‌ی جبهه و جنگ و شرایط سخت‌اند. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، آن‌ها بیشتر ثمره می‌دادند، بیشتر گل می‌کردند. 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61714 #ديگران__گفتگو
    0 التعليقات 0 المشاركات 920 مشاهدة 0 معاينة
  • حاج حسن، خدای امیدواری در کار و زندگی بود



     «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود. من بیست و پنج شش سال است [که] ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
    اینها بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب است که پس از شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم بیان شد. دانشمندی که عنوان پدر موشکی ایران بر تارک وجودش نقش بسته است.
    به مناسبت ۲۱ آبان و سالروز شهادت این شهید، بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگوی تفصیلی با سرکار خانم الهام حیدری، همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم به روایت فعالیت‌های گوشه‌هایی از زندگی این شهید در کنار خانواده پرداخته است.

     مقدمه رسانه‌ی ریحانه KHAMENEI.IR:
    متن پیش رو از زبان زنی است که سال‌ها شاهد و همراه مردی بلندهمت اما آرام و بی‌ادعا بود؛ کسی که خلوص و گمنامی بنای اقتدار موشکی ایران را پایه گذاشت اما نامش بر بلندای تاریخ این سرزمین ماندگار شد. حاج حسن برای مردم ما «پدر موشکی ایران» است، اما برای همسرش، مردی بود با قلبی سرشار از مهربانی، سادگی و ایمان. کسی که در سکوت، رؤیای امنیت و پیشرفت کشورش را می‌ساخت. متن این گفت‌وگوی جذاب را بخوانید.

     ما خیلی دوست داریم بدانیم شما چگونه با آقای طهرانی‌مقدم زندگی کردید، سختی‌هایش را تحمل کردید، نبودن‌هایشان را گذراندید، و حتی بعد از شهادت ایشان چطور زندگی را ادامه دادید و فرزندتان را تربیت کردید. از ابتدا شروع می‌کنیم، چطور با هم آشنا شدید؟

     بسم الله الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب‌العالمین. مادر حاج‌آقا من را در یک محفلی دیدند و پسندیدند، در واقع به‌صورت سنتی برای خواستگاری آمدند.

     بحث خواستگاری‌تان چطور بود؟ چه گفت‌وگویی داشتید و از کجا فهمیدید به هم می‌خورید؟

     رابط ما بزرگواری بودند از خانواده‌ی شهدا که ما را با هم آشنا کردند. ایشان چون خانواده‌ی حاج‌آقا را می‌شناختند و از طرفی ما را هم می‌شناختند، میانجی‌گری لازم را انجام دادند تا ما به هم معرفی شویم. به‌صورت سنتی خانواده‌ها، پدر و مادرها با هم صحبت کردند و وقتی به توافق رسیدند، مراحل اولیه‌ی ورود حاج‌آقا در روزهای اول آغاز شد. ما همدیگر را دیدیم و ایشان یک دفعه که از جبهه آمده بودند، برای دیدار آمدند و فقط حدود ده تا پانزده دقیقه با همدیگر صحبت کردیم. چون زمان جنگ بود ــ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲، در اوج کارهای جنگی ــ ایشان به اصرار مادرشان تن به ازدواج داده بودند و اصلاً زیر بار ازدواج نمی‌رفتند. خانواده‌ی طهرانی‌مقدم به‌تازگی عزیزشان را از دست داده بودند؛ برادر کوچک حاج حسن، علی طهرانی‌مقدم، ظهر عاشورای سال ۱۳۵۹، یعنی در نخستین ماه‌های جنگ، به شهادت رسیده بود.

    علی آقا کمتر از بیست سال داشت و در گروه چریک‌هایی که همراه شهید مصطفی چمران بودند، در سوسنگرد، ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید. آخرین نفراتی بودند که دفاع کردند و پس از آن شهر سقوط کرد. مادر حاج‌آقا چون علی آقا را در سن کم از دست داده بود، دلش می‌خواست حسن آقا ــ که دائم در جبهه بود و چند برادر دیگر هم همه در جبهه بودند ــ هر چه زودتر ازدواج کند. مثل علی آقا نشود که ازدواج نکرده بود و به شهادت رسیده بود. امیدوار بود شاید ازدواج باعث بشود حسن آقا کمتر به جبهه برود. برای همین با اصرار مادر برای ازدواج آمده بود. بعدها می‌گفت اصلاً قصد ازدواج نداشتم، فقط به خاطر مادر آمدم. آن‌قدر به مادرش علاقه داشت که تا روزهای آخر زندگی، این محبت هر روز بیشتر می‌شد. به خاطر اطاعت از مادر آمدند و البته از این امر هم همیشه خوشحال بودند و بارها جمله‌ای را تکرار می‌کردند: «هر چه از ازدواجمان می‌گذرد، علاقه‌مان به هم بیشتر می‌شود و زندگی‌مان پایدارتر و بهتر می‌گردد.»
     
    ایشان هیچ وقت در برنامه‌ها و تصمیم‌‌هایی که خانواده‌ها می‌گرفتند، حضور نداشتند. پدر ایشان که فوت کرده بودند، در آن زمان نبودند. اما مادر و خواهر ایشان که علمدار جریانات و مسائل خانواده بودند، پیگیری کارها را انجام می‌دادند، زیرا ایشان به دلیل عملیات‌های مختلفی که انجام می‌شد، در تهران نبودند. بخصوص اینکه در انتهای سال ۶۲ عملیات‌های بسیار بزرگی قرار بود انجام شود. اگر یک کاری اتفاق می‌افتاد، ایشان می‌آمدند. قبل از ازدواج، شاید بیشتر از دو یا سه بار همدیگر را ندیدیم، گاهی یکی‌دو بار تماس تلفنی داشتیم، اما همه‌چیز کاملاً سنتی پیش رفت.

     چرا شما خواستید با ایشان ازدواج کنید؟

     در فراز و نشیب‌هایی که در طول جنگ و دفاع مقدس هشت‌ساله بود، ما جوان‌های آن دوران خیلی دل‌داده‌ی رهبری امام راحل رحمه‌الله بودیم. صحبت‌هایی که ایشان می‌کردند را در رأس امور کار خودمان قرار داده بودیم، صحبت‌های حضرت آقا را هم همین‌طور. این‌که چقدر حضور بانوان می‌توانست در جبهه و جنگ اثرگذار باشد، و چقدر خانواده‌ها می‌توانستند سهم در جنگ داشته باشند. اگرچه ما در پشت جبهه بودیم ــ جبهه فقط در مرزها بود ــ ولی ارتعاشات و مسائلی که ایجاد می‌شد، به پایتخت هم می‌رسید، البته بعدها هم به پایتخت موشک زدند. ببینید، من پیشنهاد می‌کنم به جوان‌ها حتماً کتاب‌های دوران جنگ را بخوانند و با فضای جنگ آشنا بشوند. جنگ دوازده‌روزه مقداری ما را متحول کرد؛ این‌که واقعاً شرایط جنگ، شرایط معمولی نیست، یک وضعیت فوق‌العاده است.
     
    ما پر از شور و هیجان دوران جنگ بودیم و احساس می‌کردیم ما هم می‌توانیم کاری بکنیم. برای همین، مثلاً من شخصاً با این‌که دبیرستانی بودم، رفتم دوره‌ی امدادگری یاد گرفتم. در بیمارستان‌ها، سپاه و جهاد کار می‌کردیم. آخر هفته‌ها به جهاد سازندگی می‌رفتیم و به کشاورزان کمک می‌کردیم، گندم درو می‌کردیم، در حالی‌که اصلاً بلد نبودیم داس به دست بگیریم. یادم است بارهای اول که داس گرفتم، انگشتم را بریدم، خون زیادی آمد و هنوز هم جایش مانده است. گاهی برای میوه‌چینی می‌رفتیم، گاهی برای خیاطی. مثلاً تشک‌ها و ابرهایی را می‌دادند که باید پارچه‌اش را می‌کشیدیم و می‌دوختیم. هر جایی احساس می‌کردیم می‌توانیم کمک کنیم، می‌رفتیم. در عین حال کلاس‌های عقیدتی هم داشتیم. آن موقع مثلاً پانزده، شانزده یا هفده‌ساله بودم، درواقع سال‌های دبیرستان.
     
    در نوزده‌سالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچ‌وقت نبود، این مسئله برای خانواده‌ی من کمی سنگین بود. حالا ما می‌خواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچ‌وقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئله‌ی نامزدی هم این موضوع مطرح بود. جزئیات این ماجراها هم در کتاب «خط مقدم» و هم در کتاب «مرد ابدی» آمده است. من پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز حتماً این کتاب‌ها را بخوانند. ما بیش از دوازده سال روی کتاب «مرد ابدی» کار کردیم و بیش از یک سال هم اوایل با کتاب «خطّ مقدم» همکاری داشتم.

     یعنی پدر شما ابتدا این ازدواج را قبول نمی‌کردند؟

     پدر من دو دلیل داشت: یکی این‌که حاج حسن هیچ‌وقت در خانه نبود و دیگری نگرانی از آینده‌ی کاری‌اش. خب بالاخره حق هر پدری است که وقتی می‌خواهد دخترش را به خانه‌ی بخت بفرستد، از ابتدایی‌ترین چیزها مطمئن شود، مثلاً این‌که داماد کاری داشته باشد. آن موقع هم سپاه مثل امروز نبود که همه‌چیز مشخص باشد، حقوق و امکانات داشته باشد. اصلاً هیچ‌چیز معلوم نبود؛ مثل بسیج امروزی که هر کس برای رضای خدا کار می‌کند. سپاه هم آن روزها همین‌طور بود.
     
    هیچ نظم و نظام خاصی که مثلاً شبیه ارتش باشد وجود نداشت. الان سپاه تقریباً مثل ارتش است؛ امکانات، رده‌بندی، درجه، پروژه و دسته‌بندی دارد. ولی آن زمان اصلاً این چیزها نبود. تصور کنید یک بسیجی که هیچ‌وقت در خانه نیست، خب برای چه می‌خواهد زن بگیرد؟ اگر شرایط آن سال‌ها را درست درک کنیم، یعنی سال‌های ۵۹ تا ۶۷ که زمان جنگ بود، بهتر می‌فهمیم خانواده‌ها چطور حاضر می‌شدند فرزندانشان را به چنین رزمنده‌هایی بسپارند.

    این صحبت‌ها در جریان بود که به هر حال، تا مرحله‌ی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانواده‌ی ما و خانواده‌ی حاج‌آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانواده‌ی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمی‌دانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه می‌خواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیست‌وپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج‌آقا مجله‌ای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیت‌الله خامنه‌ای ــ که آن زمان رئیس‌جمهور و مسئول جنگ بودند ــ همه‌ی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آن‌جا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیس‌جمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر می‌گذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگی‌ات هست بیایی. هم خانواده‌ی ما و هم خانواده‌ی حاج‌آقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همه‌ی ویژگی‌هایی که می‌خواستم را داشت.
     
    ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشسته‌ی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقه‌ی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن می‌دانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمده‌ام معذرت‌خواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم می‌رویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمی‌خواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیه‌ی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهاب‌ها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقه‌ی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آن‌ها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما می‌خواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و می‌توانید تشریف بیاورید.
     
    حقیقتاً رزمنده‌ها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا می‌خواستند، جنگ را برای خدا می‌خواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا می‌خواستند. چون برای خدا می‌خواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا می‌کرد. بسیار راحت می‌توانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیت‌هایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانواده‌ی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً این‌طور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترین‌ها را برایش رقم می‌زند. برای یک جوان ۲۳ ساله، این‌که بیاید و معذرت‌خواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم می‌گذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.

     وقتی رفتید سرِ خانه و زندگی‌تان، چه دیدید از آقای طهرانی‌مقدم که احساس کردید ایشان خیلی خاص هستند؟

     اصلاً اولین نگاهی را که من به حاج حسن کردم، یک اخلاص عجیبی در آن دیدم. قبل از این‌که حاج حسن شهید بشود هم این مطلب را می‌گفتم، که اخلاص خاصی درونش می‌دیدم. جالب این است که وقتی رهبر انقلاب اسلامی بعد از شهادت حاج حسن به منزل ما آمدند، ایشان هم می‌فرمودند: «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود.» همان درک اولیه‌ای که من از نگاه به ایشان داشتم، این بود که خیلی آدم مخلصی است، آدمی است که ریا در کارش نیست. ممکن بود اسیر شود، ممکن بود شهید شود، ممکن بود قطع عضو بشود. خب، جنگ بود، شوخی نبود. خیلی وقت‌ها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همین‌طور کار می‌کرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمی‌شد همه‌چیز متوقف بماند. باید زندگی می‌بود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر می‌شود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی می‌کردند، با این‌که خانه‌ها را می‌زدند. در تهران هم بودیم، می‌نشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه می‌دادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.
     
    وقتی ازدواج کردم رفتم در یک اتاق از خانه‌ی مادرشوهرم. یعنی با ایشان زندگی می‌کردم. مادر حاج حسن خودش یک سالار بود، واقعاً یک وزنه بود. چون یک خیریه‌ی بزرگ را اداره می‌کرد، مسئولیتش با ایشان بود. شبانه‌روز مشغول کار مردم بود، دائم در کار جبهه هزینه می‌کرد. خیاطی می‌کردند، ترشی درست می‌کردند، مربا و شربت درست می‌کردند. حتی می‌رفتند جبهه و غذای تازه درست می‌کردند. مثلاً ایام عید، چند کامیون گونی برنج می‌بردند، سبزی خشک‌شده و ماهی می‌بردند، می‌رفتند در پادگان غرب، سبزی‌پلو‌ماهی درست می‌کردند تا فقط روحیه بدهند با همین غذا درست‌کردن. این گروه تعداد زیادی بودند، زیر نظر استادشان، خانم خاکباز، که ایشان از مدیران تحصیل‌کرده‌ی زمان قبل از انقلاب بودند. تحصیل‌کرده و زجرکشیده‌ی دوران طاغوت بودند و آمده بودند با مادر حاج حسن یک خیریه تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از خانم‌ها در آن بودند، از خانواده‌های شهدا هم بودند. با هم می‌رفتند، گوشه‌ای از پادگان را می‌گرفتند و این کارها را انجام می‌دادند. وقتی هم به تهران برمی‌گشتند، مثلاً یک باغ را تقدیم جبهه می‌کردند. صبح زود می‌رفتند سیب‌ها را می‌چیدند، می‌آوردند. کامیون که می‌آمد، نصف حیاط خانه پر از سیب می‌شد. خانم‌ها از صبح تا شب می‌نشستند سیب پوست می‌کندند و خرد می‌کردند. فردایش دیگ‌های بزرگ بار می‌گذاشتند، مربا درست می‌کردند؛ یا ترشی، یا سرکه‌ی سیب و انگور. خانه‌ی حاج خانم همیشه این‌طور بود.
     
    من وارد خانه‌ای شده بودم که فقط یک اتاق به من اختصاص داده بودند؛ بقیه‌ی خانه خیریه بود. دائماً کار می‌کردند، مثل یک مؤسسه یا کارخانه که صبح‌ها همه می‌آیند و زنگ می‌زنند و مشغول می‌شوند. گاهی هم که بعد از مدتی حاج حسن برمی‌گشت، آن‌قدر دور و برمان شلوغ بود که اصلاً خجالت می‌کشید بیاید خانه. گاهی من برای دانشجوها تعریف می‌کنم که ما حتی نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم! گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام با هم صحبت می‌کردیم، اما همان‌جا هم خانم‌ها می‌آمدند و لباس شسته بودند می‌آمدند پهن کنند، یا چیزی بردارند یا چیزی بگذارند.
     
    دست‌نوشته‌های من هست، آن روزها می‌نوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. حتی حاج حسن هم دفترچه‌ی من را ندید. این دفترچه کاملاً شخصی برای خودم بود. احساس می‌کردم همه‌ی آن چیزهایی که در ذهنم هست، بنویسم و از خودم بیرون بیاورم و نگارش کنم. این کتاب‌هایی هم که اکنون نوشته شده، خیلی‌هایش از دست‌نوشته‌های خودم است. خانواده‌ی ما با این‌که برای جبهه و جنگ بودند و خودمان هم به سپاه می‌رفتیم، اما به آن حدی که خانواده‌ی حاج‌آقا در خط مقدم بودند، نبودیم. آن‌طور که زندگی‌شان وقف جبهه بود، زندگی ما این‌گونه نبود. چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. من دائماً در دست‌نوشته‌هایم می‌نوشتم: «خدایا، من با تو معامله می‌کنم.» همیشه تعدادی از انسان‌ها باید سنگ زیرین آسیاب باشند تا کار عبور کند و شرایط به بهترین نحو پیش برود. حالا اگر من این صحبت‌ها را می‌کنم، شاید بگویید حالا که یک خانم پخته‌ای شده و زمانه و زندگی طوری او را تربیت کرده که بتواند این‌طور صحبت کند. اما خوشحالم که آن روز قلم به دست گرفتم و این حرف‌ها را نوشتم. یعنی سند شد، سندی برای آیندگانی که بخواهند بفهمند سال ۶۰ زندگی چه‌طور بوده است.
     
    من یک آدم بیست ساله یا بیست‌و‌یک ساله بودم، شوهرم هیچ‌وقت نبود. می‌خواستم ببینم اوضاع و احوال را چه‌طور می‌بینم، چه‌طور نگارش می‌کنم. حالا اگر برویم مثلاً سال چهل، زنی که در سال ۱۳۴۰ زندگی می‌کرده، اوضاع را چه‌طور توصیف می‌کرده؟ برای ما جالب است. من آن موقع فکر می‌کردم قرار است ما بچه‌دار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید می‌شود، یا اسیر می‌شود، یا مجروح می‌شود، یا عضوی را از دست می‌دهد، یا ویلچری می‌شود.» دائم خبر می‌آمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی می‌دانستم که در آینده فرزند من می‌شود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشته‌های خودم می‌خواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصی‌مان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.
     
    همه‌ی این دست‌نوشته‌ها هست. روزی که نویسنده‌ها این‌ها را دیدند، اصلاً باور نمی‌کردند. بعضی شب‌ها که این نوشته‌ها را می‌نوشتم، تا دوازده شب از روی دلتنگی می‌نشستم و می‌نوشتم، مثلاً «یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه است که رفته و هیچ خبری هم نداریم.» امروز اگر همسرتان به مسافرت کاری برود، می‌دانید کجاست. دائماً با تلفن همراه در ارتباطید، حالِ همدیگر را می‌دانید. اما ما آن روز وقتی آن‌ها می‌رفتند، واقعاً دیگر هیچ خبری نداشتیم. هیچ وسیله‌ای نبود که بفهمیم حالشان خوب است یا نه. دائماً در دلهره بودیم. آن موقع منافقین هم خیلی فعال بودند. مثلاً به خانواده‌ها زنگ می‌زدند و چندین بار به ما گفتند که ایشان شهید شده. بعد باید می‌گشتی آدم‌هایی را پیدا می‌کردی که از او خبر داشته باشند و بفهمی کجاست و چه‌طور است. به این طریق می‌خواستند خبرگیری کنند. با همین تلفن‌ها آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند هر کسی که به جبهه می‌رود را شناسایی کنند، مهم نبود سرلشکر است یا امیر است و یا جایگاه بزرگی دارد. در اوایل جنگ، شناسایی افراد به این شکل مشخص نبود، حالا شاید در اواخر جنگ، آدم‌های شاخص مشخص بودند. اما در سال‌هایی که من دارم می‌گویم، مثلاً سال ۶۱ و ۶۲، هنوز خیلی از آدم‌های پخته مشخص نشده بودند و به آن درجه‌ی شکوفایی خود نرسیده بودند. منافقین قصدشان آزار و اذیت بود. یعنی همه را، حتی بازاری‌ها را که عکس امام داشتند، می‌کشتند. در یک فروشگاه یا هر جایی که بودند، این‌ها کارشان را انجام می‌دادند. تلفنی ردیابی می‌کردند و خانواده‌ها را اذیت می‌کردند و به طریقی آدم‌ها را شناسایی می‌کردند.

    جالب این است که من این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را اصلاً دور نریختم و خراب نکردم. بعداً که جنگ تمام شد و شرایط عادی شد، من این‌ها را مثل یک سند نگهداری می‌کردم؛ یعنی بهترین جایی که امکان داشت، این ورقه‌ها و نامه‌هایی که به همدیگر می‌نوشتیم را نگه می‌داشتم. گاهی این دست‌نوشته‌ها در ماشین بود و هول‌هولکی نوشته می‌شد. من یک اطلس بزرگ داشتم و این‌ها را در آن می‌گذاشتم. بعدها الحمدلله آن‌ها را به عنوان سند ثبت کردند.

     چگونه نبودن‌های شوهر در زندگی را تحمل می‌کردید؟

     بله، من با نوشتن نامه‌ها و با گوش دادن یک‌سری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگی‌های خودم را برطرف می‌کردم. و این‌که احساس کردم اگر همین‌طور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریه‌ای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر می‌زند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاج‌آقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر می‌آوردم و گوش می‌دادم. آنها خیلی نجاتم داد. این‌ها وقتم را پر می‌کردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده می‌شود. باید در عین اینکه زندگی معمولی‌اش را می‌کند، روحش را هم توانمند کند.

     برایمان بیشتر بگویید از اینکه چطور شد ادامه تحصیلات را برای امیدواری زندگی‌تان انتخاب کردید؟

     من خودم انتخابم حوزه بود. خودِ ایشان هم خیلی راضی بود. همان موقع هم که حاج‌آقا بودند، من در حوزه تدریس داشتم. بعد چون دائماً جابه‌جایی داشتیم، نمی‌توانستم در یک حوزه‌ی ثابت بمانم. اول دو سه سال حوزه‌ی ثابت رفتم، ولی بعد جامعة‌الزهرا قم اسم‌نویسی کردم. آن موقع نوار دمِ خانه‌ها می‌فرستادند، سال‌های ۶۵ تا ۶۷. نوارها دمِ خانه می‌آمد. خب، من هم که دائم خانه‌ام را تغییر می‌دادم، باید مرتب می‌رفتم پست تا تحویل بگیرم، تا بیایم آدرس جدید بدهم و جایم را اعلام کنم. مجبور می‌شدم خودم بروم پست و آنها را بگیرم و گوش بدهم. صبح‌های زود گوش می‌دادم، شب و نصف‌شب هم همین‌طور. چون بچه‌های پشت‌سرِ هم داشتم؛ زینب‌خانم و حسین‌آقا که متولد ۶۵ و ۶۶ بودند. ولی در عین حال، در کنارشان درس را می‌خواندم.
     
    از اولِ زندگی احساس می‌کردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق می‌کند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک می‌بینم، خیلی بهتر می‌توانم زندگی کنم. خب، بچه‌ها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچ‌وقت نباشد، قطعاً همه‌ی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم می‌آمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم می‌آمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم می‌آمد. وقتی در جمع‌ها و مهمانی‌ها می‌دیدم بعضی از خانم‌ها گله می‌کنند که شوهرانمان هیچ‌وقت نیستند، من ناراحت می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم الان شرایط فرق می‌کند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصت‌ها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همه‌چیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیده‌اند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون این‌ها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آن‌ها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچه‌ها هم منتقل می‌شود.

     در فرزندداری چگونه عمل کردید که حضور کمرنگ پدر، کمترین آسیب را به آن‌ها بزند؟

     وقتی تنها بودم و هنوز بچه نداشتم، فقط علایق شخصی خودم باعث دلتنگی‌ام برای همسرم می‌شد. ولی بعدها که بچه‌ها آمدند، قضیه فرق کرد. بچه‌ها از من بابا می‌خواستند. بچه‌ها در مهمانی وقتی پدر دیگران را می‌دیدند، می‌گفتند چرا بابای ما نیست؟ در خیلی از موقعیت‌ها اگر حضور پدر کمرنگ باشد، مادر باید خیلی مدبّرانه برخورد کند. البته من خودم را آدم موفقی نمی‌دانم ولی تمام تلاشم این بود که خدا راه را به من نشان بدهد. بزرگیِ خدا و اهل‌بیت را می‌خواهم برایتان بگویم. خب حالا این بچه پنج‌ساله است، آن یکی شش‌ساله است. باید چه‌کار کنم؟ از صبح تا شب چه‌کارشان کنم؟ نه پارکی بود، نه تفریحی. آن موقع فقط تلویزیون بود که یک ساعت خاص برنامه‌ی کودک داشت. من می‌گفتم خدایا، چطور این‌ها را سرگرم کنم؟ گفتم خدایا کمک کن فقط سبک زندگی‌شان را درست کنند؛ پدربزرگ را ببوسند، مادربزرگ را احترام کنند، درست سلام‌وعلیک کنند. تئاتر بازی می‌کردیم. من مادربزرگ می‌شدم، او پدربزرگ می‌شد. یا با هم فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی مادرِ هنرمندی نیستم، ولی واقعاً از خدا کمک می‌خواستم. درست در همان جاهایی که نمی‌دانستم چه کنم، خدا و پیامبر و اهل‌بیت، به من کمک می‌کردند.
     
    به عنوان نمونه، من یک دفتر نقاشی برای بچه‌ها گذاشته بودم، مثلاً حاج‌آقا به من گفته بود هفته‌ی دیگر می‌آیم. البته او می‌گفت هفته‌ی دیگر، ولی من دو هفته حساب می‌کردم. دفتر را باز می‌کردم، بعد چند تا خانه می‌کشیدم. مثلاً یکی نوشابه دوست داشت، یکی شکلات دوست داشت، هرکدام چیزی که دوست داشتند را در آن خانه می‌نوشتم. بعد هر شب می‌گفتم باید این خانه‌ها رنگ شود تا به آخر برسد، وقتی رسید، بابا می‌آید. همیشه هم بیشتر می‌کشیدم، چون این‌ها زودتر رنگ می‌کردند! می‌گفتم نه دیگر، حالا که زودتر رنگ کردید، بابا دیرتر می‌آید، باید برویم صفحه‌ی بعد! بعد برایشان داستان می‌ساختم. مداحی یادشان می‌دادم، یکی مداح می‌شد، یکی سخنران می‌شد، یکی قاری قرآن می‌شد. قرآن حفظ کردن یادشان می‌دادم. اکنون دخترم حافظ قرآن است. کم‌کم این چیزها را با آن‌ها کار می‌کردم که هر زمانی چیزی یاد بگیرند. مثلاً نماز ظهر که می‌خواندم، به آن‌ها اذان و اقامه یاد می‌دادم. یعنی هر ساعتی از روز را به کاری اختصاص می‌دادم. وقتی جاروبرقی می‌کشیدم، سوره‌ی «ناس» می‌خواندم، وقتی گردگیری می‌کردم، سوره‌ی «فلق» را می‌خواندم. یعنی این‌طور به بچه‌ها قرآن یاد می‌دادم. همه‌اش هم برداشت‌های ذهنیِ خودم بود، یعنی کسی به من نگفته بود این کارها را بکن. تمام مسافرت‌ها، چه بابا باشد، چه نباشد، در ماشین که بودیم، من با این‌ها قرآن کار می‌کردم، با بچه‌ها حرف می‌زدم. همه‌ی این‌ها از حرف‌زدن با خدا و کمک خواستن از او بود. همیشه در ذهنم بود که اگر قرآن در رگ و خون بچه‌ها بنشیند، این‌ها بیمه می‌شوند. الان هم اعتقادم همین است، اساس زندگی‌ام بر پایه‌ی اهل‌بیت و قرآن است.

     آیا خاطره‌ای دارید که جایی بالاخره بریده باشید، گریه کرده باشید، عصبانی شده باشید؟

     خیلی. چون واقعاً سخت بود. این دفترچه که گفتم، بعضی از جاهایش چروک است، چون گریه کردم و نوشتم. ببینید، چرا روی این مسئله سختی‌ها تأکید می‌کنم؟ برای اینکه بچه‌ها فکر می‌کنند هیچ دوستی‌ای نبوده، هیچ زیبایی‌ای نبوده. شما ببینید، حقت است، مال خودت است، لذتی است که خدا برایت قرار داده، اما عشق به وطن، عشق به اسلام، اعتقاداتت این‌قدر برایت مهم است که باید فداکاری کنی، باید ازخودگذشتگی کنی. در شرایط جنگ چه کسی باید فداکاری بکند؟ باید یک عدّه در میدان می‌رفتند. این مسئله را من برای خودم دائماً تکرار می‌کردم، اما دلم آرام نمی‌شد. بالاخره اول ازدواجِ هر دختری، زیباترین روزهای عمرش است اما ما سخت‌ترین روزهای عمرمان را داشتیم. نه فقط من، بلکه همه‌ی کسانی که مثل من بودند، این‌گونه زندگی می‌کردند. من شرایط خوبی داشتم، در تهران بودم. چون از حاج‌آقا می‌خواستم مرا ببرد شهرهای جنوبی و نزدیک خطوط مقدم. خیلی‌ها بودند که رفتند و هفته‌ای یک‌بار می‌توانستند شوهرشان را ببینند. ولی ایشان حاضر نمی‌شد مرا ببرد. می‌گفت: «من خیلی دیر به‌دیر می‌آیم و حاضر نیستم به‌خاطر من تو یک هفته انتظار بکشی و من یک ساعت بیایم تو را ببینم.» چون دیده بود کسانی را که خانم‌هایشان را آورده بودند، بعد با اثرات همین هواپیماهایی که می‌آمدند، بمباران‌ها، صداهای وحشتناک، خیلی از خانم‌ها دچار آسیب‌های روحی شده بودند. حاج حسن می‌گفت: «من دوست ندارم تو این‌طوری باشی. می‌آیم سر می‌زنم، اما نه این‌طور که تو بیایی آن‌جا با آن شرایط سخت.» نه آب بود، نه امکانات، نه وسیله. شرایط سخت بود، این‌طور نبود که بروی هتل و هفته‌ای یک روز هم بیایند دیدنت. در فیلم «ویلایی‌ها» یک گوشه‌ای از آن را به نمایش گذاشتند، که چه‌طور برایشان آذوقه می‌آوردند. واقعاً هم همین‌طور بود و بلکه سخت‌تر از آن. می‌گفت: «من دوست ندارم تو با آن خانواده‌ها این‌طور اذیت شوی. باز کنار خانواده‌ی خودت هستی، پیش مادرت هستی، شرایط خودت را داری.» و در این شرایط، برای حاج حسن خیلی ارزشمند بود که من حوزه می‌رفتم و سرم گرم شده بود.

     آیا پیش آمده بود که به ایشان بگویید دیگر جبهه نرود؟

     بله، بارها گفته بودم، ولی ایشان من را قانع می‌کرد. می‌گفت: «شرایط، شرایطی است که باید برویم. آن‌هایی که نمی‌روند، روسیاهی به زغال می‌ماند.» البته همیشه می‌گفت: «شما خانم سخت‌گیری نیستی!» اما بیشتر از سر عشق و محبت بود، نه اینکه بگویم اصلا به جبهه نرو. مثلاً می‌گفتم کمتر برو! مقداری بیشتر خانه بمان! شما فکر کنید مثلاً یک ماه منتظر هستی اما او یک ساعت می‌آید و می‌رود. یا مثلاً یک ماه نبوده، صبح رفته جلسه، حالا مثلاً ظهر تا شب می‌ماند و شب هم باید برود.

     خودشان هیچ‌وقت نمی‌گفتند که این دوری برای من هم سخت است؟

     در نامه‌هایشان این چیزها را نوشته‌اند.

     پس نامه برایتان می‌نوشتند؟

     نامه‌های خیلی زیادی بود که ایشان می‌نوشت، من هم در جواب آن می‌نوشتم. نامه‌ها طوری نبود که همه‌اش حرف‌های عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان می‌داد. در وسط نامه‌، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمی‌دانم «قربانت بروم» از لفظ‌های خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان می‌کردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد می‌شدند اولاً می‌آمدند پیش من و می‌گفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچه‌ها می‌گفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهام‌جان متشکرم، الهام‌جان دوستت دارم.» از این الفاظ محبت‌آمیز در جمع استفاده می‌کرد تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.

     از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.

     خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیت‌شده‌ی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و این‌ها را از حضرت آیت‌الله لواسانی ــ که در محله‌شان نماز جماعت می‌خواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت می‌کردند در عین اینکه خیلی به‌روز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی می‌دید تنها چیزی که به این فرد نمی‌آمد، این بود که بعداً بشود فرمانده‌ی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ می‌پوشید، بیشتر شبیه درس‌خوانده‌های دانشگاهی بود. خیلی به او نمی‌آمد که در فنون نظامی بتواند همه‌فن‌حریف باشد؛ اما بود.
     
    بسیار شوخ‌طبع و با دوستانش خوش‌رفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرت‌هایمان به‌جا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت می‌آمد، اما مثلاً در بین جنگ، یک‌وقت می‌دیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبی‌اش همین بود. فوق‌العاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامه‌ریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمی‌کرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان می‌داد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.

     اهل تحمیل نظرات خود بر دیگران نبود؟

     اصلاً. یعنی با اخلاق خوب، مسیر را نشان می‌داد که چه‌طور باید بود. اگر بچه‌ها که دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما می‌رفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبی‌ها سینما نمی‌رفت. آن موقع‌ها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسک‌ها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلی‌ها می‌گفتند سینما رفتن درست نیست. بچه‌ها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران می‌رفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچه‌ها را بالا می‌زد، می‌گذاشت آب‌بازی کنند. قشنگ‌ترین خاطرات بچه‌ها همان بازی کردن در چمن‌ها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همان‌جا نماز جمعه شرکت می‌کرد. اکثر جمعه‌ها که با هم می‌رفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا می‌خوردیم. وقتی بودند، همیشه این‌طور بود. اگر نبودند که خب، نبودند.

    مثلاً شب‌ها پارک می‌رفتند تا بچه‌ها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام می‌دادند تا از دل بچه‌ها دربیاورند. برای همین همیشه بچه‌ها می‌دانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران می‌کند. بچه‌ها را فروشگاه می‌برد و می‌گفت هر چه می‌خواهید بخرید. بالاخره یک‌جوری جبران می‌کرد، چون می‌دانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود. ما این قضیه را بعد از جنگ هم داشتیم. بعد از جنگ نیز حضور حاج‌آقا کمتر و کمرنگ‌تر شده بود، چون داشت موشک را بومی‌سازی می‌کرد. آن هم نوعی جبهه بود، فقط با شکلی دیگر. خیلی‌ها بعد از جنگ سرِ خانه‌ و زندگیِ عادی‌شان برگشتند، ولی حاج‌آقا تازه کارش کلید خورد. بعد از جنگ، کارش بیشتر شده بود. نیامدن‌ها، مسافرت‌های طولانی به شهرستان‌ها، آزمایش‌ها و تست‌ها در بیابان‌ها برقرار بود. می‌گفت: «نمی‌دانی شب‌های بیابان چقدر سرد است، سرما تا مغز استخوان آدم می‌رود.» چون باید تست‌ها را خارج از شهر انجام می‌دادند. اکثر تست‌هایی هم که در سال‌های اول انجام می‌شد، ناموفق بود. برای همین، خیلی‌ها این را موازی‌کاری می‌دانستند و قبول نداشتند. ولی ایشان به خاطر تحقیق‌ها و پژوهش‌ها مصمم بود و باور داشت که این مسیر باید جهادی پیش برود.

     از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت ناامید نشدند؟

     خود ایشان اصلاً، خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم. آن زمان که حضرت امام زنده بودند، هنوز حاج حسن به مرحله‌ی بومی‌سازی نرسیده بود، بیشتر، کار عملیاتی موشک‌هایی بود که از جاهای دیگر می‌فرستادند. بعدها رهبر انقلاب هم از امیدواریِ کارِ حاج حسن می‌گفتند، چون دائماً خط‌های جلوتر را به او نشان می‌دادند. حاج حسن امیدوار بود، چون دلِ رهبرش امیدوار بود. دائماً می‌رفتند و گزارش‌های کاری‌شان را در زمان‌های مختلف می‌دادند. حضرت آقا برایشان هدف می‌گذاشتند و ایشان باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. الان هم روش حضرت آقا همین است، با پزشکان، معلمان، اساتید دانشگاه صحبت می‌کنند، برایشان هدف می‌گذارند. ولی خیلی از گروه‌ها به آن هدف حضرت آقا نگاه نمی‌کنند، مثل یک سخنرانی رد می‌شوند. حاج حسن نمونه‌ی کسی بود که ذوب در ولایت بود، هدف‌های حضرت آقا را می‌دید و طبق آن عمل می‌کرد.
     
    شهید حاجی‌زاده در یکی از دیدارهایی که منزل ما داشتند، با حاج‌آقا صحبت می‌کردند. ایشان می‌گفت برکت عجیبی در این کار هست. خیلی از کارها از صفر و زیرِ صفر شروع شد، اما هیچ کاری مثل این، برکت نداشت. فقط به خاطر اخلاصی بود که نفرات اولیه داشتند، از جمله خودِ حاج حسن که این کار را آغاز کرد، پرورش داد و برکت داد. این مجموعه کاملاً زیر نظر رهبر انقلاب اسلامی بود. از پایه تا بنا، هرچه آقا می‌گفتند، حاج حسن تلاش می‌کردند انجام دهند. حتی در نقطه‌زنی موشک‌ها، به جایی رسیده بودند که در دهه‌ی هشتاد، موشک‌ها به هدف می‌خوردند ولی چند ده متر اختلاف داشتند. حضرت آقا فرمودند اینجا نقطه‌ضعف است، بروید درستش کنید. آن‌ها ماه‌ها و شاید سال‌ها روی آن کار کردند. تمام فنون و تخصص‌ها را به‌کار بستند تا دقتِ موشک‌ها کامل شود. چرا؟ چون ، این قضیه، هدف اعلام شده از طرف رهبر انقلاب اسلامی بود. و این شد. موشک‌ها دقیقاً به هدف خوردند، همان‌طور که مدنظر بود، و ما عملاً دیدیم که به نتیجه رسید. الحمدلله رب‌العالمین.
     
    بله، ایشان خدای امیدواری بود. شکست‌های زیاد داشتند، دوستان بسیاری را از دست دادند؛ چون در آزمایش‌ها و کارهایی که انجام می‌دادند، خطر زیاد بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «این کار به دست امام زمان است و نیت، نیتِ علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام. ما شهید می‌دهیم ولی به تعداد کم. چون مسیر را باید برویم. خیلی از کشورها برای رسیدن به این جایگاه، کشته‌های زیادی دادند، ما کمتر دادیم و به اینجا رسیدیم.» و خودش هم در نهایت، کشته‌ی همین علم و همین مسیر شد، خودش با نزدیک چهل نفر از بچه‌هایی که در بیابان کار می‌کردند.

     آیا از مسائل کاری و خطرات آن با شما صحبت می‌کردند؟

     من نزدیک بیست‌وهشت سال با حاج حسن زندگی کردم. این‌قدر در وجود حاج حسن بودم و این‌قدر من و او یکی شده بودیم که کافی بود چشم‌هایش را ببینم، صورتش را ببینم، می‌فهمیدم چه روز سختی داشته است. می‌دانستم چه فراز و نشیب‌هایی را طی کرده، اصلاً لازم نبود حرف بزند، من می‌فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بعضی موقع‌ها می‌آمد، تمام دست‌هایش پوست‌پوست شده بود، پوست صورتش از شدت خشکیِ هوای آنجا ترک خورده بود. با این‌که خودش خیلی اهل رسیدگی بود، کرم مخصوص صورت، دست و پیشانی داشت، دکتر پوست رفته بود، چون پوستش برایش مهم بود. با همه‌ی این رسیدگی‌ها، تمام این پوست سوخته بود!
     
    من شش، هفت ماه قبل از این‌که ایشان به شهادت برسد، شاید هم بیشتر، هفت‌هشت ماه قبل از آن، حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد؛ ولی نه اتفاقِ شهادت. پیش خودم همیشه فکر می‌کردم قرار است عده‌ای علیه او کاری بکنند. چون آن زمان، زمانی بود که یک‌دفعه یکی را، مثلاً به خاطر اینکه دروس دانشگاهی نخوانده یا دو تا خانه دارد، شخصیتش را خرد در جامعه می‌کردند. سال‌های بین ۸۹ تا ۹۰ این‌طور بود؛ ترور شخصیت می‌کردند. من هم فکر می‌کردم قرار است این‌طور با او رفتار شود. بعد در حیاط می‌رفتم، راه می‌رفتم، دستم را به آسمان می‌گرفتم و دعا می‌کردم. می‌گفتم خدایا! من از حاج حسن بدی ندیدم، هیچ‌چیز جز خوبی، عزتمندی، آبرو، کرامت ندیدم. خدایا، به عزت و جلالت قسم، آبروی حاج حسن را حفظ کن. کسی نتواند آبروی او را ببرد. چون می‌دانستم دارد کار بزرگی انجام می‌دهد، با تمام وجودم می‌فهمیدم. چون گاهی می‌گفت: «کاری را که من می‌کنم، فقط حضرت آقا می‌داند.» یعنی بزرگیِ کار را می‌گفت، نه اینکه دیگران اطلاعی نداشته باشند. برای همین می‌گفت: «چون کارم بزرگ است، هر سختی‌ای باشد، رد می‌کنم.» واضح نمی‌گفت، ولی من متوجه می‌شدم.
     
    بارها پیش می‌آمد که مثلاً عروسی بود، عزا بود، جلسه‌ی مدرسه بود، جاهایی که معمولاً پدر باید حضور داشته باشد، من همیشه به‌تنهایی حضور داشتم، خب سخت است. بعد هم باید برای دیگران توضیح بدهی که چرا عروسی نیامد، چرا جلسه نیامد. اما من هیچ‌وقت سرافکنده نمی‌شدم که شوهرم نیامد. با اتکا و اطمینان می‌گفتم کار برایش پیش آمده، کارش مهم بود. می‌پرسیدند تو خسته نمی‌شوی؟ ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه، کاری است که باید انجام بشود. گاهی ممکن بود در خودم ناراحت بشوم، ولی این ناراحتی را طوری بروز نمی‌دادم که دیگران فرصت‌طلبانه استفاده کنند. چون وقتی آدم قوی برخورد کند، دیگران نمی‌توانند سوءاستفاده کنند و ضعیف برخورد بکنند.

     چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟

     من آن روز حوزه بودم، چون حوزه تدریس می‌کنم و شنبه بود. آن روز روزه گرفته بودم. اصلاً از صبح حالم خوب نبود، به‌سختی کلاس‌هایم را اداره کردم. به حدی حالم کسل و خسته‌کننده بود که همکارانم می‌گفتند امروز اصلاً یک جوری هستی! همیشه خودم با ماشین می‌رفتم، ولی آن روز ماشین نبرده بودم. چند بار طرف آب و آشپزخانه رفتم، چیزهایی که معمولاً در دفتر می‌آوردند، نخوردم. با خودم گفتم خجالت بکش زن، سن و سالی از تو گذشته. اما می‌دیدم یک به‌هم‌ریختگی دارم. گفتم حالا بخورم هم، حالم خوب نمی‌شود، ولش کن، نمی‌خورم. ظهر شد، تا ساعت دوازده کلاس داشتم. نماز ظهر را هم خواندم. یکی از خانم‌ها مرا رساند، مسیرش با من یکی بود. در ماشین گفتم: «چند وقت است اضطراب شدیدی دارم، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد.» حتی گریه کردم. من که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، خیلی سخت اشکم درمی‌آید، ولی آن روز بغضم ترکید. گفتم: «اصلاً یک احساس عجیبی دارم.» آن خانم گفت: «نه بابا! حاج‌آقا سالیان سال است در این کار است.» خودش هم همسرش سپاهی بود. گفتم: «می‌دانی هر روز صبح چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم هر روز صبح می‌رود روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند، خدایی نکرده اگر اتفاقی بیفتد...» گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ این چیزها شیطانی است!» بعد هم خندید و موضوع بحث را عوض کرد.
     
    من خانه آمدم. بچه‌ها آن روز خانه‌ی ما بودند. دخترم ازدواج کرده بود، پسر بزرگم هم خانه بود. نشستیم و کمی صحبت کردیم. یک‌دفعه دیدیم لوسترها حرکت کرد و خانه تکان خورد. من بلند شدم و خندیدم، گفتم: «دوباره این بسیجی‌ها یک کاری کردند! شاید یک نارنجکی زدند!» خیلی بی‌تفاوت رد شدم. بعدازظهر قرار بود مهمانی کوچکی برویم دیدن یکی از آشنایان که از کربلا آمده بود. چون عید غدیر بود، قبلش هم عرفه بود. آن روز مصادف شده بود با ایام عرفه و عید غدیر، یعنی ۲۱ آبان. تلویزیون ما هم آن روز نمی‌گرفت. هر کاری کردم اخبار ساعت دو را گوش بدهم، نشد. رفتم خوابیدم، نگو این قضیه اتفاق افتاده و همه می‌دانند، الا من! بچه‌ها هم نمی‌دانستند، اما بقیه می‌دانستند. من استراحتی کردم و بلند شدم، شیرینی خامه‌ای گرفتم و رفتم خانه‌ی آن بنده خدا که از کربلا آمده بود. ایشان همه‌چیز را می‌دانست. تعجب کرده بود چرا من در این موقعیت به خانه آن‌ها آمده‌ام.
     
    دیدم فضای خانه غیرعادی است، یک جوری است. گفتم به من چه ربطی دارد! خیلی خندیدم و صحبت کردم. هنوز اذان مغرب نشده بود، به دخترم که در خانه مانده بود گفتم سفره‌ی افطار را آماده کن، من می‌آیم یک چیزی بخورم. بنده خدا (دخترم) کلاس دوم راهنمایی بود. همه‌چیز را آماده کرده بود. چون در اتاق انتهایی بود، هیچ چراغی در حال و حیاط روشن نبود؛ خانه از بیرون تاریک مطلق بود. همه آمده بودند، دیده بودند تاریک است، فکر کرده بودند کسی خانه نیست و رفته بودند. ولی داشتند بیرون خانه راه می‌رفتند که ما برسیم. نماز خواندیم و دختر بزرگم که همراه من بود ــ چون خانه پدرشوهرش رفته بودیم ــ گفت: «بابا! این چه صدایی بود که آمد؟» پدر شوهرش گفت: «صدای کار حاج حسن بود.» همین جمله را که گفت، من تا ته خط را فهمیدم. چون هر روز با خودم تکرار می‌کردم که او دارد روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند. بعد دخترم گفت: «خب بابا چه شد؟» اما بلافاصله من گفتم: «من می‌دانم، تمام شد. چون کاری که او دارد، کافی است یک اتفاق کوچک پیش بیاید، تمام می‌شود.» دخترم گفت: «نه مامان!» گفتم: «من مطمئنم. اصلاً نمی‌خواهد چیزی بگویید، من مطمئنم.» با اطمینان کامل گفتم، مثل کسی که تازه به آرامش رسیده. چون تمام این سال‌ها منتظر ترور بودم. گروه‌های مختلفی می‌خواستند ایشان را ترور کنند. ما چندین بار اثاث‌کشی فوق‌العاده کرده بودیم، از این‌جا به آن‌جا. با این‌که در تهران بودیم، از دست منافقین آرامش نداشتیم. دائماً خانه عوض می‌کردیم. آخرین‌جا همین منزل آخر بود که ما را آوردند، گفتند برای اطمینان این‌جا باشید. ما خودمان تهرانی بودیم، خانه داشتیم، طهرانی‌مقدم‌ها هم خانه داشتند، ولی ما را به‌خاطر امنیت آورده بودند آن‌جا نشانده بودند. خب، من تازه آرام شده بودم. سی سال تلاش کرده بود تا به این نتیجه برسد، چرا باید ناراحت باشم؟ یعنی راحت قبول کردم.

     یعنی بدون گریه و شیون با خبر شهادت ایشان مواجه شدید؟

     من اصلاً گریه نکردم، شیون هم نکردم. همین‌طوری که الان هستم. فقط داشتم به خودم باور می‌دادم که دیگر شرایط فرق کرده است، دیگر مثل قبل نیست. آن موقع زهرا‌ جانم پنج‌ساله بود. خب، حالا من باید مراقب خانواده می‌بودم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم عواطفم را بروز ندهم، بلکه کاملاً سرکوب بکنم؛ مگر خیلی کم و به‌ندرت. چون بچه‌ها من را می‌دیدند. ما به خانه آمدیم. همین‌که رسیدیم، دیدیم کم‌کم همه دارند به خانه‌ی ما می‌آیند. دخترم که دوم راهنمایی بود گفت مامان، چه شده؟ یک جوری هستی، چه شده؟ گفتم چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. گفت ما سالیان سال منتظر چه بودیم؟ گفتم دیگر فعلاً بابا پیش ما نیست؛ ما قرار است برویم به او برسیم. گفت یعنی چه؟ نمی‌فهمم چه می‌گویی! گفتم دیگر بابا رسید به همان چیزی که دوست داشت، به همان‌جا رفت. گفت مامان! واضح‌تر بگو! من هم سعی کردم مرحله‌به‌مرحله بگویم تا بتواند خودش را آماده کند، چون هیچ‌چیز نمی‌دانست. در خانه مشغول کار خودش بود. بعد دید همه دارند خانه ما می‌آیند، هر کسی کاری می‌کند. چون نزدیک ایام غدیر بود و ما همیشه خانه‌مان را چراغانی می‌کردیم، پرچم می‌زدیم، هر کسی گوشه‌ای را جمع می‌کرد. می‌گفت مامان! تو را به خدا فقط به من بگو چه شده! گفتم فقط لباس مشکی‌هایمان را دربیاوریم. یواش‌یواش متوجه شد.
     
    من خیلی خدا را شکر می‌کنم. حاج حسن همیشه به ما بزرگی داد، عزت داد، کرامت داد. حالا هم حتی با رفتنش، یک درِ تازه‌ای در زندگی ما باز کرد؛ یعنی یک فرصت مجدد داد تا چشممان باز شود به چیزهایی که نمی‌دیدیم و نمی‌فهمیدیم. با رفتن خودش ما را بزرگ کرد، نه از نظر مقام، بلکه از نظر فهم و درک. همیشه هم خودش به من می‌گفت: «من اگر بروم، تو خیلی عزتمند می‌شوی.» می‌گفتم: «من عزت می‌خواهم چه‌کار؟ من شوهر می‌خواهم! من تو را دوست دارم. تازه می‌خواهیم با هم زندگی کنیم، تازه تو می‌خواهی بازنشسته شوی، تازه می‌خواهیم یک زندگی آرام داشته باشیم.» می‌گفت: «نه، من خیلی نمی‌مانم.» می‌گفتم: «نه، تو می‌مانی، خیلی هم خوب می‌مانی.»
     
    صبح که از خواب بلند می‌شد، یک ساعت به خودش می‌رسید. به شوخی می‌گفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن می‌شدی، ما چه می‌کردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام می‌داد. ببینید، این‌قدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصی‌اش را هم خودش انجام می‌داد. آرایشگاه نمی‌رفت، خودش موهایش را کوتاه می‌کرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام می‌داد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست می‌کرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.
     
    حالا یک چیز دیگر یادم افتاد تا از آن فضا کمی بیرون بیاییم. در دوران انقلاب، خودش بارها در جمع خانواده تعریف می‌کرد. می‌گفت: «آن موقع نوزده سالم بود، شب بیست‌ویکم بهمن ۵۷. می‌ریختند و پادگان‌ها را می‌گرفتند. پادگانِ نیروی هوایی را ریختند بگیرند، من هم با جمعیت رفتم. مردم در را شکستند، هر کسی یک تفنگی برداشت. من هر چه نگاه کردم دیدم همه دارند وسایل معمولی برمی‌دارند. گفتم من نباید چیز معمولی بردارم. رفتم تا انتهای انبار، دیدم دیگر همه‌چیز را برداشته‌اند. من رفتم و یک چیز گنده برداشتم که اصلاً نمی‌دانستم چیست. خب، سربازی هم که نرفته بودم، نوزده‌ساله بودم. کشیدم، کشیدم، با جثه‌ی کوچک و باریکم آن را آوردم. با چه سختی‌ای! حواسم هم بود گاردی‌ها نرسند. با وانت آن را به خانه‌ی پدرم آوردیم و زیر تخت قایم کردیم. فردا رادیو اعلام کرد که گاردی‌ها دارند صداوسیما را می‌گیرند. آن وسیله یک پایه داشت و یک چیزی سرش بود. خودم می‌گفتم آتشبار، درحالی‌که اصلاً اسمش آتشبار نبود. پشت وانت گذاشتم. هیچ فشنگی هم نداشت. همه گفتند بروید کنار، آن پسری که آتشبار دارد بیاید جلو! یعنی از هیبتِ آن استفاده شد، درحالی‌که هیچ کاری نمی‌کرد. همین باعث شد مردم روحیه بگیرند. همه فکر می‌کردند حالا از این چه درمی‌آید بیرون! درحالی‌که هیچ‌چیز نبود.» اما با همین توانست به مردم امید بدهد.» همیشه با خنده می‌گفت: «بعداً همان را تحویل دادم! اصلاً نمی‌شد با آن کاری کرد. اما مردم فکر می‌کردند اسلحه‌ی خاصی است!» از همان موقع می‌گفت: «همان باعث شد من همیشه در صف جلو باشم، چون مردم فکر می‌کردند آن اسلحه‌ی خاص دست من است!» ببینید، اگر یک روان‌شناس بیاید همین خاطره را تحلیل کند، می‌تواند بفهمد چه شخصیتی دارد. یعنی کسی بود که به کم راضی نمی‌شد، دنبال کارهای بزرگ، اثرگذار و نمادین می‌گشت.

     بعد از شهادت ایشان، تدریس حوزه را ادامه دادید؟

     زمانی که حاج حسن شهید شد، من پانزده سال میشد که در حوزه تدریس داشتم. الان هم تدریس دارم. الان در حسینیه‌مان کلاسهای مختلف برای بانوان تشکیل می‌شود.

     حضور شهید طهرانی‌مقدم را اکنون در زندگی حس می‌کنید؟

     اصلاً هست، شک نکنید، تازه بیشتر هم هست. همیشه با من است. به من کمک می‌کند. آن موقع که بود، واقعاً نبود؛ ولی الان هست. به عنوان مثل چند وقت پیش، به محض این که به او گفتم باید این کار انجام بشود، زنگ زدند گفتند کار انجام شد. در همین حسینیه‌ی ما، ایام سالروز تولد حاج حسن هر ساله قاریان بین‌المللی این‌جا می‌آیند قرآن می‌خوانند و ثواب آن را تقدیم به روح حاج حسن می‌کنند. شما نمی‌دانید این‌جا چه برنامه‌هایی هست؛ الحمدلله همه‌اش به برکت وجود خودِ شهداست. چون این‌جا متعلق به یک شهید نیست؛ عکس چهل شهید هست که با هم در آن واقعه به شهادت رسیدند. خدا می‌داند که شهدا خیلی زنده‌اند. یعنی وقتی که حاج حسن بود، واقعاً نبود؛ اما حالا که نیست، هست. آن موقع که شهید نشده بود، حاج‌آقا واقعاً نبود، یعنی سختی نبودنِ همسر و همه‌ی این‌ها خیلی به من فشار می‌آورد. بالاخره سخت بود دیگر، حالا هرچقدر هم خودت را راضی بکنی. ولی الان که نیست، کارهایم خیلی زود انجام می‌شود. نه اینکه بگویم مشکل ندارم، مگر می‌شود کسی بگوید مشکل ندارد؟ ولی راهِ طبیعی خودش را می‌رود، عبور می‌کند و تمام می‌شود.
     
    خیلی‌ها آمده‌اند و گفته‌اند ما حاج‌آقا را در خواب دیدیم و به او گفتیم خانمت بیچاره شده، چرا این‌قدر کار می‌کند؟ حاج‌آقا گفته «خودم حواسم به او هست، خودش می‌داند که من همیشه کمکش می‌کنم.» من چه می‌خواهم؟ وقتی آن‌جا رفته و دارد همه‌چیز را آماده می‌کند که ما هم آن‌جا برویم. البته من جای خودم باید هنر داشته باشم و عمل خوب خودم را انجام بدهم؛ شهید در این قسمت‌ها نمی‌تواند دخالت کند. ولی ما به کرامت و بزرگی خود شهدا امیدواریم. بخصوص بعد از این جنگ دوازده‌روزه شما نمی‌دانید چقدر یاد شهید طهرانی‌مقدم زنده شده است!

     از رفتار شهید طهرانی‌مقدم با اطرافیان بگویید.

     وقتی حاج حسن بود، درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود. جوان‌ها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانه‌ی ما بودند. این‌قدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یک‌ونیم نصف‌شب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصف‌شب نمی‌داند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت می‌کردم. اگر بچه‌ای یا مشکلی داشت، خودش را موظف می‌دانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالی‌اش را حل کند، راه زندگی را به او نشان می‌داد. مثلاً یکی می‌خواست انتخاب رشته بکند، حاج‌آقا راهنمایی‌اش می‌کرد. یکی می‌خواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش می‌کرد. بعد که ازدواج می‌کرد و می‌خواست بچه‌دار شود، حاج‌آقا سیسمونی می‌داد! بعد هم اگر خانه می‌خواست، برای او دنبال خانه می‌رفت. ما می‌گفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره می‌شد و از همان‌جا کمک می‌کرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج‌آقا، برای چه لباس عوض کردی؟ داری بیرون می‌روی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم می‌روم لباسم را به او بدهم!» یعنی این‌قدر مهربان و بخشنده بود. واقعاً هرچه بگویم کم گفتم.
     
    بعد شما فکر نکنید خانمی که چنین همسری دارد حسودی‌اش نمی‌شود! چرا، من خیلی حسودی‌ام می‌شد، ولی خب باید با این شوهر چه کار می‌کردم؟ این تیپش بود دیگر. ببینید، مثلاً یک روز در شهرک یک باغبان مشغول کار بود، روز عید بود، حاج‌آقا خودش را مرتب کرده بود، عطر زده بود، سوار ماشین شدیم. دیدیم چیزی وسط بوته‌ها تکان می‌خورد. گفت: «نگه دار!» گفتم برای چه؟ دیرمان شده! اما او پیاده شد، به سمت باغبان رفت، بغلش کرد، با اینکه عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوسیدش و گفت: «عیدت مبارک!» در کیفش همیشه پولِ نو می‌گذاشت، چند تا از آن‌ها را درآورد و در جیب او گذاشت. ببینید چقدر لذت داشت! وقتی حاج‌آقا شهید شد، همین باغبان‌های شهرک، تعمیراتی‌ها، سربازهای شهرک، نمی‌دانید چطور گریه می‌کردند. این‌قدر در دل‌ها نفوذ کرده بود. واقعاً می‌گویند «فرمانده‌ی دل‌ها»، حاج قاسم هم همین‌طور بود، شهید احمد کاظمی، شهید غلامعلی رشید و شهید ربانی هم همین‌طور بودند. همسر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «شب که به خانه می‌آید، ظرف‌ها را می‌شوید! حتی اگر چند تا ظرف باشد، می‌شوید، کابینت‌ها را هم مرتب می‌کند.»
     
    این‌ها مردهای عجیب و غریبی بودند. چون اتصالشان به بی‌نهایت بود؛ اتصالشان به اقیانوس بود و اقیانوس کم نمی‌آورد. چون اتصالشان به ولایت بود. اولاً حضرت آقا را دیده بودند، بزرگیِ حضرت آقا را دیده بودند. نشستن با حضرت آقا توفیقاتی دارد، ارتباط با سیدحسن نصرالله همین‌طور. ما یک‌بار لبنان رفته بودیم، بچه‌های حزب‌الله می‌گفتند نگذارید بفهمند شما خانواده‌ی شهید طهرانی‌مقدم هستید، چون اگر بفهمند، نمی‌گذارند از جایتان بلند شوید! هر شب یک جا دعوتتان می‌کنند. اینجا همه شهید طهرانی‌مقدم را می‌شناسند! چرا؟ به خاطر جنگ سی‌وسه‌روزه. همان موشک‌هایی که حاج حسن به کمک سردار سلیمانی و دیگران فرستاده بود، باعث شد آن‌ها در لبنان نجات پیدا کنند.

    چیزهای عجیبی در زندگی‌شان بود. جوان‌ها نمی‌دانند. گروه‌های مختلف می‌آیند، دانشجوها، دانش‌آموزان و... وقتی همین حرف‌ها را می‌زنم، مات و مبهوت می‌مانند. چون واقعاً فضای مجازی هرچه به این‌ها می‌دهد، مجازی است. ولی زندگیِ این‌ها حقیقت است، نورانیت است، فطرت است. آن چیزی که خدا در وجودشان گذاشته، در آن‌ها متبلور شده. کاری نکردند جز این‌که آن فطرتِ الهی را رشد دادند، بزرگ کردند، در مسیر خدا پروراندند. ولی ما این فطرت را خفه می‌کنیم، نمی‌گذاریم وجودمان رشد کند. با حسادت، با کینه، با دو‌به‌هم‌زنی، با غیبت نمی‌گذاریم نورانیت وارد وجودمان شود تا بتواند بازتاب داشته باشد. آیینه که بشوی، می‌توانی بازتاب داشته باشی و روی دل‌ها اثر بگذاری.

     شما خودتان خیلی پر از امید هستید در صحبت‌هایتان کاملاً این امید حس می‌شود و گفتید شهید طهرانی‌مقدم هم پر از امید بودند. رهبر انقلاب هم همیشه می‌گویند باید امید داشت، مخصوصاً جوان‌ها. اگر بخواهید به خانم‌ها توصیه بکنید که الان باید چه کار کنند، چطور باید امیدشان را حفظ کنند، چه می‌گویید؟

     ما باید خودمان را رشد بدهیم. رشد فقط در دروس دانشگاهی نیست. ما فکر می‌کنیم نوزادی که به دنیا می‌آید، رشدش یعنی این‌که شیر مادر بخورد، بعد شیر خشک، بعد غذای کمکی. خب، در کنار جسم که دارد رشد می‌کند، روح هم هست. مادرِ فهیم و دانا چه‌کار می‌کند؟ خودش را متصل به خدا و اهل‌بیت می‌کند. در عین این‌که دارد جسم بچه را رشد می‌دهد، سعی می‌کند روح بچه را هم رشد بدهد. چطور رشد می‌دهد؟ می‌بیند اهل‌بیت علیهم‌السلام گفته‌اند هفت سال اول این‌طور رفتار کن، هفت سال دوم آن‌طور، هفت سال سوم به این شکل. می‌رود و اطلاعاتش را زیاد می‌کند تا بداند فردا اگر بچه‌اش سؤال‌هایی می‌کند، کارهایی می‌کند، حرف‌هایی می‌زند، چطور به او نماز یاد بدهد، چطور خدا را به او معرفی کند. این‌ها همه راه دارد. بالاخره باید با اساتید مختلفی در ارتباط باشد. نه فقط اساتید دانشگاهی، بلکه اساتیدی که با قرآن و اهل‌بیت کار کرده‌اند. چون علم حقیقی نزد اهل‌بیت است.
     
    شما زیارت جامعه‌ی کبیره را ببینید؛ اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌فرمایند: «گنجِ اصلی ما هستیم، بیایید از ما برداشت کنید. ما غارهایی هستیم که شما در بیابانِ وحشت می‌توانید به ما پناهنده بشوید.» واقعیت این است که الان دنیا، دنیای غارت و تجاوز است. ما باید خودمان را از این بیابانِ پوچی و هیچی نجات بدهیم. شما یک «هسته» را در نظر بگیرید. اگر آن را ببرید بگذارید در حرم امام حسین علیه‌السلام، رشد می‌کند؟ اگر بگذارید پشت ویترین طلافروشی، رشد می‌کند؟ چه در کربلا بگذارید چه پشت ویترین، رشد نمی‌کند. چیزی را می‌طلبد که مخصوص خودش است. اگر هسته‌ی خرماست، باید در جای خاصی کاشته شود. ما هم همین‌طوریم. باید یاد بگیریم. من یک هسته‌ام. هنوز بارور نشده‌ام. اگر احساس خلأ می‌کنم، نباید فکر کنم با لباس مارک‌دار می‌توانم خودم را نشان بدهم، با طلا و جواهر، با ماشین زیبا و... نه. من آن هسته‌ام، اهل‌بیت علیهم‌السلام  به من یاد داده‌اند چطور رشد کنم. باید نفس خودم را، روح وجودی‌ام را رشد بدهم. آن روحی که همیشه تشنه است و دنبال چیزی است که او را آرام کند. این رشد نه با درس است، نه با استاد دانشگاه، نه با جلسه رفتن، حتی نه صرفاً با روضه رفتن. این رشد استاد می‌خواهد، استادی که روح را پرورش بدهد.
     
    اگر قرآن، قرآن باشد، اگر نمازِ من نماز باشد، باید به من آرامش بدهد. اگر ایمانم ایمان درستی باشد، باید مرا بزرگ کند، باید به من آرامش بدهد، باید به من امید بدهد. تا نمره‌ی ۱۴ بچه‌ام را دیدم، نباید به هم بریزم. باید بتوانم غضبم را کنترل کنم. اگر شرایط همسرم سخت شد، به هم نریزم. اگر مادرشوهرم چیزی گفت، یا خواهرشوهرم حرفی زد، نباید به‌هم بریزم. ما هنوز در دنیای خواهرشوهر و مادرشوهر مانده‌ایم! خیلی بد است. من می‌گویم خودمان را وصل کنیم به اقیانوس، به بی‌نهایت. یعنی برویم ببینیم اهل‌بیت علیهم‌السلام چطور افراد را رشد دادند و بزرگ شدند. مثلاً همان داستان معروف «عیاض» که بالای دیوار بود و می‌خواست دزدی کند؛ دید کسی دارد قرآن می‌خواند. صدایی به دلش رسید که «آیا وقتش نشده بیدار شوی؟» و همان لحظه دلش تکان خورد و مسیرش عوض شد.
     
    الان هم در این جریانات و اتفاقات اسرائیل نگاه کنید؛ چه کسانی در کشورهای اروپایی هستند که نه قیافه‌شان مسلمان است، نه لباس و رفتارشان دینی است، نه مذهبی‌اند اما دلشان، دل انسانی است. من همان «دل» را می‌گویم. ما باید دل‌هایمان را در مسیر الهی آزاد کنیم، واقعاً برویم به سمت و سویی که خودمان را بزرگ کنیم؛ با گناه نکردن. اول از همه باید برویم سراغ اساتیدی که ما را بزرگ کنند، چشممان را باز کنند. چشمِ معمولی همه‌چیز را می‌بیند، گوشِ معمولی همه‌چیز را می‌شنود، اما گوشِ الهی فقط ندای الهی را می‌شنود، چشمِ الهی فقط نگاه آقا را می‌بیند که پنجاه، شصت سالِ آینده را ایشان می‌بینند. اوست که پیام می‌دهد، آرامش می‌دهد، و می‌داند نتیجه چه خواهد شد. مثل حضرت موسی علیه‌السلام کنار دریا. بنی‌اسرائیل غر می‌زدند می‌گفتند: «بابا! فرعونیان رسیدند، سیاهیِ لشکر را می‌بینیم!» اما حضرت موسی آرام بود. گفت: «خدا به من گفته بیایم این‌جا، همین کار را بکنم.» مؤمنان فقط به حضرت موسی نگاه می‌کردند که چه می‌کند، همان را انجام می‌دادند. بقیه غر می‌زدند و ناامید بودند. ما هم باید همین‌طور باشیم. نگاه‌مان فقط به ولایت باشد. با ولایت بزرگ می‌شویم، با ولایت رشد می‌کنیم.
     
    من پیشنهادم این است که عزیزان، سخنرانی‌های حضرت آقا را مثل کلاس‌های درس ببینند. هرکدام یک واحد درسی است. اگر کسی در سیاست سردرگم است ــ حتی اگر نیست هم مهم نیست ــ باید بداند که نگاهش باید فقط به ولایت باشد. حاج حسن و دوستانی مثل حاج‌قاسم و دیگران، بزرگ نشدند مگر در سایه‌ی ولایت. با ولایت رشد کردند، بزرگ شدند. بر ما واجب است با ولایت باشیم، و آن خودشناسی را در خودمان انجام دهیم. وقتی خودمان را پرورش بدهیم، مثل آهن‌ربا می‌شویم، دائم چیزهای خوب را جذب می‌کنیم. اصلاً بدی را نمی‌بینیم، فقط خوبی را می‌بینیم. آدمی که خوب باشد، فقط خوبی را می‌بیند، بدی را نمی‌بیند. من بارها در اتفاقات مختلف دیده بودم، حاج‌آقا وقتی چیزی پیش می‌آمد، می‌گفت: «برو، اصلاً این‌طور نیست، یک‌جور دیگر است.» یعنی همیشه مثبت می‌دید. واقعاً بدی نمی‌دید، چون چشمش چشم خدایی بود. شهدا اکثراً همین‌طورند. با این نگاه که نگاه کنید، می‌بینید واقعاً فرق دارند. فرق ما با شهدا همین است؛ آن‌ها آن‌طور می‌بینند، آن‌طور عمل می‌کنند، چون خودشان را ساخته‌اند. این‌ها ساخته‌شده‌ی جبهه و جنگ و شرایط سخت‌اند. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، آن‌ها بیشتر ثمره می‌دادند، بیشتر گل می‌کردند.



    منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61714

    #ديگران__گفتگو
    📰 حاج حسن، خدای امیدواری در کار و زندگی بود  «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود. من بیست و پنج شش سال است [که] ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱ اینها بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب است که پس از شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم بیان شد. دانشمندی که عنوان پدر موشکی ایران بر تارک وجودش نقش بسته است. به مناسبت ۲۱ آبان و سالروز شهادت این شهید، بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگوی تفصیلی با سرکار خانم الهام حیدری، همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم به روایت فعالیت‌های گوشه‌هایی از زندگی این شهید در کنار خانواده پرداخته است.  مقدمه رسانه‌ی ریحانه KHAMENEI.IR: متن پیش رو از زبان زنی است که سال‌ها شاهد و همراه مردی بلندهمت اما آرام و بی‌ادعا بود؛ کسی که خلوص و گمنامی بنای اقتدار موشکی ایران را پایه گذاشت اما نامش بر بلندای تاریخ این سرزمین ماندگار شد. حاج حسن برای مردم ما «پدر موشکی ایران» است، اما برای همسرش، مردی بود با قلبی سرشار از مهربانی، سادگی و ایمان. کسی که در سکوت، رؤیای امنیت و پیشرفت کشورش را می‌ساخت. متن این گفت‌وگوی جذاب را بخوانید.  ما خیلی دوست داریم بدانیم شما چگونه با آقای طهرانی‌مقدم زندگی کردید، سختی‌هایش را تحمل کردید، نبودن‌هایشان را گذراندید، و حتی بعد از شهادت ایشان چطور زندگی را ادامه دادید و فرزندتان را تربیت کردید. از ابتدا شروع می‌کنیم، چطور با هم آشنا شدید؟  بسم الله الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب‌العالمین. مادر حاج‌آقا من را در یک محفلی دیدند و پسندیدند، در واقع به‌صورت سنتی برای خواستگاری آمدند.  بحث خواستگاری‌تان چطور بود؟ چه گفت‌وگویی داشتید و از کجا فهمیدید به هم می‌خورید؟  رابط ما بزرگواری بودند از خانواده‌ی شهدا که ما را با هم آشنا کردند. ایشان چون خانواده‌ی حاج‌آقا را می‌شناختند و از طرفی ما را هم می‌شناختند، میانجی‌گری لازم را انجام دادند تا ما به هم معرفی شویم. به‌صورت سنتی خانواده‌ها، پدر و مادرها با هم صحبت کردند و وقتی به توافق رسیدند، مراحل اولیه‌ی ورود حاج‌آقا در روزهای اول آغاز شد. ما همدیگر را دیدیم و ایشان یک دفعه که از جبهه آمده بودند، برای دیدار آمدند و فقط حدود ده تا پانزده دقیقه با همدیگر صحبت کردیم. چون زمان جنگ بود ــ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲، در اوج کارهای جنگی ــ ایشان به اصرار مادرشان تن به ازدواج داده بودند و اصلاً زیر بار ازدواج نمی‌رفتند. خانواده‌ی طهرانی‌مقدم به‌تازگی عزیزشان را از دست داده بودند؛ برادر کوچک حاج حسن، علی طهرانی‌مقدم، ظهر عاشورای سال ۱۳۵۹، یعنی در نخستین ماه‌های جنگ، به شهادت رسیده بود. علی آقا کمتر از بیست سال داشت و در گروه چریک‌هایی که همراه شهید مصطفی چمران بودند، در سوسنگرد، ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید. آخرین نفراتی بودند که دفاع کردند و پس از آن شهر سقوط کرد. مادر حاج‌آقا چون علی آقا را در سن کم از دست داده بود، دلش می‌خواست حسن آقا ــ که دائم در جبهه بود و چند برادر دیگر هم همه در جبهه بودند ــ هر چه زودتر ازدواج کند. مثل علی آقا نشود که ازدواج نکرده بود و به شهادت رسیده بود. امیدوار بود شاید ازدواج باعث بشود حسن آقا کمتر به جبهه برود. برای همین با اصرار مادر برای ازدواج آمده بود. بعدها می‌گفت اصلاً قصد ازدواج نداشتم، فقط به خاطر مادر آمدم. آن‌قدر به مادرش علاقه داشت که تا روزهای آخر زندگی، این محبت هر روز بیشتر می‌شد. به خاطر اطاعت از مادر آمدند و البته از این امر هم همیشه خوشحال بودند و بارها جمله‌ای را تکرار می‌کردند: «هر چه از ازدواجمان می‌گذرد، علاقه‌مان به هم بیشتر می‌شود و زندگی‌مان پایدارتر و بهتر می‌گردد.»   ایشان هیچ وقت در برنامه‌ها و تصمیم‌‌هایی که خانواده‌ها می‌گرفتند، حضور نداشتند. پدر ایشان که فوت کرده بودند، در آن زمان نبودند. اما مادر و خواهر ایشان که علمدار جریانات و مسائل خانواده بودند، پیگیری کارها را انجام می‌دادند، زیرا ایشان به دلیل عملیات‌های مختلفی که انجام می‌شد، در تهران نبودند. بخصوص اینکه در انتهای سال ۶۲ عملیات‌های بسیار بزرگی قرار بود انجام شود. اگر یک کاری اتفاق می‌افتاد، ایشان می‌آمدند. قبل از ازدواج، شاید بیشتر از دو یا سه بار همدیگر را ندیدیم، گاهی یکی‌دو بار تماس تلفنی داشتیم، اما همه‌چیز کاملاً سنتی پیش رفت.  چرا شما خواستید با ایشان ازدواج کنید؟  در فراز و نشیب‌هایی که در طول جنگ و دفاع مقدس هشت‌ساله بود، ما جوان‌های آن دوران خیلی دل‌داده‌ی رهبری امام راحل رحمه‌الله بودیم. صحبت‌هایی که ایشان می‌کردند را در رأس امور کار خودمان قرار داده بودیم، صحبت‌های حضرت آقا را هم همین‌طور. این‌که چقدر حضور بانوان می‌توانست در جبهه و جنگ اثرگذار باشد، و چقدر خانواده‌ها می‌توانستند سهم در جنگ داشته باشند. اگرچه ما در پشت جبهه بودیم ــ جبهه فقط در مرزها بود ــ ولی ارتعاشات و مسائلی که ایجاد می‌شد، به پایتخت هم می‌رسید، البته بعدها هم به پایتخت موشک زدند. ببینید، من پیشنهاد می‌کنم به جوان‌ها حتماً کتاب‌های دوران جنگ را بخوانند و با فضای جنگ آشنا بشوند. جنگ دوازده‌روزه مقداری ما را متحول کرد؛ این‌که واقعاً شرایط جنگ، شرایط معمولی نیست، یک وضعیت فوق‌العاده است.   ما پر از شور و هیجان دوران جنگ بودیم و احساس می‌کردیم ما هم می‌توانیم کاری بکنیم. برای همین، مثلاً من شخصاً با این‌که دبیرستانی بودم، رفتم دوره‌ی امدادگری یاد گرفتم. در بیمارستان‌ها، سپاه و جهاد کار می‌کردیم. آخر هفته‌ها به جهاد سازندگی می‌رفتیم و به کشاورزان کمک می‌کردیم، گندم درو می‌کردیم، در حالی‌که اصلاً بلد نبودیم داس به دست بگیریم. یادم است بارهای اول که داس گرفتم، انگشتم را بریدم، خون زیادی آمد و هنوز هم جایش مانده است. گاهی برای میوه‌چینی می‌رفتیم، گاهی برای خیاطی. مثلاً تشک‌ها و ابرهایی را می‌دادند که باید پارچه‌اش را می‌کشیدیم و می‌دوختیم. هر جایی احساس می‌کردیم می‌توانیم کمک کنیم، می‌رفتیم. در عین حال کلاس‌های عقیدتی هم داشتیم. آن موقع مثلاً پانزده، شانزده یا هفده‌ساله بودم، درواقع سال‌های دبیرستان.   در نوزده‌سالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچ‌وقت نبود، این مسئله برای خانواده‌ی من کمی سنگین بود. حالا ما می‌خواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچ‌وقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئله‌ی نامزدی هم این موضوع مطرح بود. جزئیات این ماجراها هم در کتاب «خط مقدم» و هم در کتاب «مرد ابدی» آمده است. من پیشنهاد می‌کنم دوستان عزیز حتماً این کتاب‌ها را بخوانند. ما بیش از دوازده سال روی کتاب «مرد ابدی» کار کردیم و بیش از یک سال هم اوایل با کتاب «خطّ مقدم» همکاری داشتم.  یعنی پدر شما ابتدا این ازدواج را قبول نمی‌کردند؟  پدر من دو دلیل داشت: یکی این‌که حاج حسن هیچ‌وقت در خانه نبود و دیگری نگرانی از آینده‌ی کاری‌اش. خب بالاخره حق هر پدری است که وقتی می‌خواهد دخترش را به خانه‌ی بخت بفرستد، از ابتدایی‌ترین چیزها مطمئن شود، مثلاً این‌که داماد کاری داشته باشد. آن موقع هم سپاه مثل امروز نبود که همه‌چیز مشخص باشد، حقوق و امکانات داشته باشد. اصلاً هیچ‌چیز معلوم نبود؛ مثل بسیج امروزی که هر کس برای رضای خدا کار می‌کند. سپاه هم آن روزها همین‌طور بود.   هیچ نظم و نظام خاصی که مثلاً شبیه ارتش باشد وجود نداشت. الان سپاه تقریباً مثل ارتش است؛ امکانات، رده‌بندی، درجه، پروژه و دسته‌بندی دارد. ولی آن زمان اصلاً این چیزها نبود. تصور کنید یک بسیجی که هیچ‌وقت در خانه نیست، خب برای چه می‌خواهد زن بگیرد؟ اگر شرایط آن سال‌ها را درست درک کنیم، یعنی سال‌های ۵۹ تا ۶۷ که زمان جنگ بود، بهتر می‌فهمیم خانواده‌ها چطور حاضر می‌شدند فرزندانشان را به چنین رزمنده‌هایی بسپارند. این صحبت‌ها در جریان بود که به هر حال، تا مرحله‌ی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانواده‌ی ما و خانواده‌ی حاج‌آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانواده‌ی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمی‌دانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه می‌خواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیست‌وپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج‌آقا مجله‌ای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیت‌الله خامنه‌ای ــ که آن زمان رئیس‌جمهور و مسئول جنگ بودند ــ همه‌ی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آن‌جا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیس‌جمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر می‌گذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگی‌ات هست بیایی. هم خانواده‌ی ما و هم خانواده‌ی حاج‌آقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همه‌ی ویژگی‌هایی که می‌خواستم را داشت.   ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشسته‌ی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقه‌ی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن می‌دانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمده‌ام معذرت‌خواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم می‌رویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمی‌خواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیه‌ی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهاب‌ها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقه‌ی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آن‌ها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما می‌خواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و می‌توانید تشریف بیاورید.   حقیقتاً رزمنده‌ها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا می‌خواستند، جنگ را برای خدا می‌خواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا می‌خواستند. چون برای خدا می‌خواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا می‌کرد. بسیار راحت می‌توانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیت‌هایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانواده‌ی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً این‌طور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترین‌ها را برایش رقم می‌زند. برای یک جوان ۲۳ ساله، این‌که بیاید و معذرت‌خواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم می‌گذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.  وقتی رفتید سرِ خانه و زندگی‌تان، چه دیدید از آقای طهرانی‌مقدم که احساس کردید ایشان خیلی خاص هستند؟  اصلاً اولین نگاهی را که من به حاج حسن کردم، یک اخلاص عجیبی در آن دیدم. قبل از این‌که حاج حسن شهید بشود هم این مطلب را می‌گفتم، که اخلاص خاصی درونش می‌دیدم. جالب این است که وقتی رهبر انقلاب اسلامی بعد از شهادت حاج حسن به منزل ما آمدند، ایشان هم می‌فرمودند: «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود.» همان درک اولیه‌ای که من از نگاه به ایشان داشتم، این بود که خیلی آدم مخلصی است، آدمی است که ریا در کارش نیست. ممکن بود اسیر شود، ممکن بود شهید شود، ممکن بود قطع عضو بشود. خب، جنگ بود، شوخی نبود. خیلی وقت‌ها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همین‌طور کار می‌کرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمی‌شد همه‌چیز متوقف بماند. باید زندگی می‌بود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر می‌شود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی می‌کردند، با این‌که خانه‌ها را می‌زدند. در تهران هم بودیم، می‌نشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه می‌دادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.   وقتی ازدواج کردم رفتم در یک اتاق از خانه‌ی مادرشوهرم. یعنی با ایشان زندگی می‌کردم. مادر حاج حسن خودش یک سالار بود، واقعاً یک وزنه بود. چون یک خیریه‌ی بزرگ را اداره می‌کرد، مسئولیتش با ایشان بود. شبانه‌روز مشغول کار مردم بود، دائم در کار جبهه هزینه می‌کرد. خیاطی می‌کردند، ترشی درست می‌کردند، مربا و شربت درست می‌کردند. حتی می‌رفتند جبهه و غذای تازه درست می‌کردند. مثلاً ایام عید، چند کامیون گونی برنج می‌بردند، سبزی خشک‌شده و ماهی می‌بردند، می‌رفتند در پادگان غرب، سبزی‌پلو‌ماهی درست می‌کردند تا فقط روحیه بدهند با همین غذا درست‌کردن. این گروه تعداد زیادی بودند، زیر نظر استادشان، خانم خاکباز، که ایشان از مدیران تحصیل‌کرده‌ی زمان قبل از انقلاب بودند. تحصیل‌کرده و زجرکشیده‌ی دوران طاغوت بودند و آمده بودند با مادر حاج حسن یک خیریه تشکیل داده بودند. تعداد زیادی از خانم‌ها در آن بودند، از خانواده‌های شهدا هم بودند. با هم می‌رفتند، گوشه‌ای از پادگان را می‌گرفتند و این کارها را انجام می‌دادند. وقتی هم به تهران برمی‌گشتند، مثلاً یک باغ را تقدیم جبهه می‌کردند. صبح زود می‌رفتند سیب‌ها را می‌چیدند، می‌آوردند. کامیون که می‌آمد، نصف حیاط خانه پر از سیب می‌شد. خانم‌ها از صبح تا شب می‌نشستند سیب پوست می‌کندند و خرد می‌کردند. فردایش دیگ‌های بزرگ بار می‌گذاشتند، مربا درست می‌کردند؛ یا ترشی، یا سرکه‌ی سیب و انگور. خانه‌ی حاج خانم همیشه این‌طور بود.   من وارد خانه‌ای شده بودم که فقط یک اتاق به من اختصاص داده بودند؛ بقیه‌ی خانه خیریه بود. دائماً کار می‌کردند، مثل یک مؤسسه یا کارخانه که صبح‌ها همه می‌آیند و زنگ می‌زنند و مشغول می‌شوند. گاهی هم که بعد از مدتی حاج حسن برمی‌گشت، آن‌قدر دور و برمان شلوغ بود که اصلاً خجالت می‌کشید بیاید خانه. گاهی من برای دانشجوها تعریف می‌کنم که ما حتی نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم! گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام با هم صحبت می‌کردیم، اما همان‌جا هم خانم‌ها می‌آمدند و لباس شسته بودند می‌آمدند پهن کنند، یا چیزی بردارند یا چیزی بگذارند.   دست‌نوشته‌های من هست، آن روزها می‌نوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. حتی حاج حسن هم دفترچه‌ی من را ندید. این دفترچه کاملاً شخصی برای خودم بود. احساس می‌کردم همه‌ی آن چیزهایی که در ذهنم هست، بنویسم و از خودم بیرون بیاورم و نگارش کنم. این کتاب‌هایی هم که اکنون نوشته شده، خیلی‌هایش از دست‌نوشته‌های خودم است. خانواده‌ی ما با این‌که برای جبهه و جنگ بودند و خودمان هم به سپاه می‌رفتیم، اما به آن حدی که خانواده‌ی حاج‌آقا در خط مقدم بودند، نبودیم. آن‌طور که زندگی‌شان وقف جبهه بود، زندگی ما این‌گونه نبود. چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. من دائماً در دست‌نوشته‌هایم می‌نوشتم: «خدایا، من با تو معامله می‌کنم.» همیشه تعدادی از انسان‌ها باید سنگ زیرین آسیاب باشند تا کار عبور کند و شرایط به بهترین نحو پیش برود. حالا اگر من این صحبت‌ها را می‌کنم، شاید بگویید حالا که یک خانم پخته‌ای شده و زمانه و زندگی طوری او را تربیت کرده که بتواند این‌طور صحبت کند. اما خوشحالم که آن روز قلم به دست گرفتم و این حرف‌ها را نوشتم. یعنی سند شد، سندی برای آیندگانی که بخواهند بفهمند سال ۶۰ زندگی چه‌طور بوده است.   من یک آدم بیست ساله یا بیست‌و‌یک ساله بودم، شوهرم هیچ‌وقت نبود. می‌خواستم ببینم اوضاع و احوال را چه‌طور می‌بینم، چه‌طور نگارش می‌کنم. حالا اگر برویم مثلاً سال چهل، زنی که در سال ۱۳۴۰ زندگی می‌کرده، اوضاع را چه‌طور توصیف می‌کرده؟ برای ما جالب است. من آن موقع فکر می‌کردم قرار است ما بچه‌دار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید می‌شود، یا اسیر می‌شود، یا مجروح می‌شود، یا عضوی را از دست می‌دهد، یا ویلچری می‌شود.» دائم خبر می‌آمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی می‌دانستم که در آینده فرزند من می‌شود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشته‌های خودم می‌خواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصی‌مان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.   همه‌ی این دست‌نوشته‌ها هست. روزی که نویسنده‌ها این‌ها را دیدند، اصلاً باور نمی‌کردند. بعضی شب‌ها که این نوشته‌ها را می‌نوشتم، تا دوازده شب از روی دلتنگی می‌نشستم و می‌نوشتم، مثلاً «یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه است که رفته و هیچ خبری هم نداریم.» امروز اگر همسرتان به مسافرت کاری برود، می‌دانید کجاست. دائماً با تلفن همراه در ارتباطید، حالِ همدیگر را می‌دانید. اما ما آن روز وقتی آن‌ها می‌رفتند، واقعاً دیگر هیچ خبری نداشتیم. هیچ وسیله‌ای نبود که بفهمیم حالشان خوب است یا نه. دائماً در دلهره بودیم. آن موقع منافقین هم خیلی فعال بودند. مثلاً به خانواده‌ها زنگ می‌زدند و چندین بار به ما گفتند که ایشان شهید شده. بعد باید می‌گشتی آدم‌هایی را پیدا می‌کردی که از او خبر داشته باشند و بفهمی کجاست و چه‌طور است. به این طریق می‌خواستند خبرگیری کنند. با همین تلفن‌ها آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند هر کسی که به جبهه می‌رود را شناسایی کنند، مهم نبود سرلشکر است یا امیر است و یا جایگاه بزرگی دارد. در اوایل جنگ، شناسایی افراد به این شکل مشخص نبود، حالا شاید در اواخر جنگ، آدم‌های شاخص مشخص بودند. اما در سال‌هایی که من دارم می‌گویم، مثلاً سال ۶۱ و ۶۲، هنوز خیلی از آدم‌های پخته مشخص نشده بودند و به آن درجه‌ی شکوفایی خود نرسیده بودند. منافقین قصدشان آزار و اذیت بود. یعنی همه را، حتی بازاری‌ها را که عکس امام داشتند، می‌کشتند. در یک فروشگاه یا هر جایی که بودند، این‌ها کارشان را انجام می‌دادند. تلفنی ردیابی می‌کردند و خانواده‌ها را اذیت می‌کردند و به طریقی آدم‌ها را شناسایی می‌کردند. جالب این است که من این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را اصلاً دور نریختم و خراب نکردم. بعداً که جنگ تمام شد و شرایط عادی شد، من این‌ها را مثل یک سند نگهداری می‌کردم؛ یعنی بهترین جایی که امکان داشت، این ورقه‌ها و نامه‌هایی که به همدیگر می‌نوشتیم را نگه می‌داشتم. گاهی این دست‌نوشته‌ها در ماشین بود و هول‌هولکی نوشته می‌شد. من یک اطلس بزرگ داشتم و این‌ها را در آن می‌گذاشتم. بعدها الحمدلله آن‌ها را به عنوان سند ثبت کردند.  چگونه نبودن‌های شوهر در زندگی را تحمل می‌کردید؟  بله، من با نوشتن نامه‌ها و با گوش دادن یک‌سری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگی‌های خودم را برطرف می‌کردم. و این‌که احساس کردم اگر همین‌طور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریه‌ای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر می‌زند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاج‌آقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر می‌آوردم و گوش می‌دادم. آنها خیلی نجاتم داد. این‌ها وقتم را پر می‌کردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده می‌شود. باید در عین اینکه زندگی معمولی‌اش را می‌کند، روحش را هم توانمند کند.  برایمان بیشتر بگویید از اینکه چطور شد ادامه تحصیلات را برای امیدواری زندگی‌تان انتخاب کردید؟  من خودم انتخابم حوزه بود. خودِ ایشان هم خیلی راضی بود. همان موقع هم که حاج‌آقا بودند، من در حوزه تدریس داشتم. بعد چون دائماً جابه‌جایی داشتیم، نمی‌توانستم در یک حوزه‌ی ثابت بمانم. اول دو سه سال حوزه‌ی ثابت رفتم، ولی بعد جامعة‌الزهرا قم اسم‌نویسی کردم. آن موقع نوار دمِ خانه‌ها می‌فرستادند، سال‌های ۶۵ تا ۶۷. نوارها دمِ خانه می‌آمد. خب، من هم که دائم خانه‌ام را تغییر می‌دادم، باید مرتب می‌رفتم پست تا تحویل بگیرم، تا بیایم آدرس جدید بدهم و جایم را اعلام کنم. مجبور می‌شدم خودم بروم پست و آنها را بگیرم و گوش بدهم. صبح‌های زود گوش می‌دادم، شب و نصف‌شب هم همین‌طور. چون بچه‌های پشت‌سرِ هم داشتم؛ زینب‌خانم و حسین‌آقا که متولد ۶۵ و ۶۶ بودند. ولی در عین حال، در کنارشان درس را می‌خواندم.   از اولِ زندگی احساس می‌کردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق می‌کند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک می‌بینم، خیلی بهتر می‌توانم زندگی کنم. خب، بچه‌ها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچ‌وقت نباشد، قطعاً همه‌ی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم می‌آمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم می‌آمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم می‌آمد. وقتی در جمع‌ها و مهمانی‌ها می‌دیدم بعضی از خانم‌ها گله می‌کنند که شوهرانمان هیچ‌وقت نیستند، من ناراحت می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم الان شرایط فرق می‌کند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصت‌ها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همه‌چیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیده‌اند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون این‌ها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آن‌ها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچه‌ها هم منتقل می‌شود.  در فرزندداری چگونه عمل کردید که حضور کمرنگ پدر، کمترین آسیب را به آن‌ها بزند؟  وقتی تنها بودم و هنوز بچه نداشتم، فقط علایق شخصی خودم باعث دلتنگی‌ام برای همسرم می‌شد. ولی بعدها که بچه‌ها آمدند، قضیه فرق کرد. بچه‌ها از من بابا می‌خواستند. بچه‌ها در مهمانی وقتی پدر دیگران را می‌دیدند، می‌گفتند چرا بابای ما نیست؟ در خیلی از موقعیت‌ها اگر حضور پدر کمرنگ باشد، مادر باید خیلی مدبّرانه برخورد کند. البته من خودم را آدم موفقی نمی‌دانم ولی تمام تلاشم این بود که خدا راه را به من نشان بدهد. بزرگیِ خدا و اهل‌بیت را می‌خواهم برایتان بگویم. خب حالا این بچه پنج‌ساله است، آن یکی شش‌ساله است. باید چه‌کار کنم؟ از صبح تا شب چه‌کارشان کنم؟ نه پارکی بود، نه تفریحی. آن موقع فقط تلویزیون بود که یک ساعت خاص برنامه‌ی کودک داشت. من می‌گفتم خدایا، چطور این‌ها را سرگرم کنم؟ گفتم خدایا کمک کن فقط سبک زندگی‌شان را درست کنند؛ پدربزرگ را ببوسند، مادربزرگ را احترام کنند، درست سلام‌وعلیک کنند. تئاتر بازی می‌کردیم. من مادربزرگ می‌شدم، او پدربزرگ می‌شد. یا با هم فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی مادرِ هنرمندی نیستم، ولی واقعاً از خدا کمک می‌خواستم. درست در همان جاهایی که نمی‌دانستم چه کنم، خدا و پیامبر و اهل‌بیت، به من کمک می‌کردند.   به عنوان نمونه، من یک دفتر نقاشی برای بچه‌ها گذاشته بودم، مثلاً حاج‌آقا به من گفته بود هفته‌ی دیگر می‌آیم. البته او می‌گفت هفته‌ی دیگر، ولی من دو هفته حساب می‌کردم. دفتر را باز می‌کردم، بعد چند تا خانه می‌کشیدم. مثلاً یکی نوشابه دوست داشت، یکی شکلات دوست داشت، هرکدام چیزی که دوست داشتند را در آن خانه می‌نوشتم. بعد هر شب می‌گفتم باید این خانه‌ها رنگ شود تا به آخر برسد، وقتی رسید، بابا می‌آید. همیشه هم بیشتر می‌کشیدم، چون این‌ها زودتر رنگ می‌کردند! می‌گفتم نه دیگر، حالا که زودتر رنگ کردید، بابا دیرتر می‌آید، باید برویم صفحه‌ی بعد! بعد برایشان داستان می‌ساختم. مداحی یادشان می‌دادم، یکی مداح می‌شد، یکی سخنران می‌شد، یکی قاری قرآن می‌شد. قرآن حفظ کردن یادشان می‌دادم. اکنون دخترم حافظ قرآن است. کم‌کم این چیزها را با آن‌ها کار می‌کردم که هر زمانی چیزی یاد بگیرند. مثلاً نماز ظهر که می‌خواندم، به آن‌ها اذان و اقامه یاد می‌دادم. یعنی هر ساعتی از روز را به کاری اختصاص می‌دادم. وقتی جاروبرقی می‌کشیدم، سوره‌ی «ناس» می‌خواندم، وقتی گردگیری می‌کردم، سوره‌ی «فلق» را می‌خواندم. یعنی این‌طور به بچه‌ها قرآن یاد می‌دادم. همه‌اش هم برداشت‌های ذهنیِ خودم بود، یعنی کسی به من نگفته بود این کارها را بکن. تمام مسافرت‌ها، چه بابا باشد، چه نباشد، در ماشین که بودیم، من با این‌ها قرآن کار می‌کردم، با بچه‌ها حرف می‌زدم. همه‌ی این‌ها از حرف‌زدن با خدا و کمک خواستن از او بود. همیشه در ذهنم بود که اگر قرآن در رگ و خون بچه‌ها بنشیند، این‌ها بیمه می‌شوند. الان هم اعتقادم همین است، اساس زندگی‌ام بر پایه‌ی اهل‌بیت و قرآن است.  آیا خاطره‌ای دارید که جایی بالاخره بریده باشید، گریه کرده باشید، عصبانی شده باشید؟  خیلی. چون واقعاً سخت بود. این دفترچه که گفتم، بعضی از جاهایش چروک است، چون گریه کردم و نوشتم. ببینید، چرا روی این مسئله سختی‌ها تأکید می‌کنم؟ برای اینکه بچه‌ها فکر می‌کنند هیچ دوستی‌ای نبوده، هیچ زیبایی‌ای نبوده. شما ببینید، حقت است، مال خودت است، لذتی است که خدا برایت قرار داده، اما عشق به وطن، عشق به اسلام، اعتقاداتت این‌قدر برایت مهم است که باید فداکاری کنی، باید ازخودگذشتگی کنی. در شرایط جنگ چه کسی باید فداکاری بکند؟ باید یک عدّه در میدان می‌رفتند. این مسئله را من برای خودم دائماً تکرار می‌کردم، اما دلم آرام نمی‌شد. بالاخره اول ازدواجِ هر دختری، زیباترین روزهای عمرش است اما ما سخت‌ترین روزهای عمرمان را داشتیم. نه فقط من، بلکه همه‌ی کسانی که مثل من بودند، این‌گونه زندگی می‌کردند. من شرایط خوبی داشتم، در تهران بودم. چون از حاج‌آقا می‌خواستم مرا ببرد شهرهای جنوبی و نزدیک خطوط مقدم. خیلی‌ها بودند که رفتند و هفته‌ای یک‌بار می‌توانستند شوهرشان را ببینند. ولی ایشان حاضر نمی‌شد مرا ببرد. می‌گفت: «من خیلی دیر به‌دیر می‌آیم و حاضر نیستم به‌خاطر من تو یک هفته انتظار بکشی و من یک ساعت بیایم تو را ببینم.» چون دیده بود کسانی را که خانم‌هایشان را آورده بودند، بعد با اثرات همین هواپیماهایی که می‌آمدند، بمباران‌ها، صداهای وحشتناک، خیلی از خانم‌ها دچار آسیب‌های روحی شده بودند. حاج حسن می‌گفت: «من دوست ندارم تو این‌طوری باشی. می‌آیم سر می‌زنم، اما نه این‌طور که تو بیایی آن‌جا با آن شرایط سخت.» نه آب بود، نه امکانات، نه وسیله. شرایط سخت بود، این‌طور نبود که بروی هتل و هفته‌ای یک روز هم بیایند دیدنت. در فیلم «ویلایی‌ها» یک گوشه‌ای از آن را به نمایش گذاشتند، که چه‌طور برایشان آذوقه می‌آوردند. واقعاً هم همین‌طور بود و بلکه سخت‌تر از آن. می‌گفت: «من دوست ندارم تو با آن خانواده‌ها این‌طور اذیت شوی. باز کنار خانواده‌ی خودت هستی، پیش مادرت هستی، شرایط خودت را داری.» و در این شرایط، برای حاج حسن خیلی ارزشمند بود که من حوزه می‌رفتم و سرم گرم شده بود.  آیا پیش آمده بود که به ایشان بگویید دیگر جبهه نرود؟  بله، بارها گفته بودم، ولی ایشان من را قانع می‌کرد. می‌گفت: «شرایط، شرایطی است که باید برویم. آن‌هایی که نمی‌روند، روسیاهی به زغال می‌ماند.» البته همیشه می‌گفت: «شما خانم سخت‌گیری نیستی!» اما بیشتر از سر عشق و محبت بود، نه اینکه بگویم اصلا به جبهه نرو. مثلاً می‌گفتم کمتر برو! مقداری بیشتر خانه بمان! شما فکر کنید مثلاً یک ماه منتظر هستی اما او یک ساعت می‌آید و می‌رود. یا مثلاً یک ماه نبوده، صبح رفته جلسه، حالا مثلاً ظهر تا شب می‌ماند و شب هم باید برود.  خودشان هیچ‌وقت نمی‌گفتند که این دوری برای من هم سخت است؟  در نامه‌هایشان این چیزها را نوشته‌اند.  پس نامه برایتان می‌نوشتند؟  نامه‌های خیلی زیادی بود که ایشان می‌نوشت، من هم در جواب آن می‌نوشتم. نامه‌ها طوری نبود که همه‌اش حرف‌های عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان می‌داد. در وسط نامه‌، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمی‌دانم «قربانت بروم» از لفظ‌های خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان می‌کردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد می‌شدند اولاً می‌آمدند پیش من و می‌گفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچه‌ها می‌گفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهام‌جان متشکرم، الهام‌جان دوستت دارم.» از این الفاظ محبت‌آمیز در جمع استفاده می‌کرد تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.  از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.  خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیت‌شده‌ی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و این‌ها را از حضرت آیت‌الله لواسانی ــ که در محله‌شان نماز جماعت می‌خواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت می‌کردند در عین اینکه خیلی به‌روز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی می‌دید تنها چیزی که به این فرد نمی‌آمد، این بود که بعداً بشود فرمانده‌ی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ می‌پوشید، بیشتر شبیه درس‌خوانده‌های دانشگاهی بود. خیلی به او نمی‌آمد که در فنون نظامی بتواند همه‌فن‌حریف باشد؛ اما بود.   بسیار شوخ‌طبع و با دوستانش خوش‌رفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرت‌هایمان به‌جا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت می‌آمد، اما مثلاً در بین جنگ، یک‌وقت می‌دیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبی‌اش همین بود. فوق‌العاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامه‌ریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمی‌کرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان می‌داد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.  اهل تحمیل نظرات خود بر دیگران نبود؟  اصلاً. یعنی با اخلاق خوب، مسیر را نشان می‌داد که چه‌طور باید بود. اگر بچه‌ها که دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما می‌رفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبی‌ها سینما نمی‌رفت. آن موقع‌ها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسک‌ها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلی‌ها می‌گفتند سینما رفتن درست نیست. بچه‌ها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران می‌رفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچه‌ها را بالا می‌زد، می‌گذاشت آب‌بازی کنند. قشنگ‌ترین خاطرات بچه‌ها همان بازی کردن در چمن‌ها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همان‌جا نماز جمعه شرکت می‌کرد. اکثر جمعه‌ها که با هم می‌رفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا می‌خوردیم. وقتی بودند، همیشه این‌طور بود. اگر نبودند که خب، نبودند. مثلاً شب‌ها پارک می‌رفتند تا بچه‌ها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام می‌دادند تا از دل بچه‌ها دربیاورند. برای همین همیشه بچه‌ها می‌دانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران می‌کند. بچه‌ها را فروشگاه می‌برد و می‌گفت هر چه می‌خواهید بخرید. بالاخره یک‌جوری جبران می‌کرد، چون می‌دانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود. ما این قضیه را بعد از جنگ هم داشتیم. بعد از جنگ نیز حضور حاج‌آقا کمتر و کمرنگ‌تر شده بود، چون داشت موشک را بومی‌سازی می‌کرد. آن هم نوعی جبهه بود، فقط با شکلی دیگر. خیلی‌ها بعد از جنگ سرِ خانه‌ و زندگیِ عادی‌شان برگشتند، ولی حاج‌آقا تازه کارش کلید خورد. بعد از جنگ، کارش بیشتر شده بود. نیامدن‌ها، مسافرت‌های طولانی به شهرستان‌ها، آزمایش‌ها و تست‌ها در بیابان‌ها برقرار بود. می‌گفت: «نمی‌دانی شب‌های بیابان چقدر سرد است، سرما تا مغز استخوان آدم می‌رود.» چون باید تست‌ها را خارج از شهر انجام می‌دادند. اکثر تست‌هایی هم که در سال‌های اول انجام می‌شد، ناموفق بود. برای همین، خیلی‌ها این را موازی‌کاری می‌دانستند و قبول نداشتند. ولی ایشان به خاطر تحقیق‌ها و پژوهش‌ها مصمم بود و باور داشت که این مسیر باید جهادی پیش برود.  از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت ناامید نشدند؟  خود ایشان اصلاً، خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم. آن زمان که حضرت امام زنده بودند، هنوز حاج حسن به مرحله‌ی بومی‌سازی نرسیده بود، بیشتر، کار عملیاتی موشک‌هایی بود که از جاهای دیگر می‌فرستادند. بعدها رهبر انقلاب هم از امیدواریِ کارِ حاج حسن می‌گفتند، چون دائماً خط‌های جلوتر را به او نشان می‌دادند. حاج حسن امیدوار بود، چون دلِ رهبرش امیدوار بود. دائماً می‌رفتند و گزارش‌های کاری‌شان را در زمان‌های مختلف می‌دادند. حضرت آقا برایشان هدف می‌گذاشتند و ایشان باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. الان هم روش حضرت آقا همین است، با پزشکان، معلمان، اساتید دانشگاه صحبت می‌کنند، برایشان هدف می‌گذارند. ولی خیلی از گروه‌ها به آن هدف حضرت آقا نگاه نمی‌کنند، مثل یک سخنرانی رد می‌شوند. حاج حسن نمونه‌ی کسی بود که ذوب در ولایت بود، هدف‌های حضرت آقا را می‌دید و طبق آن عمل می‌کرد.   شهید حاجی‌زاده در یکی از دیدارهایی که منزل ما داشتند، با حاج‌آقا صحبت می‌کردند. ایشان می‌گفت برکت عجیبی در این کار هست. خیلی از کارها از صفر و زیرِ صفر شروع شد، اما هیچ کاری مثل این، برکت نداشت. فقط به خاطر اخلاصی بود که نفرات اولیه داشتند، از جمله خودِ حاج حسن که این کار را آغاز کرد، پرورش داد و برکت داد. این مجموعه کاملاً زیر نظر رهبر انقلاب اسلامی بود. از پایه تا بنا، هرچه آقا می‌گفتند، حاج حسن تلاش می‌کردند انجام دهند. حتی در نقطه‌زنی موشک‌ها، به جایی رسیده بودند که در دهه‌ی هشتاد، موشک‌ها به هدف می‌خوردند ولی چند ده متر اختلاف داشتند. حضرت آقا فرمودند اینجا نقطه‌ضعف است، بروید درستش کنید. آن‌ها ماه‌ها و شاید سال‌ها روی آن کار کردند. تمام فنون و تخصص‌ها را به‌کار بستند تا دقتِ موشک‌ها کامل شود. چرا؟ چون ، این قضیه، هدف اعلام شده از طرف رهبر انقلاب اسلامی بود. و این شد. موشک‌ها دقیقاً به هدف خوردند، همان‌طور که مدنظر بود، و ما عملاً دیدیم که به نتیجه رسید. الحمدلله رب‌العالمین.   بله، ایشان خدای امیدواری بود. شکست‌های زیاد داشتند، دوستان بسیاری را از دست دادند؛ چون در آزمایش‌ها و کارهایی که انجام می‌دادند، خطر زیاد بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «این کار به دست امام زمان است و نیت، نیتِ علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام. ما شهید می‌دهیم ولی به تعداد کم. چون مسیر را باید برویم. خیلی از کشورها برای رسیدن به این جایگاه، کشته‌های زیادی دادند، ما کمتر دادیم و به اینجا رسیدیم.» و خودش هم در نهایت، کشته‌ی همین علم و همین مسیر شد، خودش با نزدیک چهل نفر از بچه‌هایی که در بیابان کار می‌کردند.  آیا از مسائل کاری و خطرات آن با شما صحبت می‌کردند؟  من نزدیک بیست‌وهشت سال با حاج حسن زندگی کردم. این‌قدر در وجود حاج حسن بودم و این‌قدر من و او یکی شده بودیم که کافی بود چشم‌هایش را ببینم، صورتش را ببینم، می‌فهمیدم چه روز سختی داشته است. می‌دانستم چه فراز و نشیب‌هایی را طی کرده، اصلاً لازم نبود حرف بزند، من می‌فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بعضی موقع‌ها می‌آمد، تمام دست‌هایش پوست‌پوست شده بود، پوست صورتش از شدت خشکیِ هوای آنجا ترک خورده بود. با این‌که خودش خیلی اهل رسیدگی بود، کرم مخصوص صورت، دست و پیشانی داشت، دکتر پوست رفته بود، چون پوستش برایش مهم بود. با همه‌ی این رسیدگی‌ها، تمام این پوست سوخته بود!   من شش، هفت ماه قبل از این‌که ایشان به شهادت برسد، شاید هم بیشتر، هفت‌هشت ماه قبل از آن، حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد؛ ولی نه اتفاقِ شهادت. پیش خودم همیشه فکر می‌کردم قرار است عده‌ای علیه او کاری بکنند. چون آن زمان، زمانی بود که یک‌دفعه یکی را، مثلاً به خاطر اینکه دروس دانشگاهی نخوانده یا دو تا خانه دارد، شخصیتش را خرد در جامعه می‌کردند. سال‌های بین ۸۹ تا ۹۰ این‌طور بود؛ ترور شخصیت می‌کردند. من هم فکر می‌کردم قرار است این‌طور با او رفتار شود. بعد در حیاط می‌رفتم، راه می‌رفتم، دستم را به آسمان می‌گرفتم و دعا می‌کردم. می‌گفتم خدایا! من از حاج حسن بدی ندیدم، هیچ‌چیز جز خوبی، عزتمندی، آبرو، کرامت ندیدم. خدایا، به عزت و جلالت قسم، آبروی حاج حسن را حفظ کن. کسی نتواند آبروی او را ببرد. چون می‌دانستم دارد کار بزرگی انجام می‌دهد، با تمام وجودم می‌فهمیدم. چون گاهی می‌گفت: «کاری را که من می‌کنم، فقط حضرت آقا می‌داند.» یعنی بزرگیِ کار را می‌گفت، نه اینکه دیگران اطلاعی نداشته باشند. برای همین می‌گفت: «چون کارم بزرگ است، هر سختی‌ای باشد، رد می‌کنم.» واضح نمی‌گفت، ولی من متوجه می‌شدم.   بارها پیش می‌آمد که مثلاً عروسی بود، عزا بود، جلسه‌ی مدرسه بود، جاهایی که معمولاً پدر باید حضور داشته باشد، من همیشه به‌تنهایی حضور داشتم، خب سخت است. بعد هم باید برای دیگران توضیح بدهی که چرا عروسی نیامد، چرا جلسه نیامد. اما من هیچ‌وقت سرافکنده نمی‌شدم که شوهرم نیامد. با اتکا و اطمینان می‌گفتم کار برایش پیش آمده، کارش مهم بود. می‌پرسیدند تو خسته نمی‌شوی؟ ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه، کاری است که باید انجام بشود. گاهی ممکن بود در خودم ناراحت بشوم، ولی این ناراحتی را طوری بروز نمی‌دادم که دیگران فرصت‌طلبانه استفاده کنند. چون وقتی آدم قوی برخورد کند، دیگران نمی‌توانند سوءاستفاده کنند و ضعیف برخورد بکنند.  چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟  من آن روز حوزه بودم، چون حوزه تدریس می‌کنم و شنبه بود. آن روز روزه گرفته بودم. اصلاً از صبح حالم خوب نبود، به‌سختی کلاس‌هایم را اداره کردم. به حدی حالم کسل و خسته‌کننده بود که همکارانم می‌گفتند امروز اصلاً یک جوری هستی! همیشه خودم با ماشین می‌رفتم، ولی آن روز ماشین نبرده بودم. چند بار طرف آب و آشپزخانه رفتم، چیزهایی که معمولاً در دفتر می‌آوردند، نخوردم. با خودم گفتم خجالت بکش زن، سن و سالی از تو گذشته. اما می‌دیدم یک به‌هم‌ریختگی دارم. گفتم حالا بخورم هم، حالم خوب نمی‌شود، ولش کن، نمی‌خورم. ظهر شد، تا ساعت دوازده کلاس داشتم. نماز ظهر را هم خواندم. یکی از خانم‌ها مرا رساند، مسیرش با من یکی بود. در ماشین گفتم: «چند وقت است اضطراب شدیدی دارم، فکر می‌کنم قرار است اتفاقی بیفتد.» حتی گریه کردم. من که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، خیلی سخت اشکم درمی‌آید، ولی آن روز بغضم ترکید. گفتم: «اصلاً یک احساس عجیبی دارم.» آن خانم گفت: «نه بابا! حاج‌آقا سالیان سال است در این کار است.» خودش هم همسرش سپاهی بود. گفتم: «می‌دانی هر روز صبح چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم هر روز صبح می‌رود روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند، خدایی نکرده اگر اتفاقی بیفتد...» گفت: «این چه حرفی است می‌زنی؟ این چیزها شیطانی است!» بعد هم خندید و موضوع بحث را عوض کرد.   من خانه آمدم. بچه‌ها آن روز خانه‌ی ما بودند. دخترم ازدواج کرده بود، پسر بزرگم هم خانه بود. نشستیم و کمی صحبت کردیم. یک‌دفعه دیدیم لوسترها حرکت کرد و خانه تکان خورد. من بلند شدم و خندیدم، گفتم: «دوباره این بسیجی‌ها یک کاری کردند! شاید یک نارنجکی زدند!» خیلی بی‌تفاوت رد شدم. بعدازظهر قرار بود مهمانی کوچکی برویم دیدن یکی از آشنایان که از کربلا آمده بود. چون عید غدیر بود، قبلش هم عرفه بود. آن روز مصادف شده بود با ایام عرفه و عید غدیر، یعنی ۲۱ آبان. تلویزیون ما هم آن روز نمی‌گرفت. هر کاری کردم اخبار ساعت دو را گوش بدهم، نشد. رفتم خوابیدم، نگو این قضیه اتفاق افتاده و همه می‌دانند، الا من! بچه‌ها هم نمی‌دانستند، اما بقیه می‌دانستند. من استراحتی کردم و بلند شدم، شیرینی خامه‌ای گرفتم و رفتم خانه‌ی آن بنده خدا که از کربلا آمده بود. ایشان همه‌چیز را می‌دانست. تعجب کرده بود چرا من در این موقعیت به خانه آن‌ها آمده‌ام.   دیدم فضای خانه غیرعادی است، یک جوری است. گفتم به من چه ربطی دارد! خیلی خندیدم و صحبت کردم. هنوز اذان مغرب نشده بود، به دخترم که در خانه مانده بود گفتم سفره‌ی افطار را آماده کن، من می‌آیم یک چیزی بخورم. بنده خدا (دخترم) کلاس دوم راهنمایی بود. همه‌چیز را آماده کرده بود. چون در اتاق انتهایی بود، هیچ چراغی در حال و حیاط روشن نبود؛ خانه از بیرون تاریک مطلق بود. همه آمده بودند، دیده بودند تاریک است، فکر کرده بودند کسی خانه نیست و رفته بودند. ولی داشتند بیرون خانه راه می‌رفتند که ما برسیم. نماز خواندیم و دختر بزرگم که همراه من بود ــ چون خانه پدرشوهرش رفته بودیم ــ گفت: «بابا! این چه صدایی بود که آمد؟» پدر شوهرش گفت: «صدای کار حاج حسن بود.» همین جمله را که گفت، من تا ته خط را فهمیدم. چون هر روز با خودم تکرار می‌کردم که او دارد روی چندین تُن مواد منفجره کار می‌کند. بعد دخترم گفت: «خب بابا چه شد؟» اما بلافاصله من گفتم: «من می‌دانم، تمام شد. چون کاری که او دارد، کافی است یک اتفاق کوچک پیش بیاید، تمام می‌شود.» دخترم گفت: «نه مامان!» گفتم: «من مطمئنم. اصلاً نمی‌خواهد چیزی بگویید، من مطمئنم.» با اطمینان کامل گفتم، مثل کسی که تازه به آرامش رسیده. چون تمام این سال‌ها منتظر ترور بودم. گروه‌های مختلفی می‌خواستند ایشان را ترور کنند. ما چندین بار اثاث‌کشی فوق‌العاده کرده بودیم، از این‌جا به آن‌جا. با این‌که در تهران بودیم، از دست منافقین آرامش نداشتیم. دائماً خانه عوض می‌کردیم. آخرین‌جا همین منزل آخر بود که ما را آوردند، گفتند برای اطمینان این‌جا باشید. ما خودمان تهرانی بودیم، خانه داشتیم، طهرانی‌مقدم‌ها هم خانه داشتند، ولی ما را به‌خاطر امنیت آورده بودند آن‌جا نشانده بودند. خب، من تازه آرام شده بودم. سی سال تلاش کرده بود تا به این نتیجه برسد، چرا باید ناراحت باشم؟ یعنی راحت قبول کردم.  یعنی بدون گریه و شیون با خبر شهادت ایشان مواجه شدید؟  من اصلاً گریه نکردم، شیون هم نکردم. همین‌طوری که الان هستم. فقط داشتم به خودم باور می‌دادم که دیگر شرایط فرق کرده است، دیگر مثل قبل نیست. آن موقع زهرا‌ جانم پنج‌ساله بود. خب، حالا من باید مراقب خانواده می‌بودم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم عواطفم را بروز ندهم، بلکه کاملاً سرکوب بکنم؛ مگر خیلی کم و به‌ندرت. چون بچه‌ها من را می‌دیدند. ما به خانه آمدیم. همین‌که رسیدیم، دیدیم کم‌کم همه دارند به خانه‌ی ما می‌آیند. دخترم که دوم راهنمایی بود گفت مامان، چه شده؟ یک جوری هستی، چه شده؟ گفتم چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. گفت ما سالیان سال منتظر چه بودیم؟ گفتم دیگر فعلاً بابا پیش ما نیست؛ ما قرار است برویم به او برسیم. گفت یعنی چه؟ نمی‌فهمم چه می‌گویی! گفتم دیگر بابا رسید به همان چیزی که دوست داشت، به همان‌جا رفت. گفت مامان! واضح‌تر بگو! من هم سعی کردم مرحله‌به‌مرحله بگویم تا بتواند خودش را آماده کند، چون هیچ‌چیز نمی‌دانست. در خانه مشغول کار خودش بود. بعد دید همه دارند خانه ما می‌آیند، هر کسی کاری می‌کند. چون نزدیک ایام غدیر بود و ما همیشه خانه‌مان را چراغانی می‌کردیم، پرچم می‌زدیم، هر کسی گوشه‌ای را جمع می‌کرد. می‌گفت مامان! تو را به خدا فقط به من بگو چه شده! گفتم فقط لباس مشکی‌هایمان را دربیاوریم. یواش‌یواش متوجه شد.   من خیلی خدا را شکر می‌کنم. حاج حسن همیشه به ما بزرگی داد، عزت داد، کرامت داد. حالا هم حتی با رفتنش، یک درِ تازه‌ای در زندگی ما باز کرد؛ یعنی یک فرصت مجدد داد تا چشممان باز شود به چیزهایی که نمی‌دیدیم و نمی‌فهمیدیم. با رفتن خودش ما را بزرگ کرد، نه از نظر مقام، بلکه از نظر فهم و درک. همیشه هم خودش به من می‌گفت: «من اگر بروم، تو خیلی عزتمند می‌شوی.» می‌گفتم: «من عزت می‌خواهم چه‌کار؟ من شوهر می‌خواهم! من تو را دوست دارم. تازه می‌خواهیم با هم زندگی کنیم، تازه تو می‌خواهی بازنشسته شوی، تازه می‌خواهیم یک زندگی آرام داشته باشیم.» می‌گفت: «نه، من خیلی نمی‌مانم.» می‌گفتم: «نه، تو می‌مانی، خیلی هم خوب می‌مانی.»   صبح که از خواب بلند می‌شد، یک ساعت به خودش می‌رسید. به شوخی می‌گفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن می‌شدی، ما چه می‌کردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام می‌داد. ببینید، این‌قدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصی‌اش را هم خودش انجام می‌داد. آرایشگاه نمی‌رفت، خودش موهایش را کوتاه می‌کرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام می‌داد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست می‌کرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.   حالا یک چیز دیگر یادم افتاد تا از آن فضا کمی بیرون بیاییم. در دوران انقلاب، خودش بارها در جمع خانواده تعریف می‌کرد. می‌گفت: «آن موقع نوزده سالم بود، شب بیست‌ویکم بهمن ۵۷. می‌ریختند و پادگان‌ها را می‌گرفتند. پادگانِ نیروی هوایی را ریختند بگیرند، من هم با جمعیت رفتم. مردم در را شکستند، هر کسی یک تفنگی برداشت. من هر چه نگاه کردم دیدم همه دارند وسایل معمولی برمی‌دارند. گفتم من نباید چیز معمولی بردارم. رفتم تا انتهای انبار، دیدم دیگر همه‌چیز را برداشته‌اند. من رفتم و یک چیز گنده برداشتم که اصلاً نمی‌دانستم چیست. خب، سربازی هم که نرفته بودم، نوزده‌ساله بودم. کشیدم، کشیدم، با جثه‌ی کوچک و باریکم آن را آوردم. با چه سختی‌ای! حواسم هم بود گاردی‌ها نرسند. با وانت آن را به خانه‌ی پدرم آوردیم و زیر تخت قایم کردیم. فردا رادیو اعلام کرد که گاردی‌ها دارند صداوسیما را می‌گیرند. آن وسیله یک پایه داشت و یک چیزی سرش بود. خودم می‌گفتم آتشبار، درحالی‌که اصلاً اسمش آتشبار نبود. پشت وانت گذاشتم. هیچ فشنگی هم نداشت. همه گفتند بروید کنار، آن پسری که آتشبار دارد بیاید جلو! یعنی از هیبتِ آن استفاده شد، درحالی‌که هیچ کاری نمی‌کرد. همین باعث شد مردم روحیه بگیرند. همه فکر می‌کردند حالا از این چه درمی‌آید بیرون! درحالی‌که هیچ‌چیز نبود.» اما با همین توانست به مردم امید بدهد.» همیشه با خنده می‌گفت: «بعداً همان را تحویل دادم! اصلاً نمی‌شد با آن کاری کرد. اما مردم فکر می‌کردند اسلحه‌ی خاصی است!» از همان موقع می‌گفت: «همان باعث شد من همیشه در صف جلو باشم، چون مردم فکر می‌کردند آن اسلحه‌ی خاص دست من است!» ببینید، اگر یک روان‌شناس بیاید همین خاطره را تحلیل کند، می‌تواند بفهمد چه شخصیتی دارد. یعنی کسی بود که به کم راضی نمی‌شد، دنبال کارهای بزرگ، اثرگذار و نمادین می‌گشت.  بعد از شهادت ایشان، تدریس حوزه را ادامه دادید؟  زمانی که حاج حسن شهید شد، من پانزده سال میشد که در حوزه تدریس داشتم. الان هم تدریس دارم. الان در حسینیه‌مان کلاسهای مختلف برای بانوان تشکیل می‌شود.  حضور شهید طهرانی‌مقدم را اکنون در زندگی حس می‌کنید؟  اصلاً هست، شک نکنید، تازه بیشتر هم هست. همیشه با من است. به من کمک می‌کند. آن موقع که بود، واقعاً نبود؛ ولی الان هست. به عنوان مثل چند وقت پیش، به محض این که به او گفتم باید این کار انجام بشود، زنگ زدند گفتند کار انجام شد. در همین حسینیه‌ی ما، ایام سالروز تولد حاج حسن هر ساله قاریان بین‌المللی این‌جا می‌آیند قرآن می‌خوانند و ثواب آن را تقدیم به روح حاج حسن می‌کنند. شما نمی‌دانید این‌جا چه برنامه‌هایی هست؛ الحمدلله همه‌اش به برکت وجود خودِ شهداست. چون این‌جا متعلق به یک شهید نیست؛ عکس چهل شهید هست که با هم در آن واقعه به شهادت رسیدند. خدا می‌داند که شهدا خیلی زنده‌اند. یعنی وقتی که حاج حسن بود، واقعاً نبود؛ اما حالا که نیست، هست. آن موقع که شهید نشده بود، حاج‌آقا واقعاً نبود، یعنی سختی نبودنِ همسر و همه‌ی این‌ها خیلی به من فشار می‌آورد. بالاخره سخت بود دیگر، حالا هرچقدر هم خودت را راضی بکنی. ولی الان که نیست، کارهایم خیلی زود انجام می‌شود. نه اینکه بگویم مشکل ندارم، مگر می‌شود کسی بگوید مشکل ندارد؟ ولی راهِ طبیعی خودش را می‌رود، عبور می‌کند و تمام می‌شود.   خیلی‌ها آمده‌اند و گفته‌اند ما حاج‌آقا را در خواب دیدیم و به او گفتیم خانمت بیچاره شده، چرا این‌قدر کار می‌کند؟ حاج‌آقا گفته «خودم حواسم به او هست، خودش می‌داند که من همیشه کمکش می‌کنم.» من چه می‌خواهم؟ وقتی آن‌جا رفته و دارد همه‌چیز را آماده می‌کند که ما هم آن‌جا برویم. البته من جای خودم باید هنر داشته باشم و عمل خوب خودم را انجام بدهم؛ شهید در این قسمت‌ها نمی‌تواند دخالت کند. ولی ما به کرامت و بزرگی خود شهدا امیدواریم. بخصوص بعد از این جنگ دوازده‌روزه شما نمی‌دانید چقدر یاد شهید طهرانی‌مقدم زنده شده است!  از رفتار شهید طهرانی‌مقدم با اطرافیان بگویید.  وقتی حاج حسن بود، درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود. جوان‌ها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانه‌ی ما بودند. این‌قدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یک‌ونیم نصف‌شب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصف‌شب نمی‌داند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت می‌کردم. اگر بچه‌ای یا مشکلی داشت، خودش را موظف می‌دانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالی‌اش را حل کند، راه زندگی را به او نشان می‌داد. مثلاً یکی می‌خواست انتخاب رشته بکند، حاج‌آقا راهنمایی‌اش می‌کرد. یکی می‌خواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش می‌کرد. بعد که ازدواج می‌کرد و می‌خواست بچه‌دار شود، حاج‌آقا سیسمونی می‌داد! بعد هم اگر خانه می‌خواست، برای او دنبال خانه می‌رفت. ما می‌گفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره می‌شد و از همان‌جا کمک می‌کرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج‌آقا، برای چه لباس عوض کردی؟ داری بیرون می‌روی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم می‌روم لباسم را به او بدهم!» یعنی این‌قدر مهربان و بخشنده بود. واقعاً هرچه بگویم کم گفتم.   بعد شما فکر نکنید خانمی که چنین همسری دارد حسودی‌اش نمی‌شود! چرا، من خیلی حسودی‌ام می‌شد، ولی خب باید با این شوهر چه کار می‌کردم؟ این تیپش بود دیگر. ببینید، مثلاً یک روز در شهرک یک باغبان مشغول کار بود، روز عید بود، حاج‌آقا خودش را مرتب کرده بود، عطر زده بود، سوار ماشین شدیم. دیدیم چیزی وسط بوته‌ها تکان می‌خورد. گفت: «نگه دار!» گفتم برای چه؟ دیرمان شده! اما او پیاده شد، به سمت باغبان رفت، بغلش کرد، با اینکه عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوسیدش و گفت: «عیدت مبارک!» در کیفش همیشه پولِ نو می‌گذاشت، چند تا از آن‌ها را درآورد و در جیب او گذاشت. ببینید چقدر لذت داشت! وقتی حاج‌آقا شهید شد، همین باغبان‌های شهرک، تعمیراتی‌ها، سربازهای شهرک، نمی‌دانید چطور گریه می‌کردند. این‌قدر در دل‌ها نفوذ کرده بود. واقعاً می‌گویند «فرمانده‌ی دل‌ها»، حاج قاسم هم همین‌طور بود، شهید احمد کاظمی، شهید غلامعلی رشید و شهید ربانی هم همین‌طور بودند. همسر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «شب که به خانه می‌آید، ظرف‌ها را می‌شوید! حتی اگر چند تا ظرف باشد، می‌شوید، کابینت‌ها را هم مرتب می‌کند.»   این‌ها مردهای عجیب و غریبی بودند. چون اتصالشان به بی‌نهایت بود؛ اتصالشان به اقیانوس بود و اقیانوس کم نمی‌آورد. چون اتصالشان به ولایت بود. اولاً حضرت آقا را دیده بودند، بزرگیِ حضرت آقا را دیده بودند. نشستن با حضرت آقا توفیقاتی دارد، ارتباط با سیدحسن نصرالله همین‌طور. ما یک‌بار لبنان رفته بودیم، بچه‌های حزب‌الله می‌گفتند نگذارید بفهمند شما خانواده‌ی شهید طهرانی‌مقدم هستید، چون اگر بفهمند، نمی‌گذارند از جایتان بلند شوید! هر شب یک جا دعوتتان می‌کنند. اینجا همه شهید طهرانی‌مقدم را می‌شناسند! چرا؟ به خاطر جنگ سی‌وسه‌روزه. همان موشک‌هایی که حاج حسن به کمک سردار سلیمانی و دیگران فرستاده بود، باعث شد آن‌ها در لبنان نجات پیدا کنند. چیزهای عجیبی در زندگی‌شان بود. جوان‌ها نمی‌دانند. گروه‌های مختلف می‌آیند، دانشجوها، دانش‌آموزان و... وقتی همین حرف‌ها را می‌زنم، مات و مبهوت می‌مانند. چون واقعاً فضای مجازی هرچه به این‌ها می‌دهد، مجازی است. ولی زندگیِ این‌ها حقیقت است، نورانیت است، فطرت است. آن چیزی که خدا در وجودشان گذاشته، در آن‌ها متبلور شده. کاری نکردند جز این‌که آن فطرتِ الهی را رشد دادند، بزرگ کردند، در مسیر خدا پروراندند. ولی ما این فطرت را خفه می‌کنیم، نمی‌گذاریم وجودمان رشد کند. با حسادت، با کینه، با دو‌به‌هم‌زنی، با غیبت نمی‌گذاریم نورانیت وارد وجودمان شود تا بتواند بازتاب داشته باشد. آیینه که بشوی، می‌توانی بازتاب داشته باشی و روی دل‌ها اثر بگذاری.  شما خودتان خیلی پر از امید هستید در صحبت‌هایتان کاملاً این امید حس می‌شود و گفتید شهید طهرانی‌مقدم هم پر از امید بودند. رهبر انقلاب هم همیشه می‌گویند باید امید داشت، مخصوصاً جوان‌ها. اگر بخواهید به خانم‌ها توصیه بکنید که الان باید چه کار کنند، چطور باید امیدشان را حفظ کنند، چه می‌گویید؟  ما باید خودمان را رشد بدهیم. رشد فقط در دروس دانشگاهی نیست. ما فکر می‌کنیم نوزادی که به دنیا می‌آید، رشدش یعنی این‌که شیر مادر بخورد، بعد شیر خشک، بعد غذای کمکی. خب، در کنار جسم که دارد رشد می‌کند، روح هم هست. مادرِ فهیم و دانا چه‌کار می‌کند؟ خودش را متصل به خدا و اهل‌بیت می‌کند. در عین این‌که دارد جسم بچه را رشد می‌دهد، سعی می‌کند روح بچه را هم رشد بدهد. چطور رشد می‌دهد؟ می‌بیند اهل‌بیت علیهم‌السلام گفته‌اند هفت سال اول این‌طور رفتار کن، هفت سال دوم آن‌طور، هفت سال سوم به این شکل. می‌رود و اطلاعاتش را زیاد می‌کند تا بداند فردا اگر بچه‌اش سؤال‌هایی می‌کند، کارهایی می‌کند، حرف‌هایی می‌زند، چطور به او نماز یاد بدهد، چطور خدا را به او معرفی کند. این‌ها همه راه دارد. بالاخره باید با اساتید مختلفی در ارتباط باشد. نه فقط اساتید دانشگاهی، بلکه اساتیدی که با قرآن و اهل‌بیت کار کرده‌اند. چون علم حقیقی نزد اهل‌بیت است.   شما زیارت جامعه‌ی کبیره را ببینید؛ اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌فرمایند: «گنجِ اصلی ما هستیم، بیایید از ما برداشت کنید. ما غارهایی هستیم که شما در بیابانِ وحشت می‌توانید به ما پناهنده بشوید.» واقعیت این است که الان دنیا، دنیای غارت و تجاوز است. ما باید خودمان را از این بیابانِ پوچی و هیچی نجات بدهیم. شما یک «هسته» را در نظر بگیرید. اگر آن را ببرید بگذارید در حرم امام حسین علیه‌السلام، رشد می‌کند؟ اگر بگذارید پشت ویترین طلافروشی، رشد می‌کند؟ چه در کربلا بگذارید چه پشت ویترین، رشد نمی‌کند. چیزی را می‌طلبد که مخصوص خودش است. اگر هسته‌ی خرماست، باید در جای خاصی کاشته شود. ما هم همین‌طوریم. باید یاد بگیریم. من یک هسته‌ام. هنوز بارور نشده‌ام. اگر احساس خلأ می‌کنم، نباید فکر کنم با لباس مارک‌دار می‌توانم خودم را نشان بدهم، با طلا و جواهر، با ماشین زیبا و... نه. من آن هسته‌ام، اهل‌بیت علیهم‌السلام  به من یاد داده‌اند چطور رشد کنم. باید نفس خودم را، روح وجودی‌ام را رشد بدهم. آن روحی که همیشه تشنه است و دنبال چیزی است که او را آرام کند. این رشد نه با درس است، نه با استاد دانشگاه، نه با جلسه رفتن، حتی نه صرفاً با روضه رفتن. این رشد استاد می‌خواهد، استادی که روح را پرورش بدهد.   اگر قرآن، قرآن باشد، اگر نمازِ من نماز باشد، باید به من آرامش بدهد. اگر ایمانم ایمان درستی باشد، باید مرا بزرگ کند، باید به من آرامش بدهد، باید به من امید بدهد. تا نمره‌ی ۱۴ بچه‌ام را دیدم، نباید به هم بریزم. باید بتوانم غضبم را کنترل کنم. اگر شرایط همسرم سخت شد، به هم نریزم. اگر مادرشوهرم چیزی گفت، یا خواهرشوهرم حرفی زد، نباید به‌هم بریزم. ما هنوز در دنیای خواهرشوهر و مادرشوهر مانده‌ایم! خیلی بد است. من می‌گویم خودمان را وصل کنیم به اقیانوس، به بی‌نهایت. یعنی برویم ببینیم اهل‌بیت علیهم‌السلام چطور افراد را رشد دادند و بزرگ شدند. مثلاً همان داستان معروف «عیاض» که بالای دیوار بود و می‌خواست دزدی کند؛ دید کسی دارد قرآن می‌خواند. صدایی به دلش رسید که «آیا وقتش نشده بیدار شوی؟» و همان لحظه دلش تکان خورد و مسیرش عوض شد.   الان هم در این جریانات و اتفاقات اسرائیل نگاه کنید؛ چه کسانی در کشورهای اروپایی هستند که نه قیافه‌شان مسلمان است، نه لباس و رفتارشان دینی است، نه مذهبی‌اند اما دلشان، دل انسانی است. من همان «دل» را می‌گویم. ما باید دل‌هایمان را در مسیر الهی آزاد کنیم، واقعاً برویم به سمت و سویی که خودمان را بزرگ کنیم؛ با گناه نکردن. اول از همه باید برویم سراغ اساتیدی که ما را بزرگ کنند، چشممان را باز کنند. چشمِ معمولی همه‌چیز را می‌بیند، گوشِ معمولی همه‌چیز را می‌شنود، اما گوشِ الهی فقط ندای الهی را می‌شنود، چشمِ الهی فقط نگاه آقا را می‌بیند که پنجاه، شصت سالِ آینده را ایشان می‌بینند. اوست که پیام می‌دهد، آرامش می‌دهد، و می‌داند نتیجه چه خواهد شد. مثل حضرت موسی علیه‌السلام کنار دریا. بنی‌اسرائیل غر می‌زدند می‌گفتند: «بابا! فرعونیان رسیدند، سیاهیِ لشکر را می‌بینیم!» اما حضرت موسی آرام بود. گفت: «خدا به من گفته بیایم این‌جا، همین کار را بکنم.» مؤمنان فقط به حضرت موسی نگاه می‌کردند که چه می‌کند، همان را انجام می‌دادند. بقیه غر می‌زدند و ناامید بودند. ما هم باید همین‌طور باشیم. نگاه‌مان فقط به ولایت باشد. با ولایت بزرگ می‌شویم، با ولایت رشد می‌کنیم.   من پیشنهادم این است که عزیزان، سخنرانی‌های حضرت آقا را مثل کلاس‌های درس ببینند. هرکدام یک واحد درسی است. اگر کسی در سیاست سردرگم است ــ حتی اگر نیست هم مهم نیست ــ باید بداند که نگاهش باید فقط به ولایت باشد. حاج حسن و دوستانی مثل حاج‌قاسم و دیگران، بزرگ نشدند مگر در سایه‌ی ولایت. با ولایت رشد کردند، بزرگ شدند. بر ما واجب است با ولایت باشیم، و آن خودشناسی را در خودمان انجام دهیم. وقتی خودمان را پرورش بدهیم، مثل آهن‌ربا می‌شویم، دائم چیزهای خوب را جذب می‌کنیم. اصلاً بدی را نمی‌بینیم، فقط خوبی را می‌بینیم. آدمی که خوب باشد، فقط خوبی را می‌بیند، بدی را نمی‌بیند. من بارها در اتفاقات مختلف دیده بودم، حاج‌آقا وقتی چیزی پیش می‌آمد، می‌گفت: «برو، اصلاً این‌طور نیست، یک‌جور دیگر است.» یعنی همیشه مثبت می‌دید. واقعاً بدی نمی‌دید، چون چشمش چشم خدایی بود. شهدا اکثراً همین‌طورند. با این نگاه که نگاه کنید، می‌بینید واقعاً فرق دارند. فرق ما با شهدا همین است؛ آن‌ها آن‌طور می‌بینند، آن‌طور عمل می‌کنند، چون خودشان را ساخته‌اند. این‌ها ساخته‌شده‌ی جبهه و جنگ و شرایط سخت‌اند. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، آن‌ها بیشتر ثمره می‌دادند، بیشتر گل می‌کردند. 🔗 منبع: https://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=61714 #ديگران__گفتگو
    0 التعليقات 0 المشاركات 829 مشاهدة 0 معاينة
  • ❁﷽❁
    تقدیم به ساحت صدیقه شهیده حضرت زهرا سلام الله علیها

    تبدیل طرح نقاشی ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله به ویدئوی متحرک با هوش مصنوعی گروک

    پرامپت تبدیل این طرح به ویدئوی متحرک در گروک:

    بچه‌ها در حالی که پشت سرِ مادرشان راه می‌روند و صورت بچه ها دیده نمیشود ، به حرکت خود ادامه می‌دهند. چهرهٔ زن دیده نمی‌شود و ما او را فقط از پشت سر می‌بینیم
    و زن حرکت آرام و با وقاری دارد و پروانه های نورانی از جلوی زن به اطراف پرواز آرامی می کنند
    و همه در صفحه ای سفید و پر از نو محو می شوند.

    لینک گروه گفتگو:
    https://eitaa.com/joinchat/12321856C0d3cc287d9

    لینک ورود به کانال جادوی پرامپت
    https://eitaa.com/joinchat/3663529265Cec8f0512e4

    @alihoseinian
    ❁﷽❁ تقدیم به ساحت صدیقه شهیده حضرت زهرا سلام الله علیها تبدیل طرح نقاشی ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله به ویدئوی متحرک با هوش مصنوعی گروک پرامپت تبدیل این طرح به ویدئوی متحرک در گروک: بچه‌ها در حالی که پشت سرِ مادرشان راه می‌روند و صورت بچه ها دیده نمیشود ، به حرکت خود ادامه می‌دهند. چهرهٔ زن دیده نمی‌شود و ما او را فقط از پشت سر می‌بینیم و زن حرکت آرام و با وقاری دارد و پروانه های نورانی از جلوی زن به اطراف پرواز آرامی می کنند و همه در صفحه ای سفید و پر از نو محو می شوند. 🌐 لینک گروه گفتگو: https://eitaa.com/joinchat/12321856C0d3cc287d9 🪄 لینک ورود به کانال جادوی پرامپت 🚀https://eitaa.com/joinchat/3663529265Cec8f0512e4 🆔 @alihoseinian
    Love
    1
    0 التعليقات 0 المشاركات 246 مشاهدة 0 معاينة
  • ❁﷽❁
    نام قصه: گنج سخاوت بابا علی


    یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
    توی یه دهکده قشنگ، پر از گل‌های رنگارنگ ، بابا علی و مامان فاطمه با خدیجه جوون و حسن کوچولو زندگی می‌کردن. بابا علی یه مرد مهربون بود که همیشه لبخندش مثل آفتاب گرم و دلنشین بود . هر روز صبح، با یه سبد پر از نون تازه و میوه‌های آبدار می‌رفت سر زمینش و به همه کمک می‌کرد.

    یه روز، وقتی بابا علی داشت از بازار برمی‌گشت، دید یه پرنده کوچولو 🐦‍⬛ روی زمین افتاده و بالش شکسته. دلش سوخت و پرنده رو آروم برداشت. گفت: «نترس کوچولو، من بهت کمک می‌کنم!» پرنده رو برد خونه، مامان فاطمه براش یه لونه نرم با پتو درست کرد و خدیجه جوون هر روز بهش دونه‌های خوشمزه می‌داد . حسن کوچولو هم با ذوق کنار لونه می‌نشست و براش آواز می‌خوند .

    چند روز بعد، پرنده خوب شد و با یه چشمک گفت: «مرسی که بهم کمک کردین! حالا منم یه راز بهتون می‌گم. توی جنگل، زیر درخت بلوط بزرگ ، یه گنج پنهونه!» بابا علی خندید و گفت: «گنج واقعی مهربونیه!» ولی حسن کوچولو پرید وسط و گفت: «بابا! بریم گنجو پیدا کنیم! شاید یه صندوق پر از شکلات باشه! » همه خندیدن و تصمیم گرفتن برن جنگل.

    صبح زود، با یه سبد پر از خوراکی ، راه افتادن. خدیجه جوون با یه سبد گل که خودش چیده بود ، حسن کوچولو با یه چوب جادویی که فکر می‌کرد واقعیه ، و مامان فاطمه با یه نقشه دست‌ساز ، کنار بابا علی قدم برمی‌داشتن. توی راه، یه خرگوش کوچولو جلوشون پرید و گفت: «اووه! کجا می‌رین؟ من گشنمه!» بابا علی بدون معطلی یه سیب قرمز بهش داد و گفت: «بخور، دوست من!» خرگوش ذوق کرد و پرید بغلش .

    بعدش، یه موش کوچولو از لای بوته‌ها اومد و گفت: «منم گشنمه!» خدیجه جوون یه تیکه نون بهش داد و موش با خوشحالی دمشو تکون داد. یه کم جلوتر، یه جغد پیر روی شاخه نشسته بود و غرغر کرد: «هیچ‌کس به من توجه نمی‌کنه!» مامان فاطمه یه مشت گردو بهش داد و گفت: «تو هم دوست مایی!» جغد خندید و گفت: «عجب آدمای مهربونی!» .

    بالاخره رسیدن به درخت بلوط بزرگ . حسن کوچولو با چوب جادوییش زمینو کند و یه صندوق چوبی پیدا کرد! وقتی درشو باز کردن، دیدن پر از دونه‌های طلاییه! ولی بابا علی گفت: «اینا دونه‌های گیاهن! می‌تونیم بکاریمشون و برای همه غذا درست کنیم!» حسن کوچولو اول یکم اخم کرد ، ولی بعد گفت: «آره! می‌خوام به همه شکلات بدم… نه، نون بدم!» .

    وقتی برگشتن دهکده، بابا علی دونه‌ها رو کاشت . چند ماه بعد، زمین پر شد از گندم‌های طلایی . مامان فاطمه و خدیجه جوون نون‌های تازه پختن ، و حسن کوچولو با یه سبد پر از نون و میوه، به همه بچه‌های دهکده داد . خرگوش، موش، و جغد هم اومدن و با همه جشن گرفتن . همه می‌خندیدن و می‌گفتن: «بابا علی، تو گنج واقعی رو پیدا کردی: قلب مهربونت!» .

    بابا علی خندید و گفت: «مهربونی مثل یه دونه‌ست. اگه بکاریش، کلی خوشحالی می‌رسه!» حسن کوچولو پرید بغل بابا و گفت: «منم می‌خوام مثل تو مهربون باشم!» از اون روز، هر وقت کسی تو دهکده کمک می‌خواست، حسن کوچولو با سبدش می‌دوید و می‌گفت: «منم گنج مهربونی دارم!» .

    قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه‌اش نرسید

    🐦‍⬛
    پدر و مادر مهربان!
    این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر می‌باشد:

    امیر المومنین علی علیه السلام:
    السَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَيَاءٌ وَ تَذَمُّمٌ.
    بخشندگی آن است که بی درخواست باشد، اما آنچه پس از درخواست دادن باشد، از روی شرمندگی و بی‌میلی است.

    نهج البلاغه - حکمت ٥٣

    🪷
    کانال قصه شبهای رویایی
    قصه‌های کودکانه از روایات اهل بیت علیهم‌السلام.
    https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    ❁﷽❁ نام قصه: گنج سخاوت بابا علی 🌟 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود 🌈 توی یه دهکده قشنگ، پر از گل‌های رنگارنگ 🌸، بابا علی و مامان فاطمه با خدیجه جوون و حسن کوچولو زندگی می‌کردن. بابا علی یه مرد مهربون بود که همیشه لبخندش مثل آفتاب گرم و دلنشین بود ☀️. هر روز صبح، با یه سبد پر از نون تازه 🥖 و میوه‌های آبدار 🍎 می‌رفت سر زمینش و به همه کمک می‌کرد. یه روز، وقتی بابا علی داشت از بازار برمی‌گشت، دید یه پرنده کوچولو 🐦‍⬛ روی زمین افتاده و بالش شکسته. دلش سوخت و پرنده رو آروم برداشت. گفت: «نترس کوچولو، من بهت کمک می‌کنم!» 🥰 پرنده رو برد خونه، مامان فاطمه براش یه لونه نرم با پتو درست کرد 🛏️ و خدیجه جوون هر روز بهش دونه‌های خوشمزه می‌داد 🌾. حسن کوچولو هم با ذوق کنار لونه می‌نشست و براش آواز می‌خوند 🎶. چند روز بعد، پرنده خوب شد و با یه چشمک گفت: «مرسی که بهم کمک کردین! حالا منم یه راز بهتون می‌گم. توی جنگل، زیر درخت بلوط بزرگ 🌳، یه گنج پنهونه!» بابا علی خندید و گفت: «گنج واقعی مهربونیه!» 😊 ولی حسن کوچولو پرید وسط و گفت: «بابا! بریم گنجو پیدا کنیم! شاید یه صندوق پر از شکلات باشه! 🍬» همه خندیدن و تصمیم گرفتن برن جنگل. صبح زود، با یه سبد پر از خوراکی 🧺، راه افتادن. خدیجه جوون با یه سبد گل که خودش چیده بود 💐، حسن کوچولو با یه چوب جادویی که فکر می‌کرد واقعیه 🪄، و مامان فاطمه با یه نقشه دست‌ساز 🗺️، کنار بابا علی قدم برمی‌داشتن. توی راه، یه خرگوش کوچولو 🐰 جلوشون پرید و گفت: «اووه! کجا می‌رین؟ من گشنمه!» بابا علی بدون معطلی یه سیب قرمز بهش داد 🍎 و گفت: «بخور، دوست من!» خرگوش ذوق کرد و پرید بغلش 🥰. بعدش، یه موش کوچولو 🐭 از لای بوته‌ها اومد و گفت: «منم گشنمه!» خدیجه جوون یه تیکه نون بهش داد 🥖 و موش با خوشحالی دمشو تکون داد. یه کم جلوتر، یه جغد پیر 🦉 روی شاخه نشسته بود و غرغر کرد: «هیچ‌کس به من توجه نمی‌کنه!» مامان فاطمه یه مشت گردو بهش داد 🌰 و گفت: «تو هم دوست مایی!» جغد خندید و گفت: «عجب آدمای مهربونی!» 😊. بالاخره رسیدن به درخت بلوط بزرگ 🌳. حسن کوچولو با چوب جادوییش زمینو کند و یه صندوق چوبی پیدا کرد! 🪣 وقتی درشو باز کردن، دیدن پر از دونه‌های طلاییه! 🌟 ولی بابا علی گفت: «اینا دونه‌های گیاهن! می‌تونیم بکاریمشون و برای همه غذا درست کنیم!» حسن کوچولو اول یکم اخم کرد 😕، ولی بعد گفت: «آره! می‌خوام به همه شکلات بدم… نه، نون بدم!» 😄. وقتی برگشتن دهکده، بابا علی دونه‌ها رو کاشت 🌱. چند ماه بعد، زمین پر شد از گندم‌های طلایی 🌾. مامان فاطمه و خدیجه جوون نون‌های تازه پختن 🥐، و حسن کوچولو با یه سبد پر از نون و میوه، به همه بچه‌های دهکده داد 🍏. خرگوش، موش، و جغد هم اومدن و با همه جشن گرفتن 🎉. همه می‌خندیدن و می‌گفتن: «بابا علی، تو گنج واقعی رو پیدا کردی: قلب مهربونت!» ❤️. بابا علی خندید و گفت: «مهربونی مثل یه دونه‌ست. اگه بکاریش، کلی خوشحالی می‌رسه!» 🌈 حسن کوچولو پرید بغل بابا و گفت: «منم می‌خوام مثل تو مهربون باشم!» 🥰 از اون روز، هر وقت کسی تو دهکده کمک می‌خواست، حسن کوچولو با سبدش می‌دوید و می‌گفت: «منم گنج مهربونی دارم!» 😊. قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه‌اش نرسید 🦜 🌛🌍🐰🐭🐦‍⬛🦉🦜🌜 پدر و مادر مهربان! این قصه اقتباسی از روایت نورانی زیر می‌باشد: امیر المومنین علی علیه السلام: السَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَيَاءٌ وَ تَذَمُّمٌ. بخشندگی آن است که بی درخواست باشد، اما آنچه پس از درخواست دادن باشد، از روی شرمندگی و بی‌میلی است. نهج البلاغه - حکمت ٥٣ 🌼🌻💐🌷🏵️💮🌸🪷🌺🌹 🌜 کانال قصه شبهای رویایی 🌟 قصه‌های کودکانه از روایات اهل بیت علیهم‌السلام. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/4118021162C080f17b628
    0 التعليقات 0 المشاركات 335 مشاهدة 0 معاينة
  • ❁﷽❁
    به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
    تصویر سازی احراق درب بیت فاطمه زهرا سلام الله تقدیم می گردد.

    این اثر در روضه حضرت زهرا سلام الله علیها تولید گردید.

    متن پرامپت:

    تصویر یک خانه قدیمی با معماری خانه های سنتی ایرانی با دیوارهای کوتاه کاهگلی نا منظم که در یک محله قدیمی با کوچه باریک و خاکی دارای یک در قدیمی و شعله‌ور که از میان آتش آن، نور و پروانه‌هایی به آسمان می‌روند.
    آتش بیرون در باشدو هیزم هایی که پشت در آتش گرفته اند از روی زمین تا بالای در باشد و حجم بالاتری داشته باشد.

    لینک گروه گفتگو:
    https://eitaa.com/joinchat/12321856C0d3cc287d9

    لینک ورود به کانال جادوی پرامپت
    https://eitaa.com/joinchat/3663529265Cec8f0512e4

    @alihoseinian
    ❁﷽❁ به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تصویر سازی احراق درب بیت فاطمه زهرا سلام الله تقدیم می گردد. این اثر در روضه حضرت زهرا سلام الله علیها تولید گردید.😭 متن پرامپت: تصویر یک خانه قدیمی با معماری خانه های سنتی ایرانی با دیوارهای کوتاه کاهگلی نا منظم که در یک محله قدیمی با کوچه باریک و خاکی دارای یک در قدیمی و شعله‌ور که از میان آتش آن، نور و پروانه‌هایی به آسمان می‌روند. آتش بیرون در باشدو هیزم هایی که پشت در آتش گرفته اند از روی زمین تا بالای در باشد و حجم بالاتری داشته باشد. 🌐 لینک گروه گفتگو: https://eitaa.com/joinchat/12321856C0d3cc287d9 🪄 لینک ورود به کانال جادوی پرامپت 🚀https://eitaa.com/joinchat/3663529265Cec8f0512e4 🆔 @alihoseinian
    Love
    1
    0 التعليقات 0 المشاركات 244 مشاهدة 0 معاينة
  • ❁﷽❁

    مهر و تسبیح و بغض دیرین

    کنار بازار بزرگ حرم امیرالمومنین (ع) در نجف، بوی عطر گلاب، نجواهای زائران و صدای تق‌تق تسبیح‌ها، با تلاش مردی نجیب و پرهیزگار آمیخته بود. او سید حسن بود، صاحب یک مغازه کوچک فروش مهر و تسبیح. مهرها از کربلا می‌آمدند، تربت خام بودند و سخت. بچه‌های سید حسن، جلوی مغازه می‌نشستند. با دقت و صبر، مهرها را روی قالیچه‌های کهنه می‌گذاشتند و ساعت‌ها می‌سابیدند تا زبری تربت برود و مهر نرم و صاف شود؛ تا مهر، آماده سجده بر پیشانی عاشق شود. این تلاش سخت، نماد زندگی سید حسن بود؛ تلاشی برای آوردن نان حلال سر سفره‌ای که برکتش، تعداد زیاد اولادش بود.


    در کمند سیاست و خون

    اما در این خانه، بذر عشق به اهل بیت (ع) با بذر مبارزه در آمیخته بود. سید محمد علی**، پسر بزرگ سید حسن، از ۱۵-۱۶ سالگی قدم به دنیای نظامی‌گری گذاشته بود. او نه تنها یک نظامی بود، بلکه قلبش با افکار نورانی **سید محمد باقر صدر گره خورده و او را به یکی از مریدان و حلقه نزدیکان آقا تبدیل کرده بود. پیوستن به حزب الدعوه یعنی پا نهادن در مسیری پر خطر در عراقی که زیر چکمه‌های رژیم بعث و شخص صدام نفس می‌کشید.

    وقتی صدام به قدرت رسید، حلقه فشار بر دین‌داران و به‌ویژه یاران سید محمد باقر صدر تنگ و تنگ‌تر شد. حکم‌های دستگیری و اعدام، مثل بادی سوزان در نجف می‌وزید. سید محمد علی، که نامش در لیست بود، آواره شهرها شد. او از ترس، خود را در کنج خانه‌ها پنهان می‌کرد و پدر می‌دانست که گناه پسر، سنگین‌تر از آن است که بتوان از آن گذشت.

    آن صبح سیاه در جوار امیر (ع)

    روزی شوم، سید حسن مثل همیشه، اول صبحی دم مغازه‌اش را آب و جارو می‌کرد تا روزی با برکت را آغاز کند. ناگهان، یک ماشین بعثی با بی‌حیایی تمام، درست روبروی حرم مطهر امیرالمومنین (ع) توقف کرد. صدای نوار ترانه ام کلثوم با لحنی بلند و هتاکانه، سکوت ملکوتی صبح را درید. دو بعثی مست و مغرور درون ماشین نشسته بودند.

    سید حسن، خادم اهل بیت (ع)، طاقت این بی‌حرمتی را نداشت. غیرتش به جوش آمد. قدم پیش گذاشت و با لحنی تند به آن‌ها تذکر داد. برای آن بعثی‌ها، این تذکر حکم بهانه‌ای بود که مدت‌ها دنبالش می‌گشتند. مرد نجیب نجفی را گرفتند، سوار ماشین کردند و او را به نقطه‌ای نامعلوم بردند.


    ۵۰ سال بی‌نشانی

    پسرعموهای سید حسن بی‌تابانه پیگیر شدند. یک توهین که اینقدر مجازات سنگینی ندارد! اما پاسخ هولناک و نفس‌گیر بود: «سید حسن را در ازای سید محمد علی نگه می‌داریم. اگر پسر بیاید، پدر را آزاد می‌کنیم.»

    سید حسن تبدیل به یک گروگان شد؛ گروگان پسرِ مبارز و عقیده‌اش.

    از آن روز، تقریباً ۵۰ تا ۶۰ سال می‌گذرد. سید محمد علی پس از سقوط صدام، با قلبی پر از آتش، به عراق برگشت. تمام زندان‌های عراق را گشت؛ از هر دیواری، از هر سلولی، از هر نگهبانی، سراغ پدر را گرفت. اما هیچ اثری پیدا نشد.

    هم‌بندی‌های قدیمی و زندانیان آزاد شده، با چشمانی پر از اشک و صداهایی لرزان، خبر هولناکی را زمزمه کردند: «سید حسن شهید شد.»

    اما شهادت او پایان ماجرا نبود. فاجعه، عمق دیگری داشت. ظاهراً شهید سید حسن حسینی، پس از شهادتش، قربانی وحشیانه‌ترین اقدام رژیم بعث شده بود. او را با **چرخ گوشت‌های مشهور آن زندان‌ها چرخ کرده بودند تا هیچ اثر و نشانی از پیکرش باقی نماند. تا قبرش گم شود و خانواده‌اش برای همیشه در حسرت یک نشان کوچک بسوزند.

    و اینگونه شهید سید حسن حسینی**، در اسارت و غربت، در اوج مظلومیت به دست رژیم بعث شهید شد.

    این سرنوشت اوست؛ قصه‌ای از مهر و تسبیح و غیرت که به خون و بی‌نشانی ختم شد. و این افتخار من است که نوه آن شهید بزرگوار هستم.

    التماس دعا.
    ❁﷽❁ مهر و تسبیح و بغض دیرین کنار بازار بزرگ حرم امیرالمومنین (ع) در نجف، بوی عطر گلاب، نجواهای زائران و صدای تق‌تق تسبیح‌ها، با تلاش مردی نجیب و پرهیزگار آمیخته بود. او سید حسن بود، صاحب یک مغازه کوچک فروش مهر و تسبیح. مهرها از کربلا می‌آمدند، تربت خام بودند و سخت. بچه‌های سید حسن، جلوی مغازه می‌نشستند. با دقت و صبر، مهرها را روی قالیچه‌های کهنه می‌گذاشتند و ساعت‌ها می‌سابیدند تا زبری تربت برود و مهر نرم و صاف شود؛ تا مهر، آماده سجده بر پیشانی عاشق شود. این تلاش سخت، نماد زندگی سید حسن بود؛ تلاشی برای آوردن نان حلال سر سفره‌ای که برکتش، تعداد زیاد اولادش بود. در کمند سیاست و خون اما در این خانه، بذر عشق به اهل بیت (ع) با بذر مبارزه در آمیخته بود. سید محمد علی**، پسر بزرگ سید حسن، از ۱۵-۱۶ سالگی قدم به دنیای نظامی‌گری گذاشته بود. او نه تنها یک نظامی بود، بلکه قلبش با افکار نورانی **سید محمد باقر صدر گره خورده و او را به یکی از مریدان و حلقه نزدیکان آقا تبدیل کرده بود. پیوستن به حزب الدعوه یعنی پا نهادن در مسیری پر خطر در عراقی که زیر چکمه‌های رژیم بعث و شخص صدام نفس می‌کشید. وقتی صدام به قدرت رسید، حلقه فشار بر دین‌داران و به‌ویژه یاران سید محمد باقر صدر تنگ و تنگ‌تر شد. حکم‌های دستگیری و اعدام، مثل بادی سوزان در نجف می‌وزید. سید محمد علی، که نامش در لیست بود، آواره شهرها شد. او از ترس، خود را در کنج خانه‌ها پنهان می‌کرد و پدر می‌دانست که گناه پسر، سنگین‌تر از آن است که بتوان از آن گذشت. آن صبح سیاه در جوار امیر (ع) روزی شوم، سید حسن مثل همیشه، اول صبحی دم مغازه‌اش را آب و جارو می‌کرد تا روزی با برکت را آغاز کند. ناگهان، یک ماشین بعثی با بی‌حیایی تمام، درست روبروی حرم مطهر امیرالمومنین (ع) توقف کرد. صدای نوار ترانه ام کلثوم با لحنی بلند و هتاکانه، سکوت ملکوتی صبح را درید. دو بعثی مست و مغرور درون ماشین نشسته بودند. سید حسن، خادم اهل بیت (ع)، طاقت این بی‌حرمتی را نداشت. غیرتش به جوش آمد. قدم پیش گذاشت و با لحنی تند به آن‌ها تذکر داد. برای آن بعثی‌ها، این تذکر حکم بهانه‌ای بود که مدت‌ها دنبالش می‌گشتند. مرد نجیب نجفی را گرفتند، سوار ماشین کردند و او را به نقطه‌ای نامعلوم بردند. ۵۰ سال بی‌نشانی پسرعموهای سید حسن بی‌تابانه پیگیر شدند. یک توهین که اینقدر مجازات سنگینی ندارد! اما پاسخ هولناک و نفس‌گیر بود: «سید حسن را در ازای سید محمد علی نگه می‌داریم. اگر پسر بیاید، پدر را آزاد می‌کنیم.» سید حسن تبدیل به یک گروگان شد؛ گروگان پسرِ مبارز و عقیده‌اش. از آن روز، تقریباً ۵۰ تا ۶۰ سال می‌گذرد. سید محمد علی پس از سقوط صدام، با قلبی پر از آتش، به عراق برگشت. تمام زندان‌های عراق را گشت؛ از هر دیواری، از هر سلولی، از هر نگهبانی، سراغ پدر را گرفت. اما هیچ اثری پیدا نشد. هم‌بندی‌های قدیمی و زندانیان آزاد شده، با چشمانی پر از اشک و صداهایی لرزان، خبر هولناکی را زمزمه کردند: «سید حسن شهید شد.» اما شهادت او پایان ماجرا نبود. فاجعه، عمق دیگری داشت. ظاهراً شهید سید حسن حسینی، پس از شهادتش، قربانی وحشیانه‌ترین اقدام رژیم بعث شده بود. او را با **چرخ گوشت‌های مشهور آن زندان‌ها چرخ کرده بودند تا هیچ اثر و نشانی از پیکرش باقی نماند. تا قبرش گم شود و خانواده‌اش برای همیشه در حسرت یک نشان کوچک بسوزند. و اینگونه شهید سید حسن حسینی**، در اسارت و غربت، در اوج مظلومیت به دست رژیم بعث شهید شد. این سرنوشت اوست؛ قصه‌ای از مهر و تسبیح و غیرت که به خون و بی‌نشانی ختم شد. و این افتخار من است که نوه آن شهید بزرگوار هستم. التماس دعا.
    Love
    1
    0 التعليقات 0 المشاركات 446 مشاهدة 0 معاينة
الصفحات المعززة
شبکه اجتماعی امین https://aminsocial.com